زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۳، 17:33

وقت ندارم نفس بکشم انقدر سرم شلوغه و به نظرم... همچین زندگی ای.. برای من عالیه! چون مغزمو خاموش می کنه. خاموش می کنه که به خودش و مسائل داخلی ش فکر نکنه! به مسائل بین المللی فکر کنه!

نویسنده: خاتون نظرات:

ریه

یکشنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۳، 21:1

از ظهر یهو سمت چپ قفسه ی سینه م درد گرفت! از بس خمیازه ی نصفه کشیدم خسته شدم. انقدر درد می کنه که نمی تونم دستمو درست تکون بدم. نمی تونم عمیق نفس بکشیم. نمی تونم بدون درد خم و راست بشم. و بله دوستان این درد ریه ست که شبیه درد ِ قلبیه! من که آسم خفیف دارم اینهمه درد نباید باشه.. اصلا شدید نبود... انقدر بعدازظهر درد داشتم که گفتم پاشم برم اورژانس ِ بیمارستان نزدیک محل کارم و بگم نمی تونم راحت نفس بکشم.. خیلی درد دارم....

اما به خودم تشر زدم گفتم خودتو لوس نکن. اومدم خونه. یه کم بهتر شده اما هنوزم همونم. .. خیلی مسخره ست...

اگه فردا بدون درد نفس بکشم خیلی خدا رو شکر خواهم کرد... . سلامتی عجب نعمتیه. ..

نویسنده: خاتون نظرات:

عصبانی

شنبه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۳، 10:8

امروز در عصبانی ترین مود ِ ممکن از خواب بیدار شدم! خب سعی کردم که به هیچ کس نپرم.. تا اینکه، متوجه شدم خواهرم از اپیلیدی من استفاده کرده :) ! خب نباید منفجر میشدم؟؟؟ اما خیلی نرم و لطیف منفجر شدم. یعنی خشم خودمو در هزاران دریا شستم و بعد بروز دادم با یک دیالوگ کوتاه که : بابا یه وسیله ی شخصیه مثل مسواک. اصن مریضی های تو هیچی.. اصلا من مریضم. مریضی های من رو تو میگیری! این چه کاریه آخه؟ نکن عزیزِ من!

بعدم دیگه کاری نکردم! هیچی نگفتم.. ولی همچنان در درون عصبانی تر از صبح بودم! اون رابطه. ی ج.نسی داره با شریکی که آزمایش خون و هیچی نداده... بعد میاد از اپیلیدی من استفاده میکنه. آخه یعنی چی؟ به من چه ربطی داره که مرض های جن.سی تو رو بگیرم. آش نخورده و دهن سوخته بشم! یه کم از سن ت خجالت بکش اینا رو من باید بگم آخه تو نمی فهمی؟..... :(

این یکی دیگه از دلایلی هست که به نظرم... باید بذارم برم... الانم خیلی عصبانی ام.. شایدم این یه تصمیم در عصبانیت محض باشه!!!!!

سرکار رفتنی یه مسیری هست خیلی خلوته. اگه یه آقا پشت سرم باشه تا اون تیکه رو رد کنم صدتا جون از دست میدم! بنابراین.. صبح در راستای عصبانیتم.. یه آقای نسبتا موجه.. پشت سرم بود. وایستادم! بیاد رد بشه.. حسابی چپ چپ نگاش کردم. که جلوم بره! پشت سرم نباشه... تو دلم گفتم اصن خیال کن من روانی ام. دیوونه ام.. هر چی.. حوصله ندارم بشینم استرس ِ حضور تو رو هم بکشم...

بعد یه ماشین رد شد، نگام کرد. داد زدم با دستامم حرفامو نشون دادم که از آیینه ببینه: چیه؟ چته؟ به چی نگاه میکنی؟ نگا داره مگه؟؟ اسگووووول! :|

در ضمن یه سنگ اندازه ی چی.. برداشتم که به توله سگی بزنم که چند روز پیش دنبالم کرد. اگر هم میمرد به درک!!! در واقع شانس آورد سر راهم نبود! وگرنه.. با اون سنگ به گمانم.. می مرد!

خلاصه که خیلی عصبانی ام... :|

این آخر هفته کلی کار داشتم و همش بیرون بودم. بابا به بقیه غر زده که این دختره کجا میره نیست و فلان... اما نمیتونه مستقیم از خودم بپرسه.. کلا ... یه حد و مرزی خودم تعیین کردم. بین خودم و بابا. ترجیح میدم این حرفا نباشه و هر کس سرش تو کار خودش باشه..هیچی به کسی نمیگم توی خونه. که چی کار میکنم کجا میرم و مشغول چه کاری هستم. حالا ایشون صداش در اومده بود . هر چند مامان جوابش رو داده بود... که فکر کردی مثل تو پیرمرده که خونه بشینه؟ جوونه میره بیرون!... .! هر چند جواب مناسبی نبود از نظرم ولی ساکتش کرده. باید بگم این علامت دومی هستش که میگه خاتون بذار برو!

همکارها سر کار ، چفت و بست دهن شون افتاده و حرفهای رکیک میزنن نمیگن یه خانوم این جا نشسته. از اینم عصبانیم.. بذار مدیرعامل بیاد چنان آشی براشون بپزم نفهمن از کجا خوردن!. تا بفهمن جلوی یه خانوم عفت کلام داشته باشن!!!!

حقوق ِ لعنتیمم بازم برای بار هزارم باهاش حرف میزنم. این بار واقعا از اینم عصبانیتم... و حس میکنم اون کیستی که این بار دفعش کردم. دقیقا از این عصبانیت ها تشکیل شده بود! چقدر هم با درد رفت پی ِ کارش... این بار ... گره ی عصبانیت هامو .. دلایلشو.. دونه دونه باز میکنم... !

نویسنده: خاتون نظرات:

سکانس های رنج

جمعه بیست و سوم آذر ۱۴۰۳، 19:48

امروز در حالی که زار زار گریه می کردم می گفتم: میگذره خاتون.. میگذره عزیز دلم.. میگذره قربونت برم من.. به خدا میگذره.. تموم میشه...

و این یکی از سکانس های بی نهایت غم انگیز زندگی من بود! به نظرم بیچارگیم.. خیلی بود... اینکه برای گریه کردنات.. خودت باشی و خودت به خودت دلداری بدی.. امیدواری بدی...

آدمیزاد موجود عجیبیه

آره خلاصه ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...

نویسنده: خاتون نظرات:

قدمای اول

سه شنبه بیستم آذر ۱۴۰۳، 11:30

کم کم دارم بیخیال ازدواج میشم! و بیشتر به این فکر میکنم که مستقل زندگی کنم! فقط باید چیزهایی که باید می خریدم برسه به اون نقطه ای که میخوام بعدش جدا شم. چون وقتی تنها زندگی میکنی همه ی حقوقت میشه خرج خورد و خوراک و هزینه و ... نمیشه خیلی پس انداز کرد! اگر هم پس اندازی باشه احتمالا برای مریضی ای یا خرج ِ واجبی بره.. بنابراین... باید به اون نقطه ی مالی برسم بعدم بذارم برم! ازدواجم سر نمیگیره... بهتره که بیخیالش بشم و انقدر دغدغه ی زندگیم نباشه ، روی مخم نباشه.. چون دیگه دارم رد میدم!!!!!

نهایتا روزی به این خونه برمیگردم که کسی قراره برای خواستگاری بیاد و من باید خونه ی بابا اینا باشم!... اوهوم... درستش همینه... !

نویسنده: خاتون نظرات:

تو

سه شنبه بیستم آذر ۱۴۰۳، 11:24

شعار این روزهای من: یکم پاشو خودتو ببین. به خواسته های خودت توجه کن! ببین خاتون چی میخواد.

در همین راستا، صبح باز هم خواهر ِ غرغروی بنده، در حال اسکی رفتن روی اعصاب بابا بود و من ؟ سکوت! به تو ربطی نداره خاتون! بعدش شب قبل هم مامان از خواهر ِ بی اعصاب ِ بنده در حال شکایت پیش ِ من بود؟ من!؟ به تو ربطی نداره خاتون!

کلا اگه بگم کارای خواهرم به من ربط داره میرم می شینم بهش میگم این کارا درست نیست و فلان.. تهش هم احتمالا دعوامون میشه و بدتر اعصابم خراب میشه و اونم اصلاح نمیشه.. در واقع... کلا از معرکه هایی که درست میکنه فرار میکنم!!!

بابا امروز میره که ماشین رو درست کنه. امیدوارم بره. تا اون آینه درست نشه من نمی شینم.. احساس میکنم کورم! خیلی بده!

چقدر هوای تهران آلوده شده ! حالا که دیگه کابوسی نیست سرفه شبا بیدارم میکنه! دیشب هم اول شب احساس کردم دارم به معنای واقعی کلمه خفه میشم!!! خیلی آلودههه ست. چطور زنده ایم... !

میخوام برم چند تا خرید ِ ریزه میزه کنم. شیرینی و کیک و بیسکویت و اینطور چیزا درست کنم. واقعا از درست کردن اینطور چیزا لذت می برم و رسما تراپیه برای خودش... خیلی لذت بخشه! خب الان که هنوز از فاز بچه داشتن بیرون نیومدم با خودم میگم چی میشد یه چند تا بچه ای هم بود که برای خودم بود بعد با هم آشپزخونه رو به گند می کشیدیم و با هم درست می کردیم. تهش هم در حالی که سر و صورتمون آردی و تخم مرغی و کره ای هست. رو به پدر ِ گرامی شون می گفتیم بخور ببین چه مزه ایه؟؟؟

البته بعدش با همدیگه جمعش هم می کردیم! نمیشه که با هم بریزیم بهم بعد من تنهایی جمع کنم که :)))))

های خاتون چه فانتزی هایی داری واقعا :) برو خودتو جمع کن! والا!

نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه هجدهم آذر ۱۴۰۳، 19:4

یه هفته ست صدای نماز خوندن بابام بدجور روی مخم رفته. اونجا که پچ پچ می تونه... نمی دونم چطور می تونه انقدر صدا در بیاره... انگار داره دم گوش من میگه... وای خیلی بدههه

نویسنده: خاتون

چه گذشت.

شنبه هفدهم آذر ۱۴۰۳، 14:6

بلاخره عطای معامله رو به لقاش بخشیدم و رهاش کردم! احساس بهتری دارم. کلا تحت فشار بودم :| ! اما در این تحت فشار بودن، متاسفانه تحقیق چهار نمره ای یکی از درس هامو از دست دادم و امتحان پایان ترمم از شونزده نمره حساب میشه!!!! هیچی دیگه.... پرید :) اونم چه درس راحتی بود! بیخود و بی جهت از دستش دادم! باید برای درس های دیگه جبران کنم. درس های خیلی سختمو بالاتر بگیرم اونایی که ممکن بود شونزده بگیرم رو بالاتر بشم تا این جبران بشه... ولی فدای سرم!

کلا نمیتونم چند تا مسئله رو با هم هندل کنم! مگه اینکه وقت داشته باشم برای هر کدومش یه کم یادداشت کنم. بنویسم که چه کارهایی دارم.. تا یادم بمونه! اما این بار به خودم فرصت ِ این رو هم ندادم!!!!

یکی از دوستام منو به هیئت شون دعوت کرده بود. گفتم پنج شنبه میرم. اما بعد گفتم میرم طرف معامله رو می بینم. نرفتم.. ایشون هم وقت نداشت و کار داشت. یعنی از این جا رونده از اونجا مونده شدم.. با خودم گفتم جمعه میرم. که کاری ندارم... اما جمعه هم کار پیش اومد.. و کلا از دستش دادم!!!!! :) حالا باید برم بهش پیام بدم و توضیح بدم ماجرا چی بوده.. اینطور نبوده که برام مهم نباشه...کلی کار داشتم.

دوباره با بابا رانندگی میرم. میخوام رانندگی مو خوب کنم و بگم گور بابای همه چیز. برام مهم نیس بگه خاتون فلان جای ماشین رو خراب کرد و فلان... میخوام به حدی خوب بشه که وقتایی که جایی کار دارم نگم بابا منو می رسونی؟ بگم بابا سوئیچ ماشین رو میدی؟؟ بنده خدا هم حرفی نداره. میده!

با هم دیگه بار اول رفتیم داشتم از سمت راست به کامیون میزدم!! :)))) بعد روز بعدش خودش پشت فرمون بود داشت از سمت راست میزد به ماشین های دیگه.. دوبار این اتفاق افتاد... بعد که رسیدیم خونه، اعتراف کرد که آیینه ی سمت راست خراب شده! ! و به خاطر اونه! در حالی که با لحن پدرانه اون روز که من داشتم میزدم گفت: دخترم داشتی به کامیون میزدی ماشین رو جمع کن وسط خیابون که نرو! چرا حواست نبود؟

دعوام نکرد ولی ... فکر کردم ایراد از منه! همون روز که پشت فرمون نشستم. گفتم از سمت راست چیزی نمی بینم. گفت آیینه خرابه!:) تنظیم نمیشه!!!! خب من وسط بزرگراه چطوری ببینم سمت راستم چه خبره و کی میاد و فلان! آینه ی وسط اونقدر خوب نشون نمیده که آینه ی راست :))))

دیشب خواهرم قاطی پاتی کرده بود! آخر شبی با مامان بحث کرد! از اون بحث ها که من اگه خاتون ِ قدیم بودم باید وسط می پرسیدم و میگفتم با مامان درست صحبت کن! مادرته! احترامش واجب... ولی چی کار کردم!؟ بازومو گذاشتم روی گوشم و هیچی نشنیدم. چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم به تو ربطی نداره خاتون.. یادت نیست اون شب حرف زدی مامان گفت به تو ربطی نداره وقتی من و خواهرت حرف میزنیم!؟ پس بازم به تو ربطی نداره.. چیزیه بین خودشون! خودت کم بدبختی داری میخوای بپری وسط بحث شون؟!

صبح هم قاطی کرده بود . بابا داشت اخبار میدید در مورد مسائل سوریه... کلا سه نفر از این خانواده سیا.سی هستن و این چیزا براشون مهمه که یکی شون منم. بعد اونوقت اول صبحی میگه به من ربطی نداره به من چه که اونجا چه خبره و فلان! تا اینجاش مشکلی نداشت ها.. بعدش ربطش داد به رابطه ش با بابا و شروع کرد به بابا تیکه انداختن!

مامان که کنارم بود گفتم آبجی از دیشب قاطی کرده. داره به بابا حرف میگه ناراحتش میکنه! :) اما بازم نپریدم وسط!

خلاصه که ... باید برای بقا همه چیز رو به یه طرفم بگیرم! :) تو این خونه اینطوریه...

شاید فکر کنید حالم از بهم ریختگی چند روز پیش خب بهتره ولی ... متاسفانه... فقط چون بی خیال این معامله شدم یه کم می تونم نفس بکشم وگرنه.. همچنان اعصابم بهم ریخته ست و فعلا بیخیالی رو انتخاب کردم و پاک کردن صورت مسئله تا به زمان مناسب برسم که حلش کنم!

دیشب هم کابوس دیدم :))) خواب دیدم رعد و برق های وحشتناک میزنه و شیشه ها می لزرن. من از رعد و برق می ترسم کمی :)) اما تو خواب خیلی بدتر بود. با هر بار زدنش دلم هری می ریخت.. بین خواب و بیداری تقلا می کردم. اونقدر که بیدار شدم و دیدم هوا صافه و مشکلی نیست ولی باز چشامو می بستم پیوسته صدای رعد و برق می اومد!!! لااقل تا ساعت 6 راحت خوابیدم. اینم پیشرفت بزرگیه!

نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه شانزدهم آذر ۱۴۰۳، 19:55

انقدر خسته م. انقدر خسته م که نمی تونم به چیزی فکر کنم. امروز روز پر کاری بود. ولی بازم دیشب کابوس دیدم.

نویسنده: خاتون نظرات:

دکتر زنان!

چهارشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۳، 20:55

دستمو زیر چونه م گذاشته بودم و منتظر بودم نوبتم بشه که برم داخل. تلویزیون مطب روی رادیو پیام بود! داشت نوای حزن انگیزی رو پخش می کرد. بیشتر توی خودم فرو رفتم!! زن دست و پا چلفتی ای که تازه اومد و عجله هم داشت! تازه بعد از سه ماه جواب ازمایشش رو برای دکتر آورده بود!!!! با سرش که به دیوار تکیه داد اشتباهی لامپ مطب رو خاموش کرد! گواهینامه شو وسط مطب پرت کرد اشتباها!!! بعدم رفت روی مبل انتظار خوابید!!!!! معلوم بود از خستگی دیگه رد داده! یه زن پا به ماه وارد مطب شد. منشی سن ش رو پرسید. هم سن من بود!!! قلبم به درد اومد و بدتر داغون شدم و هر لحظه افسرده تر میشدم!‌

وارد اتاق دکتر شدم. هیچی... گفت زودتر ازدواج کن و زودتر بچه دار شو!!! به همین سادگی. انگار که خیلی ساده و راحته!!! ... . حرفش توی ذهنم به طور پیوسته تکرار میشد: به محض ازدواج بچه دار شو و جلوگیری اصلا انجام نده... به محضِ..

دختری که خوابالو بود بعد از من رفت. اتفاقی دیدم روی پرونده ش نوشته که تعهد می دهم که ب.اک.ره هستم و معا.ینه موردی نداردو امضا و اثرانگشت!

انگار که من جدی خاتونِ حدود صد سال پیش باشم که این مسائل هنوز برام مهمه!!!!! یا من مشکل دارم یا اونا... و بهتره دنبال این نباشم که کی مشکل داره... به هرحال یه مسئله ی شخصیه!!!! بازم دوباره حرف دکتر می چرخید توی سرم. توی مغزم!

یه فیلم بود که میدیدم ... حالا مشکل اون که بدتر بود! دختره... به زودی توانایی باروری شو از دست می داد برای همین میخواست سوری با یکی ازدواج کنه که فقط مادر بودن رو تجربه کنه!حالا این وسطم کلی اتفاق افتاد... بعد من نگاه می کردم می گفتم چقدر می تونه وحشتناک باشه!!!!

من که از دست نمی دم فقط اینه که زمان باعث بارداری پرریسک تری میشه.. اما به هر حال...

ناراحتی چند روز گذشته به این ناراحتی افزوده شد و ... رو به انفجارم!

نویسنده: خاتون نظرات:

شناخت

چهارشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۳، 16:1

همیشه با خودم فکر می کردم خاتون، چی از همه بیشتر ناراحتش میکنه؟ همش دنبال این بودم تا کشفش کنم. چون از یه برهه ی زمانی به بعد، من دیگه من نبودم. و این منِ جدید رو اصلا نمی شناختم. دقیقا مثل دختربچه ای که به بلوغ جسمی رسیده و این اتفاقات جدید براش عجیب و تازه هستن. به همون صورت..

در واقع هیچی این خاتون رو ناراحت نمی کرد به جاش از همه چیز عصبانی میشد. یعنی قبل تر ها از همه چیز ناراحت میشدم حتی اونجایی که باید عصبانی میشدم ناراحت میشدم. همین میشد که وسط دعوا به جای داد زدن گریه می کردم! چون عمیقا ناراحت بودم. اما الان نه.. اینطوری نیست. از بی عدالتی ها در هر جامعه ای که در اون قرار دارم.. عصبانی از همه چیز.. یعنی ناراحتی ای وجود نداشت! تا چند روز پیش...

که نادیده گرفته شدم! نادیده گرفته شدن... آره همین.. اینکه خیال میکنی برای یک جمعی یک فردی.. تو مهمی! یعنی یه مسئله ی کاملا دو طرفه... و همیشه هم اینطور بوده باشه.. که دیگه جزئی از این رابطه بشه. اما یهو متوجه بشی که نه... تو رسما نادیده گرفته شدی!و انگار نیستی. انگار که اصلا خواسته های تو مهم نیستن. انگار که دردها و رنج هات مهم نیستن!اصلا نیستی... و خیال می کردی هستی!

این خیلی ناراحت کننده ست . برای خاتون این عمیقا ناراحت کننده ست! بلاخره!هر چند میدونم آخرش به احساس عصبانیت منتهی میشه اما الان.. ناراحتم.. خیلی...

نویسنده: خاتون نظرات:

خستگی روحی

چهارشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۳، 9:28

در واقع اینطوری نبود که همه چیز یک شبه اتفاق بیفته. سالهای زیادی گذشت. تا اینطور شد. شاید هم تاثیر پی ام اس هست که انقدر افسرده شدم. اما به هرحال همین که ناراحتی ِ در پی ام اس بی دلیل نیست هم نمیشه گفت همه چیز خوبه و ربط به هورمون ها داره و ... در واقع.. اگر ربطی نداشت شاید بهتر بود که هیچ دلیلی براش نباشه!

دیشب که درست و حسابی نخوابیدم و شب دومی هستش که نتونستم بخوابم. هی از خواب می پریدم. و خب اشباح خیالی زیادی رو هم ملاقات کردم :) البته بدون اینکه ازشون بترسم چون می دونستم چون هم خوابم میاد هم خوابم نمیبره دارم چرت و پرت می بینم و حقیقت ندارن!!!!

صبح از نماز صبح به بعد منی که همیشه دوست دارم بعد از نماز صبح بتونم که بیدار بمونم. خوابم نمی برد.. بین تصمیم گرفتن برای از تشکم بلند شدن یا نشدن بودم که مامان برای نماز بیدار شد. و با غرغر ِ زیر لب که کاش یه اتاقی داشتم که الان بیدار میشدم و راحت لامپ رو روشن می کردم و ... چه میدونم هر کاری می کردم. ولی نیست... و به زور خودمو خوابوندم در حالی که همون موضوعی که میگم. همچنان آزارم میداد و اون نمی ذاشت که خوابم ببره.. نتیجه شم شد یه گفت و گوی مسخره ی بی نتیجه و آزاردهنده رو به آینه ی سرویس بهداشتی!

به نظرم... میتونم همه چیز رو بهش ربط ندم. به پی ام اس بودن و به خودم بگم که آره حق داری خاتون. حق داری... به هر حال یه جایی صبر ِ آدم تموم میشه.. و دلش میخواد لااقل اگر توانایی حل موضوعی رو نداره ازش بی نهایت فاصله بگیره و این حق هر آدمیه!

چیزی که این وسط ناراحت کننده تر هست. این بود که.. همه چیزاز وقتی شروع شد که از دیدن بچه ی تازه متولد شده ی دوستم برگشتم خونه... همه چیز از اونجا بدتر شد! یعنی تا وقتی پیش دوستام و اون فرشته کوچولو بودم همه چیز عالی بود. اما به محض دور شدن.. خیلی ناراحت شدم... میدونید..

یه وقتا آدم با خودش فکر میکنه کاش .. انقدر خوب نباشه. یا لااقل .. من که خودم میدونم من اونقدرها خوب نیستم. اخلاقم یه جاهایی هنوز لنگ میزنه.. هنوزم از لحاظ مالی و شغلی به جایی که میخوام نرسیدم.. هنوزم از لحاظ معیارهای زیبایی... به جایی که میخوام نرسیدم. اما.. وقتی بقیه ازت تعریف میکنن و به سنی رسیدی که فرق تعریف ِ الکی و تعریف ِ راستکی رو بفهمی.. یه وقتا با خودت میگی کاش انقدر خوب نباشی که میگن!

واقعا چه خوب گفت فروغ در جواب اینها باید گفت: به چه کارم آید این زیبایی؟؟!؟

اذیتم. خسته م. و دیگه تحمل ندارم. هر چقدر هم تغییر دردناک باشه میخوام انجامش بدم و از این وضعیت ِ ناراحت کننده با سرعت ِ نور فاصله بگیرم از همه ی باعث و بانی این وضعیت فاصله بگیرم. از طرفی هم میگم خاتون صبر کن... شاید یه کمی که هورمون ها دارن تصمیمت رو عوض میکنن پس بهتره یه کم به خودت فرصت بدی شاید یه خستگی ِ روحی ِ موقته... .

باشه صبر میکنم که پی ام اس تموم بشه ولی .. میدونم که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست..

همین دیگه . .

نویسنده: خاتون نظرات:

سه شنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۳، 21:19

وای خدایا از شدت اضطراب نمی تونم درس بخونم. با امروز میشه ۳ روزه که درس نخوندم! همه چیز دست به دست هم داده که به این نقطه برسم! کاش یه کم بلد بودم اضطرابمو کنترل کنم. باید یه کاریش کنم واقعا نمیشه! کاش لااقل انقدر به امتحانای حوض فیروزه نزدیک نبودم آخه😭

به خودت بیا خاااااتون به خودت بیاااا

نویسنده: خاتون نظرات:

روزمرگی

سه شنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۳، 13:32

انقدر دست از حساب کتاب برنداشتم تا به سال گذشته برسم و حساب کنم که تا الان آیا درست پس انداز کردم یا بیش از حد ولخرجی کردم... که متوجه شدم دختر ِ خوبی بودم :))) تازه خیلی هم خوب... پس انداز کردم..! الحمدلله! یعنی ول نکن ترینم!

به بانک هم زنگ زدم امکان وام گرفتن به صورتی که میخوام رو نداشتن... نمیدونم چه خبره که اون یکی وام ها رو بستن! بنابراین... معامله بی معامله.. خیره چی بگم!

هنوز نتونستم کاری برای شرکت کنم. یه کم زمان می بره دیگه... . خدایا تو روزی رسونی.. من و اون و فلانی و بهمانی.. هیچ کاره! تو اگه بخوای میشه! من هیچ کاره م. فقط تلاشمو میکنم!

یه حدی برای حقوقم قرار دادم! اگر قرار باشه به اون مبلغ نرسه، میزنم بیرون.

بیش از حد دلم میخواست بچه داشتم. دوباره اینطوری شدم! خدایا... کاش این هورمون ها و نیاز ِ مادر بودن.. اونوقتایی که طرف مقابلی نیست، شرایطش نیست. دست از سرمون برمیداشتن و یه ذره فهم داشتن! دارن دیوونه م میکنن!

نویسنده: خاتون نظرات:

پس انداز

دوشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۳، 14:20

برای اینکه حقوق یک ماه از امسالمو به باد دادم و چیزایی که همیشه دوست داشتم رو خریدم، داشتم برای همین موضوع، خودمو سرزنش می کردم. البته میشه حقوق این ماه رو هم بهش اضافه کرد. هر چند دکتر رفتم ولی خب ... کفش هم خریدم. چون کتونی م مثل جوراب که سیب زمینی درمیاره! سیب زمینی درآورده بود!!!! البته یه روسری قشنگم توی با سلام دیدم که اونم احتمالا می خرم که اینا زیر 1 تومن میشه... به هر حال در حال سرزنش خودم بودم اما بعدش با یه حساب سرانگشتی متوجه شدم که خیلی هم فرقی نمی کرد...

می خواستم با یکی معامله ای انجام بدم که خب .. توش خیلی سود بود.. من تقریبا نصف پول رو دارم. نصف سرمایه رو! نصفش رو ندارم!!!!! که باید وام بگیرم.. اما میشه دو تا وام و میدونم از پسش برنمیام!!!! هر چند می پرسم اما میدونم به نتیجه ای نمیرسه... برای همین داشتم خودمو سرزنش می کردم... اما متوجه شدم سرزنش کردن بی فایده ست!!! چون مبلغ نصفه ی دیگه.. بیشتر از این حرفهاست که بخوام حقوق دو ماهمو بهش اضافه کنم تا مشکل حل بشه.. اگر هم بود کاری نمی شد کرد!!!! بنابراین... . هر چی خیره..! بذار این معامله بره به طرفی. . ... هر چند فردا در موردش تلاشمو میکنم. اما از الان میدونم طوری نمیشه!.... فردا هم باید بهش خبر بدم که هستم یا نیستم!

خاتون به خودت بیا تو امسال ولخرجی نکردی.. وا بده دختر :)

تازه گوشیمم داره هی اذیت میکنه... تا دیروز هندزفری بلوتوثم بهش وصل میشد الان یهویی بی دلیل دیگه نمیشه!!! میکروفونی که 4 میلیون تومن هم خریدم بهش وصل نمیشه... واقعا کلافه م ازش! اما دارم سر میکنم!

نویسنده: خاتون نظرات:

این آخرین باره

دوشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۳، 10:47

برای و اولین و آخرین بار به شغلم شانس دوباره دادم اگر نشد. استعفا میدم و کلا فیلدمو عوض میکنم. مگه چند بار زندگی میکنیم؟ . .. !

نویسنده: خاتون نظرات:

عصبی عصبی عصبی

شنبه دهم آذر ۱۴۰۳، 20:35

اعصابم خورده. رسما امروز وارد PMS شدم. از همیشه عصبانی ترم :) یکی نوشته بود گاهی حس می کنم من بنده ی هورمون ها و بدنم هستم و هر کاری دلش بخواد می کنه! الان من همچین حسی دارم!!! حس می کنم دنیا به آخر رسیده و هیچ چیز دیگر هیچ فایده ای نداره. یعنی تهِ قعرِ ناامیدی!

با این اوصاف قراره این هفته به دوستِ تازه زایمان کرده هم سر بزنیم. امیدوارم حال و احوالمو عوض کنه و سوالات حول محور: چرا ازدواج نکردی؟ کی ازدواج می کنی؟ . نگرده! برای همین سوالا از جمع دوستام خیلی وقته فرار می کنم!!!

نزدیک امتحانات ترم کلاس خصوصی گرفتم و اوف بر من باد! چه مرگته خب دختر؟؟؟

احمق دوباره زنگ زده از مامان و بابا پول میخواد. دهنش مثل گاو بازه انگار نه انگار مرد یه خونه شده! خاک تو سرش کنن! بعد من تو خونه م نمی تونم به بابا بگم کفشم سوراخه!!! در حالی که خودش گفت برات می خرم ! خودم خریدم آخرم...گفتم اگه خیلی دوست داری پولشو بدی حقوق گرفتی بده. الان نده! بعد اون انقدر گیر می ده مامان بهش گفت همین طلای توی گوشمه! میخوای بدم فدای سرت!!!!!

چیه واقعا؟ من فقط از این حرفها خجالت می کشم؟ از اینکه به پدر و مادری که می دونم واقعا ندارن. بگم بده؟؟؟؟ این غیر طبیعیه یعنی!؟ عجب گیری کردیم!

میخوام خودمو بندازم دور. لعنت به PMS!

نویسنده: خاتون نظرات:

دکتر

جمعه نهم آذر ۱۴۰۳، 21:7

وارد مطب شدم منشی عوض شده بود. یه دختر دست و پاچلفتی بود :) البته این قضاوت بیجای من در نگاه اول بود! بعدش متوجه شدم که روز اول کاریش هست! انقدر باهاش راه اومدم و جلو بقیه ازش دفاع کردم. وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون و خواستم پرداخت کنم دیدم دو تا مونده به آخر بودم و منو زود فرستاده :))) یعنی باید یک ساعت یا حتی بیشتر منتظر می نشستم!!!

دکتر بر خلاف فامیل مون که تعریف می کرد وای چقدر خوب بود چقدر مهربون بود و فلان! خیلی هم بداخلاق بود :) این نسخه های الکترونیکی چقدر رو مخه!‌ همش سرش تو گوشیش بود بنویسه انگار من تو اتاقش نیستم. خواستم بگم دکتر می شنوی؟ من هستما :))) یه دکتر عمومی رفته بودم اول حرفمو گوش داد بعد رفت تو مانیتور روبروش! یعنی اینهمه بی توجهی رو برنمی تابم :)))))))

روز بعدشم آزمایش دادم و بعدشم سونوگرافی. بخش سونوگرافی که بودم یه خانم باردار اومد که سنگ کلیه داشت!!! خیلی شکمش جلو بود و به نظر می اومد ماه هشت یا هفت باشه!!! بهش دارو هم ندادن :( داشت از درد گریه می کرد! فرستادنش بره بیمارستان. نمی تونست اسنپ بگیره و کمکش کردم. اون گریه می کرد من هی چشام از اشک پر و خالی میشد و هی براش صلوات می فرستادم! واقعا دلم می سوخت :(( با دو تا بچه ی قد و نیم قد اومده بود و کسی رو هم نداشت. یه پسرش ۱۲ سالش بود اون کارا رو می کرد‌ پرداخت می کرد و نوبت می گرفت و ... هر چند لحظه یکبار بیرون که وایستاده بود به مامانش نگاه می کرد و خیلی نگرانش بود. اون یکی کوچکتر بود..

حالا منتظر جوابم. هر چن اوپراتور سونو یه چیزی گفت که ترجیح می دم اینجا ننویسم ولی... اصلا دوست ندارم اون خبر بد رو دکتر بده. .. کاش با دارو حل بشه و بره...!

نویسنده: خاتون نظرات:

حرکت کن..

چهارشنبه هفتم آذر ۱۴۰۳، 12:17

غیر از اون خواب سگ خواب های دیگه ای هم دیدم که واقعا حالمو بد کردن! هر چند تعبیر خوبی دارند اما واقعا حس بدی داشتند. هنوزم عصبی ام! نمیدونم چقدر به بیوریتم معتقد هستید؟! اما امروز بیوریتمم خیلی هم خوبه و باید شاد ترین آدم روی زمین می بودم. اما نیستم! اینکه نیستم باعث شد که بدونم بیوریتم فقط یه مسئله ی جسمی هست و خیلی ربط به روح نداره! میتونه یه اتفاق کلا تغییرش بده! اما وقتایی که همه چیز معمولی و روزمره ست می تونه جوابگو باشه... که البته امروز از اون روزا نیست!

امروز وقتی بعد از خوندن کامنت آقای واتوره چشمامو بستم. دیدم چقدر دلم می خواست کلا توی یه شرکت صد در صد هنری می بودم. چه میدونم هر بخشی... مثلا طراحی لباس مثلا عکاسی مثلا فیلمبرداری و ساختن تیزرهای تبلیغاتی.. تدوین.. طراحی وب.. طراحی ِ هر چیزی... گروه موسیقی...گروه فیلمبرداری.. تئاتر... هر چیزی.. هر چیزی غیر از این چیزی که الان هستم!

دیروز یه بحثی توی شرکت بود که من که همش داشتم با لبخند به بحث بقیه گوش می دادم و گاهی یه چیزی هم می گفتم. وقتی در دفتر رو باز کردم که به سرویس بهداشتی برم، رسما چشمهام پر از اشک شد و اگر جای دیگه ای بودم های های گریه می کردم!!!!!!

به خودم از ابتدای شاغل شدن تا الان نگاه می کردم. حق با همکارمه.. اینکه در لحظه ی درست جای درست باشی و ازش استفاده کنی.. من شاید دو مورد اول رو دارم. اما مورد سوم همش در جا میزنم.. همینه که اینجام. همینه که برای یه دوربین 53 میلیون تومنی میگم اوه خیلی زیاده باید چه کرد؟ یا برای یه خونه یه میلیاردی میگم خیلی زیاده.. خیلیه... !! حتی قدم اول رو هم برنمیدارم.. اما خاتون بهت قول میدم. تو لیاقتت بیشتر از ایناست.. بهت قول میدم با هم قدم اول رو برمیداریم. هر چه بادا باد... آدم یه بار زندگی میکنه.. فقط یه بار...بیا بغلم عزیز ِ دلم..

نویسنده: خاتون نظرات:

دورِ دور

چهارشنبه هفتم آذر ۱۴۰۳، 9:25

دوربینی که میخواستم بخرم از قیمت ۳۲ م می خواستم بخرم الان چک کردم ۵۳ م شده! :) تاره می فهمم هوووم.. چندان خوب هم نبود!

(گربه دستش به گوشت نمی رسه میگه پیف پیف بو می ده) آخه می دونید نه لرزشگیر داره نه ویوفایندر. میخوام چیکار؟ من که میخوام فیلم بگیرم عکس نمیگیرم. خب مهمه اینا! برا همین واقعنی پیف پیف بو می ده!

نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه هفتم آذر ۱۴۰۳، 9:23

دیشب خواب دیدم همون سگه که دنبالم کرده بود! البته یه رنگ دیگه ش . به همون شکل به سمتم میاد منم دهنشو میگیرم نگه می دارم چن دیقه بعدم سرشو از تنش جدا می کنم :) !!! که سرش مثل بریدن ِ سر بادکنک کنده شد!

خواب های منو :) چه لطیف!

نویسنده: خاتون نظرات:

ناتمام ها

دوشنبه پنجم آذر ۱۴۰۳، 15:51

از پروژه های ناتمام بیزارم. حالا با یک گروه یک کاری رو شروع کردیم که برای منم خیلی چالش برانگیز بود. قرار بود صلواتی و جهادی هم باشه. یعنی هزینه شو نگرفتم! حالا هسته ی این ماجرا حدود یک ماهی هست که در دسترس نیست و جواب هم نمیده :) یعنی واقعا چی باید گفت :)) شایدم مُرده! یعنی این فقط قابل درک هست!

نویسنده: خاتون نظرات:

اتفاقات

دوشنبه پنجم آذر ۱۴۰۳، 12:9

دیروز یه سگی که چندباری سر راهم دیده بودمش! همینطوری بی دلیل افتاد دنبالم ! چند قدمی ازش دور شدم چون ماشین داشت از خیابون رد میشد همینطوری هم دیدمش تو دلم گفتم رد نشی ها ماشین بهت می زنهههه. یوهویی صدای پارس از پشت سرم شنیدم. رومو برگردوندم دیدم داره با سرعت می دوئه سمتم و پارس می کنه! وایستادم گفتم عه عه عههه.. یه آقایی اون نزدیک بود بلندتر از من سرش داد زد الکی دستشو اورد پایین که سنگ برداشتم می زنم و فلان... سگه سرشو انداخت پایین و رفت!! از اون آقا تشکر کردم بعد با خودم فکر کردم امروز چه مرگیش زده بود!؟ هیچ وقت با من کاری نداره از کنارش همیشه رد می شدم!!

امروز خواستم بگم بابا منو برسونه... ولی گفتم اگر ازش فرار کنم دیگه همیشه ازش می ترسم و حل نمیشه... باید باهاش روبرو بشم! دیگه دو تا سنگ بزرگ تو مشتم نگه داشتم تا بهش برسم که اگر حمله کرد بزنمش!!!! دیدم روی مبل ِ خرابی که کنار سطل زباله بود نشسته و لم داده و مظلومانه منو نگاه می کنه و انگار نه انگار دیروز چی کار کرده :/ یعنی اگه بفهمم خوب میشه :)))

دیروز متوجه شدم امتحانات حوض فیروزه خیلی نزدیکه و چقدر وضعیت درس نخوندن من خرابه!!!!! امروز خودمو ملزم کردم یه کتاب رو تموم کنم. تا حالا که نصفش رو جلو بردم امیدوارم تا عصر تموم شده باشه. واقعا از امتحانات وحشت دارم چون چیزی نخوندم!!!! یا بهتر بگم خیلی عقبم! :( حواسمم نیست همینطوری داشتم کلاس می گرفتم که برم درس بدم!!!! هر چند دیگه قولشو دادم! باید برم!!! :/

امروز ۳۹ مین روز از ورزش صبحگاهی مه! امیدوارم که ادامه بدم. کیف و حس خوب قضیه اونجاست که حرکات ش از روی تخت همونطوری که بیدار شدی شروع میشه تا می رسه به درجا زدن و پروانه زدن... واقعا حس خوبی داره.

نویسنده: خاتون نظرات:

بابا

یکشنبه چهارم آذر ۱۴۰۳، 14:57

بلاخره چهارشنبه وقت دکتر گرفتم و باید بگم از وقتی اون دکمه ی گرفتن نوبت رو توی سایت فشار دادم. بدنم داره مسخره بازی درمیاره!!!! و یه علائمی از خودش نشون میده که حسابی خودشو لوس کرده!

بابا از وقتی قرص ضد افسردگی ای که دکتر بهش داده رو می خوره. خیلی مهربون شده.. هر چند بنده ی خدا قبلا هم اخلاقش خوب بود. یعنی آزاری به ما نمی رسوند. بیشتر همه چیز رو توی خودش می ریخت و داشت خودش به تنهایی عذاب می کشید برای همین. بیشتر طول روز رو می خوابید. یا اینکه به تلویزیون خیره میشد!! به مکالمه های بین من و مامان یا آدمهای اطرافش کلا توجهی نداشت!! شوخی و خنده هم داشت ولی.. کم بود! اما الان همش در حال شوخی کردنه. به نگاه کردن من جواب میده و لبخند میزنه! به غرغرهای مامان می خنده و میگه عزیزم مهم نیست. یا اگر آبجی به مامان چیزی بگه مثلا بگه چرا هود انقدر کثیف شده. میره کنارش و میگه غصه نخوری ها.. میدونم این روزا حالت خوب نیست و از پسش برنمیای. تو بهم بگو فردا.. تو فقط دستور بده من چی کار کنم . من تمیزش میکنم!! ! کلا تبدیل به یه همسر ایده آل شده :)) و البته پدر ِ ایده آل... اگر بخوایم عقاید عجیب و متضادش با من رو در نظر نگیریم. بله ایده آل!

خودش میخنده میگه دکتر نزدیک بود بپرسه به خودکشی هم فکر میکنی؟ روش نشد بپرسه! چرا به خودکشی فکر کنم من مسلمانم و به اون دنیا اعتقاد دارم تو بدترین شرایط زندگیم این کار رو نکردم الان این کار رو کنم؟ ... بابا فکر میکنه که خودکشی کردن یا نکردن بستگی به اعتقادات آدم داره... اینکه به معاد معتقد هستی یا نه! ولی خب متاسفانه این طور نیست.. منم چیزی بهش نگفتم. ترجیح میدم تا جایی که کسی از من سوالی نکنه اظهار نظر نکنم!

من بهش گفتم که برات دنبال کار بگردم. اما گفت نمیخواد و هر وقت از خونه خسته شد بهم میگه. ولی چیزی نگفت... فکر میکنم از بیکاری اینطوری شد.. ولی خودش میگه که چهار سالی هست که این احساسات رو داره و فقط سعی میکرد حلشون کنه و نمی تونست! احساسات که یعنی فقط عصبانیت مطلق.. عصبانیت از همه چیز از کوچکترین چیزها تا بزرگترین... !

نمیدونم. دلم میخواد منم بهش کمک کنم!

نویسنده: خاتون نظرات:

واقعا نمیدونم چه عنوانی بذارم!

شنبه سوم آذر ۱۴۰۳، 11:15

نگاه کن از کجا به کجا رسیدم! اونایی که وبلاگ رو خونده باشن میدونن! الان دلم یه جمعی میخواد که جلسات مطالعاتی با هم داشته باشیم! یه کتاب قطور رو با هم بخونیم در موردش بحث کنیم تا به پایان برسونیم و آخر جلسات برای هممون جا افتاده باشه اونقدر که هر کس در موردش پرسید راحت جوابش رو بدیم! فکر کنم رسیدن به همچین جمعی راحتتر از خواستن ِ یه جمع باشه که بتونیم دور هم گیتار بزنیم و بخونیم بدون اینکه با عقایدمون روی مغز همدیگه راهپیمایی کنیم!

پ.ن: میدونم کلا بی ربطه ولی.. این تغییرم برای خودم شگفت انگیزه! منی که خون میدیدم و غش می کردم الان دیگه از خون نمیترسم و این خیلی دلچسبه!!! امروز جلوی ساختمون شرکت پراز خون بود.قشنگ معلوم بود یکی با یه ابزاری دستش رو ترکونده.. بعدم دوان دوان رفته سمت مغازه ای که زیر ساختمون ِ شرکت هست. چون بعدش قطره قطره بازم چکیده بود تا به در ِ مغازه برسه!!!! خیلی طبیعی نگاه کردم و زیر لب گفتم با خودت چی کار کردی آخه؟ حواست کجاست! و بعد اومدم شرکت! انگار نه انگار من ِ ترسان از خون.. اینطوری ام!!!تو این دو سه هفته هم بدجوری همه جا مو بریدم! و خونریزی هایی که بند نمی اومدن.. ولی باز هم انگار نه انگار! بیشتر از کلافه میشدم که چرا وقتم گرفته شده تا نگهش دارم که خونریزیش بند بیاد و برام مهم نبود این همه خون جلوم از خودم ریخته!!!!! شگفت انگیزه!!!!! به جاش مثل ِ چی دیگه از سوسک می ترسم! نمیدونم چرا یه جا درست میشه یه جای دیگه خراب میشه! من که اصلا از سوسک نمی ترسیدم! اصلا الان می بینمش حالت تهوع می گیرم! بعد که سعی میکنم بکشمش .. حس میکنم الان میاد و میره توی لباسم.. خیلی از این می ترسم! کاش اینم درست میشد خود به خود!

نویسنده: خاتون نظرات:

اندراحوالات آخر هفته!

شنبه سوم آذر ۱۴۰۳، 11:6

خیلی خوابم میاد. امروز کسی شرکت نیومده همه بیرون جلسه داشتن. فقط من هستم. برای همین خوابم نمی پره!!! کلی وسط شرکت تند تند راه رفتم. بلکه خوابم بپره ولی خیلی فایده نداشت! دیشب نیاز داشتم که ساعت 8 بخوابم! اما نشستم با مامان در مورد وضعیت غلط ِ آموزش و پرورش بحث کردم اینکه هیچ خروجی درستی نداره! بعدم کلی گیتار زدم و خوندم. چون ایام فاطمیه تموم شده. کلی حال داد! بعدم ده نصف شب رقصیدم!!! باید می خوابیدم!!!!! در واقع داشتم با موزیکی که ولومش خیلی پایین بود جلوی آینه می رقصیدم. بابا اومد. هی چند باری نگام کرد هی نگاشو برداشت بعد طاقتش نیومد گفت چقدر قشنگ می رقصی و خواست که با گوشیش ازم فیلم بگیره! برای همین یه کم ولوم بیشتر شد! و منم خب جوگیر شدم :))) بیش از حد رقصیدم! که فیلم قشنگ بشه! بعدم دیگه مشخصه :)))) اولش هیچی نشد و من خرسند از تحسین های پدر... متعجب از وضعیت ریه و نفس تنگی که عه.. چقدر خوب! دیگه نفس تنگی ندارم!! همیشه بعد از رقصیدن انقدر نفس کم می آوردم که انگار دارم میمیرم(به خاطر آسم) اما دیشب نه.. خوشحال که بلاخره بهتر شده.. شب منو سرفه از خواب بیدار کرد!!!!! بعدم که برای نماز صبح بیدار شدم انقدر قفسه ی سینه م درد می کرد که انگار الان سکته میکنم!!!!!!! اگر نمی دونستم درد ریوی اینطوریه و شبیه درد قلبیه.. حتما خیال می کردم رو به سکته م!!! به هر حال... اینطوری شد که دیشب اون ساعتی که باید، نخوابیدم! برای همین امروز همش دارم به یک تخت دو نفره ی نرم و خنک ِ دلپذیری فکر میکنم. توی یه اتاق با پرده های ضخیم ِ زرشکی.. و سکوت ِ مطلق.. و منی که خواب ِخوابم.. وای چقدر خوبه!!!!

اصلا چرا دارم اینا رو می نویسم... .

برای اینکه حوصله ندارم برم تکالیف ِ حوض ِ فیروزه رو انجام بدم و بفرستم. کلی تحقیق و ... روی سرم هوار شده و فقط تا نیمه ی آذر فرصت دارم! پس باید زودتر دست به کار شم.. امتحانات هم نزدیکن... بعضی کتابا رو لاشون رو هم باز نکردم! ببینم چی میگن اصن!!!

میدونستید بلاخره عید ِ 1405 توی ماه رمضون نیست!؟ ما هر عید مسافرت می رفتیم این چند سال که ماه رمضون بود نرفتیم!اما واقعا بهتر گذشت. دلم می خواست هیچ وقت این تغییر اتفاق نمی افتاد و همیشه ماه رمضون توی عید بود!!!! چون مقصد ِ مسافرت های خانوادگی مون رو اصلا دوست ندارم. کاش دیگه اون سال من خونه نباشم :) کسی چه میدونه چی میشه...

این هفته باید دکتر برم. تا ببینم چه خبر است! کلی چکاب و فلان.. حوصله ی اینم ندارم. مطبی که قراره برم منشی ش متاسفانه روسری سر نمیکنه :) منم اعصابم بهم میریزه :))) اما چاره چیست؟ حالا ببین این بار می رم بهش یه چیزی میگم بعد دعوا میشه بعد پس فردا یه فیلم میاد بیرون یه دختر چادری به یه دختر بی روسری توی یه مطب پریده.. بدونید آره اون منم!!! سری پیش که دخترعمومو اونجا بردم. خودش کِرم داشت ببخشیدها... شروع کرد بحث سیاسی کردن غیر مستقیم رو به من.. منم کم نیاوردم غیر مستقیم و با همون ولوم با دخترعموم بحث سیاسی کردم و جوابشو دادم!!!! حالا این بار معلوم نیست چه کِرمی بریزه!!!

با عرض پوزش روسری سر نکردن رو مبارزه ی مدنی و کوفت و زهرمار نمیدونم. فارغ از دین اگر از دیدگاه سیاسی هم بهش نگاه کنیم. در درجات اسفل السافلین سیاسی قرار داره بنابراین وقتی یکی شون اینطوری فاز ِ سیاست مداری و مبارزاتی میگیره نمیتونم آروم بگیرم :)) بنابراین اینطور می شود دیگر!

خب حالا که پست نوشتم و بعد از اون همه قدم زدن. خوابم پریده و بهتره اوضاع.

دارم تغییراتی رو در اخلاقم حس میکنم. کم کم داره خیلی چیزا به یه ورم گرفته میشه!!!! و این فاز ِ بیخیالی ای که نمیدونم چطور در درونم جوونه زده رو خیلی دوست دارم. کاش رشد کنه و تموم وجودم رو بگیره!

نویسنده: خاتون نظرات:

شغل

پنجشنبه یکم آذر ۱۴۰۳، 10:25

چای کیسه ای دبش برداشتم و طبق معمول ِ همیشه بعد از اینکه از لیوانم بیرونش آوردم سه بار به لبه ی لیوان زدم. حالا که داشتم از بیکاری پادکست گوش میدادم که از دست ذهنم خلاص بشم! چای رو بو کشیدم و خاطراتی سمتم اومد...

خب دو تا خاطره ی مجزا بود که خیلی هم مهم نبود! اما نتیجه ش برام مهم بود. حقیقت اینه که از اولین روزی که من وارد دنیای کاری شدم. به طور جدی و دائمی وارد فضای شغلی شدم. شغلی رو انتخاب کردم که ازش بیزار بودم. دوستش نداشتم... فقط صرفا جهت ِ اینکه یه پولی به کارتم بیاد می رفتم! سنم کم بود و پول می خواستم... اگر بخوام دو موردی که قبل از شغل دائمیم رو در نظر بگیرم... اون دو تای دیگه هم صرفا برای فرار از افسردگی ِ خونه موندن بعد از فارغ التحصیلی بود.. که البته گند هم زدم! خیلی نتونستم دووم بیارم.. یعنی نمیشه که بخوای برای فرار از افسردگی سرکار بری.. چون اون تمرکز ِ لازم رو نداری و خرابکاری میکنی... مثلا بارنامه ها رو یادم می رفت. قاطی شون می کردم. از اینکه سر اون میز دوازده نفره بشینم و با همه ی همکارام غذا بخورم بیزار بودم! حس می کردم همه دارن با دست منو نشون میدن! و در مورد من صحبت میکنن. وحشت زده به معنای واقعی کلمه غذامو کوفت می کردم! و زودتر از همه از پشت میزِ ناهارخوری بلند میشدم و به پشت میزم پناه می بردم... صبح ها که زودتر می رسیدم به پنجره ی همیشه باز ِ ساختمون ِ مسکونی ِ کناری نگاه می کردم.. به پرده ی حریر ِ سفیدش.. به این فکر می کردم که دلم یه خونه زندگی میخواد.دلم می خواست یه زن ِ خانه دار می بودم من برای کار کردن ساخته نشدم! و بغض می کردم... همه ی اینها باعث شد که خیلی از اون کار بیرون بیام.. یعنی... بیرونم کنن! بعدشم که بلاخره بعد از یه وقفه ی چندماهه باز سرکار رفتم... از کار ِ ساده ای شروع کردم که واقعا .. ازش بیزار بودم.. صرفا جهت مسائل مالی رفتم...

روز اولی که سر کار ِ دوم رفتم. یا شایدم سوم... که دائمی شد. با خودم گفتم بلاخره یه روزی این نیاز ِ مالی از بین می ره و من به نقطه ای می رسم که شغل دوست داشتنی ِ خودمو خواهم داشت.

حالا از اون روزی که این رو به خودم گفتم ده سالی گذشته... . من هنوز همون جایی هستم که بودم! خب وسطش باز هم شغلی رو امتحان کردم که دوستش نداشتم.. و باز هم شکست خوردم... پس برگشتم به همین شغل ِ مسخره ی... صرفا پول در آر!

حالا که آگهی های شغلی رو نگاه میکنم. می بینم که فقط دو یا نهایتا سه سال دیگه فرصت دارم... چون اکثریت ِ آگهی ها محدودیت سنی گذاشتن! .. احساس میکنم در فضای کاری ای بودم که تهش .. شرکت ِ خودم و کسب و کار خودمو راه ننداختم و حالا مثل یک آشغال دور ریخته میشم اون هم فقط برای اینکه سنم بالا رفته و دیگه اون دخترک بیست و اندی ساله نیستم! فیلم ماده رو دیدم و واقعا حسش میکنم... حس میکنم در فضای کاری اون من هستم هر چند... نمیخوام که نسخه ی بهتری از خودم داشته باشم و ماده رو به خودم تزریق کنم و یه موجود ِ جوون تر و توانمند تر از خودم رو بسازم!!!!(موضوع فیلم ماده بود برای 2024. خیلی فیلم آزاردهنده ای هست نبینید!)

حالا با پیشنهاد ِ یکی دیگه، که اصرار کرد در همین حوزه ی کاری دوست نداشتنی ای که بهترین سالهای جوونیم رو توش گذروندم و تجربه ی کافی دارم! شرکت و کسب و کار خودمو راه بندازم. میتونم اعتراف کنم که اگر شروع کنم. حتی توی همین وضعیت اقتصادی ای که همتون می بینید در کل خراب هست! می تونم یه خونه ی سه خوابه بخرم! میتونم یه ماشین متوسط ِ رو به بالا رو داشته باشم! میتونم کلی درآمد ِ هنگفت(از نظر حد و اندازه ی خودم) داشته باشم! واقعا میشه و غیرممکن نیست.. چون بی نهایت مجرب شدم و متخصص شدم... اما...

با این حالی که پول رو دوست دارم و از داشتن این چیزها بدم هم نمیاد. با خودم فکر میکنم خاتون چقدر زنده ای؟ چند سال دیگه قراره که زنده باشی؟؟؟ بهم بگو!ده سال؟ بیست سال؟ .. یا فردا یا حتی همین لحظه میمیری؟؟؟ فکر نمیکنی که حقت نیست که ... شغلی که همیشه دوست داشتی رو داشته باشی؟ فکر نمیکنی حقت نیست که برای یک بار هم که شده خودت رو ببینی؟ خواسته های خودت رو ببینی؟؟؟؟

حتی اگر فرض کنیم یه مدت ِ کوتاه در اون شغل دوست نداشتنی بمونم به عنوان مدیرعامل! که پولی جمع کنم و .. زندگیمو بسازم و دست بکشم... باز هم میدونم منی که حدود ده ساله که به این حقوق کارمندی عادت کردم.. به اون وضعیت هم عادت میکنم و حالا حالاها ازش بیرون نمیام!!!! و همینطوری داخلش میمونم در حالی که ازش بیزارم! !

واقعا نمیدونم چی میخوام کاش میدونستم که چی میخوام!؟.. .چقدر بغض کردم الان..

یه وقتهایی زنهای بزرگسالی مثل من هم.. احساس همون کودک ِ کار ِ سر چهارراه رو دارن! چه فرقی داره؟ وقتی که صرفا فقط به خاطر پول.. توی یه وضعیت شغلی بمونی. به خاطر اجبار... فرقت با اون دختربچه ی سر چهارراه یا توی مترو چیه؟؟؟ که کودکی شو.. درسو تحصیلش رو.. چیزی که باید باشه رو رها کرده و اونجا داره... کار میکنه.. کاری که دوسش نداره و حد و اندازه ش نیست!.. .

گاهی وقتها واقعا در درونم دختربچه ای رو می بینم که لباس های ژنده و کهنه و وصله شده ای رو پوشیده.. و هر روز صبج بیدار میشه و دسته ی گلش رو از ارباب میگیره و سر چهارراه وایمیسته و به بقیه التماس میکنه آقا گل نمیخوای؟ آقا برای عشقت گل نمی خری؟؟... تابستون و زمستونش هم فرق نداره.. فرق نداره که بارون بیاد.... برف باشه.. هر روز این دختربچه رو در درونم می کشم و به اینجا میارم... .

وقتی به این نقطه می رسم به جای اینکه سمت تغییر برم... دلم میخواست می مردم و تمام میشد!.. به جای اینکه بخوام تصمیم بگیرم که مدیرعامل یه شرکت ِ پول در آر باشم یا اینکه... همه چیز رو رها کنم و شغلی که همیشه دوست داشتم رو داشته باشم...

اصلا چی میخوام من.

خاتون چی میخوای آخه...

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون