زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

پاییز

دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴، 10:31

این هوایی که هست، نباید تو این هوا سرکار رفت. امروز باید کوله یا چمدونت رو بگیری دستت و به سمت ترمینال بری... سوار اتوبوس بشی.. بعد وسط راه پیاده شی و از فروشگاه بین راه خرید کنی. قهوه بخری و با خانم های ناشناس ِ اتوبوس گرم ِ صحبت بشی. کی هستی از کجا میای و به کجا میری.. همین صحبت های کلیشه ای... بعد برسی به مقصد.. تو اون شهر ِ جدید با کلی فاصله از تهران، قدم بزنی.. خرید کنی، به آدم هاش لبخند رو هدیه بدی... حتی میتونی گیتارت رو هم با خودت ببری و وسط اون شهر بزنی!!! هر کاری میشه کرد... این هوا ، هوای سرکار رفتن نیست! یا مثلا میتونه هوای رفتن به پارک باشه.. قطعا یه کتاب هم پیشت باشه. یه فلاسک پر از چایی و کیک شکلاتی ِ خیس خونگی که درست کردی.. . یه صفحه کتاب بخونی و یک ربع به آدمهای پارک نگاه کنی و به قصه های زندگی شون فکر کنی! این هوا، هوای سرکار رفتن نیست! این هوا، هوای دیدن ِ دوستاته.. اونایی که از دیدنشون غرق ِ لذت میشی و حواست از ساعت پرت میشه... هی بگید و بخندید و پیتزا بخورید و ... یا مثلا میتونه.. هوای ِ قدم زدن ِ دو نفره ی عاشقانه باشه... این مورد دیگه مکانش هم مهم نیست. صرفا کنار هم بودن و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن.. وسطش هم میتونیم یه نوشیدنی گرم یا سرد بخوریم و باز هم حرف بزنیم و نفهمیم چطور روز تموم شد!!

خدایا تو پاییز نعمتت رو بهم میدی؟ وقتش نرسیده؟ .. .


+اما حتی با این حالی که سرکار اومدم، توی مسیر از این هوا، احساس خوشبختی م دوباره قلنبه شد! چقدر هوای خنک رو بیشتر دوست دارم.. این هوای پاییزی... چند روز دیگه هم تهران بارونی میشه بلاخره! اولین بارون ِ پاییزی ِ امسال... .

نویسنده: خاتون نظرات:

سکوت قبل از طوفان

جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴، 21:37

اوضاع خونه به شدت بهم ریخته ست ! اما من خودمو کنار کشیدم! کسی ازم کمک و مشورت نخواست منم چیزی نگفتم... البته به مامان که فرع ماجرا بود سرخود توصیه هایی کردم! نه به خاطر بقیه... به خاطر خودم! حوصله ی علنی شدن این جنگ سرد رو ندارم :) یه کم جواب داد! ولی خب... فقط آتیش زیر خاکستره! واقعا به من چه. .. اگر یه کلمه دخالت کنم کلی تهمت و برچسب می خورم! همون بهتر که خودمو کنار بکشم و رو احساس خوشبختی درونیم تمرکز کنم :)) که دنیا رو آب ببره منو خواب...

ببین کمک بخوان. راهکار دارما.. ولی نخواستن... و قرار نیست هر بار از اینکه مثل قاشق نشسته پریدم وسط آسیب ببینم تا حالیم بشه دخالت نخواسته چقدر بده!


روز بعد نوشت: دارم می ترکم باید یه جا در موردش می نوشتم... پس ادامه مطلب رمز دار می نویسم. رمز به دوستان بسیار بسیار بسیار نزدیک داده میشه.. موضوع خیلی رو مخه و خیلی هم خصوصی... بنابراین به هر کسی رمز رو نمیدم. با عرض پوزش

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

خوشبختی

جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴، 14:57

احساس خوشبختی می کنم. چند روزه خاتون شاد و خوشبخت و مثبت نگر رو پیدا کردم و سفت بغلش کردم... در حالی که همه چیز مثل همیشه ست و تغییر خاصی نداشته... احساس خوشبختی واقعا یه چیز درونیه... من خیلی خوشبختم و خدایا شکرت... دوباره با چیزهای کوچیک به شدت ذوق می کنم. مثلا تو کوچه باغ دیروز دو تا نوجوون توپ فوتبال شونو داده بودن پنچرگیری ماشین و مکانیکی براشون باد کنه‌ اونم ازشون پول نگرفت. انقدر ذوق کردن انقدر خوشحال شدن و تشکر کردن منم دیدم شون خیلی ذوق کردم! یا مثلا داشتم تو پایانه ی همیشه بوگندو و شلوغ پیراشکی شکری و آب سیب می خوردم. پیراشکی ش اصلا خوشمزه نبود ولی انقدر احساس خوشبختی داشتم که نمی دونم بگم چقدر :)) خیلی حالم خوبه و کاش می تونستم حال خوب رو هم تقسیم کنم...

نویسنده: خاتون نظرات:

دروس پاس شده!

چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴، 21:29

خدای عزیزم امشب سه تا درس بهم داد! می نویسم تا یادم نره!

یک:

آخرای سریالم بود و داشتم یخ در بهشتی که درست کرده بودمو می خوردم. مامان و بابا رفته بودن خرید و فرصت رو غنیمت می دونستم تا یه کم خونه رو مرتب کنم. دیدم خواهرم داره میز رو دستمال می کشه. گفتم عه شمام حال تمیز کردن خونه داری؟ منم برنامه م همین بود. الان میام. گفت حال ندارم و به خاطر اینکه بابا.... (یه حرف بد زد که تو مخیله ی من نمی گنجید!) درس اول اینکه! قرار نیست همه مثل من فکر کنن! من زندگی بقیه رو زندگی نکردم و قرار نیست به خاطر گفتن اون جمله خواهرمو سرزنش کنم! فقط می تونم دعا کنم براش و بگذرم...امیدوارم آرامش مهمون دلش بشه. همین! نه بیشتر!!

چطور این درسو گرفتم: کلی بهم ریختم عصبانی شدم حالم گرفته شد غصه خوردم... تا بهش رسیدم!

دو:

تلویزیون رو آوردم تو اتاق (ما دو تا تی وی داریم یکی کوچیکتره) که سریال مورد علاقه ی مشترکمونو با خواهر ببینیم! آوردن اون تی وی خیلی سخت بود. خونه کوچیکه و خودم یه جا چالش کرده بودم درآوردنش واقعا سخت بود! در اون لحظه فقط به خاطر خواهر درش آوردم. سر تیتراژِ سریال دوس پسرش زنگ زد. تا وسطای سریال با اون حرف زد. بعدم پاشد لباس پوشید رفت بیرون!!! همین؟؟؟ درس دوم اینکه: به خاطر بقیه کارهایی که در توانت نیست. نکن! شاید اصلا ازت نخوان!!!! وقتی ازت نخواستن فکر می کنی تموم اون لحظات بیخودی گذشت. تموم اون سختیا!!!

چطور این درس رو گرفتم: خیلی کوتاه تر از قبلی... شادی دیدن سریال در صفحه ی بزرگ رو برای خودم پررنگ کردم و گذشتم...

سه:

بازم بحث چند شب گذشته بود. طبق روال هر شب و طبق روال اکثر خانواده ها!!! بابا می خواست اخبار ببینه و مامان سریال.... حرفای قشنگی بهم نمی زدن یا اینکه از نظر من رو مخ بود و بین خودشون چیزی نبود که!!! درس سوم اینکه: تا وقتی کسی ازت کمک و مشورت نخواسته کاری به کارش نداشته باش.... اونا آدمای بالغی هستن که خودشون می دونن دارن چیکار می کنن و به خودشون ربط داره!!!

چطور این درسو گرفتم: داشت تپش قلب همیشگی به سراغم می اومد و لبخند زدم و به خودم گفتم خاتون به تو ربطی نداره از سریالت لذت ببر به تو هییییییچ ربطی نداره.. خب؟؟

ممنونم خدای عزیزم... من به همشون نیاز داشتم.

الحمدلله رب العالمین

برچسب‌ها: هویت
نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴، 9:52

لطفا مادر ِ کسی نباش! دیشب رو یادت نره! گفت "پس من میرم اون اتاق و می خوابم!" گفتم "چرا لج میکنی؟" و اون روی سگم بالا اومد! نهایت ِ عصبانیتم این بود:" من خرم که به بقیه اهمیت میدم!" و رفتم اتاق و نسبتا در رو کوبیدم! چرا؟ چون خیال کردم که من مادرِ همه هستم! تو مادر ِ کسی نیستی خاتون... با این کار به خودت آسیب نزن!

برچسب‌ها: هویت
نویسنده: خاتون

تخلیه ذهنی

یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴، 10:26

خیلی چیزها میتونه بعده ها، فاقد اهمیت باشه. حتی وقتی برگردم و به امروزم نگاه کنم. بگم چه مرگم بود حرص همچین چیزی رو می خوردم!؟ حتی... با شروع ِ جنگ این مسئله که هیچ.. خیلی مسئله های مهم تر فاقد اهمیت شد و تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که زنده بمونن! عزیزانم! زنده بمونن...
اما خب چه کنم؟ الان روی مخمه!!! و نمیتونم حتی راجع بهش ننویسم.
یه مدت بود نمی خواستم کلا دیگه بنویسم. یادم اومد قبلاها ، در وبلاگ های قبلی ای که داشتم. فقط مطالبی رو می نوشتم که دلم می خواست جایی ثبت شون کنم که اگر بعدا به اون تاریخ ِ آرشیو سر زدم. یادم بیاد اون روز چی شد. اما از یه جایی به بعد.. دیگه هر چیزی می نوشتم و تنها معیارم این بود که این مطلب از مخم بیرون بره.. صرفا برای تخلیه شدن می نوشتم.. اینطوری شد که حتی خودم هم حوصله ی خوندن ِ آرشیومو ندارم. هی اسکرول رو بالا پایین میکنم تا یه خاطره ی هیجان انگیز رو پیدا کنم که دلم میخواد یادآوریش کنم!!!!
بگذریم
داشتم می گفتم ... روی مخه.. قبلا هم البته در موردش نوشته بودم. اصلا چرا فکر میکنیم نوشتن باعث میشه دیگه همه چیز راحتتر بگذره؟؟؟ واقعا راحتتر نمیشه!!! هر بار بازم یادم می ره به خودم چی گفته بودم تا اهمیت ندم!!!!!!
باز هم بگذریم.
مودبانه ترش اینطوریه که اولش دلایلش رو بگم. مثل اینکه.. بابا افسردگی داره. بابا مریضه.. بابا مشکل داره.. به خاطر همین حال خودشو نداره... باشه؟
اما هر کاری که داره به مامان میگه تا براش انجام بده. دیشب دیگه به اوج خودش رسیده بود. باید قرص هاشو می خورد و سردرد گرفته بود و ساعت قرص خوردنش گذشته بود. غذا روی گاز بود و گرم هم بود. قرص هاش همه شو براش یک جا کردم توی یه جعبه پلاستیکی و اونم جاش مشخص بود و می دونست. مامان از خستگی زودتر خوابیده بود و داشت چرت میزد. مامان که روشو برگردوند گفت : من قرصامو نخوردم!
مامان هیچی نگفت. دوباره بابا گفت شنیدی چی گفتم عشقم؟ من هنوز قرصامو نخوردم! مامان با صدای گرفته گفت: خب برو بخور. +آخه اول باید غذا بخورم. -برو غذا بخور روی گازه دیگه...
بابا سکوت کرد ویه قیافه ی چرا هیچ کس به من اهمیت نمیده گرفت!
قبلشم من تو اشپزخونه در حال شستن ظرفا بودم. براش نیاوردم!!! چون بعدا همش میگه بیار برام. و منم به مامان اضافه میشم که کاراشو بهم بگه!!! :| گذشت تا ساعت 9 و نیم. مامان بیدار شد و براش غذا و قرصاشو آورد! بعد از کلی تحمل سردرد که چشمهاش رو قرمز کرده بود. غذا و قرصاشو خورد و خوابید.
یه روز یکی بهم حرف مزخرفی زد ولی حقیقت بود. حقیقت هم اونقدرا شیرین نیست! گفت به سنی رسیدی که به همسرت اهمیت بدی. به رفتارهای اون توجه کنی. از سکوتش و رفتارش متوجه بشی که الان حالش چطوره و ... چون این فقدان رو داری. تمام این توجه رو ، روی بابات زوم کردی. بیراه هم نمیگفت! من دیشب کاملا متوجه شدم چش شده.. از رفتارش... حتی .. . براش دلسوزی هم می کردم.. که طفلی... حالا چی میشد براش می بردم؟؟ مگه می مردم؟! چن وخت دیگه معلوم نیس چن وخت دیگه... بابا نیست و من هی به دیشب فکر میکنم که چی میشد براش غذا می بردم و قرصاشو بهش می دادم!!!!؟
خب همه ی اینا ازذهنم میگذره... اما باز هم نمیتونم کاری کنم و به کارهای خودم رسیدگی به بابا رو هم اضافه کنم. ...
کمک نمیکنه..
برای بهتر شدن ِ حالش قدمی برنمیداره... انقدر حال ِ روحش بده که یکی باید زیر ِ بغل ِ روحش رو بگیره و بلندش کنه و قدم زدن رو بهش یاد بده... وگرنه اصلا تکون نمی خوره و خودش به تنهایی هیچ کاری نمیکنه!!!! تمام پیاده روی که دکتر گفته بود رو تو قطر ِ خونه انجام میده! صبح.. ظهر .. شب... قرآن رو از حفظ میخونه. (حافظ قرآنه) و دیگر هیچ... این شد پیاده رویش!!!!
نمیتونم وقت بذارم براش.. و از طرفی هم عذاب وجدان میگیرم که چی میشه یک روز در هفته روز ِ پدر دختری باشه؟! و همه ی کارامو حذف کنم؟! برای فردا بذارم. برای روزهای بعدی بذارم... اصلا نمیدونم چه کاری درسته و چه کاری غلطه!!!
خودم هم کم با خودم درگیر نیستم! :) تازگیا درگیر این حس شدم که زشتم!! :) میگم برم لنز بخرم و عینک نزنم ... شاید مشکل از عینک زدنه... یا اینکه یه کار دیگه ای کنم.. مثلا مدل و استایل چادر سرکردنمو عوض کنم . برم مثل تینیجرهای چادری کفش آل استار بخرم با شلوار لی گشاد ذغالی!! ؟ تیپ تماما مشکی بزنم. و خط چشم هم جز جدا نشدنی صورتم بشه.. بلکه این صورت قابل تحمل تر بشه؟! یه روز چهره مو دوست دارم. یه روز که خودمو تو آینه آسانسور محل کارم می بینم میگم بیشتر شبیه کارگر این ساختمونی تا کارمندش!!! اندازه ی نوجوونی هام دارم به قیافه م گیر میدم!!!
بعد از سالها زندگانی... تازه روتین پوستی برای خودم دارم :| به نظرم سن ِ روتین پوستی داشتن سی به بعده... نه قبلش! هیچ دلیل علمی ای هم براش ندارما.. اما دوستایی م که روتین پوستی داشتن و فلان... الان صورتشون خیلی داغون تراز منه. دخترای هم سن و سالم... اون روز ز که هم سن منه گفت چی به صورتت میزنی؟ گفتم هیچی .. حتی کرم ضدآفتاب هم نمیزنم. گفت همونه.. ما انقدر چیزمیز زدیم که صورتمونو خراب کردیم. برای همینه پوستت انقدر خوبه!!!
اما بعدش تصمیم گرفتم روتین پوستی داشته باشم. به دلایل مختلف.. تازه اونم هفته ای یک بار :))) هر روزم فقط ضدآفتاب و شبا هم صورتمو می شورم و با کرم مرطوب کننده می خوابم. در همین حد. هفته ای یک بارش هم لایه برداری و ماسک زیر چشم و صورت و ... میذارم. همین! که فکر میکنم دارم شاهکار میکنم :)))))
به موهام هم هر چیزی زدم و درست نشدن! استرس سه ماهه ی اول سال ... که میدونید.. درگیر مشاوره و ... کار دستم داد و موهام به شدت میریزه و حالم خوب شده اما موهام نه! اگر بخوام کوتاه کنم باید نصفش رو کوتاه کنم. اما از اونجایی که معتقدم مو رو کوتاه نمیکنن بلکه درمان میکنن! دست به دامان روغن های مختلف شدم. از روغن نارگیل و دم اسب و ... شروع کردم و جواب نداد. الانم دو تا روغن از هند سفارش دادم که تازه رسیده و دارم اونا رو امتحان میکنم که امیدوارم این یکی دیگه جواب بده!!! دیشب اولین بار بود استفاده کردم و با این وضعیت آسمم... انقدر بوی عطر میداد که بدتر شدم :) نمیدونم این هندی ها چی کار میکنن... چرا انقدر آخه عطریش کردیددددددد! هنوزم بعد از حموم رفتن بوش مونده! مامان می گفت بوی عروس گرفتی :)))) دقیقا بوی عروس های قدیمی. اونا که کرم های عربی و هندی و ... استفاده می کردن. نمیدونم چطور توصیف کنم. من که از بوش خوشم نیومد اما همه تو خونه گفتن خوبه قشنگه...
یه عکس هم قبلش گرفتم تا ببینم بعد از یک ماه استفاده قراره چقدر تغییر کنه... وقتی عکس گرفتم واقعا از دیدن ِ موهام شوکه شدم :) رسما نصفش وز ِ خالصه و پشم و پیله ست! مو نیست! نصف دیگه ش موئه! و دیگر هیچ! برای همینه که هی داره میریزه!!! :| و از پایین ازش کم میشه!
خلاصه که ..
خودم درگیرم!
دیشب هم از ساعت دو صبح تا چهار خوابم نبرد! از شدت سرفه! به محض عوض کردن پوزیشنم سرفه ها شروع میشد! انگار خلط های توی گلوم جابجا میشدن !! خیلی مزخرف بود! آخر یه روش پیدا کردم. اینکه باز دمم رو محکم و کوتاه بیرون بدم. سرفه م نمیگیره... چون با بازدم سرفه می کردم. با دم هوای ِ سرد خونه وارد ریه هام میشد و باز دم تبدیل به سرفه میشد. هر هوایی که وارد میشد انگار یکی یه جسم تیز رو وارد گلوم میکنه و تکونش میده... و بازدم تبدیل به سرفه میشد تا اون جسم رو خارج کنه!!! بنابراین باز دم رو عوض کردم اما مشکلش این بود که خوابم نمی برد :) حواسم به نفس هام میموند.. نه به خواب! اینطوری شد که دو ساعت سرفه هام کم شد اما نتونستم بخوابم!!!!
شاید به ریه هام آسیب وارد شده؟! شاید باید برم دکتر.... . شاید هی بدتر بشه... دیشب واقعا ترسیدم.. گفتم نکنه که الان خفه شم و بمیرم :))) نکنه دم رو انجام بدم و باز دم دیگه برنگرده.. و گیر کنه.. نصف شبی همه رو اذیت کنم بریم اورژانس... نکنه.... حوصله ی هیجان ِ مردن رو واقعا الان ندارم. بعد هم خودم به این فکرم خندیدم!!! انگار مرگ منتظر اینه که ببینه من کی هیجان ِ مردن دارم همون موقع بیاد!!!!
حالا بازم صبر میکنم... اگر خوب نشد.. یه کاریش میکنم....
بایدم گوشی رو ترک کنم. بدجوری اعتیاد گرفتم!!! :| همش دارم یوتبوب می بینم!!!! چون امتحانای حوض فیروزه تازه تموم شدن. تازه حس میکنم وارد تابستون شدم!!!! تازه الان حس میکنم که وقت آزادی دارم! :) حالا هفته ی آینده هم انتخاب واحده ها :))))
هنوزم با خودم و بقیه مشکل دارم :) هنوزم ور ِ دلسوزم ول کن نیست... همش اذیتم میکنه... مثلا حتی سرکار میگه سرفه نکن همکارت خوف میکنه که نکنه سرماخوردگیه و این ماسک هم نزده و چقدر بیشعوره و فلان!!! اصلا بهش بگم آسمه.. نه آسم بده.. بگم حساسیته و نترسه.. اصلا چرا باید براش توضیح بدم؟! نمیدم.. بعد باز سرفه هامو دهن بسته میکنم و بدتر خفه میشم! این بخش کوچکی از خوددرگیری ِ منه!!!!!! :))))))) دیگه ببین سر چیزهای دیگه با خودم چی کار میکنم :)
طبقه بالایی خونه م زنگ زده میگه کلید بهتون بدم گاز رو اومدید وصل کنید داشتید می رفتید قطع کنید!!! صاحبخونه ی بالاییه یه آقای جوانه!!! صداش خیلی جوونه... روم نمیشه که من برم کلید ازش بگیرم! خب میمیری خاتون؟ غذای گرم نخور به خونه ت سر میزنی! میمیری اخه!؟! واجبه مگه! ؟ گیری کردیما..... نمیدونم بهش چی بگم.. گازمون مشترکه. من بهش گفتم گازم قطعه بیا فلان کن.. حالا پشیمونم که میگه کلید میدم بهتون... چه داستانی شد... :(

نویسنده: خاتون نظرات:

دلسوزی!

شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴، 10:11

از یه جایی به بعد دردهای جسمی مو پنهان کردم. حتی اگر از درد بمیرم هم صدام در نمیاد :)) اما متأسفانه به خاطر کار با جرم گیر و سیف و مواد شوینده!!! آسم داره اذیتم می کنه و یک هفته ست همش سرفه می کنم و حس می کنم با یک تیر بزرگ در قفسه ی سینه م دارم زندگی می کنم!!! اینطوری شد که سوار اسنپ شدم. پنجره ی ماشین پایین بود و باد به صورتم زد و سرفه ها شروع شد! مگه قطع میشد؟؟ ماسک نداشتم و پوشیه مو روی صورتم کشیدم. راننده که آقای مسنی بود گفت: دستمال کاغذی میخواید دخترم؟؟؟ گفتم نه نمیخواد... نگران نباشید سرماخوردگی نیست. آسمه! گفت: ان شاءالله سلامت باشید (با لحن دلسوزی)

فقط دلم میخواست برسم مقصد و از ماشین بپرم بیرون! حتی انقدر هول کردم که داشتم زودتر پیاده می شدم! :| اینکه بقیه متوجه دردهای جسمی م بشن معذبم می کنه! خیلی رو مخه... خیلی! حتی نمی دونم اسمشو چی بذارم! حتی تو خونه به خاطر سرفه هام بابا و خواهرم و مامانم همش پیشنهادهای مختلف می دن و دلسوزی می کنن داره روانیم می کنه :))) فقط دلم میخواد خودمو قرنطینه کنم تا خوب بشم! هیچ آدمیزادی رو نبینم که دلسوزی می کنه!!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

طرد

دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴، 11:39

من اجازه دادم درد بکشی، بترسی، مضطرب شی، ناراحت بمونی...با همه ی اینها اجازه نمی دادم عصبانی شی... در حالی که می تونستم باهات صحبت کنم و جلوی همه ی این رنج ها رو بگیرم... اونم به راحتیِ آب خوردن... مثل دو شب گذشته که کمکت کردم راحتتر بخوابی... فقط چند دقیقه ای باهات صحبت کردم. ..

کاش هیچ وقت یادم نره.. که تنهات نذارم..

خاتون...

برچسب‌ها: هویت
نویسنده: خاتون نظرات:

توهم

شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴، 21:8

داشتم تو خوابم با یکی بحث می کردم. با کسی که در دنیای واقعی سر بحثی که بود نتونستم حرفامو بهش بگم و تو خواب می گفتم! یهو حرف زدنی خودشو روی زمین انداخت و نزدیک من! از روی صندلی خودشو انداخت پایین! صدای افتادن ظرف اومد. گفتم چه مرگته!؟ و از خواب پریدم و نصف اون صدای افتادن ظرفها رو بیرون از خواب شنیدم! اونقدر واقعی بود که با خودم گفتم ای بابا... یه روز خواستم نمازمو نزدیک طلوع بخونم... که درس بخونم.. بابا هم وقت گیر آورده ... لابد ظرفی چیزی از دستش افتاده... به شدت تپش قلب گرفتم و سرم یخ زد و می لرزیدم... دقیقا مثل اون شبی ک رژیم صهیونیستی منطقه ی ما رو زد و من خواب بودم و با صدای موشک پریدم تا یک ساعت می لرزیدم چون بد بیدار شدم.. عین همون موقع شدم!

ترسیدم سکته کنم. هی نفس عمیق کشیدم تپش های قلبمو منظم کنم.

آشپزخونه رو از دور نگاه کردم کسی رو ندیدم خیال کردم خب لابد تاریکه و نمی بینمش! یه کم چشامو بستم. گوشی بابا تازه زنگ خورد که برای نماز بیدار شه و هیچ کس اونجا نبود...!

خواهرم بیدار بود و داشت نماز می خوند. الان ازش می پرسم تو هم صدا رو شنیدی؟؟؟ میگه هیچ صدایی نبود :))

بله دوستان گل بود و به سبزه نیز آراسته شد. همین مونده بود توهم شنیداری بزنم و صدای خوابم بیاد بیرون!!!!

دیشب با اضطراب خوابیدم چون کلیپ های جنگ رو دیدم غصه خوردم دعا کردم برای جهانیان.. کمی گریستم و بعد هم همون طوری خوابیدم!. کابوس دیدم و به این شکل بیدار شدم :)))

بعدشم باز خواب جنگ دیدم. چقدر بد بود... خونه صرفا خرابه ای برای سنگر گرفتن شده بود. .. خیلی بد بود!

معمولا قبل خواب چیزی ببینم فوری می پره تو خوابم :) اینم کلیپ های این شکلی!

نویسنده: خاتون نظرات:

از همه چیز

جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴، 17:55

+ منتظرم چای تو فنجون ترکمنی سرد بشه تا بخورم تا بتونم درس بخونم... هفته ی پرکاری دارم. خدایا مثل همیشه کمکم کن!

+ وقتی بقیه ازم تعریف می کنن. یه ور کوچیکم خوشش میاد اما یه ور بزرگی خوشش نمیاد و معذب میشه!!! قرار نیست من همیشه همه رو راضی نگه دارم این غیرممکنه... اما متأسفانه همین حس منو می خوره!!! که آره خاتون تو.. این آدمی که روبروته خیال می کنه تو همین قدر خوبی! لااقل تلاش کن که باشی... . ! تعریف ها معمولا از اخلاق و اعتقاداتم هستند... زیادی من رو خوب می بینن چون خودشون خوبن... اما برام شنیدنش سخته. .. خیلی سخت...

+ مامان به شدت پیگیر درست کردن سیستم گرمایشی و سرمایشی خونه مه! احساسات منتاقض دست از سرم برنمی دارن ... شاید دلیلی که باعث شد هیچ وقت به اون خونه رسیدگی نکنم... این بود که دلم نمی خواست وقتی تنهام اونجا جایی برای زنده گی باشه! من تنهام... و اون خونه حتی اگر امکانات حداقلی برای زندگی داشته باشه به چه کارم میاد!؟ صرفا عذابم می ده. رو مخم می ره و ولم نمی کنه تا بمیرم! دو روزه درگیر این افکارم!!!! قبلا که نه برقش درست بود نه آب و نه وسیله گرمایش و سرمایش و فرش و ... صرفا یه خرابه بود گاهی بهش سر می زدم.(شاید بگید پس چی داشت؟ هیچی! صرفا وسیله جهت درست کردن چای!!!)انگار اعصاب راحت‌تری داشتم! حالا که امکانات هر چند حداقلیش بیشتر میشه برام به شدت آزار دهنده ست. و نمی دونم قراره این افکار کی از مغز لعنتیم بیرون برن!!!! فکر کنم اولین روزی که همه چیزش تکمیل بشه و بالاجبار تنها بهش سر بزنم... بشینم گریه کنم!!! اگر این افکار ولم نکنه. واقعا می شینم گریه می کنم... از تنهایی گریه کردن مسخره ست و نمی دونم چرا دست از سرم ورنمیداره! کاش تنها نرم.. و این که نرم باید معجزه رخ بده! طور دیگه ای نمیشه!... ممکن نیست!

+ حواسم به پست بود چای سرد شد. چای دوم رو ریختم.

+ داشتیم با خواهرم سر مدیوم بودن بحث می کردیم. متوجه شدم اون مدیوم قوی تریه... من گاها با برخی تازه مردگان ارتباط میگیرم و ازم کمک می خوان.. اما اون با هر مرده ای که روش تمرکز کنه متوجه میشه که چه کمکی نیاز داره یا حتی نداره! واقعا چطور تحمل می کنه ؟:) شاید بگید توهم! اما حقیقتیه برای خودش! تا تجربه ش کنی نمی فهمی!

+ خسته م... شاید این کار جهادی به کمرم داره آسیب می زنه!؟ کاش میشد برم دکتر و مطمئن بشم... همش بار سنگین بلند می کنم! اینکه بری آقایون رو پیدا کنی و بگی کلی وقت گیره و گاها فکر می کنن وظیفه ی توئه نه اونا... برا همین خودم انجام می دم... اما بعدش کمرم درد می کنه... یه دختره یه مدت باهامون اومد. بار سوم گذاشت رفت. پرسیدم چت شد!؟ گفت نمی تونم خیلی سخته. کمرم درد می گیره. ۲۴ ساعتم بعدش می خوابم از خستگی!!!!

اینا رو گفتم بدونید چقدر کار سنگینه :)) تازه اون دختر ۱۳ سال از من کوچکتره! و اضافه وزنم نداره. من کمردردمو همش پای اضافه وزن میذارم و متوجهش نبودم از کاره!!... به نظرم تا به خودم آسیب نزدم دکتر برم! نمی دونم...

امروز آقای واو که یه پیرمرد دوست داشتنیه. یه پارچه رو بهم داد گفت دخترم چادرت رو پاک کن خاک خالیه... گفتم اینطوریه دیگه اینجا. همینه. ولش کنید مهم نیست... اصرار که نه پاکش کن... درست نیست بقیه می بینن و فلان... منم دلش رو نشکستم پاک کردم و دو دستی پارچه شو پس دادم... به شدت پدرانه رفتار می کنه... خدا حفظت کنه آقای واوِ مهربان.

+ چای دومم سرد شد. چای سوم.. ای بابا :) این فنجون ترکمنی ها فقط برای همینن. برای وقتی که عجله داری چای بخوری و زود سرد شه و حوصله نعلبکی نداری... سرچ کنید. یه کاسه کوچولوئه. شاید خیلی ها به عنوان کاسه ماست خوری استفاده کنن اما خود ترکمن ها برای چای استفاده می کنن و حتی برای چای ساخته میشه :)

+ برم درس بخونم واقعا!

نویسنده: خاتون نظرات:

خونه!؟

پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴، 21:13

با مامان دوبار رفتیم خونه م. کلی تمیز کردیم. تو این مدت من انقدر تمیزش نکرده بودم! حتی ندیده بودم!!! که کثیفه! کلا اون خونه رو دوست نداشتم... مامان اومد و هم تمیز کردیم و هم همه چیز رو سرویس کردیم... حالا می تونم بهش بگم : خونه!

امروز دیوار راه پله هم ریخت! اونجا نم گرفته بود. یکی مامان بهش زد و ریخت! پولام ته کشید!!! اون سوراخ رو ماه بعد درست می کنم!!!

یه دیوار رو مالک قبلی کاغذ دیواری زده بود! و کنده بود! و چسب و تکه هاش مونده بود! کل دیوار رو دو نفری تمیز کردیم و واقعاااا تمیز شد!!!

حالا که خسته و کوفته خونه ی مامانم! حس خیلی بدی دارم! :)

بقیه ش خصوصیه. ..

+دلم میخواد سال دیگه همین موقع اگر زنده بودم... ادامه نوشته رو بخونم و بگم آی خاتون یادت میاد نمی دونستی آینده رو... دیدی چی شد؟! همه چی خوب شد. ..

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

مادر!

چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴، 10:37

کلیپ "دیدن نتیجه ی رتبه یک کنکور تجربی" رو داشتم می دیدم (که همتونم دیدید) تموم که شد گفتم:عزیزم... مبارکت باشه دخترم.

دخترم!؟ :)) در من یک پیرزن زندگی می کند :)) احساس پیری دارم. که یه دختر ۱۸ ساله جای دخترمه. اینطور حس می کنم :)))

حالا خوبه یه دوست ۱۷ ساله هم دارم. :)))))


+ یادش بخیر دیدن نتیجه ی کنکور پشت مانیتور CRT با اینترنت دیال آپ... دیوانه می کرد تا نشون بده! می مردم و زنده می شدم :))) می رفتم عقب به خواهرم می گفتم من نمی تونم تو نگاه کن بگو دیگه تحمل ندارم! بعدش باز می اومدم پشت سیستم :)))) یادش بخیر... حالا نه اون مانیتور هست... نه خواهرم.. و نه حتی اون خاتون کوچولوی بیچاره... انگار همش تو خواب بود!

نویسنده: خاتون نظرات:

زخم!

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴، 21:18

سنگ ریزه تو کفشم بود. یه خیابون رو باهاش رفتم و تحمل کردم! آخر دیدم نمیشه. واستادم و درش آوردم. تا سرکوچه رسیدم بازم درد می کرد. فکر کردم بیرون نیومده!

خونه که رسیدم متوجه شدم اون سنگ ریزه، پامو سوراخ کرده و ۱۴ تا خراش درست کرده و آخرش به گوشتم رسیده! :)) و اون درد دوم به خاطر زخم بود!

این یه مثال کوچیکه ولی... من در مواجهه با مشکلات و سختی ها دقیقا اینطوری ام! اونقدر تحمل می کنم که زخم به استخوان می رسه... ! بعد از تموم شدن مشکل باید با زخم ناشی از اون سر و کله بزنم :))

شایدم... هممون همین طوری ایم..

نویسنده: خاتون نظرات:

تبدیل تهدید به فرصت!

پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴، 10:50

قبلا برای اینکه بابا دقیقا ساعتی که من بیدار میشم بیدار میشد . حرص می خوردم که باید منتظر شم از سرویس بیاد. چون تا نرم سرویس نمی تونم کاری کنم البته غیر از ورزش...

به جای حرص خوردن راه حل پیدا کردم... دقیقا همزمان با بابا بیدار میشم و این یک مزیته! اتاق خالی میشه و راحت می تونم ورزش کنم. طناب بزنم. پروانه و درجا و ... و نگران نباشم کسی بیدار میشه. یه اتاق خالیه و من..حتی از تشکش برای ورزش استفاده می کنم رسما باشگاه میشه.... و واقعا عالیه خدایا شکرت :))))

نویسنده: خاتون نظرات:

خودت باش مگه خودت چشه؟

پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴، 10:46

خودم بودن رو صدای خوندنم هم تاثیر گذاشته... همیشه تو خوانندگی سعی می کردم صداپیشگی کنم! خواهرم هر بار که می خوندم می گفت چرا صداتو محکم گرفتی رهاش کن!!! (در حالی که بقیه ازم تعریف می کردن اون فهمیده بود چمه!) صدای سوگند، سارن و ... رو کپی پیست شون می خوندم. ولی خودم نبودم!!! بعد از مدتها چند روز پیش گیتارو دستم گرفتم و فاز ترانه های ابی رو هم برداشته بودم! اونجا که میگه: گفتی که باوفا بشم سهم من از وفا تویی. سهم من از خودم تویی سهم من از خدا تویی. گفتی که دلتنگی نکن. آخ مگه میشه نازنین؟ حال پریشون منو ندیدی و بیا ببین

انقدر راحت و آزاد خوندم و صدامو رها کردم و انقدر به نظرم قشنگ شد که دوباره همین ابیات رو تکرار کردم.

من تازه دارم با خودم آشتی می کنم حتی با صدام!

داشتم نقش بازی می کردم. چون از خودم و همه چیز مربوط به خودم بیزار بودم! برای تک تک کیس های خواستگاری نقش بازی می کردم. طیفی که به من معرفی میشن اکثرا مذهبی ان! اما حقیقت اینه که من موسیقی رو دوست دارم. می خونم. می رقصم. می نوازم! از اینکه تو مهمونی ها از رقصم تعریف بشه لذت می برم!!! چرا باید نقش بازی کنم؟ دیگه نمی کنم... من همینم.... همین خاتون... همین شکلی ام... و به خودم افتخار می کنم. لازم نیست قایمش کنم!

به مشاوره که روحانی هم بود میگفتم : آقای دکتر آخه کدوم آدم مذهبی ای قبول می کنه زنش گیتار بزنه و بخونه؟ البته که برای محارم... خودم هم برای نامحرم نمی خونم! اما کی قبول می کنه؟

گفت: من که افتخار می کنم همسرم گیتار بزنه و بخونه! چرا فکر می کنی همچین کیسی وجود خارجی نداره؟ اشکالش چیه!؟

انقدر گفتم آخرش گفت حالا گیتار انقدر مهمه!؟ خب نزن!!!

همین آقای دکتر دقیقا همین! چرا باید از این علاقه که در حدود شرعی استفاده میشه خجالت بکشم؟ از این علاقه و استعدادم!؟ هم خوانی زنانم که اشکال نداره. یکی دیگه کنارم بخونه برای غیرمحارم هم می خونیم با هم و حلاله حلالههه. مشکلی ندارم من!

دیگه نقش بازی نمیکنم... من همینم و خودمو دوست دارم.

برچسب‌ها: هویت
نویسنده: خاتون نظرات:

گفتگو

سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴، 12:44

+ مامان میگه زود ازدواج کن. عجله کن عجله.. می دونم برای چی میگه. می ترسه سن بچه دار شدنم بگذره! اما نمی دونه من بچه نمی خوام...

- واقعا؟

+ اره... الان ۴۰ سالمه، بچه م ۲۰ سالش بشه من ۶۰ سالمه.. اگر بمیرم.. اون بچه کی رو داره؟ چیکار کنه؟ کجا بره؟ من با این سن وقتی پ اذیتم کرد بغل مامان گریه کردم... دیروز به مامان فلان چیز رو گفتم.. به کی می تونم بگم؟؟ هیچ کس مادرِ آدم نمیشه... چرا به یه بچه ظلم کنم... به دنیاش بیارم و بعدش در اوج زمانی که بهم نیاز داره تنهاش بذارم.... .

- (سکوت)

+ (منتظر واکنش و وقتی چیزی نمی شنوه ادامه می ده) عجله نمیکنم... من برای ازدواج عجله ای ندارم.. حالم همینطوری خوبه. ..

- شما خواهر بزرگتر بودید و ما رو بزرگ کردید. بچه داری تونو کردید دیگه..

+ اره واقعا نمیخوام... اصلا ازدواجم نکردم.. نکردم. .. اهمیتی نداره! آخرشم منم و این خونه... تختمو میذارم تو هال روبروش تی وی... اتاق رو هم تبدیل به کارگاه نقاشی می کنم... تو آشپزخونه هم یه میزناهارخوری بزرگ میذارم.. چون پیر که بشم نمی تونم راحت بشینم و پاشم.. و دیگه هیچی... زندگی چی داره!؟ اینهمه دست و پا زدن برای چی آخه.. .

- (سکوت)

پ.ن: یاد حرفهای معمارباشی افتادم که گفت بچه نمیخوام. این ظلم رو بهش نمیکنم... ولی اختلاف سنی خواهر و معمار باشی ۷ ساله...چه می دونم.. شاید این درست تره!

پ.ن: از جلسه ی مشاوره برگشته بود... بهم ریخته و در فکر! .. کاش نتایج بهتری براش داشته باشه و تصمیمات درستی بگیره... "هرگز ازدواج نمی کنم و با دوست پسرم همینطوری ادامه می دم" درست نیست! نه که نخوام به تصمیمات بقیه احترام بذارم.. من نگرانِ آسیب روحیش هستم... اون تعهدی نداره میتونه هر وقت خواست رهاش کنه و بره...و اینه و روحی که تکه پاره شده... چرا خیال می کنه اون آدم تا ابد کنارش می مونه . ... ازم سوال نکرد و راهنمایی نخواست. منم هیچی نگفتم.. تا کسی نظرمو نپرسه حرفی نمی زنم.. و خواستم نسبت به حرفهای مشاور... تصمیماتش رو شکل بده... .

امیدوارم حال دلت خوب بشه خواهریم..💜

بعدا نوشت: امروزم یه مادر جوان رو دیدم که سه تا بچه داشت. بچه بغل اومده بود امتحان بده. مراقب تو یه اتاق دیگه گذاشتش که شیطنت های بچه ش حواس ما رو پرت نکنه! جاری دوستم بود. دوستمم ۴ تا بچه داره. فکر کنم ۴ تان... عددش از دستم در رفته چون هر بار دیدمش باردار بود و هر بار درگیر گرفتن مرخصی از حوض فیروزه... یادم نمیاد! زندگی خیلی عجیبه :)) خیلی! هر کی با یه سری بدبختی و یه مشت خوشبختی داره سر و کله می زنه!

نویسنده: خاتون نظرات:

کارگاه تفکر

دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴، 21:56

دارم پادکست کارگاه تفکر استاد شجاعی رو گوش می دم. همین طوری که بهش فکر می کردم. به این که من چقدر زود عصبی میشم. از همه چیز خیلی زود عصبانی میشم و نصف عمرم درگیر این بودم که کنترلش کنم و بهتره که تمومش کنم... یهو تیرآهنی که کارگره دستش بود رو پرت می کنه. بهش نگاه میندازم و میگم خدا لعنتت کنه خب عین ادم بذار... گفتم آهان همین! چرا خدا لعنتش کنه!؟ اون تیرآهن رو نمیشه خم بشی و بذاری کمر نمی مونه.. باید پرت بشه... همینطوری که بازم فکر می کردم... یه ماشینه با سرعت کم دنده عقب می رفت. دیدم که منو می بینه با فاصله ی نصف ماشین ازش... از پشتش رد شدم که واینستاد. دستمو بالا آوردم و تکون دادم و گفتم مگه کوری؟ منو نمی بینی؟ چه مرگته!؟؟؟ بعد دیدم در لحظه واقعا چقدر از چیزهای کوچیک عصبانی میشم :) همینه که اصلا بعید نمی بینم .. تو خیابون کتک کاری کنم و متأسفانه درگیر دیه بشم :) عذاب های الکی ناراحتی های الکی درگیری های الکی... عصبانی شدن های الکی... دنیای الکی :)) این نتیجه گیری من بود که تا قسمت ۲۲ گوش دادم ! :)) باید خیلی بهش فکر کنم.. ملکه ی ذهن شدن این حرفها سخته :)))

مثلا میگه سرطان بگیری و سرطان وارد قلبت نشه! درگیری ذهنی پیدا نکنی... بگی خب یا میمیرم یا زنده می مونم. حرص خوندن و ناراحتی و اضطراب نداره :)) حالا کلی حرف زد رسید به این بحث ولی... جقدر باید روح بزرگی داشته باشی که با هیچ بادی نلرزی! با حرفهای ایشون من از دایره مسلمانان و مومنین رسما خارجم و باید فکری به حالم بکنم :))

مثلا همینطوری که داشتم همچنان فکر می کردم خواهرم گفت ، همه میگن قراره جنگ بشه. یه جنگ خیلی بزرگ. خدا رحم کنه... کجا فرار کنیم!!! بعد من مضطرب شدم .. انگار هر چی بیشتر فکر و دقت می کنم. مثال ها و تمرین های عملی بیشتری سر راهم قرار میگیره!!!!

فکر کنم در وهله ی اول... بهتره نماز شب رو دوباره شروع کنم. اون روح رو بزرگ می کنه. ..

برچسب‌ها: هویت
نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴، 9:30

فعلا زندگی جریان داره!

نویسنده: خاتون نظرات:

تعطیلات!

یکشنبه دوم شهریور ۱۴۰۴، 16:23

از هیئت اومدم بیرون. نذاشتن سرویس برم. در رو بستن... :( بی ادب ها!!! رفتم مسجد... هول هولی نماز خوندم وسط نماز عصر خادم مسجد لامپ ها رو خاموش کرد!(فقط بیست دقیقه از اذان گذشته بود!) بازم نذاشت سرویس برم!!!! چاره ای نبود. سمت پارک دانشجو رفتم. بعد دیدم سرویس بهداشتی پارک خرابه . یه کاغذ آچار چروکیده روی درش زدن و نوشته: به سرویس بهداشتی ضلع جنوبی پارک مراجعه کنید. رفتم اونجا... در سرویس خانوما قفل بود :) یه خانم دیگه پشت سرم اومد گفت قفله؟ گفتم اره. چاره ای نیست بریم سمت آقایون! گفت من پشت در وایمیستم شما بری و بیای. گفتم منم برای شما وایمیستم :) القصه... در سرویس بهداشتی ها از پایین یک وجب باز بود :)))) مرده رفت تو متأسفانه کاملا مشخص بود ایستاده کارش رو کرد و اومد بیرون :)))))) خانومه گفت من نمی رم پشیمون شدممم. این چه وضعیه عاخهههه. سرویس بهداشتیه حالت ال مانند داشت و اخریاش لااقل حجاب بهتری داشتن. گفتم آخری ها بهترن. اونجا بریم. گفت باشه... و بلاخره طلسم شکسته شد و تونستم تو این تهران خراب شده سرویس بهداشتی برم :/

خسته و کوفته رفتم سمت کار دیگری!!! یکی یه امانتی رو هفت سال پیش داده بود بهم. باهاش قطع ارتباط کردم و اون دستم مونده بود... رفتم جایی که گفته بود دادم. وقتی دادم انقدر احساس خوبی داشتم که نمی دونم چطور بگم :) انگار یه بلایی که قرار بود در آخرت گریبانمو بگیره در دنیا حلش کردم :)))

سوار اتوبوس که شدم دیگه از خستگی نزدیک بود گریه کنم :)) کفش هامو در آوردم و به لطفِ کم شدن وزنم. چهار زانو نشستم و پاهامو ماساژ دادم تا زنده به خونه برسم!

و بلاخره امروز روز آخر صفره و طبق عادت چند ساله م... رقص و گیتار امشب آزاد میشه :))) از اول محرم تا آخر صفر نه می رقصم نه گیتار می زنم... حالا خیلی دلم بخواد با ترانه های غمگین می رقصم یا ترانه های غمگین می خونم. اما شاد کنسله...

گفته بودم تعطیلات قراره بترکونم؟ یادتونه چند پست قبل یا شایدم یک پست قبل!؟ هیچی !همون روز اولش درد عصبیم گرفت و هنوزم هست :)) فکر می کنید ضدحال خوردم؟ خیر!!!! خوش گذرونی تبدیل شد به استراحت مطلق و اون هم لذت بخش بود :)

دلم برای بارون یه ذرهههه شده!

هنوز برای امتحان حوض فیروزه نخوندم. به دلیل داشتن ِ روان خرابِ و حال بد در ترم گذشته و مخصوصا امتحانات خرداد ماهش...به خودم قول داده بودم این چن تا امتحان اخری رو که به شهریور افتاد باید حداقل ۱۸ بشم که معدلم پایین نیاد! ولی هنوز نخوندم... خدایا کمک :)

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون