زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

سرِ درد

شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۲، 16:8

سرم رو به انفجاره! فشارم پایین بود آب قند خوردم و بعدش دلم می خواست بخوابم ولی خب... سرکارم و نمیشه خوابید!!!

مامان دو سه شب پیش یهو نصف شب تصمیم گرفت اسفند دود کنه! نصف شب در دایره ی لغات من یعنی وقتی که همه دو سه ساعتی هست که خوابیدیم! و من؟ تا صبح درگیر گلودرد بودم! و خفه شدم! و حتی نزدیک بود گریه کنم! و به خودم گفتم خاتون آروم باش گریه نمی کنیم! الان این تیکه ی قلنبه ی گنده ی تیز که توی گلوت ایجاد شده می ره پایین!!!!!

این آقایونی که صندلی جلوی تاکسی رو به یه خانوم می دن چقدر خوبن! هر بار این کار رو کسی برام انجام می ده. براش صلوات می فرستم و کلی دعا میکنم. یه بار که خیلی بهم چسبید.. ساعت ۹ شب بود. یه پسر جوون عقب نشسته بود و یه اقای میانسال افغان صندلی جلو. من آخرین مسافر بودم که سوار می شدم. پسره پرسید: تنهایین؟

اصلا چهره شو نگاه نکردم و گفتم بله.. و به اون اقا خیلی محترمانه گفت که لطفا بیاین عقب.. و اون اقا هم خیلی محترمانه رفت و عقب نشست!

اینها خیلی برای من لذت بخش هستند.. این آقایونی که بهت احترام میذارن... و انگار خواهر خودشونی. .

دیروز خیلی استرس داشتم و مجبور شدم با آبِ سرد دوش بگیرم! نفسم بند اومد اما چیزی از استرس باقی نموند!!! خیلی خوب بود!! بعدش هم یه چاییِ داغ خوردم و آرامش ناشی از دوش آب سرد رو انگار چندبرابر کرد. اگر جرات داشته باشم و دوباره مضطرب شم میخوام بازم انجامش بدم!!!

اینکه مامان بهم زنگ می زنه یکسره و می پرسه کجایی کی میای زود رفتی دیرنیای نگفتی میری و ... یه کم روی مخم می ره :) هر چند از طرفی شکرگذارم. اما از طرف دیگه روی مغز و اعصابم راه می ره!!! و با خودم فکر می کنم چطور کاری کنم که این تماس ها هم نباشه و برم و نپرسه که چی! هر چند کلا گیر نیستن. فقط میخوان که بگم من دارم می رم بیرون! اینکه کجا می رم با کی می رم کی میام.. مهم نیست! فقط اولش بگم. و من دیروز اولش رو نگفتم که منجر به این تماس شد :)

واقعا دلم یه خونه میخواد که کم کم وسایلش رو بخرم و پرش کنم. من.. من... یخچال های رنگی رو دوست دارم. اجاق گازهای مشکی.. سرویس چینی قدیمی گل سرخی.. ملامین های رنگی... این ظرفهای مینیمال پلاستیکی خوشرنگ.. فرش های قرمز ... مبل های سبزرنگ.. میز و صندلی ناهارخوری.. تخت.. پرده.. تشک.. بالشت.. من..

من عاشق جمع کردن و خریدن اینها هستم و ساعتها می تونم به نگاه کردن ِ به اینها از دیجی کالا ادامه بدم.. چند وقت پیش همشونو به سبد خریدم اضافه کردم. دیجی کالا هنگ کرده بود هی پیام های تبلیغاتی می اومد که جهیزیه میخوای؟؟؟ :)))) خواستم بنویسم که نه باهات شوخی دارم خواستم سر به سرت بذارم :))))))))

و دکوراسیون.. چیدن اون وسایل.. تماس با یک ام دی اف کار و دکوراسیون انجام دادن! اینا..احساس خیلی خوشایندی داره و این روزها خیلی دلم میخوادش! خیلی زیاد..


پ.ن: دو نفر شدیدا به هدف من خندیده بودن و مسخره کرده بودن. یکی یه جا برای مصاحبه ی کاری رفتم نه تنها خندید بلکه یه نگاهی بهم کرد که .. دختره ی ساده ی احمق.. همچین نگاهی...یکی هم کلا دید سیاهی داشت و از همه زندگیش ناامید بود و یک خیابون باهام بحث کرد و گفت تو نمی تونی...

الان دوست داشتم می دیدمشون و می گفتم.. هی... آهای؟؟؟ من تونستم! دیدی تونستم؟؟؟

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون