زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

مود معذبیت!

شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۲، 23:32

من یه مودی دارم به اسم: معذب بودن!

مهم نیست پیش چه کسی هستم! مهم نیست چقدر باهاش صمیمی ام و راحتم!!!! وقتی این مود آن بشه! همه ی حرفها و رفتار و حتی افکارم اونقدر توی ذهنم می چرخه و می چرخه و می چرخه! و برای خودش اون حالتی که فکر می کنه خیلی حالت خوبیه. درسته.. شخصیت خوبی هستش و حرف خوبی هستش و رفتار خوبیه و ... کلا همونو نشون می ده و میگه و انجام می ده!!!!

وقتی این مود فعال میشه. مثلا اگر وقتی روشن بشه که من می خوام یه تصمیمی بگیرم!!!! نمی تونم تشخیص بدم که واقعا چی می خوام!؟ هر چقدر ذهنمو زیر و رو کنم! نمی تونم بفهمم که واقعا خواسته ی خاتون چیه!!! انگار که اون مود، خواسته های منو حتی از درون خودم شیفت دیلیت می کنه!!!!!

در این حالت، نیاز دارم که تنها باشم. چشمهامو ببندم. و این مود رو آف کنم!!! و وقتی چشمهامو می بندم... خیال میکنم که درونم سیل و طوفانی به پاست و من باید جلوشو بگیرم.. مضطربم.. عصبی ام.. کلافه م... و می خوام با تمام سرعت از همه ی آدمها فاصله بگیرم!!!

در این مواقع اگر کسی کنارم باشه و اون حلقه ی گمشده و خواسته ی اصلی مو پیدا کنی ، گریه می کنم :) یا چون خیلی عزت نفس ِ الکی دارم و قویِ آبکیِ الکی ای هستم. سعی می کنم بغضمو فرو بدم... و جلوش گریه نکنم. البته بستگی داره اون حلقه ی گمشده چی باشه!

اگر هم پیدا نشه و این مود برای خودش تصمیمات درست رو بگیره مثلا... شبِ اون روزی که اون مود آن بوده.. انقدر اتفاقات اون روز رو مرور می کنم و هی میگم اینجا رو چرا اینطوری کردی. تو که اینو نمی خواستی. اینکه حرف ِ دل تو نبود. این که رفتاری نبود که واقعا در شخصیت تو باشه!!!!!! و اعصابمو بهم می ریزه!!!!! بعد اینطوری میشه که می رم به کسی که پیشش مودم آن شده بود.. شروع می کنم به تکست فرستادن... که اینجا منظورم این بود. اونجا اون بود.. من اینو می خوام. حقیقت اینه من اینطورم و ... و این قسمت شخصیتم در دوران دانشگاه توسط دوست صمیمی م مسخره شد!!!! وقتی که از پیشم رفت و مود من آن بود و یهو به خودم اومدم شروع کردم به تکست فرستادن!!!!! و گفت: این خاتونم که بذاریش فقط پیام بده!!!! خب به خودم می گفتی الان پیش هم بودیم!!

نمی دونم اسم این مرض چیه.. این مرض دقیقا مثل اضطراب و استرس های بی دلیل و ریز و کوچیک و قضاوت های نابجا... و حتی بدتر از همه ی اینها.. زندگی منو مختل کرده! چون گاهی در شرایطی آن میشه که باید مهم ترین تصمیم زندگی مو بگیرم یا لااقل یکی از مهم ترین تصمیمات زندگی مو بگیرم. یا رفتارم در سرنوشت م تاثیر داره. حرفی که می زنم خیلی مهمه... اما دریغ. ... مود آن شده و من، دست ِ من نیستم!!!!

و اکثر مواقع همین مود باعث کم حرفیم میشه و گاهی باعث پرحرفیِ مسخره ی بی سر و ته!!!

کلا آزار دهنده ست..

دیدی ظهر دعوا می کنی با یکی جر و بحث می کنی. شب میای خونه میگی اخ اخ کاش جوابشو اینطوری می دادم!!!! چرا اینطوری گفتم باید اونو می گفتم و ... این مسئله در همه ی موضوعات و اتفاقات زندگی من در جریانه :)


پ.ن: انقدر پیاده روی کردم این چند روزه... فقط سریعتر ختم به خیر بشه و یه نفس راحت بکشم..

پ.ن: دردها و واکنش های عجیب بدنم ادامه دارن. امروز سر کلاس بدجوری سرگیجه گرفتدم. سرگیجه ای که بعد از خوردن قرصای آهن از شرش خلاص شده بودم. شب هم ریه درد! و تو چه می دانی ریه درد چیست! دردی شبیه به قلب درد!!! ولی ریه ست! فعلا پول ندارم برم دکتر :) مگه برم بیمارستان دولتی :))))

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۲، 6:34
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

فانتزیجات

پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲، 22:36

یکی از فانتزی هام اینه که وقتی پنجره رو باز می کنم و پشتش می ایستم و ساز می زنم! از ساختمون روبرویی یا کناری ها... یکی بیاد پشت پنجره و گوش بده!! یا اگر کسی داره گوش می ده... خودشو نشون بده! جنسیت شم مهم نیست!

اینطوریه که هی ساز می زنم. به فاصله ی قطعه ی بعدی... به پنجره‌ ها نگاه می کنم.. می بینم کسی نیست! دوباره بعدی.. می بینم کسی نیست و بعدی و الی آخر و کسی ظاهر نمیشه :(

+سازم چیه؟ غیر از گیتار یه ساز دیگه هم می زنم. شما فرض کن شبیه ویولن...

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲، 10:17
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

قویِ الکیِ آبکی!

چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲، 22:59

حال روحی مو نوشتم جسمی هم بگم . چهار روزی هست نفسم بالا نمیاد(باید دوباره پیگیر ادامه ی روند درمان این نفس تنگی بشم تنبلی در موردش کافیه) امروز سر کلاس فشارم افتاد و چشمهام سیاهی رفت! از اینکه بقیه ضعف منو ببینن متنفرم! بنابراین در حالی که سرمو به دیوار کنارم تکیه دادم که کسی متوجه نشه کله ی من داره می ره :)) و در حال سقوطم!!! یه دستم توی کیفم بود تا شکلات پیدا کنم بلکه این ضعف رو از بین ببره!

همیشه اولین واکنش من به افت فشارم در یک جمع! تپش قلبه!!!! به خاطر ترس و استرس از اینکه بقیه ضعف منو ببینن! و استرس اینکه الان چطور جلوشو بگیرم و باید چیکار کنم!

نویسنده: خاتون نظرات:

تنهایی!

چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲، 22:53

واقعا یه وقتهایی آدم نیاز داره یکی پیشش باشه و بهش بگه چقدر عصبانی و ناراحته و کلافه... اونوقت اون آدم هیچی نگه فقط بغلت کنه بگه ول کن جهان را چای ت یخ کرد (نامبرده قهوه دوست نداره شعر رو تحریف می کنه). واقعا بگه... یکی باشه که بمونه... نره.. بدونی که نمی ره و پیشت می مونه..

من از بعد روزی که خواستم خونه رو ترک کنم! می ترسم به اعضای خانواده محبت کنم . چون تمام احساسم اینه بلاخره یه روزی می رسه که ترک شون می کنم بنابراین محبت کردن ... در آغوش گرفتن.. بوسیدن.. نهایتش زخم عمیق تری از نبودنشون روی تنت.. روحت .. به جا می ذاره...

باورم نمیشه که جدی جدی داشتم می رفتم و من با ذوق تمام لباسا مو توی یه چمدون جمع کردم. حتی چند تا یادگاری از اعضای خانواده برداشتم. برای وقتِ دلتنگی. . که برم و دیگه برنگردم!!!!! اما همه ی برنامه یهو بهم ریخت! هنوز چمدون . . پر از لباسه.. جا به جاشون نکردم! هیچ کس هم هنوز ندیده چرا یهو همه ی لباسای خاتون یک جا داخل یه چمدون رفتن... در حالی که تقریبا داستان مال سه ماه پیشه...

کسی که یک بار بتونه دل بکنه... دیگه نمی تونه دل بده.! یعنی من اینطوری ام! نمی تونم برگردم به روز قبل از جمع کردن اون چمدون! من یک بار همشونو از لحاظ روحی ترک کردم و کنار گذاشتم... دیگه نمی تونم جایی در دلم براشون پیدا کنم!!!! و قطعا احساس تنهایی و خلاء :) و حتی گاهی احساس اینکه من چقدر ناشکر هستم و گاهی احساس اینکه همتون مقصرید. همتون به خاطر اینکه من اون چمدون رو جمع کردم مقصرین... تک تک تون! که منو به اون نقطه رسوندین!!! و ربطی نداشت واقعا من قبل از جمع کردن اون چمدون احساس تنهایی می کردم! چون تنها چیزی که اهمیت نداره خواسته های خاتونه! اینکه واقعا خاتون چی می خواد! خاتون چه مرگشه! چه دردی داره! و چرا ...

حرف زدن با بابا فقط عصبیم میکنه! ... از اینکه باهاش مرتب در ارتباط باشم عصبی میشم. از طرفی پدر داشتن احساس خوبی داره. اما تفاوت های عقیدتی و عقاید هولناک بابا... روحمو خراش می ده! و حس میکنم یک دیو زاده هستم :) و شاید اون دیو در درون من هم هست!

خیلی عصبی و خسته م الان... دلم می خواد ! یعنی خوب میشد اگر چند مدتی زندگی متوقف میشد!!!

من همیشه ی خدا ایام امتحانات از لحاظ روحی در بدترین حالت ممکن قرار میگیرم :) شایدم برای فرار کردن از درس خوندن به حالِ بد پناه می برم :)) به هر حال خودم هم نمی دونم چه مرگمه!

نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲، 22:37

اعصابم خورده! می تونستم ساعت ها غر بنویسم به جای این یه خط!

نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲، 14:13

متنفرم از مشتری هایی که تکلیف شون اول کار مشخص نیست و مشتری کار خودشون نیستن و مثلا فرد مذکر دیگری ست ایشون واسطه ست و نمی ذاره هم من با اون فرد مذکر صحبت کنم. شاید فکر می کنه که می خورمش!!!!! :||| بابا وا بدین!!!

فریلنسری اینطوریه دوستان!

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۲، 9:56
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

ترک!

شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۲، 22:33

من مادرِ خواهرم نیستم! نیاز به تلنگر داشتم... انقدر دغدغه ی زندگی شو.. ناراحتی شو.. خوشحالی شو.. داشتم که واقعا ذهنمو درگیر کرده بود... هر چقدر بهم گفت: چقدر اون بهت فکر میکنه؟ گفتم هیچی! گفت: این انصافه که تو انرژی و ذهنت رو صرف اون می کنی و زندگی خودت رو هم بهم میریزی؟؟؟.. بله این گفتگو تلنگر بود اما نه به اندازه ی اینکه در واقعیت باهاش مواجه بشم.

چند روزه من درگیر یک داستانی هستم و با صدای بلند تو خونه در موردش با مامان صحبت می کردم و همه شنیدن (یک موفقیت کوچک و گوگولی و دوست داشتنی).. بعد از دو سه روز که گذشته.. مامان بهش میگه آره خاتون هم فلان!!!! میگه مگه خاتون چی شده؟ و من اینطوری بودم که ... بابا اینهمه بلند بلند در موردش حرف زدم.. بعد با دلخوری میگه کسی به من چیزی نگفت! گفتم نگفت که نگفت کر که نبودی! (کنترلمو از دست دادم ) و بعد سکوت..

بعد که تنها شدم به خودم گفتم خاتون احمق... تمام زندگی و ذهنتو صرف آدمی کردی که حتی براش مهم نیست دغدغه های ذهنی تو و حتی موفقیت های کوچیک تو چطوره و از کجا به دست اومده... بعد تو انقدر به این آدم بها میدی؟؟؟

همش اینطور بودم که وای این کار رو نکنم ناراحت نشه وای اون کار رو نکنم. وای اینطوری کنم راحتتر باشه.. کمکش کنم و ...و بدتر از همه اینکه وای چقدر در رابطه ش دچار خطا شده و من باید از دست اون آدم عوضی نجاتش بدم (همین تمام زندگی مو بهم ریخت و هنوزم درگیر ترکش هاش هستم)

الان که... امروز یعنی اولین روزی هست که خودمو رها کردم و نمی تونم بگم چه آرامشی دارم... خیلی حالم خوبه! احساس سبکی می کنم. اون و احساسات و عواطف و زندگیش.. یه اضطراب مضاعف درون من بود!!!!

امروز سه تا کتاب خوندم. برنامه مورد علاقه مو دیدم. چای خوردم و خندیدم و رقصیدم و ...

و اصلا به این اهمیت ندادم که امشب خیلی حالش گرفته بود... و هی توی ذهنم این جمله شو روی تکرار گذاشتم: کسی به من چیزی نگفت! من چی کارِ تو دارم؟

نمی خوام بگم آره آدم کینه ای هستم!!!!! و به دل گرفتم! نگرفتم! اما دیگه در مورد اون یهو به خودم اومدم و دیدم چقدر خودمو نادیده گرفتم تا اون راحت باشه. در حالی که من هیچ جایگاهی براش ندارم و هیچ اهمیتی هم ندارم. پس چرا غیر از مکالمه های سطحی و سلام و خداحافظ... انقدر درگیرش باشم؟؟ و به خودم ظلم کنم.

اینجا اونجا بود که گفتم بسه خاتون. واقعا بسه!!!! به خودت بیا..

و احساس رهایی و آزادی و آرامش... واقعا آرامش. ..

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۲، 21:24
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

اضطراب

شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۲، 14:6

تست اضطراب کتل رو دادم! ۷۲ درصد اضطراب پنهان دارم :))) نمره م ۶۰ شد!!! و خیلی جالبه گفتش که من در مسائل پیش پا افتاده استرس و اضطراب میگیرم اما در مورد مسائل جدی که باید استرس داشته باشم! اصلا استرس و اضطراب ندارم و این وضعیت نرمال نیست :)

واقعا درسته!!!! مثلا اگر قراره جایی برم و دیر می رسم! خیلی مضطرب میشم!!! اگر قراره به بابا چیزی رو بگم و اجازه ای بگیرم! بی نهایت مضطرب میشم! می خوام با مدیرعامل صحبت کنم! مضطربم!!!

اما مثلا یه اتفاق بدی بیفته همه مضطربن و دست و پاشونو گم کردن!!!! من خیلی آرومم!!! همه رو هم آروم می کنم :)

کلا در مواقع بحرانی چون می دونم خب تهش که چی! هیچی!!! مشخصه و نگران کننده نیست و کلا یه اتفاق خوب قراره بیفته یا یه اتفاق بد.. من به خوبش فکر می کنم! بنابراین به راحتی خودمو آروم میکنم! وای به حال شرایط پیش پا افتاده!!! هزارتا مسیر مختلف داره!!!! و نمی دونم کدوم اتفاق قراره بیفته و این ندونستن خیلی مضطربم میکنه!!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

از فیلم تا واقعیت!!!!

جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۲، 17:17

+این آخر مهمونیا توی سریالا رو دیدی؟؟

- که چی؟

+ که آخر مهمونی وقتی شب دارن برمیگردن خونه. دختره کفش های پاشنه بلندش رو درمیاره و پا برهنه راه میره! الان واقعا دوست دارم این کفش ها رو دربیارم و پابرهنه راه برم!!! انقدر که پاهام درد میکنه با این کفش های پاشنه دار..

- خب دربیار! مشکلش چیه؟

+ مشکلش اینه که جورابام نو هستن و نمی خوام آسفالت پاره شون کنی :)

- پس تو فیلما جوراب های کهنه شونو می پوشن :))))

+ نه توفیلما مسلمون و معتقد نیستن که کلا جوراب بپوشن!!!! و جوراب ندارن!!! :)))))))))))

نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۲، 17:11

به نظر من مقاله و تحقیق آماده کردن مسخره و احمقانه ترین کار ممکنه!!! اونهایی که تولید علم نمی کنن رو میگم.

خب خودشون بشینن چند تا کتاب رو در مورد یه موضوع بخونن و به یه نتیجه ای برسن!!! چرا منِ صاحب مقاله مجبورم لقمه آماده تحویل ملت بدم!!!!

وای خدایا متنفرم از این کار!!!!! پایان نامه.. مقاله... و هر چیزی شبیه به این... مخصوصا در مورد مطالب غیر فنی مهندسی!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

زبان و پیشرفت!

جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۲، 10:39

با این حالی که در ترم های اولیه زبان سومی که دارم یاد میگیرم هستم، اما تونستم لااقل در ذهنم (چون اعتماد به نفسشو هنوز ندارم) به کسی که نمی دونست کجا بره! و مسئول انتظامات هم نمی دونست چطور بهش بگه کجا برو!!!! و با زبان اشاره بهش حالی می کرد آخرم بلند شد با اشاره بهش نشون داد که کجا بره! تونستم آدرس بدم!!! خوشحالم کرد!! :)

هر چند گذاشتم مسئول انتظامات و اون شخص ِ خارجی دردسر بکشن! !:) چون اعتماد به نفس کافی برای بیانش رو نداشتم :)))) دقیقا شدم مثل روزهای اول ِ زبان دوم.. وقتی که می خواستم ارتباط برقرار کنم و حرف بزنم قلبم توی سینه م مثل قلب یه گنجشک می تپید و حس میکردم حتی سلام گفتن رو هم یادم رفته :)

نویسنده: خاتون نظرات:

نقطه ی نامطلوب

پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲، 21:7

من ...امشب وسط خیابونِ تاریک.. دستمو مشت کردم و به لباسم چنگ زدم و احساس درماندگی کردم...
احساس درماندگی و نقطه ی نامطلوب: چرا خدایا... .
به نقطه ی نامطلوبِ گله...
گله کردم؟
نکردم...
سوال کردم. .
چرا هیچی حل نمیشه چرا اینهمه مشکل هست این وسط.. چرا همه چیز آماده ست ولی خیلی چیزا نیست..
چرا هیچی درست نمیشه...
چرا این گره کور شده..
چرا هیچی درست نمیشه.......

برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲، 14:30
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

سه شنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 22:24

فک کنم سه روزی هست یهو بی دلیل و خیلی مسخره یا آبی که می خورم یا آب دهن خودم می پره تو گلوم و تا خفگی پیش می رم :) نمی دونم.. سالها پیش سرچ کرده بودم که دلایل زیادی داره. یکیش عصبیه! و از اونجایی که همه ی دردهای من عصبیه! خودمو خسته نمی کنم که کاری براش بکنم و روی این هم برچسب عصبی می زنم!

نویسنده: خاتون نظرات:

فیلم لبخند

سه شنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 22:15

فیلم لبخند رو دیدین؟ یه روح خبیثی بود که طلسمی بود... اینطوری که هر کس رو تسخیر کنه. جلوی یکی دیگه به طرز وحشتناکی شخص تسخیر شده خودشو می کشه تا طلسم و اون موجود به بعدی منتقل بشه. اسم فیلم لبخند هست چون کسی که خودشو می کشه یه لبخند وحشتناک می زنه!!! یه لبخند مزخرف..

اینا رو گفتم که بگم تو اسنپ بودم با خودم گفتم: فکر کن طرف برگرده و با لبخند بهت نگاه کنه! با همون لبخند! فجیع ترین حالت مردن چیه؟ در این حالت! آخه ذهنِ خلاقِ مرگبارِ منو توجه کنین!!! گفتم که اینکه سرشو از پنجره بیرون کنه اونقدر که آویزون بشه ولی دستش به فرمون باشه و گاز بده هم... و سرش انقدر با اسفالت سابیده بشه که جمجمه ش مشاهده بشه :))) بعد تصادف کنیم و من تو بیمارستان به هوش بیام ! و تسخیر شده ی بعدی منم و ادامه ی داستان!!!

بعد گفتم واقعا که خاتون! چیز لطیف تری نبود؟؟؟ دوستم ج راست میگه!! هر چیزی که می بینیم خیال می کنیم رومون تاثیر نداره در حالی که یک جایی در ذهن مون برای همیشه ثبت شده!

برچسب‌ها: فیلم
نویسنده: خاتون نظرات:

PMS

سه شنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 21:56

آیا یک خونه ی ۳۰ متری توی این شهر لعنتی... برای من زیاده؟!

هورمونا داره دیگه روانیم می کنن :) دلم می خواد بمیرم دیگه الان :)

اومدیم با یکی هم دعوا کنیم تخلیه شیم!!!! طرف اصلا انگار نه انگار همش کوتاه اومد دهن به دهن نکرد!!! بعد اصلا آخرش انقدر گاندی وار رفتار کرد احساس شرمندگی کردم :)

یک ساعت بی وقفه رقصیدم! با تصور لوکیشن های مختلف!!! مثل یک مهمونی! در خیابانی در تهران!!! در خیابانی در یک کشور دیگر!!! در یک روستا زیر بارون!!! حتی زیر بارون روی گِل دراز کشیدم!!! خلاصه...

هر کاری کردیم حالمون بهتر بشه :) ولی با رقصیدن نشد!!!

دیشب بعد از مدتها دیر به خونه اومدم. یادم رفته بود تهران در شب چه شکلیه.. چه شکلیه وقتی وحشت نکنی از آدما...!!! هیچی! اون وجه غم انگیزشو نشون می ده!

حس می کنم از همه متنفرم! :)

امروز به آسمون گرفته نگاه می کردم گفتم: چه دلیلی برای زنده موندن باقی مونده؟ بعد گفتم خاتون دیگه داری شورشو درمیاری انقدر ادا بدحالا رو درنیار! بعد دیدم آره انقدر هم دیگه نیست. ولی یه قدری هست :))))))

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

سه شنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 15:3
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

بهم ریخته!

یکشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 13:53

اعصابم خط خطیه! احتمالا دلیلش پی ام اس باشه! چیزی که باید خیلی خوشحالم می کرد خوشحالم نکرد!!!!! اتفاقی که باید برام خارق العاده می بود . اصلا نبود!!!! و حتی هیچ دعایی هم نکردم در آن لحظه ی استجابت!!!

کاش میشد اعصاب خوردی قبل پریود رو حذف کرد. یه قرص گیاهی ای هس خیلیا می خورن میگن خوبه! نمی خوام دست به این چیزا بزنم!! چیزی که نمی دونم چی هست و طبق توصیه ی افرادی که دکتر نیستن انجام بدم!!!!

ولی واقعا یه وقتهایی ناراحت کننده و عذاب آوره!!!

مثل الان. حتی خوشحال اتفاقات آخر هفته نیستم در صورتی که در حالت عادی باید بال درمی آوردم!!!! دلم می خواد یه مدت کوتاهی خودمو از صحنه ی روزگار حذف کنم!!! از سرکار.. خونه... دانشگاه.. همه جا! هر جایی که مجبورم باشم... دستامو بیارم بالا و بگم همه یه لحظه صبر کنین!!!! و زمان به خاطر من از حرکت بایسته! شرکت بهم مرخصی بده. دانشگاه به خاطر من تعطیل شه و یک خونه ی رایگان در یک گوشه ای بدون وجود و حضور آدم و موجودات دیگری بهم بدن و اونجا بمونم...بمونم تا حالم بهتر بشه که بتونم برگردم!

ولی افسوس!!!! که خواب و رویایی بیش نیست... زمان و روزگار طبق نظر و حال و حوصله ی من پیش نمی ره!!! هر طور که دلش بخواد میگذره و منو گیس کشان با خودش می بره!

نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 13:47

نه واقعا جدی جدی ۱۴۰۲ سال عجیبیه! خبر عقد یک نفر دیگه رو هم شنیدم!! یعنی همه دسته جمعی دارن میرناااا :)))) همه ازدواجی شدن :))))))) خدایا منم برم :))))))

نویسنده: خاتون نظرات:

رنج اجتماعی

پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 10:31

رفتم از لوازم التحریر محله مون دفتر بخرم. بعد یه سری دفتر سیمی با جلد خیلی شل و وارفته گذاشته جلوم. میگم آقای فلانیییی این چیه آخه؟

دفتری که ازش چند ماه پیش خریده بودم رو از کیفم بیرون میارم میگم: اینو ببینید. اینو از خودتون خریدم دیگه از اینا ندارین!؟

- نیست دیگه! کی میاره آخه؟

+ چرا خب؟

- می دونی کاغذ چقدر گرون شده؟؟؟ الان من اینو بیارم ۶۰ هزار تومن میشه. کی تو این محله دفتر ۶۰ تومنی می خره؟؟؟ همینم که جلوت گذاشتم ۴۵ هزار تومنه! اینم نمی برن!

چند دقیقه قبلش هم دیدم پیرزنی که می دونم تنها زندگی می کنه و حقوق بازنشستگی معلمی میگیره. یه مشما دستش بود و از خرید برمی گشت!!! چی خریده باشه خوبه؟؟؟ آشغالِ گوشت!!!! دقیقا آشغال ِ گوشت بود! چیزی که مدیرعامل شرکتی که کار می کنم برای گربه های محله شون می خره اونم نه به اندازه ی نیم کیلو که دست این پیرزن بود. ۷.۸ یا حتی ۱۰ کیلو!!!! یه وقتهایی مثل این وقتها این تضادها عذابم می ده... یه رنجِ بدیه!! دلم می خواست توانایی و قدرت تغییر اوضاع رو داشتم.

نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 10:15

هیچ کاری برای پروژه های شخصی م نکردم. با امتحانات محاصره شدم :)))

نویسنده: خاتون نظرات:

توهم یا چی!

چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 19:45

دیشب حدود ساعت ۱۲ بود!
چشمهامو باز کردم. یه سری تارِ شبیه تارِ عنکبوت!!!! ولی چسبناک نه و لطیف!!!! به شعاع یک متر!!!! در دو قدمی من! شبیه به حرکت الکترون های هسته‌ ی اتم!!!!!!! روی هوا معلق بود!!!!!و هی می چرخید و تکون می خورد و انگار نفس می کشید!!!! و حس من چی بود؟ (واقعااااا دیدم)!
این یک نفرینه که باید یا از کسی کمک بخوام یا لامپ رو روشن کنم تا غیرفعال بشه :| به طرف مامانم که خواب بود دویدم!. یه قدمی ش استپ زدم! گفتم اخه الان بیدارش کنم نگران میشه! یهو بگم کمکم کن!؟ چرا؟!
دویدم سمت کلید آشپزخونه که باعث بیداری کسی نشم! و لامپ رو روشن کردم!!!!!
و از اونهمه استرس دستمو به اپن گرفتم و قلبم مثل اون شبی که حال اون خراب شد می تپید و رو به سکته بودم :) و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا آروم بشم...
بعد از چند دقیقه آب خوردم و برگشتم تا بخوابم!
اما هر بار فکر کردنِ دوباره به اون موجود! (به نظرم یه موجود زنده بود!) از ترس انقدر مضطرب می شدم که خوابم نمی برد!!!!!!
انقدر با ذهنم مبارزه کردم و چیزای خوب فکر کردم که تونستم دوباره بخوابم!
صبح به طور کامل این داستان رو فراموش کرده بودم و کم کم به خاطر آوردم :)
نمی دونم چم شده بود :)))) یا چم شده :))))))))) خلاصه خاتون ديوونه شده :)))))))))))احتمالا


بعدا نوشت: تعدادی از کارشناسان اعلام نمودند که این موجود! بله موجود! به همین شکل قبلا دیده شده :) و اونم جن هستش!!! نهایت اینکه یک عدد جن بتونه خودشو در دنیای ما ظاهر کنه همین هستش و فقط به همین شکل! اونم به صورت ناخودآگاه! چون نمایان شدن شون گناهه براشون :))) یک عدد جن پیر بوده که از فرطِ پیری کنترل شو از دس داده مث یک انسان پیر که کنترل ادرارشو نداره اینم به همون صورت :) والا اگر جن باشه خوشحالم می کنه :)))) چون جن ترس نداره برام و اینکه لااقل دیوونه نیستم :)))

آخه شما تصور کن من اونو دیدم جیغ زدم (فرضا) اون منو دیده جیغ زده و هر دو فرار کردیم. آیا خنده دار نیست؟ آیا ترسناک است ؟ 😂

نویسنده: خاتون نظرات:

دوست!

سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 19:29

حقیقتا باید "دوست" و "رفیق" داشتن رو یاد بگیرم.. و حداقل یک دوست صمیمی داشته باشم! حس میکنم که خیلی دارم اذیت میشم! از این مسئله که تمام آدمهای اطرافم.. دوست های سطحی ِ من هستن و یک رابطه ی صمیمانه ی یک طرفه دارم! یک طرفه ای که ... از طرف اون هاست.. و اون ها کلا تخلیه میشن.. از من آرامش میگیرن.. حالشونو خوب میکنم! اما خودم چی؟؟؟ من دارم از تنهایی دق میکنم... واقعا باید یه دوست صمیمی ِ دختر برای خودم دست و پا کنم و بین این خیل ِ آدمهای اطرافم یکی رو بیشتر از بقیه به خودم نزدیک کنم. یکی که وقت ِ دوست و رفیق داشتن رو داشته باشه.. و گوش شنوا داشته باشه.. و قبل از اون یاد بگیرم افراط در دوستی نداشته باشم! یاد بگیرم چطور نداشته باشم!

مفرد یه کامنتی گذاشت نوشته بود: اون روز به دوستم گفتم غلط کردی! پس من چی ام!؟ ... و من نوشتم که آخرین باری که این رو از یکی شنیدم کی بود؟ آره یکی بود که الان از همه جا بلاکش کردم. چون مثل همیشه من در دوستی گند زدم! افراط کردم.. و گذاشتم که اون آدم سوار من بشه.. منو آزار بده.. منو تحقیر کنه.. و هر طور که دلش میخواد با من رفتار کنه ! چون خرابکاری کردم چون من این اجازه رو بهش دادم!

باید دوست داشتن رو یاد بگیرم. من اصلا بلدش نیستم.. و دارم از دوستی نداشتن واقعا... میمیرم!...و باید بدونم رازهای زندگی رو تا چه جدی میشه به یک دوست گفت.. یه دوستی که ... تحقیرت نکنه... و اصلا باید گفت؟ اگر نباید گفت... وقتی داری دق میکنی و میخوای یکی حرفهاتو گوش بده و واکنش نشون بده و لااقل بگه من هستم دختر! من هستم! لااقل برای شنیدن حرفهات هستم و درکت میکنم که چقدر اوضاع برای تو سخته.. چقدر داری اذیت میشی... ولی میخوام بدونی که برام ارزش داری.... !

واقعا .. دارم... اذیت ... میشم!


بعدا نوشت: یکی از دخترا که به نظرم خوب بود رو انتخاب کردم چند مدت پیش. خارج از جمع دوستانه مون تنهایی دیدمش.. آقا. .. این آدم از ایناست که یکسره حرف می زنن و به تو فرصت نمی دن صحبت کنی!!!!! یعنی یک سره ها! وای واقعا کسل کننده بود! حتی! خسته هم شدم از حرفاش که خیلی علاقمند نبودم گوش بدم دیگه! نمی دونم چقدر اینو نشون دادم که کلافه م کرده! ولی اون انگار نه انگار همچنان ادامه می داد!!!! درسته باهاش به آدم خوش می گذره! البته تا قبل از اینکه بره بالای منبر و دیگه پایین نیاد!!!! :| یعنی فقط برای خوش گذرونی خوبه نه یه دوست همه جانبه

یکی دیگه هم بود خیال کردم خب اون.. بعد فقط تو چت خوبه! و خیلی هم نظریم! خیلی احساس خوبی ازش میگیرم اما! در واقعیت یه کم خجالتیه و ... منو معذب می کنه! حس می کنم ازم خسته شده یا دیگه نمی خواد بشنوه!!!!!! یعنی فقط برای بحث در مباحث اجتماعی و سیاسی خوبه نه خاطره و درد و دل

یکی هم هست خیال کردم خب اونم خوبه. تلاشگره و خستگی ناپذیره و تو پروژه ها می تونه کمکم کنه!!!! اما خب.. به خاطر اختلاف سنی فکر کنم.. یا شایدم به خاطر بیش از حد مودب بودنش! منو شما خطاب می کنه و خلاصه دیوار کشیده:/ یعنی فقط برای پروژه ها خوبه

یکی هم هست گفتم خب اون! ولی اونم... نمی دونم. .. حس کردم.. بهتره نگم! نگفته حذفش می کنم!

حالا دیگه.. نمی دونم چه گزینه ای رو انتخاب کنم! از دخترهای اطرافم! :|

فکر کنم مشکل از منه!!!! خیلی کمالگرام! دنبال یه دوستی هستم که همه جانبه باشه!!! آخه چی میخوام مگه. کجاش همه جانبه ست؟؟؟ گوش بدم گوش بده.. حرف بزنه.. خجالتی نباشه با من راحت باشه و تقریبا پایه باشه! درک کنه!... بهتره همینجا استپ بزنم! باشه باشه من کمالگرام! این بحث همینجا تمام!!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

رنج نامه!

سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 19:24

خصوصی

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون

خواب

سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 19:23
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 22:43

چه در دنیای واقعی چه در مجازی. همه ی اطرافیانم در حال ازدواج کردن هستن. فقط من موندم :)))

اللهم اعطنی زوج و صالحة ذرية بسرعة 🥲😁

نویسنده: خاتون نظرات:
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون