رفتن. مسیر... هر وقت یک میانبر برای رسیدن ِ به سعادت انتخاب میکنی، با خودت خیال میکنی که این بار این همون راه ِ درسته. این همونه... من به تمام این مسیر ایمان دارم و میدونم که در مسیر درستی هستم یا حداقل در حال تلاش برای رسیدن ِ بهش هستم!
به تک تک قدم هات ایمان داری... به کسانی که در مسیر باهاشون مواجه میشی. به عقایدی که در نتیجه ی مسیر پدید میان... به همه ی اینها...
وقتی اون مسیر رو یک ماهه طی کنی و به بن بست برسی یه حرفه.. وقتی چند ساله طی کنی و به بن بست برسی یه حرف دیگه!
برای تغییر مسیر و برگشتن ، هیچ وقت دیر نیست! همیشه میشه برگشت و از جایی که شروع کرده بودی دوباره یه شکل تازه ادامه بدی!
از لحاظ منطقی وقتی بهش نگاه میکنی... میگی خب دیگه... اشکال نداره.. من ، من ِ وجودم.. من ِ خاتون.. من هنوز همونم. من هنوز زنده م! و دارم زندگی میکنم و نفس می کشم.. حتی اگر همین فردا هم بمیرم یا حتی ثانیه ی بعدی! اهمیتی نداره. مهم اینه که اکنون زنده ام! پس می تونم خودمو حرکت بدم!
اما وقتی از لحاظ احساسی بهش نگاه میکنی . یه سوال مدام توی مغزت وول میخوره و همش می پرسه: چطور میشه به پاهای خسته گفت مسیر رو اشتباه اومدید؟
مگه یک زندگی چند باره؟ چند بار از اول من توی این سن هستم؟ چند بار مگه اتفاق می افته؟ اصلا... مگه میتونم زمان رو به عقب برگردونم و به جواب سوالش بگم : نه!! و مسیرمو تغییر بدم که به این نقطه نرسم!
من به مسیرهای اشتباه نمیتونم به چشم یک تجربه نگاه کنم یا لااقل الان که دره در ده سانتی من قرار داده! نمیتونم بگم خب خاتون بگذر دیگه . تجربه شد! باید نصف مسیر رو برگردی. باید به سر خط برسی.. بعد بتونی اینو به خودت بگی! اصلا... اولش باید توان رو به پاهای خسته ت برگردونی.. همونجا بشینی کنار دره .. چای ذغالی درست کنی! سینه ی مرغ کباب کنی! گیتار بزنی.. بزنی زیر آواز ِ بی حوصلگی... هر کاری... هر کاری کنی که بتونی برگردی!
همه ی این احساسات ، لااقل بعد از این مدت.. یه سری احساسات مقطعی شدند. که میان و میگذرن... اگه تو دنیای واقعی منو ببینید.. با خودتون میگید مگه میشه خاتون.. این خاتون با این لبخندی که عضو جداناپذیر صورتشه... انقدر بهم ریخته باشه؟ انقدر توی ذهنش هزار جنگ نابرابر داشته باشه؟
وقتی بزرگتر میشی واقعا مجبوری ادامه بدی. کاریش نمیشه کرد... دیگه نمیشه وقتی داداش بزرگه سرت داد میزنه بری کنج اتاق بشینی و گریه کنی و هیچ کاری نکنی! تا مامان بیاد بغلت کنه و قربون صدقه ت بره. تا یادت بره...
دیگه اینطوری نیست.. نه دیگه مشکلاتت در حد دعوای خواهر برادریه.. نه دیگه با یه بغل ِ مامان همه چیز رو میتونی فراموش کنی و در حالی که هنوز رد ِ اشک روی صورتت مونده با خنده و خوشحالی بری کوچه با دوستات بازی کنی!
الان صبح ها بیدار میشم. صبحانه می خورم. سرکار میرم. برمیگردم. کارهای مربوط به فعالیت های ج.هادی و سی.اسی مو انجام میدم. جلسه شرکت میکنم. حرف میزنم. توصیه میکنم... غذا می خورم. نماز می خونم و ... همه ی اتفاقات عادی ای که تا یک ماه پیش هم در جریان بودند. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده اما شبها که صداها کمرنگ ترن..حریف ِ خاتونی که تمام روز جلوشو گرفتم نمیشم. حریف خاتون نمیشم که خواست پشت میز سرکارش یهو بزنه زیر گریه و نذاشتم. حریفش نمیشم وقتی جواب سوالاتی که بقیه می پرسن رو دلش می خواست با فریاد و گریه و داد و بیداد بده و من به جاش لبخند زدم و به شوخی و خنده کشوندم. حریفش نمیشم اکثر مواقع ِ روز به زور لبخند رو به صورتش دوختم. حریفش نمیشم در حالی که دلش می خواست تمام مدت گوشه ی اتاق بشینه و هیچ کاری نکنه. من کشوندمش بیرون و مجبورش کردم با مردم معاشرت داشته باشه. کار انجام بده . تمرکز کنه...
انگار تمام این جلوی خودم گرفتن ها رو وقتی دیگه هیچ کس نیست و دلیلی هم نیست. سرم هوار میکنه و سر من خالی میکنه. سر من داد می کشه. من رو مقصر میکنه. من رو سرزنش میکنه... .
می گذره این روز ها هم.. من به اولش می رسم. ولی خب .. .
کاش وقتی مردم و با فرشته های خدا رو در رو صحبت کردم. برام یه دلیل ِ قشنگ بیارن... که آره خاتون .. به خاطر این بود. یه دلیلی که بگم دمت گرم خدا.. عجب خدایی بودی.. من چه بنده ی مزخرفی بودم! که هستی .. .ولی من دلیلش رو متوجه نمیشم.
درسته همانا انسان را در رنج آفریدیم.. و هیچ وقت سختی ای به کسی داده نمیشه که از پسش برنیاد. ولی واقعا حس میکنم دارم کم میارم. . کاش ..
میشه بغلم کنی؟