زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

جمعه سی ام دی ۱۴۰۱، 20:16

وقتی داشت روی سنگ ِ قبرِ خیس دست می کشید.. با خودم فکر کردم.. قراره کی رو سنگ قبر کی... دست بکشه؟؟؟

امیدوارم اونی که این کار رو برای من انجام میده تو باشی! نه که من برای تو!!!

برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون

روزی شبیه دهه هشتاد!

پنجشنبه بیست و نهم دی ۱۴۰۱، 20:53

امروز صبح اینترنت قطع بود و اسنپ هم نمیشد گرفت قاعدتا.. و من باید با عجله به جایی می رفتم و یه روز پر ماجرا داشتم. روزی که سالها به خاطر اسنپ.. خیلی وقت بود تجربه ش نکرده بودم!
دو دقیقه پشت صف شماره ی 118 بودم که شماره اسنپ تلفنی رو ببینم که .. اشغال بود همش..
کوله مو انداختم روی دوشم و تا سر خیابون دویدم. تا به خیابون رسیدم هی چند قدم راه می رفتم و پشت سرمو نگاه می کردم که ماشین ها بدونن من نیاز به تاکسی دارم.
یهو یه سمند نگه داشت و پشت سرش یه پژو..
راننده ی سمند یه پسر با کلاه گپ بود و پشت ماشین زیرانداز بود!!! زیراندازی که انقدر بزرگ بود صندوق ماشینش بسته نمیشد! در عقب رو باز کردم دیدم چقدر وسیله پشت سرشه.. گفتم اقا تا چهارراه میری؟ دستشو از فرمون برداشت و گفت نه نه نه !!! خندید! تا دوزاری کج ِ من بیفته!!!
بعد به پژو که یه پیرمرد راننده ش بود گفتم و گفت نه نمیره! ...نگاه بدی هم داشت..
تازه .. دو زاریم افتاد وقتی رفتن بلند گفتم:
اینا منظورشون چیز بود؟؟؟؟؟
فکر کردن من دخترِ .....
من با این چادرو تریپ تماما مشکی ِ امروز :| ... البته خیابونش خیابون بدی بود! اما دلیل نمیشه!
تا به خیابون اصلی برسم یهو چراغ سبز شد و کلی ماشین اومد. سوار شدم. به راننده گفتم:
یعنی اسنپ قطعه ادم عجله داره .. نمیدونه باید چی کار کنه...
گفت کجا میرین؟
فلان جا!
خب می برمتون. 20 هزار تومن دربست! 10 هزار تومن که مسافر دیگه ای هم سوار کنم!
-چی؟؟؟؟ 20 هزار تومن؟ میدونین من چقدر پول اسنپ میدم برای این مسیر؟
+اسنپ بیخوده بابا اشتباه می کنین. خب تاکسی سوار شین! می دونین چند نفر از خداشونه برای 20 هزار تومن تا اونجا برن دربست اونم؟؟؟؟
-من 34 هزار تومن برای این مسیر میدم!باورتون میشه؟؟؟؟
از بهت ِ این مبلغ ارزونی که گفت نمیدونستم باید چیکار کنم :|
-یعنی اسنپ کاری کرده با ما که نرخ تاکسی های خطی رو فراموش کردیم! انقدر پول می گیره :|
+دیگه به راننده هاش هم خدمات میده.. بنزین و .. این همه تسهیلات رو چطوری بده
بلاخره به مقصدم رسیدم یعنی تا پیاده شدم قدم هامو اهسته کردم و یه اخیش بلند گفتم و گفتم که رسیدم!تموم شد.. چقدر استرس ... هوووف!
حالا برگشتنم که بازم اینترنت قطع بود این داستان ادامه داشت :|
تا بزرگراه دویدم یعنی :| بعد ماشینی که نگه داشت و درکمال تعجب بنده 5 هزار تومن کرایه ش بود..پیاده شدم!
بین این همه عجله ای که داشتم کف خیابون نشستم مجبور شدم که دنبال ماژیک و این چیزا میگردم! پیداش نکردم :| دوباره دویدم و رفتم..
یه پراید نگه داشت گف: خواهرم جلو بشیین پشت وسیله ست! دارم فرش مامانمو براش می برم! شرمنده!
اعتماد کردم و سوار شدم!
هرچی بهش میگم فلان جا میرم. متوجه نمیشه که نمیشه ! نگو من دارم خیابون رو اشتباه میگم :|
یعنی انقدر با اسنپ رفتم که اسم خیابون ها رو هم بلد نیستم!
با 10 هزار تومن منو برگردوند.. بااااورم نمیشه که هزینه ی برگشتم 15 هزار تومن شد ... اندازه ی هزینه ی رفتم با اسنپ بود!
و دقیقا همونقدر زمان برد که برسم!همون بیست دقیقه!!! خیلی روز جالب انگیز ِ دهه هشتاد طوری بود! بدون ِ اسنپ.. بدون ِ تاکسی سرویس! بدون ِ پرداخت اینترنتی و کارت به کارت.. پرداخت با پول نقد... خیلی عجیب بود!

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

پنجشنبه بیست و نهم دی ۱۴۰۱، 20:52
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

حس های خوب

سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۱، 21:23

امروز توی تلگرام با یه پسر عرب 27 ساله چت می کردم که نمیدونم مال کدوم کشور عربی اما فکر کنم عربستان سعودی باشه. اونجا یه شرکت واردات و صادرات داره! روغن و خرما و اینا صادر میکنه .بیشتر علاقه به صادرات داره. اما در مورد ایران دوست داره که خرمای ایران رو وارد کنه چون توی بازار کشورش اون رو دیده :)
بلاخره یه آدم کمی درست و حسابی توی این گروه ها یافتم :) البته کمی! و خیلی خوشحال شدم که در حین حرف زدن مون ، نیومد پی وی و تمام مکالمه در گروه انجام شد :) این یعنی انتظار و توقعی از من نداره و خیلی گفت گوی سالمی بود :)))))
حس خوبی داشت!
یه دفتر ِ قشنگ برداشتم و برنامه ریزی هام رو از یه طرفش نوشتم. از اون طرفش خرج های مالی مو می نویسم که همه چیز طبق برنامه م پیش بره! امیدوارم همشونو تیک بزنم.
مثل خاطره ای که از آخرین روز سال 99 نوشته بودم و همشونو هی تیک زدم.. و چه حس خوبی داشت.
یادمه که روزی که داشتم اون رو می نوشتم، گریه می کردم! از اینکه واقعا می خواستم اون مسائل اتفاق بیفتن!
دلم می خواست بتونم به مسافرت تنهایی برم. شب بیرون از خونه و در سفر باشم. سفر خارجه برم. حال هممون خوب باشه و از کرونا نمیریم! در زمینه ی عاطفی به ثبات برسم و بدونم چی میخوام! در زمینه ی دینی و اعتقادی به جاهای خوبی برسم و تکلیفم با خودم روشن باشه. اپلیکیشنم توی بازار منتشر بشه، به آدمهای مسموم زندگی م فکر نکنم و دیگه فکر کردن بهشون آزارم نده و خاطرات گذشته از ذهنم پاک بشه و ...
بالا همشون می نوشتم: خاتون 1401. توی رسیدی دختر!
و چه حس خوبی داشت.. خیلی خوب!!! من به بیشترشون رسیدم. به همه ی اون کلمات و جملاتی که با گریه می نوشتم اون روز...خاتون تو رسیدی!
و بعد پایین یکی از برنامه های طولانی مدتم نوشتم که :
از خاتون 1401 به خاتون ِ 1402!!! تو باید این فیلم رو در جشنواره ی 1402 شرکت بدی و برنده بشی. صدامو داری ؟ خاتون 1402؟ صدامو می شنوی؟؟؟
زیرش رو خالی گذاشتم که خاتون 1402 جواب ِ خاتون 1401 رو بعدا بده! :)
از این کارها بکنین. نمیدونین چه لذتی داره! حس میکنی داری زندگی میکنی.. نه.. تو واقعا به معنای واقعی کلمه داری زندگی میکنی!!!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

کار!

سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۱، 21:23

تازه می فهمم که چرا توی سریال و فیلم ها می بینم که روی میز کارشون.. عکس عزیزهای زندگی شونو می ذارن! فکر می کردم خیلی کار مسخره ایه و فقط به درد دکور ِ سریال و فیلم می خوره!!! اما چند روزیه که این کار رو کردم و وای... وسط اون همه کار و سرشلوغی و استرس... می بینم چقدر حالم خوب میشه و انرژی می گیرم! واقعا تاثیر داره امتحان کنین :)

نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۱، 22:58

امروز تو سرویس بهداشتی شرکت.. چون می دونستم صدام بیرون نمی ره هق هق می کردم...
و وقتی با بابا صحبت کردم ببشتر ناراحت شدم.. به طور مقطعی .. استرس زیادی رو امروز متحمل شدم
حالا که شب شده و دردهای عصبی سراغم اومده داشتم فکر می کردم که... چرا اینطور شد مگه چی شده؟ من که خوشحالم و خوبم!
بله خاتون جان بله
یک لحظه کل سیستم روانیت بهم می ریزه می زنه به جسم ت... یه کم کنترل یه کم ریلکس..
ولی واقعا در لحظه کنترلش سخته!

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۱، 9:48

واقعا از اینهمه کابوس خسته م :)

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

دوشنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۱، 9:44
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

از همه چی

یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۱، 21:48

هر کاری میکنم که بتونم خودمو تکون بدم بلکه یه کم درس بخونم نمیشه... نمیتونم! هر چند اونقدری وقتمو نمیگیره! ولی نمیتونم.... دوباره از هیکلم متنفرم!! کافیه که یه مدت رژیم رو کنار بذارم.. حس میکنم چاق ترین و بد هیکل ترین آدم ِ دنیام... خیلی حس بدیه خیلی زیاد!!!! حالم بده! امشب حالم بده...! امیدوارم فردا خوب باشم.. دیشب و امشبه که اینطوریه! حالم بده ... اما صبح که بیدار میشم خیلی خوبه حالمم. به بعد از ظهر می رسه کسل ترین آدم دنیام.. باز به شب که می رسه. . .. خیلی حس مزخرفیه!!!!

امشب از حرص ِ آبجیم، لیوان چاییم که برای بار دوم سرد شده بود .. رو از پنجره با حرص بیرون ریختم! دلم می خواست لیوان رو هم باهاش پرت کنم!! ولی لیوان ِ خونه ی من نبود.. آیا اگر خونه ی خودم بود این کار رو می کردم؟؟ لیوان رو هم پرت می کردم که به ماشین هایی که توی حیاط پارک هستن برخورد کنه و همسرم خسارت اونها رو بده؟! اینکه موقع عصبانیت واکنش های اینطوریم رو کنترل نمیکنم ترس ناکه.... البته این بار اول بود که کنترل نکردم. خیلی وقته که خودمو کنترل میکنم و سعی میکنم با نفس عمیق کشیدن و حواسمو پرت کردن. کاری که میدونم عصبانیتم رو تخلیه میکنه، انجام ندم.. و بعضا خطرناک هم هست!

میخوام زودتر برم سر خونه و زندگی ِ خودم.. میخوام زودتر این روند رو طی کنم. باید امشب با بابا در موردش صحبت می کردم اما نکردم. باید حرف میزدم! فردا حرف میزنم! حتما...

امیدوارم امتحانات به ظهر منتقل نشه.. چون هر بار می بینم که به خاطر سرما یا هر دلیل تخمی ِ دیگه ای .. ساعت امتحان رو تغییر میدن . یه لعنت بهشون میگم!

چرا من انقدر از صدای آبجیم متنفرم! و فکر میکنم زشت ترین صدای دنیا رو داره و لحن حرف زدنش خیلی زشته؟! این احساس خیلی بده... باید این رو هم رها کنم.. آه مغز ِ عزیزم چقدر با هم کار داریم! چقدر نقص داری دختر.. چقدر بچه ای...

یه لیست خرید نوشتم. دلم می خواد همشونو سرماه بخرم... اما فکر کنم تقریبا 2 میلیون تومن بشه... و این خیلیه برای من. برای وضعیت من! نباید انقدر خرج کنم... بنابراین.. فقط ضروری ها... و یک عدد غیرضروری... اونم برای دلخوشی یکی رو اضافه میکنم.. یکیشون که توی لیستم هست.. فکر کنم از شهریوره که توی لیست ِ خریدم مونده! ولی هنوز نخریدم!!!! :) کلا همینطوریه... چیزهایی که میخوام سالها حتی... سالهاااا توی لیست خریدم می مونن و نمی خرم! احساس عجیبیه ... باید حس ِ عجیبی باشه.. اینکه بدون ِ توجه به اینکه ولخرجی میشه یا نه.. یا بدون ِ فکر به آینده..از جیب ِ خودت یا دیگری.. خریدهای ضروری و غیرضروریت رو انجام بدی! باید حس عجیبی باشه.. حسی که هرگز نداشتم؟! هرگز! ؟؟؟ خیلی دیگه دارم بزرگش میکنم.. داشتم.. یک بار این کار رو امتحان کردم. آخرش حس خوبی نداشتم! فکر می کردم آخرش حس خوبی باید باشه!!!! ولی نبود! حس بدی داشتم. حس خلا.. تو خالی شدن. پوچ... و چه کار بیهوده ای بود من کردم! حالا که چی؟؟؟؟ از اون روزی که این کار رو کردم یه کتاب شعر خریده بودم که هنوز خیلی از شعرهاشو نخوندم و خیلی وقته که بازش نکردم.. یه دفترچه هم بود که یه کم توش نوشتم و دیگه ننوشتم!!!! حالا که چی؟؟؟ چقدر ولخرجی چیز مزخرفیه.. همان تبذیر که در قرآن هم اومده... واقعا کار مزخرف و بیهوده ایه.. واقعا!

چقدر موتور دوست دارم.. خدایا.. چرا کشور ِمن به خا نم ها اجازه نمیده که گواهینامه ی موتور بگیرن.. حتی موتورم رو هم انتخاب کردم!!!!!! :) قول میدم با چادر پشت فرمونش بشینم :)))))) فقط اجازه بدین گواهینامه شو بگیرم. من خیلی موتور دوست!

به موتورم سلام کنین:) موتور طرح ِ وسپا! البته صورتی ش رو بیشتر دوست دارم.. اما فکر کنم برای اینکه سنگین تر باشم. مشکی شو بخرم :))) حالا خاتوووون وایستا تا بتونی! هر بار در مورد گواهینامه گرفتن خانوما سرچ میکنم در مورد اون خانومی مطلب میاد که با دادگاه و ... تونست بلاخره توی ایران گواهینامه بگیره.. اما من حوصله ی دردسر و انقدر وقت گذاشتن ندارم! تازه معلوم نیست که بشه یا نه.. برای این کار هم بهتره که قبلش با یکی موتور سواری رو تمرین کنم که برم بتونم بگیرم! که حسش هم نیست.. تازه هزینه های گواهینامه گرفتن چی؟؟؟ به هر حال.. آرزو بر جوانان عیب نیست!

دلم برای رانندگی واقعا تنگ شده!!! دلم میخواد ماشین داشتم و... اوووو چقدر برنامه داشتم :)

گاهی وقتها حس میکنم بچه پایان ِ همه ی خوشی هاست... مثلا دیگه نمیتونی با همسرت رابطه داشته باشی! مثلا دیگه نمیتونی خیلی کارهایی که قبلا می کردی رو انجام بدی و باید قیدش رو بزنی.. مثلا باید با کلی عذاب وجدان بذاریش مهد.. و کلی دردسر دیگه... من دارم از بیرون گود می بینم ولی اونهایی که داخل هستن میگن نه اینطورهام نیست.. حس خوبی داره. با همه ی سختی هاش!!!!! اما به خاطر جمعیت و مشکلش .. من قطعا اگر ازدواج کنم کلی بچه میارم :) و البته.. علاقمند هم هستم. به تعداد بچه های زیاد با فاصله ی سنی کم!!! امیدوارم همسرم هم پایه ی این کار باشه و همکاری کنه :)

چند وقته که نقاشی نکشیدم... . چند وقته که زندگی نکردم! :)) نه شوخی کردم..! :) چقدر درس خوندن رو بزرگ کردم که بهش اجازه دادم همه چیز و همه ی برنامه های زندگی مو کنسل کنه! تو هیچی نیستی درس ِ من! تو هیچی نیستی.. و وقت زیادی از من نخواهی گرفت! من اونقدر ها تنبل نیستم.. که برای تو ساعتها وقت بذارم.. من یه دختر باهوش و قوی هستم :)

فعلا تا همین جا نوشتن بسه :) پاهام یخ زد توی اتاق! تازه الان متوجهش شدم! چقدر صدای دکمه های کیبورد رو دوست دارم:)

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۱، 9:57
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

!

شنبه بیست و چهارم دی ۱۴۰۱، 22:0

اینکه دوستی نداشته باشی! اینکه هیچ دوست صمیمی ای نداشته باشی..یا اینکه فقط یه نفر باشه... مشکلی نیست خوبه همه چیز.. اونم فقط تا وقتی که تنها دوست صمیمیت اینو خواسته ناخواسته بهت یادآوری کنه! :)

احساس ِ هانا تو سریال سیزده دلیل برای... رو دارم اون سکانس که می ره پیش مشاور مدرسه و اعتراف می کنه که می خواد خودشو بکشه و بعد با گریه بیرون می ره و منتظر میشه که مشاور مدرسه دنبالش بدوئه.. ولی نمیاد!!!! :)

احساسِ تنهایی! و بی پناهی!

تقصیر اون طرف نیست... این احساس منه که به وجود اومده و تقصیر کسی هم نیست!

امشب که داشتیم تلویزیون میدیدیم بحث این شد که دو نفر دوستی شون ۳۵ سال طول کشیده. من خیلی راحت گفتم اوووو چه خبره آدم ۳۵ سال به زور همسرشو تحمل کنه! اونم به زور!

داداش که خیلی عاشق زنشه!!! چشمهاش پر از اشک شد و گفت اینو هرگز نگو... آدم روز به روز تو زندگی مشترک بیشتر و بیشتر عاشق همسرش میشه. خسته بشه؟؟؟

من در نظر خودم پافشاری کردم و اون هم...

هر چقدر گفتم به هر حال یه وقتهایی تحملش می کنی فقط... گفت نه همیشه... و من می دونم که دروغ میگه... . هیچ وقت زندگی مشترک مثل فیلم ها و قصه ها و سریال ها نیست که وای عزیزم من عاشقتم و امروز بیشتر از دیروز و ... هر لحظه شیفته و عاشق هم باشن:| برو بابا!!!! همچین چیزی اصلا وجود خارجی نداره.... وقت های خستگی و بیزاری و تنفر هست... مثل وقت های عشق و دوست داشتن و شیفتگی...

و این یه زندگی عادی و نرماله...

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

چهارشنبه بیست و یکم دی ۱۴۰۱، 10:46
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

برف

چهارشنبه بیست و یکم دی ۱۴۰۱، 10:31

صبح که داشتم زیر برف، سرکار می رفتم.
همینطوری که به دونه های برف نگاه می کردم که چطور میان پایین و چقدر تفاوته بین برف وبارون..
که برف خاتون رو خوشحال میکنه و بارون غمگین.
یه پسربچه که دستش توی دست مامانش بود و مامانش با احتیاط چتر رو فقط روی سر بچه ش گرفته بود. یهو دستشو از دست مامانش بیرون میکشه. بی توجه به مامانش که میگه: صبر کن.. صبر کن!
در حالی که دستاشو باز کرده انگار که میخواد برف رو بغل کنه.. میدوئه و داد میزنه: یاااااااااااااااء... برررف، برف، برف.. برف... هوراااا برف میاد. اخجون برف! بعد میره کنار یه نیمکت و همه ی برف روی نیمکت رو با دستاش جمع میکنه!
تقریبا 4 ساله به نظر می رسید و فکر کنم برای اولین باره که انقدر برف میبینه.
از ذوقش خنده م گرفت. اداشو با خودم درآوردم.برف برف.. هوراا برف.. فسقلی ِ بلا...
بیشتر پر از حس زندگی شدم...

نویسنده: خاتون نظرات:

نامه

سه شنبه بیستم دی ۱۴۰۱، 19:11
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

دوشنبه نوزدهم دی ۱۴۰۱، 16:23
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

شنبه هفدهم دی ۱۴۰۱، 10:23
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

کجای کارم!

دوشنبه دوازدهم دی ۱۴۰۱، 20:32

باید بشینم درس بخونم. چون وقت زیادی ندارم و حجم درس ها هم زیاده... ولی از وقتی اومدم خونه حسشو ندارم! در حالی که به خودم گفتم حتما درس می خونم! حتما پشت سر هم می خونم و زود تمومش میکنم اما نکردم! همینطوری که در حال وبگردی بودم..
چند تا ویدیو از یه شرکت بزرگ و معروف رو در زمینه ی کاری مورد علاقه م دیدم!
بعد با خودم گفتم من کجام! کجای کارم! آیا من هم در همچون شرکتی کار خواهم کرد یا نه اصلا...بزرگتر فکر کنم! آیا من همچین شرکتی خواهم داشت؟؟؟
هیچ کار خاصی نکردم هنوز برای شرکت..+م. چند مدته.. احساس خوبی ندارم از این مسئله! باید دوباره از یه نقطه ای شروعش کنم!
دلم نمی خواست دوباره به بابا زنگ بزنم! اما مجبور شدم و زنگ زدم! باهاش صحبت کردم! و باید صحبت کنم... دلم ازش صاف نمیشه... همه ی آدمهای اطرافم تا زمانی خوب هستن که مطابق قوانین اونها رفتار کنی... جلوی در اسانسور امروز با خودم فکر می کردم. به اون سکانس کارتون مولان وقتی گفت: شاهزاده ها می تونن با هر کسی که دوست دارن ازدواج کنن هر کسی که مطابق میل شون باشه.. چقدر خوبه که یکی به آدم این قدرت انتخاب رو بده و واقعا بهت بگه که با هر کسی که مطابق میل ت هست ازدواج کن! هر کسی که دوست داری و هیچ مشکلی پیش نمیاد و هیچ اتفاق بدی نخواهد افتاد. آه کشیدم و به دیوار های کثیف پارکینگ نگاه کردم و گفتم اما همه ی اینها توی قصه هاست و زندگی اصلا شبیه قصه و کارتون ها نیست.. هیچ وقت تو نمیتونی مطابق میل ت رفتار کنی!!!!!
دوباره آخرسال داره میشه و من همه ی پس اندازم رو یه دور برانداز می کنم و در به در دنبال پیدا کردن یک وامی هستم که بتونم این پول ِ اندک روبا وام تبدیل به خونه کنم! اما پیدا نمیشه معمولا آخرسال هیچ وامی پیدا نمیشه...
نمیدونم بابا کی وقت ِ خالی پیدا میکنه که با من بیاد دنبال خونه بگردیم. انقدر هم شیک لباس می پوشه کسی سناریوی منو باور نمیکنه که آررره ما مستاجریم و دنبال خونه هستیم و آلونک هم باشه قبوله و این حرفها... نمیخوام بگم برای سرمایه گذاری می خوام بخرم! یه خونه رو بهت میندازن! اما بابا با نقشش نقشه هامو نقش ِ برآب میکنه.. خیلی شیک می پوشه!!!!!و نمیدونم چرا پیدا نمیشه اصلا... نمیدونم چطور بگردم و کجا رو بگردم.. گاهی توی دیوار پیدا میکنم ولی نمیتونم به دیوار اعتماد کنم!.....
توی شرکتی که کار میکنم هم یه آدم آب زیرکاه پیدا شده که میخواد کاری کنه من از شرکت اخراج بشم!!! واقعا متاسفم.. اون هم منی که همه جوره بهش کمک کردم و راهنماییش کردم و کار رو بهش یاد دادم و حالا اینطور...
کی آدمها انقدربد شدن؟؟؟؟
چقدر دلتنگم کلا این روزها...برای همه چیز و همه کس!
چقدر هم دلم میخواد مادر بشم!بودم.. میشدم.. .
امروز متوجه ی یه خانم تقریبا پا به ماه توی خیابون شدم! هیچ وقت من متوجه ی خانومهای باردار توی خیابون نمیشم! اصلا نمی فهمم! یعنی همکارم شکمش توی چشمم بود! حتی دیدم که راه پله ها رو خیلی سخت میره و میاد... اصلا نفهمیدم! تا خودش بهم گفت.. گفت چطور متوجه نشدی؟؟؟ عجیبه دیگه همه میدونن!جالا شکمش توی چشممه ها!!!! اما امروز متوجه شدم که یکی توی خیابون باردار بود و پابه ماه هم تقریبا.. هر قدمی که برمیداشت نفس نفس میزد!
سه تا از دوستام زاییدن :) دو تاشون دخترن. یکی شون پسره..منم دلم بچه میخواد :(...
هی این سن بالاتر میره.. هی دیرتر میشه.. چقدر دردناک و ناراحت کننده ست واقعا...
دلم برات تنگ شده دخترم... دلم براتون تنگ شده بچه های در آینده منتظر ِ من.. دلم برای همتون تنگ شده.. مامان عاشقتونه.. و بی صبرانه منتظر لحظه ایه که دست ِ کوچولوتونو توی دستش بگیره...

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

دوشنبه دوازدهم دی ۱۴۰۱، 11:56
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

شنبه دهم دی ۱۴۰۱، 23:2
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

چهارشنبه هفتم دی ۱۴۰۱، 23:14
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

Emergency letter!

چهارشنبه هفتم دی ۱۴۰۱، 23:0
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

مادر!

دوشنبه پنجم دی ۱۴۰۱، 21:32

باورم نمیشه مامان همچین آدمی می تونه باشه... مامان!؟ مامان تنها کسی که روی عشقش نسبت به خودم قسم می خوردم. انقدر باور داشتم. چطور می تونه همچین کاری با من بکنه؟ چطور می تونه انقدر بد باشه...
و بابا.. بابای نازنینم.. بابای احساساتیِ مهربونم.. انقدر سنگدل..‌ تازه داشتم در مورد بابا کنار می اومدم که مامان هم بهش اضافه شد! دیگه نمی تونم کیو می شناسم!
من هیچ کس رو نمی شناسم!
نمیدونم یه آدم چقدر می تونه بد باشه و چقدر هم بهت نزدیک.. و به طور همزمان این دو تا مسئله کنار همدیگه. هنوز با وجود تجربه ی قبلی برام سخته.. برام هضمش سخته!
تو رابطه ی همه رو پذیرفتی. همه ی بچه هات که روابط عجیب و غریب و خارج از چارچوبی داشتن .. و اونوقت من! دختری که به همه میگی بیشتر دوسش داری. بیشتر برات عزیزه.. برات مهم تر از بقیه ی بچه ها ت هستم ... اینو می دونم و همه می دونن... مامان چطور می تونی...
اصلا باورم نمیشه
دلم صاف نمیشه انگار
هنوز حس می کنم
هنوز حس میکنم دردی که روی شونه م گذاشتی و نمی تونم باهات مهربون باشم و گرم رفتار کنم...
همین چیزها باعث شد که دیگه با بابا هم در ارتباط نشدم.. دلم یخ زد... بیخیال شدم... گفتم تو که اخرش قراره منو... مارو ...
برای چی الان باهات ...
باورم نمیشه مامان...
اصلا باورم نمیشه. ..

نویسنده: خاتون نظرات:

از همه طرف!

یکشنبه چهارم دی ۱۴۰۱، 22:51
نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون