زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

درگیری ذهنی

سه شنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۳، 21:51

خیلی به خودم سخت میگیرم. یعنی بیش از حد! کم کم دارم فکر می کنم شاید باید برم و یه مشورت کوچولو بگیرم. بشینم روی مبل راحتی تک نفره ، روبروی کسی که همه ی حرکاتش رو از حفظم.. مثلا نشون بده شنونده ی خوبیه. حواسش هست. تمام تمرکزش به منه و فلان. بگم ها آره من با خاتون خیلی بداخلاقم. بد تا می کنم. مثلا بقیه رو راحت می بخشم اما برای بخشیدن خودم سرسختم. تا اشک خودمو درنیارم ول کن نیستم. نان استاپ خودمو سرزنش می کنم. نان استاپ ها دکتر. یعنی مثلا همین امروز خواستم بگم من جای همکار واینمیستم اما چیزی نگفتم بعد از دست خودم انقدر عصبانی شدم که گمانم دو ساعتی خودمو سرزنش کردم که چرا حرفی نزدی؟! یا مثلا دنبال گرفتن حق خودم نیستم. نه برای دانشی که دارم ارزش قائلم نه برای هنری که دارم. نه برای کاری که تو شرکت انجام می دم نه کلاس هایی که استادشون هستم. من برای هیچ کدوم ارزش قائل نیستم... به چندرغاز دل خوش میکنم و میگم ها زیادم هست! یا اصلا زیادم نباشه کافیه دیگه خوبه مگه چی کار کردم؟ مگه چی کار می کنم؟ یه کار عادیه دیگه.... بعد همه منو از دور می بینن میگن خاتون چرا انقدر ارزون؟ دیوونه ای؟ می دونی ادمی مثل تو چقدر میگیره؟؟؟ اما اره جلوشون میگم درسته حق باتوئه اما با خودم که تنها میشما... میگم نه بابا... چی کار کردم مگه؟... انگار من خاتون رو آدم حساب نمی کنم! همش اذیتش می کنم. تا آخر به این نقطه برسه که داد بزنه و با گریه بگه من دارم عذاب می کشم تو رو خدا تو دیگه بس کن. فقط همین دیالوگه که سرزنش گر درون رو تونست امروز ساکتش کنه!!! هیچ چیز دیگه ای نمی تونه... بعد عصبانی هم هستم من همیشه عصبانی ام من حتی وقتی بقیه کارشونو درست انجام نمی دن عصبانی میشم من برا اینکه بقیه ادم بدی هستن عصبانی میشم من برای زرنگ بازیا . مارموز بودنا.. احمق بودنا.. من برای همه شون عصبانی ام. نه یه عصبانیت ساده. عصبانیتی که انگار مثلا من می تونستم حلش کنم و نکردم. دست من بوده درستش نکردم!!!! نقش های زندگی مو زیادی بازی می کنم. افراطی بازی می کنم. زیادی دختر خوبی ام زیادی خواهر خوبی ام زیادی کارمند خوبی ام زیادی استاد خوبی ام انگار تو همه چیز زیاده روی می کنم غیر از مهربون بودن با خودم. مثلا وظایف بیش از حدی رو گردن میگیرم! مثلا وقتایی که به من نیاز ندارن هم حتی کمک میکنم! این در بحث اجتماعی خوب هم هست! مثلا چند روز پیش شیر آتش‌نشانی آب می داد زنگ به شهرداری زدم و درستش کردن. این منو تبدیل به یه شهروند وظیفه شناس کرده اما متاسفانه در سطح روابط شخصی و کاری داره منو له می کنه! من رسما تبدیل به برده ای شدم که ازش بیگاری کشیده میشه و اونقدری که حقش هست رو دریافت نمی کنه و حتی خودش هم برای تغییر کاری نمی کنه و زبانش فقط به سرزنش بازه! واقعا کم کم دارم... یعنی..حریف خودم نمیشم! نه می تونم به خودم ارامش بدم و نه عصبانیتمو از درون کنترل کنم نه منِ سرزنشگر درون رو خاموش کنم. یعنی این سه بخش خیلی اتفاقی اتفاق می افتن و خیلی اتفاقی تموم میشن و باید بهش زمان بدم فقط زمان حلش می کنه.. هم خوشحال میشم از چیزی یعنی اونقدر هم نمی تونم خودمو خوشحال کنم خیلی کوتاه مدته...برای یکی داشتم می گفتم که اینطور هستم و روی اعصابمه و گفت خاتون اینا طبیعیه همه ی ادمها اینطورند. می خوام بدونم دقیقا کدوم قسمتش طبیعیه؟ موندنِ سالها در یک شغل با حقوق بخور و نمیر در حالی که خودتو سرزنش هم می کنی؟؟؟ گرفتن پول های اندک برای پروژه های خیلی زحمت دار؟ واقعا چی ِ این وضعیت من طبیعیه و همه ی ادم ها با این افکارها درگیرن؟ اینکه عصبانی ام؟؟؟ اینکه زیادی به دیگران کمک می کنم و به خودم نه؟ اینکه با خودم نامهربونم؟ می خوام بدونم واقعا چیه که طبیعیه!؟ چطور می تونه یک زندگی نرمال این چیزها رو داشته باشه و حالش با خودش و زندگیش خوب باشه؟؟؟ این زندگی من از حالت نرمال یه کوچولو و یه ریزه خارج شده که اسمش رو بحران نمیذارم ولی تعادل یه سری چیزا بهم ریخته...! واقعا از خودم خسته شدم و دلم میخواد خودمو بندازم دور!!! برنامه هامو نوشتن هم کاری نتونست برام انجام بده... کاش میشد سرزنش گر و غولچه عصبانیِ درون رو کشت! چقدر زندگیِ پخمه آنه تری داشتم و راحت بودم لااقل! یه احمقِ راحت!

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه بیستم مرداد ۱۴۰۳، 12:51

همچنان حس میکنم قراره بمیرم :))) عجیبه!

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه بیستم مرداد ۱۴۰۳، 11:19

هیششش.. آروم باش. همه چیز دست تو نیست. همه چیز تحت کنترل تو نیست. تو خدا نیستی خاتون. آروم باش جان ِ دلم. به کارهایی که تحت کنترلت هست رسیدگی کن! خب؟

نویسنده: خاتون

بیخیالی!

چهارشنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۳، 15:46

امروز که داشتم توی فروشگاه قدم می زدم. از تیررس نگاه ِ صندوقدار و کارمندای فروشگاه خودمو قایم می کردم! چیزای چرت و پرتی خریدم که 300 هزار تومن شد! یه جعبه کوکی کاکائویی خریدم که 80 هزار تومن پولشو دادم اما مزه ی تاید میده!!!! حالا ولش کن .. اینجا رو خواستم بگم!

یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم خودمو قایم میکنم بعد از خودم پرسیدم که یعنی چی آخه؟ چرا باید به نگاههای بقیه اهمیت بدی. یه لحظه وایستادم و چشامو بستم و نفس عمیق کشیدم و برای چند ثانیه ای خیال کردم نه .. نگاه هیچ کس برام مهم نیست. بعد دیدم چقدر زندگی راحتتر و بهتره. ولی متاسفانه فقط چند ثانیه طول کشید! و بعدش با گفتن جمله: واقعا سخته! برگشتم به حالت اولیه!!!!!! باید بیشتر تمرین کنم.. خیلی اهمیت میدم خیلی زیاد!!!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

هیچ

دوشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۳، 16:2

تلاش ها برای فرار از عصبانیت فایده داشت! و تکرار جملات :

+همه چیز تحت کنترل من نیست.

+به تو هیچ ربطی نداره

جواب داد! و آروم ترم :) الحمدلله! در خودم مانده ام که چطور اینهمه مدت این داستان رو تحمل کردم و نفهمیدم که غیرعادیه.. تا اینکه کم کم دیگه از کنترل خارج میشد!!!!

زندگی میگذره دیگه چی بگم.. اتفاق جدیدی نیست. حتی دغدغه ی جدیدی هم وجود نداره! حتی به اینم الحمدلله!

یکی از دخترای فامیل که با هم بی نهایت صمیمی بودیم. چند ده سال پیش! یهو بهم زنگ زد و دعوتم کرد که بهش سر بزنم و قول ِ دریا رفتن داد. شهر ِ شوهرش و یعنی خونه زندگیش بعد از ازدواج کنار ِ دریا افتاده! کمتر کسی هست که دریا رو دوست نداشته باشه! برای همین این رو گفت که برم... اما حس میکنم اونقدرا حرفی ندارم که باهاش بزنم. انگار من ِ چند ده سال پیش دغدغه هایی داشت حرفهایی داشت حتی دوستان صیمی ای داشت که من ِ امروز اونا رو نداره و نمی فهمه و درک نمی کنه!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

عصبانیتِ ممتد

سه شنبه نهم مرداد ۱۴۰۳، 18:19

تازگیا روی عصبانیتم زوم کردم تا علتش رو بفهمم و تا حدودی متوجه شدم...

مثلا هم از مسائلی عصبانی ام که کنترلی روش ندارم! هم از مسائلی که مثلا کنترل دارم و دست خودمه!!!!

بخوام مثال بزنم ... همین چند روز پیش بعد از یه روز خیلی خسته کننده ی کاری. لحظه شماری می کردم تا به خونه برم. دقیقا راس ساعت پایان ساعت کاری! مدیرعامل بهم کار گفت! کاری که ده دقیقه ازم وقت گرفت و حتی خودش نتیجه شو دنبال نکرد و روز بعد دنبالش کرد!!!! و حتی اون لحظه هم براش مهم نبود .فقط بیخودی منو نگه داشت! از میزان بیشعوری و رییس بازی دراوردنش حسابی عصبانی شدم! این مثالی از کاری که روش کنترلی نداشتم و دست من نبود!

بعدی هم مثلا همکارم بهم گفت روزهای آف م بیام سرکار که اون بره خوش بگذرونه! در حالی که روز آف اون بین التعطیلی بود و من اومدم سرکار... با این حالی که کنترل ماجرا دست منه و می تونم بگم نه امکانش نیست ولی باز هم به شدت عصبانی ام که چقدر می تونه پررو باشه!!!!!

برای پایین آوردن ولوم عصبانیتمم باید در مثال دوم هی تکرار کنم دست خودته همه چیز دست خودته.. بیشعوری اون به تو ربطی نداره. دست خودته!!!! اما تا اینکه حرف زدن با خودم رو قطع می کنم می بینم دارم دندونامو بهم فشار می دم و حرص می خورم!

و سر اولی هم یه بهانه ای بیارم و توضیح بدم دست ما نیست و همینه که هست! و هی تکرار کنم تا آروم بشم اینم به همون منوال.. به محض قطع کردنش اوضاع خراب میشه....

و این مسئله ی عصبانیت حدود ِ یک سالی شاید هست که درگیرشم..شایدم بیشتره نمی دونم! بلاخره یه جایی از لحاظ جسمی می زنه بیرون باید کنترلش کنم. باهاش بجنگم!!!! خودمو آروم کنم. چه می دونم یه کاریش کنم! از همه عصبانی ام. زیاد به همه چیز اهمیت می دم. زیاد همه چیز برام مهمه. زیاد زندگی رو جدی گرفتم زیاد مسئولیت پذیرم. زیاد خودمو به زحمت میندازم همه چیز رو درست کنم یا اگر هم نشه عصبانی میشم حرص می خورم خودخوری می کنم...

باید خودمو رها کنم. باید خودمو بیخیال کنم. باید به خودم اهمیت بدم. باید چشمامو روی خیلی چیزا ببندم.... باید رها کنم

خاتون خواهش می کنم رها کن. ..

نویسنده: خاتون نظرات:

احساسات عجیب

یکشنبه هفتم مرداد ۱۴۰۳، 22:10

امشب سر کنجکاوی با برنامه ی وان نوت کار کردم متوجه شدم کاربردش برای برنامه ریزی هستش... منم که چند وقته حال و حوصله ی هیچی ندارم در واقع همه ی کارای روزانه مو به زور انجام می دم و فقط انگار گذر زمان منو به جلو هول می ده...

امشب که داشتم برنامه ریزی می کردم تازه متوجه شدم که چرا اینطور حسی دارم! احساس مردنِ به زودی! حس می کنم به زودی میمیرم و این برنامه ریزی ها بی فایده ست و فقط نوشتن بیهوده ست :)

تا همین چند روز پیش خودمو ۳۸ ساله می دونستم نه سنی که هستم!!! دیدین مثلا... یکی میگه من حس می کنم ۶۰ سالمه و فلان در حالی که شاید ۱۸ سالشه!؟ نه اونطوری...من واقعا حس می کنم ۳۸ سالمه عجیبه :) حالا هم این احساس مسخره و به نظرم ... نوشتن و برنامه ریزی مسخره ست! ولی دارم خودمو مجبور می کنم که منم با جریان زندگی برم ولی نه به زور!

شاید فکر کنید خیلی ناراحتم و افسرده و فلان. ولی نه من احساس خوبی دارم. نگرانی هایی هست ولی حال دلم خوبه! و فقط حس می کنم قراره به زودی بمیرم!!!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

قدیما

شنبه ششم مرداد ۱۴۰۳، 10:5

پیرو پست قبلی بگم که خیلی دارم به روزهایی فکر میکنم که برق نبود و مردم چطور زندگی شونو میگذروندن.. مثلا چطور از گرمای تابستون خلاص میشدن!؟ درسته که اون زمان کره زمین انقدر گرم نبود ولی خب گرمایی هم بود که بدنشون تحملش رو نداشت .. هر چند برای ما خنک محسوب میشه...

اینکه شب رو با فانوس و شمع و ... بگذرونی... بزرگترامون تعریف میکنن چراغ گرد سوز که اومد گرون بود و همه نداشتن خب.. دخترای روستا توی خونه ی کسی که داشت با هم جمع میشدن تا ادامه ی گلدوزی هاشونو انجام بدن!!! و براشون شگفت انگیز بود که آره.. شب هم میتونه چیز خوبی باشه. میشه بیدار موند و قالی بافی کرد یا گلدوزی یا هر کار دیگه ای.. شب هم میتونه روشن باشه!

یا مثلا برای گرما از بادبزن استفاده می کردن.. حالا به هر شکلی..یا تو شهرهایی که باد زیاد می اومد مثل یزد و کرمان و ...برج های بادگیر بود. اینطوری که یه اتاقی بود که یه بخشی از اون یه سقف بلندی داشت که تهش باز بود. پایین اون سقف بلند یه حوضی بود.. باد از بالا می اومد و میخورد به آب و خنک میشد و تو کل خونه می پیچید.. به نظرم تکنولوژی شگفت انگیزیه =)

از کوچه ها.. از جاده های بی برق... شب های تاریک ِ تاریک... شبهایی که فقط ماه شب 14 اون رو میتونست روشن تر از شبهای دیگه بکنه وگرنه.. هیچی نبود. صدای سواری.. صدای سم ِ اسبی.. صدای گاری ای.. صدای پای ِ آدمی.. که نمیدیدی کی هست و چی هست و کجا میره.. و بلند داد میزدی مثلا: آهااای کیستی؟ کی اونجاست؟

آره خب زندگی سختتر بود. زندگی بدون برق سخته.. ولی وسط اینهمه فراوانی ِ نعمت ِ به خاطر ِ برق.. آدم دلش شبیه ِ اون روزا میخواد. گاهی... مثلا دنبال این باشه که چطور میتونه از شر ِ گرمای تابستون بدون ِ برق! خلاص بشه! نه؟

نویسنده: خاتون نظرات:

معاشرت

شنبه ششم مرداد ۱۴۰۳، 9:55

معاشرت! این عنصر ِ عجیب!

چند روز پیش، شب بود و من داشتم به خونه برمی گشتم. خب بدمسیر بود و تاکسی و ... هم درست و حسابی نداشت و باید یه مسیری رو پیاده می رفتم. ترجیح دادم اسنپ بگیرم که بوم! چی شد؟ برقا قطع شد! شما تصور کن توی یه محله ی تاریک من تنها با یه کوله ی فوق سنگین گیر افتادم! اسنپ و هیچی هم کار نمیکنه. لوکیشن هم کار نمیکنه هیچی! حالا خوب بود مسیر پیاده شو بلد بودم!

همینطوری که تو دل کوچه های تاریک راه می رفتم و هیچی رو نمیدیدم و هرازچندگاهی یه ماشین رد میشد و یه نوری می انداخت و دیگر هیچ... با خودم فکر کردم دنیا اگر تاریک بود چقدر قابل تحمل تر بود! در حالی که باید از تاریکی و تنهایی می ترسیدم و خب احتمال هر چیزی هم بود. چون به هر حال تو تاریکی جرم هایی می تونه اتفاق بیفته که در روشنایی نمیشه! اما خیلی آروم بودم. راحت بودم.. اینکه آدمها منو نمی بینن. من هم آدم ها رو نمی بینم! اون چشمهای پرسشگر رو نمی بینم.. چقدر همه چیز بهتره.

یاد کتاب بینایی افتادم.. البته نه به اون کثافطی ولی... خب من که دارم می بینم کلا کور که نشدم! تاریک ِ تاریک که نیست.. نوری هست.. به هر حال مهتاب هم نوری داره که توی روشنایی ِ شهر .. متوجهش نمیشیم و حالا نور مهتاب توی کوچه بود. همین نور ِ کم.. واقعا کافیه... بهتره.. قابل تحمل تره...

بعد که دیدم چقدر حالم خوبه فهمیدم اوضاع ِ اجتماعی بودنم به باد ِ فنا رفته.. از آدما گریزانم :).. لااقلش اینه که ... قابل تمرینه و میشه حلش کرد.. اون هم به سادگی.. آدمی هستم که خیلی سریع دوباره به اوضاع قبلیم برمیگردم و اوکی میشه... ولی .. حس خوبی بود.. کاش نورِ شهر شبا کمتر بود....

نویسنده: خاتون نظرات:

همه چی

چهارشنبه سوم مرداد ۱۴۰۳، 11:24

و سوال طلاییِ تو چی میخوای خاتون! خیلی قشنگی سوال جان! خیلی!!!

پست قبلی در رابطه با نامزد یا دوست پسر نبود😂 از اعضای خانواده بود! فکر کنم اینطور به نظر اومد! وای خدا نکنه کسی که باهاش قراره باشم اینطور رفتاری داشته باشه :| وحشتناکه آقا!!! وحشتناکه!

و سوال طلایی! من دلم ماشین می خواد :( دوربین می خواد :((( نمی دونم اول ماشین میخواد یا دوربین! ماشینِ بابا هست! حتی بابت اینکه بهم بدتش هم مشکلی نداره. صدهزاربار گفته خاتون اون ماشینو بردار و هرجا که میخوای برو! اما من نمی رم :) مرضی چیزی دارم فکر کنم!

نمی دونم چرا انقدر عصبانی ام... خیلی عصبانی ام انگار! مثلا دیروز رو که ولش کن.. باشه جلوی ظلم وایستادم اما امروزم نزدیک بود استاد زبان رو خفه کنم!!! یعنی خودمو کنترل کردم که بهش نگم چقدر مبهم و مسخره حرف می زنی عین آدم بگو دیگه... چیکار کنیم دقیقا!!! به جاش سعی کردم با سوال پرسیدن های مودبانه بفهمم منظورش دقیقا چیه! در حالی که به "من که گفتم" هاش توجه نکنم!!! یا من مشکل دارم یا آدما. درست نمی دونم چطوریاست!

خیلی تنبل شدم و دارم با این مبارزه می کنم! هر چند مدت یک بار تنبل میشم! نمی دونمم بقیه اینطوری میشن یا نه یا شایدم خیلی به خودم فشار میارم و از خودم توقع دارم بنابراین اسم استراحت کردن رو میذارم تنبلی! سه روزی هست سرگیجه دارم. دیروز وقتی داشتم پاهامو می شستم اگه سینک رو نمی گرفتم به سمت راست می افتادم. یا شبا خیال می کنم زلزله ای چیزی اومده انقدر که روی ویبره م!!!!! قبلا کم خونی بود. قرص خوردم و درست شد. نمی دونم الان این سرگیجه نتیجه ی چیه! شایدم نتیجه ی خستگی و بدنی که نیاز به استراحت داره و منِ ظالم اسمشو گذاشتم تنبلی!!!! :) خلاصه که نمی دونم!

یه کم هم بداخلاق شدم. واقعا از وقتی که نوک پیکان قضاوت رو از روی آدما برداشتم و روی خودم گذاشتم بهتر شده! می شینم خودمو قضاوت می کنم بعدم براش راه حل پیدا می کنم بعدم اجراش می کنم! واقعا عالیه! قضاوت دیگران غیر از حرص خوردن و موج انرژی منفی چیز دیگه ای نداره! تازه حل هم نمیشه!!!!

خیلی روی اخلاق حساسم :) چون اگه بخوام اسممو بذارم بچه مذهبی.. که خیرسرم هستم. متأسفانه تعدادی زیادی شون بداخلاقند :))))))) و نمی خوام من جز اون تعداد زیاد باشم!!!! مثلا طرف جانماز آب می کشه و یه وضعیه. بعد با خانواده ش رفتارش داغونه و همش طلبکاره... دقیقل آدم از چیزی که بدش میاد ممکنه سرش بیاد. دیدید دقیقا رو با ممکنه نقض کردم 😂 برای همین حساسم. بقیه چه گناهی دارن که خوددرگیری های درونی ما روی سر اونا آوار بشه! والا!

بابا کتابایی که می خونه رو با صدای بلند خلاصه شو ارائه می ده. مشکل اینه که من ژانر مطالعاتی شو دوست ندارم! و اصلا کتابایی که می خونه رو قبول ندارم! در راستای بداخلاق و عصبانی بودنم. دیروز که داشت به آبجی می گفت من توی اتاق بودم و لامپ هم خاموش بود. با صدای پچ پچ گفتن جوابشو اینطرف می دادم و کتابشو زیر سوال می بردم😂 بعدش پشیمون شدم چون هر چی آروم بگی یا در درونت اجرا کنی یه جا کنترل رفتارت از دستت در می ره و خلاصه می شود آن چیزی که نباید بشود!!!! همیشه دلم می خواست با بابام دوست باشم تا اینکه رابطه دختر پدری باشه اما متأسفانه بابا خیلی روی احترام حساسه بنابراین هر گونه ابراز دوستی از طرف من . به بن بست خورده! برعکسش مامانه . که دوستیم. مثلا راحت می تونم بهش بگم چقدر امروز غذات بدمزه شده! یا چرا انقدر به همه چیز گیر میدی ؟ یا فلان.. هر چی دیگه... راحت می تونم بگم و اون هم ناراحت نمیشه و می خنده. ولی بابا نه... نمیشه اینطور بود. یه وقتایی همین باعث سوءتفاهم میشه به نظرم...یعنی یه چیزی بهم میگه منم نمی تونم درست جواب بدم. اون پرده ی حیایی که بین مون هست اجازه نمی ده. بعدش خیال می کنه من موافقم یا مشکلی ندارم یا هر چی... اینه که بده!

تازگیا متوجه شدم در یک چیز دیگه هم با بابا مشترکم. اونم غولچه عصبانی درون داره که در حال کنترلشه😂

نویسنده: خاتون نظرات:

دوستم نداشته باش خب؟

سه شنبه دوم مرداد ۱۴۰۳، 19:52

از محبت زیادی بیزارم!!! از اینکه یکی بهم بچسبه و ابراز محبت کنه بیزارم... به نظرم غیرمنطقی و اعصاب خورد کنه! بله آدم و من یعنی. به محبت و توجه نیاز دارم. اما نه بیش از حد!مثلا اگه بخوام مثال بزنم. مثلا یکی خیلی زنگ بزنه. هر شب منتظره شب بخیر باشه. هر روز باید ببینی ش. هر بار باید بغلت کنه. هر بار حالت رو بپرسه هر بار ابراز علاقه کنه و بگه دوستت داره و فلان و چرت و پرت. تولدا و سالگردا براش بیش از حد اهمیت داشته باشه. جشن بگیره به شکل های عجیب غریب جشن بگیره. وای از سورپرایز شدن بیزارم. در خونه رو باز کنی ببینی وای همه ی کانتکت گوشی تو دعوت کرده و دارن می خونن تولدت مبارک و زهرمار! یه چیزی هوس کنی نصف شبی هم پاشه بره برات بخره! وای منتظر باشه لب تر کنی تا در حد وسع خودش انجامش بده!

شاید بگید خاتون چقدر ناشکری و کفر نعمت می کنی و فلان. ولی واقعا از محبت زیادی بیزارم. دلم می خواد یه وقتایی دیده نشم. کجا می رم. کی می خوابم. کی میام. چی دلم می خواد .... این علاقه ی مسخره ی بیش از حد. به دردِ خاتونِ لعنتیِ مثلا تا سن ۲۰ سالگی می خورد. الان که سی و خورده ای هستم. به تنهایی خودم عادت کردم. به تنها بودن. به دوست داشته نشدن! به دیده نشدن. عقایدم طوری که می خواستم و انتخاب کردم شکل گرفته. مسیر و هدف زندگی مو انتخاب کنم. اینکه یکی با محبت بی جا و حرفای مسخره سعی در تغییرش داره یا سعی در خراب کردن تنهاییم. نه! دوست ندارم. بیزارم. خیلی بیزارم!!

دلم می خواد وقتی کسی رو نیاز دارم باشه وقتی دیگه زورم به تنهاییم نمی رسه باشه. درک کنه... و بعد رها کنه بذاره بره. وقتی به اون نقطه ی تعادل رسیدم. من از محبت زیادی کم کم کسل و کم کم رو به عصبانیت و خشم می رم!

کاش واقعا ول کنه این روند مسخره رو... کاش رها کنه. من یه جا منفجر میشم یهو بی احترامی می کنم ... ای خدا.. خودت صبر بده! شکر به داده و نداده ت لااقل خودت صبر بده حالا که تو این وضعیت حال بهم زن هستم!

نویسنده: خاتون نظرات:

ظلم

سه شنبه دوم مرداد ۱۴۰۳، 16:14
اعصاب و وقتمو گذاشتم با یه آدم زبون نفهم بحث کردم. بعدشم آب قند خوردم و خب یه کم از لحاظ جسمی بهم ریختم چون حرص خورده بودم. اما...بعدش به خودم گفتم چقدر عصبی شدی این روزا کلا.. بعد که فکر کردم دیدم نه من عصبی نیستم فقط اینه که نمی تونم ظلم رو نادیده بگیرم و بگم ولش کن بابا شد دیگه! باید فریاد بزنم! آره همین
نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳، 16:7
ترکیب دمنوش سیب+دارچین+بابونه گلی ست از گل های بهشت! جهت آرامش اعصاب
نویسنده: خاتون نظرات:

لیدی خاتون!

دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳، 12:20

یه لباس برای خودم دوختم شبیه لباس های سریال های قدیمی خارجی مثل آنه شرلی یا امیلی در نیومن و اینا... یعنی یه دامن پر از چین! یه همچین طوری :))))

اونقدر که مامان داشت پایینش رو برام می شکافت نصفشو شکافت و فکر کرد دامن رو دور زده در حالی که فقط نصفش بود!!!! حالا که پوشیدمش افق جدیدی به رویم گشوده شده! مشکلات دامن های چین دار و بلند!!! 😅 مثلا موقع بالا و پایین رفتن از پله ها دقیقا مثل اونا باید دو دستی نگهش دارم! لیدی خاتون وارد می شود ها ها ها😅

یا مثلا نشستنی کلی جمعش کنم. خم شدنی بگیرمش. حتی اگر یه کم خم بشم! یعنی یه اوضاع جالبی شده! تا یادش بگیرم کلی خاکی میشه :)

فکر کنم حدود 3 متری پارچه برد! که 1 مترش هدیه ی تولدم بود :)) یعنی اول 2 متر خریدم فکر کردم میشه انجامش داد. بعدش کم آوردم. و کمک های مالی رسید :)))))))))))

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون