زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۴، 16:55

تو ناجی کسی نیستی! قرار نیست همه رو نجات بدی قرار نیست به خواسته های بقیه اونقدر اهمیت بدی که خودت رو فراموش کنی! بله یه موقعیت هایی هست تو طرف مقابل رو اونقدر درک می کنی که می دونی بیان خواسته ی خودت ممکنه اونو به زحمت بندازه. اما این یه مسئله ی طبیعی در روابط انسانیه! آدمها خواسته ها شون رو بیان می کنن و طرف مقابل یا قبول می کنه و در زحمت میفته یا قبول نمی کنه و میگه نه و اونجاست که تو می تونی با خودت رو جای طرف گذاشتن خودتو اروم کنی اما نه تا حدی که آلارم ِ سواستفاده رو از طرف داری میگیری و بذاری ادامه بده!!!!!

قرار نیست آدمها به خاطر بیان خواسته هاشون طرد بشن. کنار گذاشته بشن. یا بقیه ازشون متنفر بشن... تا خودت برای خودت و خواسته هات ارزش قائل نباشی کسی برای تو ارزش قائل نیست! پس لطفا... خودتو ببین و بعدا تصمیم بگیریم که میتونیم به خاطر کسی یه قدم از خواسته ها و خودمون عقب بیایم یا نه. ارزشش رو داره یا نه...

برچسب‌ها: هویت
نویسنده: خاتون

رو به جلو

پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۴، 16:35

مرخصی رو گرفتم. کلی از مغز و اعصاب و روانم کار کشیدم :| و بلاخره تونستم و بعدش یه جلسه تراپی رایگان برای خودم گذاشتم و کلی با خودم حرف زدم...!!!! قرار جدید رو با آقای الف ست کردم. چون ایام فاطمیه ست باید مشکی بپوشم. پس نمیخواد فکر کنم چی بپوشم!!!! جایی قرار رو گذاشته که هر چی دختر چیتان پیتانی ست اونجاست :)))) بعد من اونطوری قراره وارد شم . تیپ مشکی و چادر و ... :))) هوم... حتی عاقای عین باعث شد بفهمم هدفم تو زندگی کلا چیه! و امروز در این مورد هم با خودم صحبت کردم! و اینکه چرا میخوام ازدواج کنم و ... و یه جلسه ی مشاوره پیش از ازدواج هم برای خودم ترتیب دادم! تو خیابون بلند بلند با خودم حرف می زدم و تظاهر می کردم هندزفری دارم و کسی پشت خطه!!! :)))

تنها چیزی که مونده اینه که... از درس هام عقبم!

امروز کلاس رانندگی هم رفتم. دارم بابا رو متقاعد می کنم ماشین رو بهم بده! نمی ده و میگه اول باید با خودم بیای و رانندگی تو ببینم تا بهت اعتماد کنم :) میگم جلوی شما هول میشم! می خنده میگه باشه! اما می دونم اگر بگیرم با اکراه می ده🥲 ببینم موفق میشم یا نه!

مربی م خانم به شدت مهربونی بود که باعث شد بارها و بارها پشیمون بشم که چرا مربی موقع گرفتن گواهینامه م رو یه پیرمرد بداخلاق و بی اعصاب و غرغرو انتخاب کردم!!!!

فکر کنم دست آخر مجبورم قبول کنم بابا هم کنارم بشینه. شاید فقط یک بار! خیلی اسنپ گرون شده و من تو وضعی هستم که عجله دارم و همش اسنپ میگیرم. مرخصی گرفتم اما پول اسنپ ندارم بدم :) دستم رفته تو جیب بابا! خیلی ماشین برای من مهمه! و لازمه!

نویسنده: خاتون نظرات:

طرد شدگی!

پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۴، 10:49

واقعا آدم نمیدونه چی کار کنه . دارم هی با خودم تکرار میکنم "خودتو ببین، تو هم حق داری" و این رو مثل ذکر با خودم تکرار میکنم! دست ِ اون روانشناسی که بهم گفت تو طرحواره ی طردشدگی داری، درد نکنه! بدتر اعصابمو بهم میریزه وقتی در موقعیت های اینطوری مثل مرخصی گرفتن ساده! باهاش مواجه میشم.چون همه رو می بینم الا خودم!!!! داره بدتر دیوونم میکنه! :|

نویسنده: خاتون نظرات:

از همه چی

چهارشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۴، 10:55

صبح تو خوابالودگی ساعت 5 صبح، ادکلن رو برعکس گرفتم و زدم به دستم :| حالا دستم بوی عطر میده! لباسم کمتر!! مسیر یک ربعه رو چنان تند رفتم که پنج دقیقه ای رسیدم و توی اتوبوس نشستم!!! کلا از محله مون این وقت صبح بیزارم . از تنها راه رفتن، توی خیابون های تاریک و خلوت! اما چاره ای نداشتم. صرفا برای اینکه حواسم به اطرافم پرت نشه. چنان دویدم که... هم زودتر تموم بشه وهم نفس کم بیارم و حواسم به نفس کشیدن و پیدا کردن ذره ای اکسیژن پرت بشه!!! و جواب هم داد... سری پیش که چنان ترسیدم که واقعا حس کردم یه جون از جونام کم شد ! :|

خلاصه که فکر کردم باهام همکاری میشه و میذارن که یه روز نباشم. اما نشد. قرار آخر هفته ی آقای الف از طرف من کنسل شد . منتظر یه روزی هستم که دوباره خودشون بگن. می ترسم الان آقای الف بگه نگاه این دختره چند هفته ست معطلش شدیم :| هر چند به خواهرش گفتم لطفا از طرف من عذرخواهی کنید، ولی خودم حس خوبی ندارم! شاید اونم حس خوبی نگرفته! اما چه کنم چاره ای ندارم!!! هیچ راهی ندارم کلا... ایشونم چون خودش مدیر ِ خودشه. کار برای خودشه. به خاطر همین خیلی در طول هفته سرش شلوغ میشه. نمیدونم در طول هفته میتونه قرار بذاره یا نه.. ولی شاید باورتون نشه خونمون اندازه ی دو دقیقه از هم فاصله داره :|||| خیلی این بخشش جالبه!!! اینکه با این فاصله ی کم شب ها هم قرار نمیذاره. حس خوبی بهم نمیده :) یعنی شبا انقدر خسته ست عایا!؟ همین پارک ِ وسط خونه هامون چشه مگه؟! خواهرش گفت هوا سرده پارک نمیشه :| بیخیال بابا.. راه میریم.. مهم دیدنه ست.. اما اینو نگفتم! در حالی که تو دلم اینو داشتم می گفتم :||||

من تو خونه دوست نداشتم حوض فیروزه و درس خوندنم رو به کسی بگم. فقط مامان می دونست!!! اونم پریشب در صحبت با مادر یه خواستگار، جلوی خواهرم گفت. بعد من سرویس بهداشتی بودم. اومدم دیدم مامانم ، مامانم نیست! یه لبخنده گنده ست دست و پا داره!!! خواهرم میگه عاره تو درس می خونی؟ گفتم بله.. :) تازه به مامان گفتم. الان سه چهار سالی هست. دوست نداشتم بگم و اینا....

دیگه شنید چه میشه کرد؟! :) وختی به کیس ازدواجم میگم. خب همه می فهمن!

این هفته که میاد. قراره پیش اون عاقاهه هم برم. همون که مشاور بود و اینا.. این دومین باره. قراره راه حل بده. من فکر نمیکنم کسی برای مسئله ی خانوادگی ِ ما. در واقع من... راه حلی داشته باشه. ولی گفت داره.. صرفا محض کنجکاوی میرم. وگرنه... که امیدی بهش ندارم. و البته بیشترم به خاطر اینکه تجربه ی یه کار فرهنگی جدید در کنارش هست که برام دوست داشتنیه، دارم میرم و وقت میذارم. چون ممکنه ایشون اون روز توی موسسه نباشن اصلا!

به شدت خودمو مجبور و مقید میکنم که درس بخونم اما همچنان از خودم راضی نیستم! رضایتم وقتی هست که الان که به روزای پایانی آبان رسیدیم. یه دور همه ی درس ها رو خونده باشم! اما یه دور هم نرسیدم!

دیشب انقدر غمگین بودم. انقدر غمگین بودم که حد و حساب نداشت. اونقدر که دلم می خواست تا صبح گریه کنم. بعد به جای اینکه به زور خودمو بخوابونم کلی از خودم پرسیدم و کوچه پس کوچه های ذهنمو زیر و رو کردم که دلایلش رو پیدا کردم.سه تا دلیل داشت. یکی اینکه از درس خوندنم عقب افتادم. اگر همه رو خونده بودم الان و می رفتم روی دور دوم. حالم بهتر بود. دوم اینکه اگر میشد آقای الف رو آخر هفته ببینم. حالم بهتر بود. سوم اینکه اگر راحتتر می تونستم مرخصی بگیرم و انقدر این مدیره گیر نمیداد. حالم بهتر بود. این سه تا اگر کنسل میشد چقدر حالم بهتر بود. بعدش خنده م گرفت! گفتم دختر مردم با چه مشکلاتی سرو کله میزنن. تو به این میگی مشکل و دلیل برای اینهـــــــــــــــــــــــمه ناراحتی؟ دیوونه ای چیزی هستی؟؟؟ حلش میکنیم! بخواب..

کاش همونطور که به خودم قول دادم . حلشون کنم! کاش 404 زودتر تموم بشه و عید شدنی.. یک آدم ِ امن رو کنارم داشته باشم.. که بهش بگم. عیدت مبارک! نگم عیدتون مبارک! بگم عیدت مبارک!.. می فهمی چی میگم!؟

پوف!

برچسب‌ها: خواستگار، حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

برنامه ریزی

سه شنبه بیست و هفتم آبان ۱۴۰۴، 9:44

دستاورد بزرگی که آقای عین برای من داشت این بود که تکلیفم با زندگیم مشخص شد! اینکه سال بعد ان شاء الله... شغلمو عوض میکنم و وارد شغلی میشم که حداقل فقط تایم بعداز ظهرمو بگیره و صبح تا ظهرم خالی بمونه برای کارهای فرهنگی و جهادی ای که انجام میدم و همچنین حوض فیروزه... همه ی پس اندازمم یه کاسه کنم و خودمو از قرض و قسط و وام رها کنم و به معنای واقعی کلمه زندگی کنم!!! حتی چرا که نه! بلاخره با بخشی از پس اندازم دوربینمو بخرم و حال دلمو خوب کنم. (خیال کردم یا میکنم، یا با ایشون پررنگ تر شده بود. وام ازدواج به پس انداز من اضافه میشه و خونه بزرگتری میخریم. اما الان این فکر دورتر شده و اصلا چرا باید آینده مو گره بزنم به اینکه یک نفر باشه که برنامه ریزیم چطوری میشه ... ) عاخه مگه زندگی چندتا بهاره؟!

هر چند همه چیز دست خداست و برنامه ریزی ما همیشه به سرانجام نمی رسه. اما فکر کردن به این چیزها من رو به آینده امیدوار میکنه و زندگی رو برام قشنگ تر.. این حس رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد...

ان شاء الله هر چی که خیره!

نویسنده: خاتون نظرات:

...

دوشنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۴، 22:29

تماس ها بسیاره! به دیدار رسیدن ها کم!!! تا الان سه تا تماس و فقط آقای الف همچنان برای قرار تاریخ تعیین کرده! بعضیا چرا فقط زنگ در رو می زنن فرار می کنن؟ :)

یکی دیگه شون استاده و اون یکی هم ناظم مدرسه! با سن های، ۳۸، ۳۷ و ۳۵ 😪

و در چهره ها و سلایق و همه چی مختلف! من دیگه رد دادم من کلا دیگه نمی گم چی میخوام‌ هر جی خدا بخواد فقط کاش زودتر یه چیز خوب بخواد🥲👀 بعد میگم چرا درس نمی خونم! خب این چیزا تو مغزم میگذره! چی بپوشم. چی بخرم. چی بگم... و هزار تا چیِ دیگه!

مثلا امشب درس نخوندم اما دو مدل سایه ی جدید رو امتحان کردم ببینم کدوم بیشتر بهم میاد :| واقعا دلم میخواد تو این وضعیت تا رسیدن یک وضعیت ثابت از درس انصراف بدم اما چه کنم از کمال گرایی؟ خودمو می کشمممم ولی می رسونم به امتحانا. اونم نه هر رسوندنی. رسوندن برای گرفتن نمره ی خوب :|

برچسب‌ها: خواستگار، حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۴، 19:18

خدایا من چرا اینطوری شدم چرا درس نمی خونم.😑

نویسنده: خاتون نظرات:

دیگه پایان ِ واقعی!

یکشنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۴، 10:30

مثل اینکه بحث باز مونده بود :) این دیگه واقعا آخریشه!

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

بدبختی داریم!

شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴، 15:16

چرا آدم اینطوریه! برای قرار خواستگاری حس میکنه هیچی لباس نداره. همین هفته ی پیش کشوی روسری و شالها رو باز کرده بودم و فکر کنید یه کشویی که به سختی باز و بسته میشه بس که سنگینه! و به مامانم گفتم: من هیچی روسری ندارم! گفت جدی می فرمائید؟ :))))

چرا کسی درک نمیکنه چیزی ندارم یعنی چی!؟ چیزی ندارم نه که هیچی ندارم. بلکه یعنی چیزی نیست که به دلم بشینه و حس کنم که آره این مناسبه که بپوشم!!! :)))))

برم چادر بخرم. چه میشه کرد! برم بخرم!! ندارم عاقا ندارم!

نویسنده: خاتون نظرات:

روز ششم

شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴، 10:23

انقدر استخر خلوت بود فقط یک خانم مسن دیگه با من بود البته در بخش نیمه عمیق. فکر کنم هوا سرد شده، همه استخر رو از زندگی شون حذف کردند و خوش به حال من باشه!!! طول ِ بخش نیمه عمیق استخر رو یک نفس رفتم! انگار ریه هام بزرگ تر شدن و راحتتر می تونم زیر آب نفسمو حبس کنم و خرسندم!!! بعد از کلی دست و پا زدن راحتتر به عقب شنا کردم و تونستم تعادلمو حفظ کنم. و کرال پشت خیلی راحتتر از کرال سینه ست. چیه این کرال اصلا حرکات دستش هیچ جوره تو مغزم نمیره! همزمان با من دو تا کلاس شنا هم برگزار شد. به صورت خیلی سوسکی!!! خب بقیه هم به حضور من توجهی نداشتن و می دیدن من دارم گوش میدم! صحبت های مربی شونو و نکاتش برای کرال رو گوش دادم. حتی رفتم زیر آب و شنای دخترا رو از زیر آب نگاه کردم که قشنگ متوجه بشم اما پیشرفت!؟ صفر!!! میخوام برم سراغ شنای قورباغه. از دست کرال بیزارم والا! حتما برم از پای قورباغه بدم میاد :) چون اون روزی داشتم پاشو می زدم و رو به جلو نمی رفتم و مثل چی درجا میزدم!!! نمیدونم از بیرون چطور به نظر می اومد اما به نظرم خنده دار بود!!! :|

دلم میخواد روز بعدی برم بخش عمیق و برگردم!!! میخوام غرق بشم :)))))) یه کم بلدم خودمو زیر آب تکون بدم. اما خیلی کُند!!! رو به جلو میرم. ولی رو به جلو میرم. برا همین میتونم نهایتا دو قدم برم سمت عمیق و برگردم. یا برمی گردم یا غرق میشم و خدا مرا بیامرزد!!!

برچسب‌ها: ماهی گلی
نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴، 10:17

کلا امتحان امروز رو فراموش کرده بودم. طوری که امروز صبح یادم افتاد :) هیچی هم نخونده بودم. اینطوری بودم که کاش یکی جام امتحان می داد! و بله متاسفانه این امتحانم با تقلب به اتمام رسید. خدا مرا ببخشد و بیامرزد! شرایطش رو نداشتم و خداوند متعال حتما این را در نظر میگیرد :)))))

نویسنده: خاتون نظرات:

پایان

جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴، 23:22

یه وقتایی آدمها زخم های رابطه های قبلی شونو با خودشون حل می کنن. مرهم میذارن. می بندن. قوی تر از قبل ادامه می دن.. پر از امید و سرزندگی.. و واقعا پرونده ش بسته میشه و به این نتیجه هم می رسن که بله! من درسای خوبی از رابطه م گرفتم. تجربه کردم. عبرت گرفتم... حالا به کار می بندم...

یه وقتام هست نه... خیال می کنی که رابطه تو تموم کردی و با قدرت میگی من حالم خوبه. من تراپی رفتم و همه چیز اوکیه و برام تموم شده ست. اما اون زخم رو حمل می کنی و دنبال خودت می کشی و رفتارت رو شکاک و مردد و ترسو کرده... ترسوترین آدم عالم شدی.. چیزی که هیچ نبودی. از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسی!

اون موقع بهتره که تراپی هات رو قطع نکنی و ادامه بدی! چون حالت اصلا خوب نیست. یا حداقل وارد رابطه نشی. سمت ازدواج نری.. کاری نکنی... کی گفته که دیر میشه؟ اونجا دیره که با حال بد وارد یه رابطه بشی و حال بدت ، همه چیز رو خراب کنه...

این اتفاقی بود که برای آقای عین افتاد.

اون ترسیده، وحشت زده و زخمی از رابطه ی گذشته ش بود. رابطه ای که باعث رشدش نشده و اون رو به قعر تاریکی ها برده! حتی اگر هم عاشق بشه باز هم اولویت براش درگیر بحران نشدن و سعی نکردنه! یه رابطه ی بی خطر و کم ریسک رو نیاز داره! یا حتی اصلا نیاز داره تراپی رو قطع نکنه. ..

شاید اگر اون تجربه رو نداشت. خیلی با هم خوب پیش می رفتیم... اون تجربه بهش اجازه نمی ده که زنده گی کنه!... خطر کنه و عاشقی کنه و مثل یک مرد بجنگه و پای حرفش وایسته!!!

پس دیگه این برچسب رو همینجا می بندم..

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴، 21:12

انقدر بهم ریختم که چیزی نمی تونم بنویسم. به توصیه ی لی لی شفاف و واضح باهاش صحبت کردم و حرفهایی زده شد که واقعا نیاز به یک جای خلوت برای گریه دارم! نمی تونمم بنویسم. چقدر احساس تنهایی می کنم. .

نویسنده: خاتون

جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴، 17:14

زندگی تبدیل شده به یه سکانس آبکی از سریال های مذهبی آبکی صداسیما! منم همون دختره هستم که چهره ی معصومی داره چادریه اولین بارشه که جلوی دوربینه. همون!

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

درگیری

پنجشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۴، 12:40

باشه. آقایون و حتی گاهی خانومها... نیاز دارند که گاهی تنها باشن! اینجاش مشکلی نداره واقعا. اما اونجا که من میگم شما ناراحت میشین دوس دارین تنها بمونین تا حل بشه یا حرف بزنید؟ میگی حرف بزنم!! بعد من دو روزه حرف می زنم. اینطوری برخورد می کنی که میخوام و باید و نیاز دارم تنها باشم و آدم حس آویزون بودن می کنه... که چی آخه؟... خب بگو کلا بهم میریزی دوس داری تنها باشی. بعد من میگم خب چی؟ آخر هفته س روزای تعطیل هر دومونه... می دونی ک قرار بود اخر هفته ها همو ببینیم. می دونی منتظرم می دونی برنامه نریختم. نی بینی تا ۱۲ شب منتظر پیامتم... بعد هیچی نمیگی!! خب بیا بگو من ناراحت میشم رسما می رم کما!!! بعد اگه من چیزی گفتم؟ هیچی نمیگم و واقعا فاصله میگیرم‌ اما اینکه این بخش از خودت رو نشناسی و برای شناسوندنش به من هم مسیر اشتباه رو بری واقعا آزار دهنده ست :)

بعد من نمی تونم بیام بگم چی شده. بابا یه پست می ذارم که سر مرخصی با رییس دعوام شده. نمی تونم اینو به تو بگم چون گفتی ادم حساسی هستی و علی الخصوص روی شغل فعلی منم حساسی. تا اینجاش مشکلی نداره باشه میام پست می نویسم اینجا خلاص میشم. اما اینکه خودتم میای یه چالش رو چالش های من میذاری.. باری رو برنمی داری بلکه بار هم میذاری. این دیگه خیلی مسخره ست :)

ببین وقتی تو با طرف در رابطه ای و این رابطه خب صمیمی تر شده نزدیک تر شده و میشه بهش اطمینان کرد که بله به یه جایی می رسه. تو میگی اوکی این اعصاب خوردی ها هم هست. رابطه ی خوب رو یا باید ساخت یا باید نگه داشت و سختم هست. ولی من اصن نمی دونم ته با تو بودن چی میشه!!! اصن نمی دونم می تونم اطمینان کنم یا نه. بعد واسه همچین چیز معلقی... اعصابمم هدر بره... چقدر می تونه مسخره باشه عاخه خداوندا!

امروز خواهر آقای الف هم منتظر خبر منه. واقعا تو این اوضاع تو عصبانیت دلم میخواد برم و آقای الف هم ببینم بعد میگم دختر ول کن تو عصبانیت ادم همچین تصمیمی نمیگیره که....

واقعا نمیذارن ادمو :/

به جهنم ... منم نه زنگ می زنم نه پیام می دم. خااااتون نیستم من سمت آقای عین برم که خودمو شبیه آویزون ها نشون بدم. هر وقت دوس داره زنگ بزنه هر وقت دوست داره هم پیام بده‌. این از من !

الانم عدو شود سبب خیر. نماز و حموم و می شینم سر پروژه ی آقای معمارباشی که بنده ی خدا گیر کرده و باید تحویلش بده!

لعنت بابا عه!

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین، خواستگار
نویسنده: خاتون نظرات:

قدرنشناسی

چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴، 16:23

اینکه دیگران قدر کارهایی که انجام میدی رو ندونن، یه چیز طبیعیه! غیر طبیعی اینه که تو خیال کنی که همه باید قدر کارات رو بدونن و برای همه هم خیلی کارها بکنی! مثل من!!! که باید در رویه م تجدید نظر کنم!!!!

این پست جهت تخلیه ی احساسات نوشته شده!!!! می تواند خوانده نشود!

من آدمی هستم که توی شغلم، در کمترین حالت ممکنه مرخصی می گیرم. به این صورتی که سه سال اولی که کار می کردم اکثرا همه ی مرخصی هام ساعتی بود و به ندرت حتی اگر رو به موت بودم هم مرخصی روزانه نمی گرفتم. و این روند در طول ده سال ِ کاری ِ آزگار برای یک مدیرعامل قدرنشناس تکرار شد! صرفا زمانی مرخصی گرفتم که واقعا چاره ای جز گرفتن مرخصی و انجام اون کار در ساعت اداری نداشتم.

الان به خاطر کارهایی که دارم انجام میدم. نیاز به مرخصیم بالا رفته!!!! اون هم باز ساعتی!!! نه روزانه ی کامل. اون هم دقیقا در ساعاتی که کاری نداریم! ساعتی که کار شروع میشه من میرسم!!! و هستم! اما رفتار ایشون عینا اینطوری بود که : لطفا مرخصی هاتون رو یادداشت کنید!!!

در صورتی که همیشه مرخصی های من به صورت توافقی بوده!!! من هم که نسبتا عصبانی شده بودم و کم کم در حال انفجار بودم. گفتم : اگه اینطوره یادداشت که می کنم. اما ... اگر نرفتم آخر سال باید مرخصی های نرفته م رو پولش رو بهم بدید!

ایشون هم گفت: که اینطوریه؟! گفتم بله شما شروع می کنید که اینطوری بشه :)

بحث ما خیلی به جاهای خوبی نکشید! و ایشون گفت نخیر من هیچ پولی نمیدم! منم گفتم پس بذارید که توافقی باقی بمونه به نفع شماست! !!!! اگر میخواید طبق روال بشه کلا باید طبق روال همه چیز محاسبه بشه!!!! اگر نه توافقی باقی می مونه!

تمام مدت بقیه هم در حال مشاهده ی این بحث بودند :|

واقعا بعدش من از عصبانیت دلم می خواست زمین رو گاز بگیرم! صرفا به دلیل همین قدرنشناسی! شما نمیگید که این خانم ده سال هست که مرخصی نگرفتن حالا در شرایطی هستند که اینطور شده! بعد اینطور رفتار می کنید؟! واقعا یک عده از آدمها گربه صفت و بی لیاقت هستند و باید آدم خودش، قدر خودش رو بدونه!

من نه تنها به مرخصی م رفتم. بلکه در حالی که می تونستم زودتر برگردم. منتظر ناهار موندم و ناهارمو خوردم و بعد اومدم. حتی دیرتر اومدم!!! واقعا چرا باید با کلی استرس و شکم خالی و بدو بدو خودمو به جایی برسونم که پشیزی برای زحمات من ارزش قائل نیستند!

واقعا باید خودم قدر خودم رو بدونم.

از این به بعد تا پایان سال هم تمام مرخصی های مانده م رو تا قرون آخر میرم. یک روز هم نمیذارم به روز بعدی بره. اصلا مرخصی میگیرم و خونه می شینم! ولی مرخصی میگیرم! این از من!!! مثل اینکه برخی ها باید اینطوری باهاشون رفتار بشه! تا حد و حدود خودشون رو بدونن! و بفهمن که طرف میدونه تا کجا می تونه حق خودش رو بگیره. این که از حق خودش میگذره دلیل بر احمق بودنش نیست!

لعنت بهت عاقای مدیرعامل. واقعا لعنت بهت! امیدوارم سال آینده عین آدمیزاد از این جهنم رفته باشم! خدایا کمکم کن.

نویسنده: خاتون نظرات:

تند باد

سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴، 14:15

همه چیز میتونه در کسری از ثانیه در زندگی من تبدیل به بهم ریخته ترین حالت ممکنش بشه اما چرا؟!

  1. بحث کردن با مدیرعامل سر مرخصی گرفتن و نگرفتن و تقریبا داد زدن پشت گوشی توسط من و درد و دل کردن مسخره با آقای میم که سعی در آروم کردنم بعد از تماس داشت و یهو به خودم اومدن که برا چی با مرد ِ غریبه درد و دل میکنی و گفتم برید سرکارتون و صحبت رو قطع کردم! هر چند چیزی هم نگفتم اما حس خوبی هم نداشتم!
  2. باز شدن دوباره ی پروژه ی آقای معمارباشی در صورتی که هزارتا کار نکرده دارم و نمیدونم کدوم رو انجام بدم و مغزم داره از شدت فعالیت و هماهنگی می ترکه! حالا باید براش وقت خالی کنم و نمیدونم چیکارش کنم!
  3. صحبت ها با آقای عین که دیگه زیادی سوال پیچش کردم و واقعا باید ترمزمو بکشم . انقدر آویزون به نظر نیام! :)) شاید دارم به نظر میام! باید یه کم عزت نفس خرج کنم!!!!! و اینم هست. ذهنم درگیر اینم هست!
  4. کارای سند و برنامه ریزی برای خرید و فروش خونه... اینم هست ..
  5. بحث کارای فرهنگی هم هست دیگه!
  6. درسای حوض فیروزه هم هست

اونم منی که دیروز کلی برنامه ریزی کردم و به خودم افتخار کردم که خب بلاخره همه چیز رو غلتک افتاد و انگار یکی گفت زکی! صبر کن بهت بگم! خبر نداری که!!!

من اصلا هیچی! یعنی یک ساعته که نشستم و هیچ کار نمیکنم و قفل کردم رسما! :| باید بگم دختر به خودت بیا و خودت رو جمع کن! واقعا خیلی از این موارد جای شکر هم دارن... یعنی دردسر های شیرین باید بهشون گفت. مثل شاغل بودن. مثل کیسی برای آشنایی. مثل خونه داشتن، مثل مفید بودن برای جامعه.. نه؟! اینطوری فکر کن.. اینطوری باید فکر کنم!

نویسنده: خاتون نظرات:

می جنگم!

یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴، 11:16
نویسنده: خاتون نظرات:

روز پنجم

یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴، 11:3

زانوهامو توی آب بغل کردم و روی آب معلق موندم. به خاطر شنای بقیه آب استخر مواج بود و اجازه دادم دوباره آب من رو به هر سمتی که میخواد ببره... همینطوری هم داشتم فکر می کردم. هر بار تو استخر این حرکت به من آرامش میده. مثل یه مدیتیشن خفن می مونه.. اینکه تو خودتی ، اختیار حرکتت توی آب رو داری. اما اختیار امواج دست تو نیست خاتون. اختیارت دست خودت نیست که روی آب معلق بشی. شاید وقتی زانوهات رو بغل میکنی ترجیح میدی زیر آب باشی. اما نه... روی آب می مونی! این خاصیت آبه در واقع... این خاصیت زندگیه!

چند بار بعد از حرکت هم زیر آب رسما رقصیدم :) رقصِ من در آوردی شبیه باله و رقص مدرن.. با حرکات و موج های کششی!!! :))) و بلاخره یاد گرفتم به پشت شنا کنم. این رو دختربچه ی نه ساله ای بهم یاد داد که اسمش رو نمیدونم. چون مایوش نارنجی بود. اسمش رو بذاریم خانم نارنجی!!!! خانم نارنجی گفت ببین خاله پاهات رو به میله بگیر و بعد دستت رو رها کن. معلق می مونی. برگشتنی هم از دستات استفاده کن. بار اول رفتم کنارش گفتم خاله خیلی ترسناکه من نمیتونم. گفت اولشه خاله بعدش راحت میشه. بار اول رها کردم. بار دوم باز رها کردم و با کمک میله وایستادم. هنوز نمی دونستم چطوری روی پام بایستم. بار سوم حواسم نبود و از میله فاصله گرفتم. چشمامو تکون دادم و دنبال میله گشتم و دیدم که کلی فاصله گرفتم!! :| حالا تپش قلب گرفتم که باید چطوری وایستم. نگو خانم نارنجی پشت سرم وایستاده و داره نگاه میکنه!!! یه نفس عمیق کشیدم و به خودم مسلط شدم و گفتم ببین ترس نداره. تو روی سطح آبی. حتی لازم نیست نگران تموم شدن نفس ت باشی. حالا فکر کن.. چطوری برمیگردی! و بلاخره! با کمک گردنم برگشتم. سرمو از روی آب بالا آوردم و همزمان پامو جمع کردم. با این کار به زیر آب رفتم و راحت برگشتم. خانم نارنجی که پشت سرم بود. چشمهای قشنگش گرد شد و گفت وای خاله عالی بودی آفرین. چقدر زود یاد گرفتی :) عاخه استاد ِ فسقلی ِ من :)

بعدش که یاد گرفتم عقبی می دویدم و یهو خودم رو روی آب پرت می کردم و چقدر کیف می داد! انگار روی یه تشک ابری هی و هی و هی خودتو پرت کنی :)

برچسب‌ها: ماهی گلی
نویسنده: خاتون نظرات:

نامه

شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۴، 11:48

ادامه خصوصی ست.

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون

عصبی و کلافه!

شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۴، 10:10

دارم سعی میکنم خودمو جمع و جور کنم!! مامان هر دو ساعت یکبار میاد کنارم می شینه و می پرسه از آقای عین چه خبر؟! منم میگم سلامتی و گذر میکنم... کلا تصمیم دو نفره مون بود که خیلی چیزها رو نگیم. مگر چیزهایی که بهشون ربط داره. در جریان جزئیات قرارشون ندیم. حتی دوستام رو... و من دارم تمرین میکنم و حس میکنم که این واقعا باعث سلامت یک رابطه میشه! چه من با ایشون به نتیجه برسم و چه نرسم!

دیشب دیر خوابیدم و با تمام تلاش ناموفقی که داشتم مغزم سکانس لبخندش تو اون بلوار شلوغ رو روی دور تکرار گذاشته بود. انقدر اون خیابون شلوغه که یه لحظه نگاهت رو از خیابون برداری یکی بهت میزنه! حتی یکی اونجا چپ کرده بود! با اینحالی که بلوار کوچیکیه!! بعد ایشون من یه سوال پرسیدم و بهش نگاه کردم. روشو سمتم کرد و لبخند زد و گفت من؟! .. و این سکانس پشت سر هم داره تو مغزم تکرار میشه بس که قشنگ خندید :|| همین باعث شد که ساعت 11 و نیم بخوابم!

با خودم گفتم صبح یه روز دیگه ست. و من دوباره حال خودمو خوب میکنم و به زندگی عادی و روزمره ی خودم برمیگردم. ایشون هم تنها میذارم که بلاخره بهم بگه میخواد چی کار کنه. اما متاسفانه اشتباه می کردم! دو بار زنگ خوردن گوشیم نتونست بیدارم کنه. بعد از شدت سرفه از خواب پریدم. چون هم هوا آلوده ست و هم سرد... متوجه شدم نیم ساعت دیرتر بیدار شدم! همینطوری یه کم گوشی رو چک کردم.. بعدم رفتم آشپزخونه با دست و روی نشسته نیمرو درست کردم و خوردم! منی که روتین مشخصی برای صبح ها دارم!!!!!! بعدم در کمال بی حوصلگی... نصفه ی قسمت جدید عشق ابدی رو روی مبل نگاه کردم. بعد دیدم خیلی دیر شده دیگه!!! رفتم مسواک زدم و صورتمو شستم و موهامو شونه کردم و اسنپ گرفتم اومدم سرکار. هفته ی گذشته انقدر استایل عوض کردم صبح در حال تجمیع وسایل چهار تا کیف بودم!!!! همون وقتمو بیشتر گرفت.

اومدم امتحانمو بدم که تلفن شرکت زنگ خورد و امتحان هم فقط شش دقیقه باقی مونده بود و چیزی یادم نمی اومد! دستمو مشت کردم که محکم روی میز بزنم و مردک پشت خط هم تمایلی به قطع کردن تلفن نداشت! آخر که قطع کرد تلفن شرکت رو محکم کوبیدم بعدش تند تند اونایی که مونده بود رو تقلب کردم!! و چاره ای نبود... به نظرم اگر مجازی درس نمی خوندم. استاد درک می کرد و یا بعدا ازم امتحان می گرفت یا اینکه نمره ی کامل رو با توجه به اینکه چقدر درسم خوبه. بهم می داد. چون بارها در طول دوره تحصیلی این شرایط بوده!!! به خاطر همین به خودم اجازه ی تقلب دادم!! شایدم اشتباه کردم! نمیدونم.. واقعا این چیزی نیست که تو ذهنم بتونم ... براش به نتیجه ای برسم!

بعدم تا الان زل زده بودم به پنجره ی شرکت!!! که نمای قشنگی هم از پشتش معلوم نیست! که دیدنی باشه!!!

عصبانی ام.. به شدت عصبانی ام. از طرفی هم باید دختر عاقلی باشم :) چون خیر سرم با این سن دیگه بچه بازی نداریم !!! و مثل دخترهای خوب این فضا رو بهش بدم تا بگه که میخواد چه کنه.. اما از طرفی هم دلم میخواد کلی پیام بدم و بگم یعنی چی آخه... !! بعد یادم میاد داشتیم با خواهرم یه فیلم عاشقانه میدیدم اون دو نفر انقدر سریع عاشق هم شدن. یعنی عشقی که به جنون رسید تهش.. فیلم که تموم شد خواهرم گفت چطوری میشه تو دو بار دیدن عاشق یکی شد؟! من قبول ندارم. انقدر سریع آخه؟! همش یه مشت هیجان کاذب بود! من از این فیلم خوشم نیومد!!!!!!

حالا انگار دقیقا کاراکتر های همون فیلم منم! چطوری میشه تو این مدت کوتاه...

من تحمل دو شکست رو در یک سال شمسی ندارم :) در واقع.. اعصاب روانم با اتفاق بهار به ملکوت اعلی پیوسته واقعا... ظرفیت روانی این چالش ها رو در خودم نمی بینم! برای همین برای جمع و جور کردن خودم... نیاز به فرصت دارم! و باید خودمو آماده ی هر چیزی کنم! ... باید برگردم به درس خوندن.. به برنامه ریزی هام.. باید خودمو جمع و جور کنم آخه من. .. و از پسش هم برمیام. من خودمو دختر قوی ای میدونم و اینها صرفا یه مشت درد و دل و روزمره نویسی بود وگرنه... میدونم که بلاخره تموم میشه... هر چیزی که اسمش هست!

برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

ترس

جمعه شانزدهم آبان ۱۴۰۴، 17:9

می ترسم که تو امتحان ِ زندگیِ من باشی. و این آشنایی قرار نیست هیچ وقت به سر سفره ی عقد رسیدن ختم بشه... پس... کاسه کوزه ی دلمو جمع می کنم. بغلش می کنم. دلمو سفت می چسبم و سعی می کنم یادم بره... که چقدر قشنگ تری وقتی از ته دل می خندی و به من نگاه می کنی. .. سعی می کنم یادم بره وقتی دارم می رم دوباره صدام می کنی و وقتی سرمو خم می کنم داخل ماشین میگی: مراقب خودتون باشید. سعی می کنم یادم بره . .. من همه چیز رو سعی می کنم از یادم ببرم. یک قدم فاصله بگیرم و برگردم به دنیای خاتونی که هیچ کسی رو نداشت تا این عشق درونشو تقدیمش کنه و اون هم متقابلا اون عشق رو بهش برگردونه. .. من سعی می کنم یادم بره چون تو اگر امتحانِ خدا باشی. .. دقیقا همین الانا زمانشه که بیای بگی ببخشید. نشد . ..

ببخشید ولی. .. من عقب تر می رم ..

تمامِ دیشب نخوابیدی و نتونستم بخوابم من هم. .. دلایل هر کدوممون هم یه جاهاییش مشترک میشد. . به جای اینکه تا نماز صبح بیدار بمونی. .. راحت بیا بگو نمی تونم خاتون.

من می ترسم.

من خیلی می ترسم...

پس.. چند قدم به عقب برمی گردم. ..

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

و ع..ش..ق.. .

پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴، 22:25

همه میدانند

همه میدانند

که من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم ...

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

روز مهم

پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴، 10:16
نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۴، 23:1

اصن انقدر معلقم نمی دونم چی بنویسم :) خدا رحم کنه به من واقعا با اینهمه روانپریشی!

نویسنده: خاتون

نهایتش!

چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۴، 16:21

بلاخره بار رو از روی دوشم برداشتم و خیلی واضح دردمو گفتم. واقعا احساس میکنم سبک شدم! امیدوارم لحنم خوب باشه... همش آماده ش کردم برای اینکه ممکنه یهو بگم نه! و آمادگی شو داشته باشه! هم گفتم که چی می پسندم.. تا ببینم چقدر میخواد برای من تغییر کنه یا قدم برداره... یا میشه یا اینکه پرونده ش بسته میشه. در مورد اون یکی هم حرف لی لی رو گفتم و خواهرش برخورد قشنگی کرد و واقعا آروم شدم. حالا دیگه میتونم در این آرامش کتاب های نخونده م رو تموم کنم و نهایتا هم یه گفتگو دلی با مامان داشته باشم و بهش بگم که ایشون هم آماده باشه ... و هر تصمیمی که گرفتم لطفا به نظرم احترام بذاره.. .

آخیش آرامش. ..

برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

توجه

چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۴، 13:0

طوری نگرانِ آدم میشه که هورمون های احساس خوب در سراسر بدن و در تک تک سلول هام پخش میشن :) ! من طوریم نشده یه کار پزشکی ساده ست و فکر کنم ایشون ۵ بار حالمو پرسیده!! و ۲ بارش هم گفته لطفا قرص هاتون رو سر وقت بخورید! دلم میخواد داد بزنم :)))!

انقدر خوب نباش بذار ببینم دارم چه غلطی می کنم!

برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

روزها

سه شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۴، 15:47

دیشب بعد از سالها، پرخوری ِ عصبی کردم!: ) در حالی که شام خورده بودم! بازم گرسنه م بود و سیب زمینی و گوجه رو با ولع خوردم و نفهمیدم چی خوردم! :))) اینطوری پیش بره وزنی که از دست دادم رو برمیگردونم!!!!! و بهتره که خودمو یه تکون ِ اساسی بدم!!! و پرونده ی خیلی چیزها رو این هفته ببندم!!

به سرم زده یه کم برای مطالعه ی آزاد وقت بذارم! شده یک صفحه! ... نمیدونم می تونم یا نه! آیا در من توانی هست که بلند شم و این کار رو انجام بدم یا خیر! ولی خیلی خوب میشه انجامش بدم! اینکه چیزی نمیدونم داره عذابم میده !!! :| ندانستن به شدت بده!!!!!!! وقتی در جایگاهی هم باشی که داری به یه سری آدم یه چیزهایی یاد میدی و بعد دانش کافی نداشته باشی. یعنی در جایگاه معلمی باشی یه طورایی!!!!!

من هنوز درس های حوض فیروزه رو هم نخوندم... خاک تو مخم کنن! طبق برنامه ای که نوشتم، باید روزانه 36 صفحه درس بخونم تا به امتحانهای پایان ترم برسونم خودمو! حالا تحقیق و پژوهش ها هم بماند! اما من روزانه چقدر درس می خونم؟ 0 صفحه!!! باید واقعا... یه فکری به حال خودم کنم! واقعا دلم میخواد درس نخونم!کاش کمال گرایی بهم اجازه ی مرخصی یک ترم رو می داد.. یک ترم استراحت می کردم! اما کمال گرایی دهنمان را سرویس کرده و اجازه نمیده! و میگه بمیری نمیری باید درس بخونی و حتی طوری بخونی که برای مقطع بعدی بدون کنکور وارد شی! :| در این حد تحت فشار ِ خودم هستم!

استخر هم پنجشنبه ها می رفتم که حالا دیت های سنتی ، وقتمو گرفته و نمیتونم پنجشنبه رو برای این کار زمان بذارم. یه استخر دیگه پیدا کردم میشه بعد از کارم برم. احتمالا بذارم که فردا برم! برم و یه کم مدیتیشن کنم. خودمو روی آب رها کنم و بذارم امواج منو تکون بدن! (دیدید که یه کم موج داره آب استخر؟) و بگم آره خاتون.. بذار امواج زندگی اینطوری تکونت بدن.. گاهی وقتها ... خیلی چیزها.. دست ما نیست که.. چه مرگی تو رو زده دختر؟! ول کن!

باید روی مشکلات و مسائل طرد شدگی هم کار کنم :) چیزی که یکی از مشاورهای یک ساعته بهم گفت! و اینطوری تشخیص داد و حس میکنم تقریبا درست بود... خیلی وقت هم هست که روی این مسئله زوم نکردم! باید به رشد فردیم هم اهمیت بدم! و خاک تو سرم نکن! این چه وضعیتی ست!

آقای معمار باشی به شدت به موقع هزینه ی پروژه رو برام واریز کرد و می تونم برم و از شر دندون ِ خرابم خلاص شم و بکشمش! زنگ زدم و وقت گرفتم! از بعد از دندون کشیدن متنفرم! همش باید مراقبت کنی و همش در حال خون قورت دادنی! واقعا بیزارم :) اما چاره ای نیست!

خیلی کار دارم. شاید گفتم اینجا نوشتن بتونه این ذهن ِ پراکنده رو منسجم تر کنه !!! امروز صبح بعد از سالها! یادم رفته بود برای نماز صبح آلارم بذارم و خواب موندم! هیچ وقت یادم نمی رفت آلارم بذارم و باید بگم . هرگز اتفاق نیفتاده بود که من یادم بره آلارم بذارم! شده بود که خواب بمونم. یا نخوام بیدار شم و ... اما اینکه واقعا شب یادم بره نه برای نماز و نه برای سرکار رفتن آلارم بذارم این اولین بار بود :) یعنی شما ببین ذهن ِ من چه زیبا با من راه میاد! و چقدر قشنگ داره روزمرگی هامو هندل میکنه! ساعت هفت و نیم یهو از خواب پریدم! و تا بفهمم من کجا و دارم چی کار میکنم و چرا گوشیم زنگ نخورد. لحظاتی طول کشید!!!

و پرخاشگری هم داره از درون من رو مثل خوره میخوره! چون دلم میخواد با همه بداخلاقی کنم!! :) واقعا این کار رو دوست دارم الان! در شرایطی هستم که دلم میخواد به همه بپرم. اما این رو کنترل میکنم و نگه داشتنش.. خیلی سخته! خیلی سخت!

نویسنده: خاتون نظرات:

دو راهی!

دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴، 21:44
نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴، 6:54

من رسما مغزم لب طاقچه ست. باید ۵ بیدار می شدم. ۶ بیدار شدم و حالا دارم خیلی دیر سر قراری که داشتم می رسم!! و جایی هست که نباید دیر کنی! خدایا کمک :/

نویسنده: خاتون نظرات:
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون