زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

گفتگوی درونی از سر بی حوصلگی!

یکشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۴، 15:52

سرمو روی میز گذاشتم. از درون آشوووبم. میگم چی حالت رو خوب میکنه؟ چی حالت رو خوب میکنه خاتون!؟

بر خلاف انتظارم میگه: خواب!

+ خواب؟! فقط خواب؟!

- نه هر خوابی... خواب در یک جای آرامش بخش.. مثلا میتونه یه اتاق سفید رنگ باشه با یک تخت خنک و نرم.. و ساکت. مثلا میتونه وسط جنگل باشه وقتی بین دو تا درخت بند وصل کردی . میتونه روی چمن ِ یه دشت ِ قشنگ باشه با صدای پرنده ها که لالایی می خونن... اینطوری!

ادامه بدون رمز.

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۴، 12:19

دارم کم کم دیوونه میشم! این از من!

نویسنده: خاتون

اعتراف به عشق

یکشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۴، 11:26

امروز اعتراف کسی به عشق رو شنیدم که حاضر بود همسر کسی بشه که زن و بچه داره. همسر دومش!

یه دختر قشنگ با یه بابای پولدار!! حالم بده الان!

داشت با من درد و دل می کرد. سرزنشش نکردم. چی می گفتم؟ خودش به اندازه ی کافی خودشو سرزنش کرده بود! گفت به اون آقا اعتراف کرده و طرف ازش فاصله گرفته. منم اون آقا رو می شناسم.

وای حالم بده🚶‍♀️ کاش یه چیزایی رو ادم از نزدیک نشنوه و نبینه! کلا تصور کنه تو دنیا وجود نداره!

نویسنده: خاتون نظرات:

!

شنبه سی ام فروردین ۱۴۰۴، 15:32

بلاخره سوار اتوبوس که شدم، راننده ای که حدود یکی دوماه پیش بهش بیست هزار تومن بدهکار بودم رو دیدم (بهش هم گفتم من دیر به دیر سوار میشم یهو می مونه ها.. گفت حلالید ندیدید اشکال نداره ) مشخصه ای که داشت این بود که چون صبح زود ِ جمعه بود، ویس های یه فرقه ی مزخرف رو تو ضبط اتوبوس گذاشته بود و با صدای بلند گوش می داد. من هم چون اولش خوب بود. ازش آدرس کانال و اسم این کسی که داره سخنرانی میکنه رو گرفتم بعدش متوجه شدم که تهش به شیطان پرستی میرسه!!! و کلا لفت دادم و دیگه گوش ندادم.

حالا اصلا از کجا شناختمش!؟ از اونجایی که کوله پشتی بزرگ سیاهی رو کنارش می ذاره! و انگشتر های بزرگی که توی دستش بود. بقیه ی جزییاتش رو ندیدم و یادم نبود که کلا چه شکلی بود!

اتوبوس داشت به پایانه می رسید من رفتم جلو نشستم برگشتم گفتم: یکی از همکارانتون که خیلی شبیه شما بود. صبح زود ِ جمعه بود مسافرشون بودم. نمیدونم شما بودید یا نه اگر بودید هم خاطرتون هست یا نه ، بعد یه کوله ی بزرگ مشکی داشت. بعد ویس یکی رو پخش کرده بود من آدرس تلگرام اون فرد رو گرفتم!

گفت بله خودم هستم! گفتم بله من دو سری سوار شدم کرایه ندادم خواستم اونو بدم!

بنده ی خدا یه نفس راحتی کشید گفت وای.. فکر کردم اطلاعا.تی چیزی هستید! یه طوری پرسیدید گفتم الان هیچی دیگه!

خندیدم گفتم نه بابا.. بدهکارم .

فقط یه نفر دیگه تو اتوبوس بود. خندید گفت چادری هم هستید. راننده گفت چنان جلو هم اومدید یهو! واقعا ترسیدم!

خب آخه مرد! چرا این ویس ها رو در خلوت گوش نمیدی تو که انقدر می ترسی! بیان بگیرنت سر همین! مگه استاد ِ این شخصی که صوتش رو پخش می کنی اع.دام نکردن!؟

حالا اصلا نه اسم طرف یادمه. اسم اونی که حرف میزد نه اسم استادش نه اسم اون گروه. فقط یادمه از خودشناسی و آشتی با خود می رسید به بیرون کشیدن ِ شیطان از درونت و کمک گرفتن ِ ازش!

نویسنده: خاتون نظرات:

معضلات

شنبه سی ام فروردین ۱۴۰۴، 14:12

فعلا با مدیر مالی در مورد حقوق صحبت کردم. مبلغی که به مدیرعامل اعلام کرده رو بهم نگفته و حتی نفرستاد. گفت برید از خودشون بپرسید! دست ِ شما درد نکنه واقعا! من گفتم مبالغ رو تنظیم کنید بعد برای ایشون فرستادی؟! عجب آدم ِ جالبی هستی! لابد عددی که گفتم رو اعمال نکرده و برای اینکه از بحثِ با من پیشگیری کنه ، برام نمی فرسته! و خودشو کنار کشیده.

فدای سرم! سلام به تغییر شغل!

البته تا فردا که مبلغ معین بشه صبر میکنم.

دوستم زعفرانیه تو همین فیلدی که من کار میکنم کار میکنه، تقریبا شبیهه. حقوقش پارسال ده میلیون تومن بود. بعد میگه دختره دهه هشتادی اومده میگه من ماهانه 23 میلیون تومن فقط خرج خودمه این حقوقی که میدید من باید یه چیزی روش بذارم تا کفاف خرجمو بده! اونا هم نه گذاشتن نه برداشتن حقوقش ر و امسال 20 کردن. در حالی که عدد حقوق دوستم هنوز معلوم نیست. دوستم دهه شصتی هست. میگه خوش به حال نسل جدید نگاه کن چه راحت گفت و چه راحت گرفت. گفتم دختر تو هم بجنب.. برو اعلام کن دخل و خرج ت بهم نمی خوره.. گفت خاتون به خدا قسط دارم کلی.. گفتم همینا رو برو بهشون بگو. بگو جای دیگه 22 بهت میدن. اگر نمیخوان بدن بذار برو.. مگه زوره!؟

کاش اینا رو به خودمم بگم!

نویسنده: خاتون نظرات:

نهایت

شنبه سی ام فروردین ۱۴۰۴، 14:8

خانم الف شیرینی آورده بود. صورتش خندان تر از همیشه بود. گفت مادرشوهر شدم. پسرش سرباز بود و اصرار داشت که ازدواج کنه و خانواده و مخصوصا مادرش می گفتند تا وقتی چیزی نداری ما چطوری بریم خواستگاری؟ یه سرباز ساده ای!!! همش هم به شوخی و خنده می کشوندن و جدی ش نمی گرفتن. تا آخر سر خیلی محکم گفت یا امسال برای من زن میگیرید یا اینکه من هرگز ازدواج نمیکنم گناهش هم پای خودتون!

خانم الف میگفت همه چیز رو خدا چید من کاری نکردم. گفتم خدایا خودت کمک کن شرمنده ی پسرم نشم! و شد...

خانم ح گفت خیلی زود بود ها.. بچه بود.. ولی مبارک باشه. داداش منم 20 سالشه میگه زن میخوام. میگم بذار اول من برم بعد تو حرف بزن!! یعنی چی زوده! پریدم وسط حرفش و گفتم خوب کاری کردید. کار درست رو شما کردید. با هم بزرگ میشن. با هم زندگی شونو می سازن. خودشم که می خواست. ازدواج توی سن پایین بهترین کاره. اگر هر دو طرف به بلوغ نسبی ای برای این مسئله رسیده باشن. احساس مسئولیت رو بفهمن و خب با احساس مسئولیت تا به الان بزرگ شده باشن!

بقیه ی حرفها رو نزدم. گذاشتم خودشون بین هم بحث کنند که آیا خوبه یا نه. شیرینی خامه ای بود.

آدم از یه جایی به بعد خسته میشه. یکی از اساتید بود می گفت گرد ِ مجردی می شینه روی آدم . دیگه به خودت عادت میکنی. به رفتارت.. به عقایدت به هر چیزی که هستی .. اونوقت انعطاف لازم رو برای بودن با یکی دیگه نداری!

خواستم چند تا ضمیمه بهش اضافه کنم. نه تنها عادت میکنی بلکه ... دیگه حوصله ی رابطه های نصفه کاره رو هم نداری.

روز دومی که آقای روزنامه نگار رو دیدم راجع به ازدواج باهاش صحبت کردم. اونم گفت شرایطش رو ندارم و خدا نگهدار. منم دیگه بهش پیام ندادم و هیچی به هیچی! هر چند من هم اونو نمی خواستم. دلم می خواست مطمئن بشم که اونم جدی تر شدن در رابطه رو نمیخواد یا حالا حالاها بهش فکر نمیکنه. تا بهش بگم خب خودت گفتی نمیتونی ! پس خدانگهدارت باشه! حتی بیخودکی بهش گفتم که یه خواستگار دارم. بیخودکی نبود. وجود داشت اما اونقدرها جدی نبود. و منم ازش خوشم نیومده بود که بخواد به جایی برسه!!! اما اینو بهش گفتم بلکه به خودش بیاد. اونم گفت برو با همون ازدواج کن :)

من خیلی خسته تر از این حرفهام. من انقدر خسته م که هیچ اضافه ساعت و روزی نمیخوام. دلم میخواد چشامو ببندم و باز کنم و بلاخره یکی باشه که نره! تموم بشه این مسائل احمقانه و مسخره و این چرخه های بیهوده و تکرار کردن تجربه هایی که هیچی غیر از درس ِ زندگی بهم نداد و من رو من کرد. اما خیلی چیزها رو ازم گرفت! (چرا بغض کردم)

گاهی یک نفر مثل پسر خانم الف انقدر ساده تشکیل زندگی میده که باورت نمیشه. گاهی یکی هم میشه خاتون! فکر کنم من هم باید مثل اون بگم. آره اگر امسال شد. شد.نشد دیگه هیچی! دوستم که 22 سالشه اوهم همینو میگه :)) من و خانم ِ کاف زدیم بهش که برو بچه بازار برای خودت باز کردی! امسال شد. شد . نشد دیگه نمیخوام. مگه چندسالته ؟!

نویسنده: خاتون نظرات:

تجارب شنیدنی!

جمعه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۴، 16:44

دوستم ماه هفتم بارداریه. از اونها بود که معتقد بود باید پشت سر هم بچه آورد. حالا که با سختی هاش مواجه شده میگه آوردن بچه ی دوم و سوم و ... خیلی شجاعت میخواد. هر چی به آخرش می رسه سختتر میشه. شبا خوابیدنی راست میخوابم لگد می زنه به معده م. چپ میخوام پام میگیره! نمی دونم چطور بخوابم! بعد همه ی بچه هایی که مامان شدن حرفشو تایید کردن...

نویسنده: خاتون نظرات:

امروز یکی سراغتو ازم گرفت 

جمعه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۴، 14:30

دو هفته ای بود که مامان و بابا مسافرت بودن. داشتم می خوابیدم خواهرم زنگ زد گفت دیر میاد. و بلاخره ترسِ تنهایی خوابیدن رو رها کردم و تختتت خوابیدم. اما ساعت یک و نیم در حالی که داشتم خواب می دیدم. بین یه عده آدم دیگه روی زمین دراز کشیدیم و یک نفر.. داره فقط با نگاه کردن به ما، ما رو با خفگی می کشه!!! که به من رسید و داشتم خفه میشدم وسطش فهمیدم خوابه.. انقدر خودمو صدا زدم که بیدار شووو.. آخر بلند شدم و نشستم و سرفه پشت سرفه...

دیدم هنوز خواهرم نیومده. گوشی مو نگاه کردم دیدم ساعت ۱۱ پیام داده شب نمیام نگران نشی!

خواستم بگم کاش هر شب نمی اومدی! این مدت که مامان و بابا مسافرت بودن! اونوقت دیگه مجبور نبودم دم دمای اومدنت برم انقدر آب به صورتم بزنم که قرمزیِ ناشی از گریه بره!!!

دوباره خوابیدم.

ساعت ده دقیقه به ۴ برای نماز شب گذاشته بودم و حواسم نبود که الارم رو خاموش کنم. خاموش کردم و باز خوابیدم. ده دقیقه مونده به طلوع بیدار شدم و نماز خوندم و دوباره خوابیدم! دوباره ساعت ۷ بیدار شدم و دیگه بیخیال خواب شدم!

امروز سعی در پنهان کردن حالم نداشتم. چون دوست صمیمی م هم نبود! خانوم نون میگه خاتون آسمونیه ما اهل زمینیم. میگم خانوم نون از دست شما چه حرفیه!؟

آخه داشتن غیبت می کردن دستمو گذاشتم به سرم گفتم خانومااا لطفااا! در واقع غیبت به زندگی خودم آسیب می زنه.. فارغ از گناه بودنش.. با این همه درگیری ذهنی حوصله نداشتم بدبختی های اون دوستی که ازش غیبت می کردن رو هم یدک بکشم!

نمی دونم چرا خیال می کنن من آدم خوبی ام!! لابد اینطور به نظر میاد.. فقط هم به نظر میاد!

به مامان زنگ زدم متوجه شدم دارن برمی گردن. به خواهرم زنگ زدم که خبر بدم. صداش خواب الود بود. احتمالا تازه الان بیدار شده :)

آپدیت:

اومدم خونه دیدم خواهرم نمی دونه چیکار کنه. داشت غذا میذاشت در عین حال تشک منو جمع می کرد! یک هفته تشکم وسط هال پهن بود! هر گوشه ی خونه غذا خورده بودیم و نون ریخته بود. پرده ی کمد از دست خواهرم پاره و کنده شده بود! سرامیک آشپزخونه لکه های چای داشت! روی مبل کاکائوی بستنیِ چند روز پیش من مونده و خشک شده بود! روی میز تلویزیون یه وجب خاک نشسته بود! کتاب های من روی میز و اپن و شلف و همه جا پیدا میشد!!! نخوندم که.. فقط آوردم ریختم و جمع نکردم! گیتار وسط اتاق بود! لپ تاپ م یه گوشه ی دیگه...

خلاصه وضع ناجوری بود! اگر زنگ نمی زدم و متوجه نمیشدم دارن میان. مامان خونه رو میدید وحشت می کرد! انقدر این چند روز بین خوردنِ سیب زمینی و نیمرو شیفت کردم که نیمروی آخری که برای ناهار خوردم حسابی از خجالتِ معده م دراومد! انقدر معده م سوخت که عرق نعنا خوردم!!!

اینطور نبود که غذا بلد نباشم بپزم یا مواد اولیه ش تو خونه نباشه. کارتِ بانکیِ خریدِ خونه ، خونه بود! اما ما هیچی نخریدیم. هیچی هم نخوردیم درست... خواهرمم غذاهایی که خودش و دوس پسرش دوس داشت رو می پخت و یه خروار ازش رو برای اون می برد! غذاهایی که من ازشون بیزارم! مثل خورشت کرفس و خوراک لوبیا سبز! مجبوری سرکار می بردم و می خوردم. اما خونه دیگه اینطوری بود.. حتی امروز برای صبحانه نون هم نبود!

فکر کنم اگر ازدواج کنم و اگر همسرم هم شاغل باشه فقط آخر هفته ها خونه رو مرتب کنم. واقعا حالِ جمع کردنِ هر روزه و غذا پختن ِ هر روزه رو ندارم! آخر هفته هم میپزم و جمع می کنم و ... دوستم ف هم همین کار رو می کرد!

نویسنده: خاتون نظرات:

دیدار اول

پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۴، 20:18

برای بار هزارم در حالی که دیرم هم شده بود. برگشتمو خودمو توی آینه بزرگ ِ هال نگاه کردم. دلم راضی نشد. برگشتم تو اتاق و از آینه ی کوچیک ترِ اتاق به خودم نگاه کردم.

به خاطر شرایط روحی ای که دارم به شدت دچار کمبود اعتماد به نفس شده بودم. اونم منی که با هیچ کدوم از اجزای صورتم مشکلی نداشتم، حس می کردم زشت ترین زنِ تمام دورانم!

دلم می خواست سراغ لوازم گریم بریم و یه گریم لایت کنم طوری که معلوم نباشه آرایش کردم. اگر مقصدم اونجا نبود. قطعا همین کار رو می کردم اما کسی که قرار بود من رو ببینه. قرار نبود جورِ کمبود اعتماد به نفسِ موقتِ منو بکشه... هر چقدر هم امروز با خودم مشکل دارم. .. بهتر بود لااقل برای یک بارم که شده چهره واقعی خاتون رو ببینه.. بدون هیچ آرایشی!

از اونجایی که ایشون بیشتر از بقیه تو دنیای واقعی خاتون ِ بلاگفا رو میشناخت و به طور کلی در جریان ناراحتی های این چند مدت ِ من بود! نه به طور جزئی ... و از طرفی عادت دارم ناراحتی هامو به روی خودم نیارم. تقابل این دو باعث شده بود نگه داشتن خودم سخت بشه.نگه داشتن از اون جایی که چیزی نگم.. حرفی نزنم... و خودمو سفت نگه داشته بودم... باز هم لااقل در دیدار اول ترجیح می دادم بیشتر بشنوم تا بگم.... تا بعدش... وقتی به ایستگاه مترویی که دیگه باید پیاده میشدم و به سمت خونه می رفتم، رسیدم. یک ساعت همونجا پرسه زدم. احساس خستگی روحی می کردم. هر چقدر هم ساعت ها پیاده روی کرده بودیم اما به جای اینکه پاهام درد کنن.. بدجوری روحم خسته بود چون سفته گرفته بودمش...

نمی تونم کتمان کنم و بگم قشنگ نبود! بود.. اونقدر که نمی تونستم مدت طولانی بهش نگاه کنم. چون دیگه اون نگاه ، یه نگاه معمولی نمی موند!

حتی الان که فکر می کنم جزییات صورتش رو به خاطر نمیارم یا حتی صداش یادم رفته. مگه اینکه برم و چت مونو مرور کنم تا یادم بیاد...انقدر که نگاهش نکردم. زود یادم میره! اما در لحظه یادم بود!

اما اینکه نتیجه چی شد. نمی دونم چی بگم. از کجا معلوم شاید من تیپِ دخترایی که دوست داره نیستم. قرار نیست که فقط از طرف خودم ببینم!

هی بچه.. صدامو می شنوی؟ مامانت داره دنبال بابات می گرده. دلم میخواد زودتر ببینمت.. اما هنوز پیداش نکردم.. تو که اونجایی برا مامان دعا کن...


پ.ن: قرار نبود این پست رو تایید و منتشر کنم! اما چند روز بعدش به این نتیجه رسیدم که چیز خاصی نیست!!!

برچسب‌ها: معمارباشی
نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۴، 20:1

خدا رو چه دیدی شاید شب تموم شد؟

نویسنده: خاتون

بازگشت!

چهارشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۴، 9:57

دیروز انقدر قدم هام رو به سمت خونه آهسته کردم که وقتی به آشپزخونه رفتم تا غذا بخورم، ساعت 5 و نیم بود. در حالی که همیشه ساعت 5 من به آشپزخونه می رسیدم. دلم نمی خواست برم خونه... دوباره کم کم زخم های کهنه داشتن سر باز می کردن. هیچ کس هم خونه نبود یه چیزی بگه حواسمو پرت کنه. من از تنها شدن با خودم می ترسیدم.. اما چاره ای هم نبود... نمی تونستم جای دیگه ای برم. دلم می خواست برم اما منطقی نبود رفتنم... .

که بلاخره رسیدم خونه و دوش گرفتم و غذا خوردم و حالا منم و خاتونی که نمیدونم باهاش چی کار کنم! توی اون یه هفته ی جهنمی ِ پیشین که از دوستام کلی شماره ی مشاوره گرفته بودم. یکی شون خیلی خوب به نظر می اومد. بین نوبت گرفتن یا نگرفتن مونده بودم. نمی دونستم بگیرم یا نه.. اونقدرها حالم بد نیست!!! اما خب یه چیزهایی هم هست که انگار نمی تونم به تنهایی حل شون کنم. هر بار قراره مثل دیروز یهو روی سرم آوار بشن. . منی که باید الان توی دوره ی درسی می بودم. من هر ترم ، به اردیبهشت که می رسه به دوره ی درسی می رسم.. نه که چیزی نخونده باشم!!! نشستم فکر کردم که به مشاور چی بگم! من معمولا قبل از رفتن پیش هر دکتری، چه مشاور چه دکتر جسمی. هر چیزی که می خوام بگم رو می نویسم . کم کم در طول هفته می نویسم شاید اون لحظه یادم بره که بهش بگم! :) بعد گوشیمو میارم بیرون و بهش می گم!!! وقتی با دکتر ِ خیالی ِ روی سقف صحبت کردم دیدم که واقعا بهش نیاز دارم! یه چیزهایی هست که از پسش برنمیام. . بنابراین دل رو به دریا زدم و نوبت گرفتم و نوبتم یک هفته ی دیگه ست. نمیدونم تا اون روز چطور میشه... شاید اصلا نیازی نباشه و خودم هندلش کنم. و این پیش پرداختی که دادم هم بیخیال بشم! نمیدونم.... ولی دیگه گرفتم!

چون همه چیز رو یک بار دیگه دوره کرده بودم. باز هم بهم ریختم. .. مثلا می خواستم درس بخونم. چون هفته ی دیگه امتحان دارم و هیچی نخوندم اما نتونستم. به جاش گیتارمو برداشتم و زدم زیر ِ آواز!

برای اولین بار به جای اینکه آکورد ها رو بیارم بذارم جلوم.. خیلی دِلی هر ترانه ای که به ذهنم می رسید و هر ریتمی که بهش می خورد رو میزدم و می خوندم.. دیگه بقیه خونه بودن نمیشد گریست :) اگر دست خودم بود باز هم ساعت ها گریه می کردم. ترانه ی آخری دلمان را کباب کرد!

من خوبم..

من حالم خیلی خوبه...

فقط باید خودمو به روند عادی زندگی برگردونم. به درس خوندنم.. به کارهای دیگه م... حتی به بحث ِ سر حقوق با مدیرعامل. حتی اگر تا اون روز ِ بحث که خب قاعدتا باید 4 روز دیگه باشه .. نتونسته باشم به روند عادی برگردم. به اجبار ِ شرایط برمی گردم! آدمی هستم که به شدت شرایط باعث میشه که به خودم بیام وقتی حالم حال ِ بحرانی ای نیست، شرایط کمک کننده ست. اینطوری نیستم که شرایط هم نتونه کاری کنه من خودمو تکون بدم. مثلا همین امتحانی که شنبه دارم.

الان کتاب روی پام هست و گفتم بعد از این پست می شینم می خونم. و می خونم واقعا! چون می خونم. میدونم که حالم خوبه وگرنه خاتونی که حالش بد باشه، کلمات این کتاب توی ذهنش نمی ره..

گذشت چه میشه کرد...

فقط از نگرانی ِ اینکه مسئله ی حل نشده ای توی ذهنم باقی نمونه ، دلم می خواد مشاوره برم. اصلا حقیقت ِ امر اینه که دلم می خواد برای یکی حرف بزنم. یه وقتا آدم دلش می خواد سیر تا پیاز ِ ماجرایی رو برای یکی تعریف کنه. کسی که قضاوتش نکنه. پشتش حرف نزنه.. کسی که به روش نیاره... و چه بهتر که اون شخص به آدم ِ متخصص باشه :) تا اینکه بخواد مشاوره های غلط بده و کلا اذیتت کنه!

بعد از اینکه براشون میگی اولش به خاطر روش ها و اصول مشاوره یه طوری باهات حرف میزنن و از تکنیک هایی استفاده میکنند که تو باورت بشه که تو رو درک کرده! بعدش دیگه زیر و روت میکنن :))) اما همون لحظه ی قشنگی که یکی درکت کرده. حتی اگر به اقتضای حرفه ش باشه! خیلی قشنگه :)) اصلا من اون پول رو برای راهکارها نمیدم برای همون جمله ای که بعد از حرفام میگه میدم .یا حتی برای واکنش های خوبی که موقع حرف زدنم داره که اینم باز اصول مشاوره ست! یه درس اصول مشاوره پاس کردم ببین چی شدم :))))))

نویسنده: خاتون نظرات:

الحمدلله

سه شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۴، 13:28

گاهی وفتها یه مشکل بزرگتر و هیجان انگیز میاد جای یه مشکل غمگین و دردناک میشینه و باعث میشه که دومی یادت بره! اینطوری شد.. لااقل این یکی برام هیجان انگیزه! با تشکر از خداوند متعال که از همه طرف داره می باره!!

نویسنده: خاتون نظرات:

انتهای مسیر

دوشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۴، 12:37

رفتن. مسیر... هر وقت یک میانبر برای رسیدن ِ به سعادت انتخاب میکنی، با خودت خیال میکنی که این بار این همون راه ِ درسته. این همونه... من به تمام این مسیر ایمان دارم و میدونم که در مسیر درستی هستم یا حداقل در حال تلاش برای رسیدن ِ بهش هستم!

به تک تک قدم هات ایمان داری... به کسانی که در مسیر باهاشون مواجه میشی. به عقایدی که در نتیجه ی مسیر پدید میان... به همه ی اینها...

وقتی اون مسیر رو یک ماهه طی کنی و به بن بست برسی یه حرفه.. وقتی چند ساله طی کنی و به بن بست برسی یه حرف دیگه!

برای تغییر مسیر و برگشتن ، هیچ وقت دیر نیست! همیشه میشه برگشت و از جایی که شروع کرده بودی دوباره یه شکل تازه ادامه بدی!

از لحاظ منطقی وقتی بهش نگاه میکنی... میگی خب دیگه... اشکال نداره.. من ، من ِ وجودم.. من ِ خاتون.. من هنوز همونم. من هنوز زنده م! و دارم زندگی میکنم و نفس می کشم.. حتی اگر همین فردا هم بمیرم یا حتی ثانیه ی بعدی! اهمیتی نداره. مهم اینه که اکنون زنده ام! پس می تونم خودمو حرکت بدم!

اما وقتی از لحاظ احساسی بهش نگاه میکنی . یه سوال مدام توی مغزت وول میخوره و همش می پرسه: چطور میشه به پاهای خسته گفت مسیر رو اشتباه اومدید؟

مگه یک زندگی چند باره؟ چند بار از اول من توی این سن هستم؟ چند بار مگه اتفاق می افته؟ اصلا... مگه میتونم زمان رو به عقب برگردونم و به جواب سوالش بگم : نه!! و مسیرمو تغییر بدم که به این نقطه نرسم!

من به مسیرهای اشتباه نمیتونم به چشم یک تجربه نگاه کنم یا لااقل الان که دره در ده سانتی من قرار داده! نمیتونم بگم خب خاتون بگذر دیگه . تجربه شد! باید نصف مسیر رو برگردی. باید به سر خط برسی.. بعد بتونی اینو به خودت بگی! اصلا... اولش باید توان رو به پاهای خسته ت برگردونی.. همونجا بشینی کنار دره .. چای ذغالی درست کنی! سینه ی مرغ کباب کنی! گیتار بزنی.. بزنی زیر آواز ِ بی حوصلگی... هر کاری... هر کاری کنی که بتونی برگردی!

همه ی این احساسات ، لااقل بعد از این مدت.. یه سری احساسات مقطعی شدند. که میان و میگذرن... اگه تو دنیای واقعی منو ببینید.. با خودتون میگید مگه میشه خاتون.. این خاتون با این لبخندی که عضو جداناپذیر صورتشه... انقدر بهم ریخته باشه؟ انقدر توی ذهنش هزار جنگ نابرابر داشته باشه؟

وقتی بزرگتر میشی واقعا مجبوری ادامه بدی. کاریش نمیشه کرد... دیگه نمیشه وقتی داداش بزرگه سرت داد میزنه بری کنج اتاق بشینی و گریه کنی و هیچ کاری نکنی! تا مامان بیاد بغلت کنه و قربون صدقه ت بره. تا یادت بره...

دیگه اینطوری نیست.. نه دیگه مشکلاتت در حد دعوای خواهر برادریه.. نه دیگه با یه بغل ِ مامان همه چیز رو میتونی فراموش کنی و در حالی که هنوز رد ِ اشک روی صورتت مونده با خنده و خوشحالی بری کوچه با دوستات بازی کنی!

الان صبح ها بیدار میشم. صبحانه می خورم. سرکار میرم. برمیگردم. کارهای مربوط به فعالیت های ج.هادی و سی.اسی مو انجام میدم. جلسه شرکت میکنم. حرف میزنم. توصیه میکنم... غذا می خورم. نماز می خونم و ... همه ی اتفاقات عادی ای که تا یک ماه پیش هم در جریان بودند. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده اما شبها که صداها کمرنگ ترن..حریف ِ خاتونی که تمام روز جلوشو گرفتم نمیشم. حریف خاتون نمیشم که خواست پشت میز سرکارش یهو بزنه زیر گریه و نذاشتم. حریفش نمیشم وقتی جواب سوالاتی که بقیه می پرسن رو دلش می خواست با فریاد و گریه و داد و بیداد بده و من به جاش لبخند زدم و به شوخی و خنده کشوندم. حریفش نمیشم اکثر مواقع ِ روز به زور لبخند رو به صورتش دوختم. حریفش نمیشم در حالی که دلش می خواست تمام مدت گوشه ی اتاق بشینه و هیچ کاری نکنه. من کشوندمش بیرون و مجبورش کردم با مردم معاشرت داشته باشه. کار انجام بده . تمرکز کنه...

انگار تمام این جلوی خودم گرفتن ها رو وقتی دیگه هیچ کس نیست و دلیلی هم نیست. سرم هوار میکنه و سر من خالی میکنه. سر من داد می کشه. من رو مقصر میکنه. من رو سرزنش میکنه... .

می گذره این روز ها هم.. من به اولش می رسم. ولی خب .. .

کاش وقتی مردم و با فرشته های خدا رو در رو صحبت کردم. برام یه دلیل ِ قشنگ بیارن... که آره خاتون .. به خاطر این بود. یه دلیلی که بگم دمت گرم خدا.. عجب خدایی بودی.. من چه بنده ی مزخرفی بودم! که هستی .. .ولی من دلیلش رو متوجه نمیشم.

درسته همانا انسان را در رنج آفریدیم.. و هیچ وقت سختی ای به کسی داده نمیشه که از پسش برنیاد. ولی واقعا حس میکنم دارم کم میارم. . کاش ..

میشه بغلم کنی؟

برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

نشخوار خاطرات

یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۴، 16:6

این متن در بیستم دی ماه 1401 نوشته شده:

"به هر مسیری فکر میکنم.
دلم میخواد چشمهامو ببندم
وقتی باز میکنم همه ی این مراحل رد شده باشه.. اونم توی کمتر از یک سال.. حتی سه ماه دیگه.. قبل از آغاز سال 1402.."

خاتون ِ 1401 صدامو داری؟ خاتون 1404 هستم. ما اون مراحل رو که فکر می کردی رد کردیم اما، به جای شروع یه مرحله ی قشنگ تر، به پایان رسیدیم.

این متن در سی ام اسفند 1399 نوشته شده:

"آدمهای توی مترو.. آدمهای توی فروشگاه.. آدمهای در حال خرید عید... آدمها.. آدمها. ...
عید!
سال جدید. ..
یک دور دیگه...
حتی صد سال ِ جدید ِ دیگه..
چه فایده وقتی تمام خوشحالی و خوشبختی ای که دارم موقتیه!...
کاش به جای رفتن از دنیا .. توانایی این رو داشتم که یک روز صبح بی خبر از همه.. بذارم و برم.. برم و دور بشم.. برم تا آروم بشم... .
حالا اون قاتل ِ درون به جان ِ خاتون افتاده و من جلوشو نمی گیرم!"

خاتون 1399 صدامو داری؟ خاتون 1404 هستم. . حق با تو بود.

این متن در بیست و نهم تیر ماه 1402 نوشته شده:

"خدایا... به حق صدای کودکانه ای که ما می گفتیم الهی آمین می گفت الهی ماهی... . .." - ماه محرم

واقعا الهی ماهی... الهی تو خیلی ماهی... تو.. خیلی خوبی.. ببخش ..

این متن در بیستم مرداد ماه 1403 نوشته شده:

"همچنان حس میکنم قراره بمیرم :))) عجیبه!"

حدود ده روز بعد از این پست، نزدیک بود توی اتوبوس برگشت از مرز مهران، بمیرم و اتوبوس کاملا کج شد که به سمت دره پرت بشه.. خراب شده بود. اما چاره ای نبود جز اینکه به حرکت ادامه بده. اون روز مرگ رو حس کردم. .. تنها چیزی که غمگینم میکرد این بود که مادر نشدم و دارم میمیرم. همین بود؟... ولی چقدر هم در کنارش حالم خوب بود! وقتی از زیارت میای، اصلا برات مهم نیست دیگه هیچی... یه آرامشی داری که انگار.. هیچی نمیتونه تکونت بده. حتی اینکه همین لحظه و الان به ترسناک ترین شکل ممکن بمیری!

این متن در بیست و سوم آذر ماه 1403 نوشته شده:

"امروز در حالی که زار زار گریه می کردم می گفتم: میگذره خاتون.. میگذره عزیز دلم.. میگذره قربونت برم من.. به خدا میگذره.. تموم میشه..."

خاتون 1403 صدامو داری؟ خاتون 1404 هستم. نگذشته هنوز قشنگم. پس کی میگذره؟

این متن در دی ماه 1398 نوشته شده:

"+باش. . . همین از تمام جهان کافیه! همین که کنارت نفس می کشم!"

خاتون 1398 صدامو داری؟ خاتون 1404 هستم. خوش به حالت..

نویسنده: خاتون نظرات:

روزهای تاریک

یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۴، 8:12

چه پست های مزخرفی دیشب گذاشتم تا صبح. اونم با کلی سانسور :)) خوبم. یعنی " شبا قرصای آبی مو می خورم به سقف زل می زنم به هر چی فکر می کنم غیرِ تو!" این یه تیکه از رادیو چهرازی بود به اسم نامه آخر.

فقط چشمهام نقطه شده و پلک هام باد کرده. ممنون از عینک. قابش بزرگه و قایمش می کنه.

کتری رو روشن کردم تا از این قهوه آماده های مزخرف آبجیم بخورم. بدم میاد اما... لااقل خوابم رو می پرونه.. چون دیشب درست نخوابیدم..

بعد حدود ۶-۷ سال که نماز صبح م قضا نمیشد. قضا شد...

نویسنده: خاتون نظرات:

یک نیمه شب

یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۴، 1:11

اون روز دوستم میگفت، هر وقت میخوای به زندگی امیدوار بشی برو پیش خاتون. انقدر قشنگ حرف می زنه انقدر آرومت می کنه... ! دقیقا روزی داشت اینو می گفت که من از درون منهدم بودم و فقط داشتم تظاهر می کردم. یه ماسک گنده ی :) به صورتم زده بودم. . که متوجه هیچی نشن و نشدن! اولش داشتم سوتی می دادم . اون که یه کم از بقیه بهم نزدیک تره. اومد جلو گفت چرا ساکتی؟ تو خودتی؟! بهانه آوردم گفتم نیستم دارم به فلان چیز نگاه می کنم که خب میخوان چیکارش کنن تهش؟! قانع شد!

حتی راجع به خواستگارای ف نظر دادم. در مورد خاطره ی خنده دار ی و پدرش مزه پروندم و بیشتر بقیه رو خندوندم! ...

یکی از دور می دید می گفت چقدر خوشحالن و دقیقا همون دختر عینکیههه از همه شون شادتره...

اما درست نبود.

راستی چقدر خوب یاد گرفتم تظاهر کنم همه چیز خوبه! من .. حالم خوبه همه چیز اوکیه.. راحت ...

انگار نه انگار... چند روزه نوسان داره رفتارم.

آقا اصن من بلد نیستم خودمو آروم کنم . انگار نمی دونم چی بگم. با چه کلمه ای شروع کنم...

من بهش گفتم نگو زخمای کهنه ی من..." هر کی دید جای زخمامو بازم زد"

حالا که چی... . فقط دلم میخواد از همه چیز انصراف بدم.

نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۴، 0:52

یهو یه چیزایی یادِ آدم میاد یعنی... می گفتی خب این حل شده بود که... تموم شده بود. حلش کرده بودیم... چرا بحثشو وسط می کشی.. اما نه... ول کن نیست!

نویسنده: خاتون

یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۴، 0:34

نه من نمی تونم. از پسش برنمیام...

نویسنده: خاتون

آن بلاک

شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴، 23:41
نویسنده: خاتون نظرات:

Forward

شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴، 22:4

اصلا یادم نمی اومد دقیقا کجام. مترو کدوم طرف بود. یک لحظه همه چیز رو فراموش کردم. خیابونی که بیشتر از هزار بار اونجا بودم. از یه آقایی پرسیدم ببخشید مترو کجاست. یه سمتی رو نشون داد! هر چقدر جلوتر می رفتم هم برام آشنا نمیشد و به نظرم اشتباه آدرس داده بود!

ازش که دور شدم. عینکمو درآوردم و دستمو جلوی دهنم گرفتم و یه گریه ی زار زار و هوار هوار تا جمع شدن صورتم رسید و به اشک نرسیده تمام شد :)) !

حالا که گریه نشده تبدیل به یه خروار حرف توی ذهنم شده و نان استاپ حرف می زنه و کم کم داره تبدیل به سردرد میشه. دیگه نمی خوام برای خوابیدن تقلا کنم. هر وقت دلش خواست بخوابه... دیگه نمی جنگم!

تو آینه ی آسانسور به خودم لبخند زدم. بعد از قرنی یک آرایش ملیح کرده بودم. خنده پخش نشده گفتم می خندی؟ به خدا تعادل روانی نداری خاتون!

خنده م جمع شد. کلا قاطی کردم. شب ها هم بدتره...!

تو مترو سه تا دختربچه ی تازه دانشجو شده داشتن هرهر به یکی دیگه شون می خندیدن که ژلوفن خوردی قاطی کردی! خوابت میاد. هذیون میگی و ... نمی دونم دقیقا موضوع صحبت شون چی بود اصلا آخرشم نفهمیدم!!! اما منم داشتم می خندیدم. خنده ی اونی که گونه هاش فرو می رفت آدمو به خنده مینداخت. با صورت بی آرایش و عینک گردش... خنده ی معصومانه و از ته دلی بود.. قشنگ بود.. یادم افتاد با زهرا چقدر تو اتوبوس می خندیدیم. برگشتنی از دانشگاه. حتی به ترک دیوار هم می خندیدیم. اون هم گونه هاش فرو می رفت و چال گونه داشت.

که یه دختر دیگه وارد قطار شد. نیم تنه پوشیده بود و شکم بزرگی هم داشت! حتی از منم بزرگتر بود. با اعتماد به نفس فراوان یک اژدها روی شکمش خالکوبی کرده بود و دم اژدها دیده میشد و بقیه بدن اژدها با نفس کشیدن و تکون خوردنش از زیر لباسش بیرون می زد!سن ش هم کم بود شاید به زور ۲۰ سالش بود. .

مردم چقدر اعتماد به نفس دارند اونوقت من از وقتی که یادم میاد در صدد تغییر بودم ... هر چند تا یک جایی عدم اعتماد به نفس بود و از یه جای دیگه به خاطر سلامتی...

تو تاکسی من بودم و سه تا آقا. آقایی که جلو نشسته بود یه گوشش رو هندزفری زده بود و غرقِ اداهای یه دختر مو بلوند توی اینستاگرام بود. سرمو کج کردم و گفتم ببخشید میشه لطفا عقب بشینید؟

از فازش پروندمش! یه نوچ گفت و بلند شد. ازش عذرخواهی و تشکر کردم. نشستم در رو بستم و دوباره جلوی همه با صدای بلندتری ازش عذرخواهی و تشکر کردم. با صدای رضایت بخشی گفت خواهش می کنم. خیالم راحت شد... اون نوچ تبدیل به راضی بودنش شد لااقل!...

از وسط مسیر به بعد یهو به خودم اومدم دیدم از وقتی نشستم و بعد از حرف با اون آقا، بی حرکت نشستم و بی دلیل به روبرو خیره شدم! بدون کوچکترین حرکتی. حتی گوشه ی چادرم تو مشتم مونده بود. انگار که مسخ شده باشم‌. یاد اون ترانه افتادم که می گفت شما دارید یک جناره رو می برید... !

از فاز گریه و لبخند به بی حسی رسیدم :))

عصبی بودن های چند روز پیش و شوک هاش حالا تبدیل به دردهای عصبی هم شده. سرکار داشت می گرفت حواسمو پرت کردم. هیچ قرصی همراهم نداشتم و حوصله شم نداشتم..

از این روزهام بیزارم کاش میشد دو ماه زندگی مو جلو بزنم.. بعد برسم به خرداد ماه، درس هامو خوندم و آماده ی امتحانات پایان ترم هستم و به همه درس ها هم تسلط دارم! و حال دلم خیلی خوبه...خیلی.. یا لااقل... با همه چیز کنار اومدم.

نویسنده: خاتون نظرات:

فشار روانی

شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴، 10:2

رمز قبلی

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

...

جمعه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۴، 14:59

- تو دعا کن بشه اسم نوه ت رو میذاریم نورماه...

#تاسیان

اشک و بغض و آه! کاش هر کی که می ره خاطراتش رو هم ببره!

برچسب‌ها: سریال
نویسنده: خاتون نظرات:

رها

پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۴، 9:18

دیروز بعد از سر و کله زدن با خودم، هر چند هنوز قلبم درد میکنه :) اما واقعا... همینطوری زدم زیر آواز و به هر چیزی چنگ زدم تا بتونم با ترانه ها همزاد پنداری کنم که بلکه این ناراحتی تخلیه بشه! تا آخرسر ، سر ترانه ی "حالا که می روی همراه جاده ها..." داشتم بغض مو قورت می دادم! کسی هم خونه نبود! نشانه ی خوبی بود.سر "جا ماندی آه ای دل" از دل فقط دال اون رو تونستم بگم. سر لام بغض اجازه نمی داد بخونم... بغض! چیزی که در 48 ساعت گذشته اثری ازش نبود و بلاخره سر و کله ش پیدا شد!!! بعد یه صدایی درونم گفت: چرا بغضتو قورت میدی؟ اگه میخوای گریه کنی.. خب گریه کن!

و اینطوری شد که یک ساعتی بی وقفه گریه کردم اونقدر که نفس نداشتم دیگه :))) اما بعدش که همه چیز رو رها کردم. همه چیــــــــز به معنای واقعی کلمه و عمیقا به این جمله ایمان پیدا کردم که "من کاری نکردم و مقصر نیستم، حالا هر کی هر طور دلش میخواد فکر کنه" حس کردم چقدر حالم بهتره! من معمولا جلوی گریه کردنمو میگیرم چون به نظرم بیهوده ست! :) و فایده ای هم نداره. اما دیشب دیدم که چقدر حال خوب کن بود :)))) حتی برای دعوای سحری ِ با بابا هم که تو پست رمزدار نوشتم تازه دیروز گریه کردم دیدم چقدر گریه داشتم :))) یعنی هر چی دم دستم بود هر چی تا الان براش گریه نکرده بودم رو جمع کردم و یک جا تخلیه کردم. اشک هام همینطوری روی سرامیک می چکیدن ! به خاطر همین یک ساعت طول کشید. فکر کنم از آخرین باری که گریه کردم یک سالی می گذشت!!!!!

حتی امروز با قِر بیدار شدم! با رقص مسواک زدم و بعد به اداره ی پست رفتم و بسته ی پستی ای که برگشت خورده بود رو گرفتم و بین کسایی که نامه هاشون برگشت خورده بود تنها کسی ک به هیاهوی کارمندهای پست و نامه رسون ها که داشتن بسته ها رو تقسیم می کردن تا ببرن و برسونن، می خندید! من بودم!! انگار تنها آدم ِ خندان ِ شهر من بودم. تنها آدم ِ خوشحال ِ شهر!!!

حتی.. دیشب بعد از گریه کردنم! کلی به خواهرم توصیه کردم. در حالی که هیچ وقت من در مورد رابطه ش دخالت نمی کنم. با دوست پسر/نامزد ش! قصد مهاجرت داشتن. من که خیلی از مهاجرت سر در نمیارم. اما تا اونجایی که می دونستم بهش گفتم. مثلا اینکه اول یه مسافرت توریستی برن. قبلش تو اینستا یا یوتیوب یا هر جای دیگه با دختر خانومی که اون کشور زندگی میکنه دوست بشه که بره اونجا و از زبان اون بشنوه که اونجا چطوره. لااقل اگر طرف برای خانواده ش پز بیاد ممکنه که برای تو پز نیاد! و راستش رو بگه.. البته امکان داره.. بعد حتما با جیب پر از پول بره. فکر نکنه که پسره میخواد با پول پیش خونه ی نسبتا بزرگشون برن، همون پول کافی باشه! فکر ِ کار در کشور ِ مقصد باشه. بدون ِ کار مگه زندگی میشه؟ اگر نیست نره. اگر کار نیست نره. اگر توصیه ی خوب پیدا نکرد نره. اگر دید از پس مهاجرت و زبان ِ جدید برنمیاد نره... چون بعد از اینکه بره. حتی اگر پشیمون بشه برگشت برای خودش هم سختتره... چون آدمی هست که حرف ِ بقیه براش خیلی مهمه و این برگشت این حس رو به همه میده که آره فلانی اشتباه کرد. با پشیمونی برگشت و ... و این چیزیه که نمیخواد از بقیه ببینه. پس حتما همه ی جوانب رو بسنجه.

گزینه های زندگی در ایران رو بهش پیشنهاد دادم که چطور می تونن همینجا هم ادامه بدن...

این آخرین باره که در مورد این مسئله باهاش حرف میزنم و بهتره دیگه دستش نزنم. خودش به اندازه ی کافی درگیره. یک بار گفتن هم زیادی بود.

میخوام بگم انقدر حالم خوب شد که حتی ... اونقدر تونستم ذهنمو جمع و جور کنم که به نصیحت و توصیه برسم!!!!!

حالا صبح بیدار شدم و منی که همه چیز رو رها کردم و با خودم کنار اومدم. می بینم اون نوشته که چقدر حالش بده و اصلا نخوابیده و ... فقط براش آرزوی سلامتی کردم! خیلی حرفها داشتم بزنم. .. اما نگفتم! واقعا تمایلی ندارم بحث رو دوباره باز کنم! تازه از من عذرخواهی هم نکرد... اینم یکی طلبش... اما من براش آرزوی سلامتی و حالِ خوب کردم حتی وسط بحث مون هی بهش می گفتم حق داری. هر کس دیگه ای بود اینطوری رفتار می کرد. حتی اگر منم بودم شاید اینطوری می کردم. اما حالا که حرفامو شنیدی ادامه دادنش واقعا بده نه در شخصیت من هست این حرفها رو بشنوم و نه در شخصیت تو هست که این حرفها رو بگی!..با طعنه می گفت: مرسی از نصیحتت! با شکلک خنده ی عصبی!!!

چی بگم :) گذشت.

من خوبم. یعنی عالی ام! بهتر از این نمیشد! ممنونم ازش حتی! چون باعث شد گریه های یک سالم رو تخلیه کنم تا یک سال دیگه که بشینم ظرفیتمو پر کنم ^_^ حالا یک سال تا گریه ی بعدی وقت هست. بهانه و دلیلش هم فراوانه.. پیدا میشه! :))))))))))))))

نویسنده: خاتون نظرات:

بی گناه

چهارشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۴، 10:34

خوشحالی از پست دیروز خیلی به طول نینجامید! متاسفانه در ماجرایی مقصرم کردند که اصلا هیچ کاری نکردم. اونم یکی از اشخاصی که چند مدتی هست در حال همکاری هستیم. همکاری ِ دوستانه هم نبوده که بگم دوستم بود و اینطور کرد. هفت ماهه ایشون رو می شناسم. حالا هم منو مقصر داستانی کرد که بی گناه ترینم.

به نظرم یکی از سختترین موقعیت ها اینه که در جایگاهی قرار بگیری که کاری انجام ندادی و بی گناه بودی و سرت پیش خدای خودت بلنده... اما یکی از بنده هاش انگشت اتهامش رو سمت تو بیاره و بگه تو بودی و تقصیر توئه :)

دیروز که بهم گفت کله م یخ کرد. واقعا انتظارش رو نداشتم منو مقصر همچین ماجرای کثیفی بدونه!!!! کاشکی در رفتار یا ظاهرم طوری بودم که بتونم به خودم بگم آره خاتون به خاطر فلان رفتارته.. یا به خاطر فلان لباسی که تنت بود! میدونم اینا بهانه ست ها... دلیل هم نمیشه. اما لااقل دلم آروم می گرفت!!! میگن تهمت مثل یه خنجر می مونه. واقعا همینه... عین ِ یه خنجره... به معنای واقعی کلمه!

از دیروز تا همین چند دقیقه ی پیش که بتونم به سختی بحث رو تموم کنم. چند سری آب قند خوردم. صدبار تا مرز سکته رفتم. حتی به این فکر افتادم که برم سراغ قرص های پرانول ِ بابا و یکی بخورم لااقل تا آروم بشم و تپش قلب دست از سرم برداره... اما جلوی خودمو گرفتم. به جاش به حد ِ مرگ ورزش کردم . و خودمو به آب قند و گل گاو زبون بستم که ناراحتی ماجرا منو از پا درنیاره...

شاید هر کس دیگه ای بود میگفت اصلا بذار بقیه هر طوری دوست دارن در موردم فکر کنند من که خودم میدونم چی کار کردم . خدا هم میدونه.. همین بسه.. واقعا چه جمله ی آرامبخشیه... اینو باید همش با خودم تکرار کنم. یا لااقل اداشو دربیارم که اینطور هستم.. اینطوری می تونم آروم و آروم تر بشم...

ماجرا تقریبا بسته شد که اومدم و نوشتمش... به هر حال باید تاریخ ِ این اتهام برام می موند. برای همین... به طور کلی اینجا نوشتم...

اگر بخوام به طور نمادین این ماجرا رو نشون بدم. فرض کنید یه لباس حریر سفید.. اونهایی که فرشته ها توی فیلم ها می پوشن.. تن من باشه.. موهام باز و رها و لطیف باشن... و یه چهره ی بدون آرایش معصومانه... و بگن تو این کار رو کردی و در درون قلب شیشه ای و حساس من بشکنه.. اینطور بود... بشکنه واقعا... ! مثلا حتی دختر ِ دریا باشم.. کنار دریا که مادرمه.. بهم بگن و وقتی بگن به عقب پرت بشم و به صخره ای بخورم و دریا طوفانی بشه و آسمون سیاه و تاریک...!!! (نتیجه ی دیدن فیلم های فانتزیه!)

فکر نکنم در موردش دیگه توی وبلاگ بخوام چیزی بنویسم. چون مسئله بسته ش اونم با قسم گرفتن از من که همچین کاری نکردم :) واقعا چرا قسم خوردم و خودمو کوچیک کردم اونم وقتی که کاری نکردم! چرا باید به یکی دیگه ثابت کنم؟ وای همش ذهنم داره نان استاپ در موردش حرف میزنه.. لعنتی.. ... اما فکر کنم برای هضمش یه مدتی نیاز دارم تنها باشم.. حتی تو وبلاگم نحرفم. امیدوارم این مدت فقط تا فردا باشه. و تا فردا .. حالم خوب بشه و از شوک ِ این ماجرا بیرون بیام.

نویسنده: خاتون نظرات:

خرده روز!

سه شنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۴، 11:1

هنوزم بعد از پایان امتحان، چه میان ترم چه پایانی... حالم خیلی خوب میشه. خیلی حس خوبی داره واقعا... بدجوری احساس سرخوشی میکنم! این احساس از دبیرستان شروع شد و هنوزم ادامه داره!!!

* * *

دو روز پیش ساعت 4 صبح مامان و بابا داشتن دعوا می کردن دیگه تحمل نکردم گفتم میشه اول صبح بحث نکنید ؟ تا چشمامونو باز میکنیم بحث شما رو نبینیم؟ بابا زد به شوخی و ول کن هم نبود! فکر کن؟ ساعت 4 صبح! گاهی آدمها فارغ از این که چه نسبتی باهاشون دارم، غیرقابل تحمل میشن. و دلم میخواد برن و نبینمشون یه مدت...

* * *

آبجیم با این حالی که از من بزرگتره. برای من هم بهانه می بافه که نگه خونه دوست پسرش بوده و ... بیخودکی میگه سرکار بودم و اضافه کار داشتم اون هم باشگاه رفته بود به خدا پیشم نبود! آخه خواهر ِ من... چرا به من توضیح میدی؟ اصلا چرا توضیح بدی که دروغ بگی! آخه به من چه ربطی داره؟! بزرگ شدی دیگه.. واقعا بزرگ شو عزیز دلم! اما نمیدونم این جملات رو با چه لحنی بهش بگم! که بهش هم برنخوره.. اینکه لازم نیست به من توضیح بده رو!

* * *

روزه ی ماه رمضون تاثیر داشت و کم شدن وزنم رو حس میکنم و می بینم. به شدت در حال ادامه دادنش هستم. غیر از ورزش صبحگاهی.. ورزش عصرگاهی رو هم اضافه کردم. باشد که ادامه بدم! واقعا از اضافه وزنم کلافه م! چند باری خواب دیدم باردارم و دیابت بارداری دارم . با این وزن بعید هم نیست :) حتی اگر این هم نباشه.. اضافه وزن سلامتی رو می بلعه... به خاطر خودمم که شده باید حسابی تلاش کنم!

* * *

می پرسم چرا با ندیدن لبخند پدرم مضطرب میشم؟ آیا من به بیماری روانی ای مبتلا شدم؟ آیا نیاز به روان درمانی دارم؟ آیا این اختلال اضطرابه؟ و ... فرمودند خیر! این زوم کردن روی حالات روانی یک فرد مذکر به این علت است که این زوم کردن رو شما دیگه باید روی همسرت داشته باشی. اما چون دم دستت نیست روی پدرت داری و به خاطر رابطه ی پدری دختری یه سری معذورات داری و نمیتونی باهاش راحت ارتباط بگیری و ... این احساس به جای اینکه خوشایند بشه و موثر.. تبدیل به اضطراب میشه.. به راحتی با این تفکر دست از کارت بکش. تو همسر ِ پدرت نیستی.. دخترش هستی و حالات روانی اون ربطی به تو نداره!!! تا جایی که ربطی به رفتار تو نداره

به نظرم بهترین تعبیر بود. داشتن ِ دوست ِ روانشناس این مزیت ها رو هم داره. الحمدلله رب العالمین :)

نویسنده: خاتون نظرات:

عید مزخرف

سه شنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۴، 18:2

رمز همیشگی

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون