زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

احترام

دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴، 15:44

واقعا ادا در نیاوردم وقتی گفتم لطفا اول چای رو به مادرتون بدید (چای صلواتی محرم بود) منی که هنوز به پدر و مادرم "شما" میگم. منی که عراق رفتنی متوجه شده بودم در فرهنگ سنتی عراق احترام به بزرگتر خیلی مهمه و حدود پنج دقیقه ای پیرزن عراقی ای که جلوی در موکب نشسته بود ، هر چی با اشاره می گفت انجام می دادم تا وقتی که بگه شکرا و بذاره برم به پیاده رویم برسم از جلوش نرفتم... واقعا ادا درنیاوردم. احترام به بزرگترا برای منم خط قرمزه و بخشی از شخصیتم!

البته تا جایی که حقوق خودم پایمال نشه. اون موقع هم باز اگر بدونم اصلاح خواهند شد حرکتی میزنم اگر نه ترجیحا فاصله میگیرم و سکوت میکنم که باز هم این احترام از بین نره!

پ.ن: آخر هفته قراره برم آقای عین رو ببینم. کیس ِ جدید خواستگاری! یه سال از من بزرگتره. نمیدونم چرا حس خوبی به آقایونی که یک الی چهار سال ازم بزرگتر هستند ندارم. حس میکنم بچه ن :)) شش سال به بالا خیلی بهتره به نظرم... از طرفی منم زیادی بزرگ شدم.. با این سن ها کنار نمیام... امیدوارم آقای عین به بلوغ عقلی کافی و حتی بزرگتر از من رسیده باشه :)... عارضم به خدمتتون مادر ِ آقای کاف هنوز زنگ نزده... من از آقای کاف خوشم اومد. کاش میشد با عجی مجی لا ترجی کاری کرد زنگ بزنن بگن ادامه بدیم به گفتگو به آشنایی... پسر خوبی بود و هست یعنی... هنوزم بهش فکر میکنم لبخند میشم.. و به نظرم این اسم دیگر ِ کراش زدن باشه! :)))

پ.ن: اگر مادرِ آقای کاف زنگ بزنه و بخواد ادامه بده ، هشتگ آقای کاف تو وبلاگ میزنم :)))

برچسب‌ها: خواستگار
نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون