درگیری ذهنی
خیلی به خودم سخت میگیرم. یعنی بیش از حد! کم کم دارم فکر می کنم شاید باید برم و یه مشورت کوچولو بگیرم. بشینم روی مبل راحتی تک نفره ، روبروی کسی که همه ی حرکاتش رو از حفظم.. مثلا نشون بده شنونده ی خوبیه. حواسش هست. تمام تمرکزش به منه و فلان. بگم ها آره من با خاتون خیلی بداخلاقم. بد تا می کنم. مثلا بقیه رو راحت می بخشم اما برای بخشیدن خودم سرسختم. تا اشک خودمو درنیارم ول کن نیستم. نان استاپ خودمو سرزنش می کنم. نان استاپ ها دکتر. یعنی مثلا همین امروز خواستم بگم من جای همکار واینمیستم اما چیزی نگفتم بعد از دست خودم انقدر عصبانی شدم که گمانم دو ساعتی خودمو سرزنش کردم که چرا حرفی نزدی؟! یا مثلا دنبال گرفتن حق خودم نیستم. نه برای دانشی که دارم ارزش قائلم نه برای هنری که دارم. نه برای کاری که تو شرکت انجام می دم نه کلاس هایی که استادشون هستم. من برای هیچ کدوم ارزش قائل نیستم... به چندرغاز دل خوش میکنم و میگم ها زیادم هست! یا اصلا زیادم نباشه کافیه دیگه خوبه مگه چی کار کردم؟ مگه چی کار می کنم؟ یه کار عادیه دیگه.... بعد همه منو از دور می بینن میگن خاتون چرا انقدر ارزون؟ دیوونه ای؟ می دونی ادمی مثل تو چقدر میگیره؟؟؟ اما اره جلوشون میگم درسته حق باتوئه اما با خودم که تنها میشما... میگم نه بابا... چی کار کردم مگه؟... انگار من خاتون رو آدم حساب نمی کنم! همش اذیتش می کنم. تا آخر به این نقطه برسه که داد بزنه و با گریه بگه من دارم عذاب می کشم تو رو خدا تو دیگه بس کن. فقط همین دیالوگه که سرزنش گر درون رو تونست امروز ساکتش کنه!!! هیچ چیز دیگه ای نمی تونه... بعد عصبانی هم هستم من همیشه عصبانی ام من حتی وقتی بقیه کارشونو درست انجام نمی دن عصبانی میشم من برا اینکه بقیه ادم بدی هستن عصبانی میشم من برای زرنگ بازیا . مارموز بودنا.. احمق بودنا.. من برای همه شون عصبانی ام. نه یه عصبانیت ساده. عصبانیتی که انگار مثلا من می تونستم حلش کنم و نکردم. دست من بوده درستش نکردم!!!! نقش های زندگی مو زیادی بازی می کنم. افراطی بازی می کنم. زیادی دختر خوبی ام زیادی خواهر خوبی ام زیادی کارمند خوبی ام زیادی استاد خوبی ام انگار تو همه چیز زیاده روی می کنم غیر از مهربون بودن با خودم. مثلا وظایف بیش از حدی رو گردن میگیرم! مثلا وقتایی که به من نیاز ندارن هم حتی کمک میکنم! این در بحث اجتماعی خوب هم هست! مثلا چند روز پیش شیر آتشنشانی آب می داد زنگ به شهرداری زدم و درستش کردن. این منو تبدیل به یه شهروند وظیفه شناس کرده اما متاسفانه در سطح روابط شخصی و کاری داره منو له می کنه! من رسما تبدیل به برده ای شدم که ازش بیگاری کشیده میشه و اونقدری که حقش هست رو دریافت نمی کنه و حتی خودش هم برای تغییر کاری نمی کنه و زبانش فقط به سرزنش بازه! واقعا کم کم دارم... یعنی..حریف خودم نمیشم! نه می تونم به خودم ارامش بدم و نه عصبانیتمو از درون کنترل کنم نه منِ سرزنشگر درون رو خاموش کنم. یعنی این سه بخش خیلی اتفاقی اتفاق می افتن و خیلی اتفاقی تموم میشن و باید بهش زمان بدم فقط زمان حلش می کنه.. هم خوشحال میشم از چیزی یعنی اونقدر هم نمی تونم خودمو خوشحال کنم خیلی کوتاه مدته...برای یکی داشتم می گفتم که اینطور هستم و روی اعصابمه و گفت خاتون اینا طبیعیه همه ی ادمها اینطورند. می خوام بدونم دقیقا کدوم قسمتش طبیعیه؟ موندنِ سالها در یک شغل با حقوق بخور و نمیر در حالی که خودتو سرزنش هم می کنی؟؟؟ گرفتن پول های اندک برای پروژه های خیلی زحمت دار؟ واقعا چی ِ این وضعیت من طبیعیه و همه ی ادم ها با این افکارها درگیرن؟ اینکه عصبانی ام؟؟؟ اینکه زیادی به دیگران کمک می کنم و به خودم نه؟ اینکه با خودم نامهربونم؟ می خوام بدونم واقعا چیه که طبیعیه!؟ چطور می تونه یک زندگی نرمال این چیزها رو داشته باشه و حالش با خودش و زندگیش خوب باشه؟؟؟ این زندگی من از حالت نرمال یه کوچولو و یه ریزه خارج شده که اسمش رو بحران نمیذارم ولی تعادل یه سری چیزا بهم ریخته...! واقعا از خودم خسته شدم و دلم میخواد خودمو بندازم دور!!! برنامه هامو نوشتن هم کاری نتونست برام انجام بده... کاش میشد سرزنش گر و غولچه عصبانیِ درون رو کشت! چقدر زندگیِ پخمه آنه تری داشتم و راحت بودم لااقل! یه احمقِ راحت!
