زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

شنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۲، 20:30

آسم و وجود هوا در ریه :) اینم تشخیص دکتر... من مردم شما ادامه بدین :)

نویسنده: خاتون نظرات:

دورهمی

شنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۲، 10:24

مهمون مون اومد و با مامان من کلی درد و دل کرد.
من سکوت کردم. و کلا از جمع شون فاصله گرفتم که دوباره صدام کرد که بیام پیششون بشینم.

و بعد با حسرت به من گفت: قدر آرامشی که اینجا داری رو بدون!

انقدر باطن زندگیشو با ظاهر زندگی من مقایسه کرد که دلم می خواست همون وسط داد بزنم!!! داد بزنم... داد بزنم وبرم بیرون.. یا بزنم توی دهنش و بگم فقط خفه شو تو هیچی نمیدونی!
اما نتونستم. به جاش یه لبخند مسخره زدم و سرمو انداختم پایین! دلم میخواست لااقل بگم:

امیدوارم هیچ وقت جای من نباشی. امیدوارم هیچ دختری جای من نباشه..
من .. حالم اینجا خوب نیست. قبول دارم یه آرامش نسبی ای هست که بازم یه روزهایی نیست اما درونم همیشه آشوبه از دردی که سعی میکنم نسبت بهش بی تفاوت باشم... تو حسابی با مادر ِ من درد و دل کردی و خودتو خالی کردی و رفتی..
چیزی که من هرگز نخواهم داشت.
موقعیتی که من هرگز نخواهم داشت.
محبتی رو دریافت کردی که هرگز نخواهم داشت...
و بعد رو به من میگی خوش به حالت خاتون؟؟؟...
هرکس به اندازه ی توانش سختی هایی در زندگیش داره.. ترازو نمیذارم بین سختی های تو و خودم...
ولی تو هم حق نداری مقایسه کنی...
چون من هم شرایط خیلی سختی دارم که دارم توش خفه میشم و سردرگمم و دارم دیوونه میشم....

کاش دیروز کلا خونه نبودم. از دور همی های زنانه متنفرم. بین زن هایی که هیچی از من نمیدونن و به خودشون اجازه میدن که قضاوتم کنن و روی خودم و خودشون خط کش بذارن!

و بحث های مذهبی و سیاسی ای که راه انداخت. انقدر از قضاوت کردن هاش پنجر شده بودم که واقعا حوصله ی بحث کردن هم نداشتم! حوصله ی توجیح کردنش هم نداشتم!

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه سی ام تیر ۱۴۰۲، 22:30

از دورهمی های زنونه با زن هایی که عقاید متفاوتی از من دارند. بیزارم! حس می کنم دارم تبدیل به یک خاتون قرون وسطی یی میشم! اونهایی که قبل از ورود به خونه می پرسن: دین تو چیست!؟

باید کنترلش کنم و این ذهن مریضمو درمان کنم و به یه نقطه ی تعادل برسم...

نویسنده: خاتون نظرات:

شب سوم

پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲، 20:42

چادرمو زیر چونه م محکم میگیرم. رو به مامان میگم: چطوره؟ بهم میاد؟ میگه خیلی!!! خودمو تو آینه نگاه میکنم! وقتی چادرو اینطوری میگیرم لاغرتر و قدبلندتر به نظر میام!!!

دارم کفش هامو می پوشم پشتم به خونه ست. مامان میگه: ان شاءالله زودتر بری پی بختت! صورت بدون لبخند و خنثی م به اخم می افته! یاد حرف لی لی می افتم که میگفت . می گن ان شاءالله نوبت خودت بچه دار بشی. خیلی آزاردهنده ست. این جمله ان شاءالله بری پی بختت هم برای مجردها خیلی آزاردهنده ست.

هوای تهران ابریه... یه ذره نم نم هم بارید ولی خیلی زود قطع شد. یک قطره شم روی گونه ی من چکید :) و باعث شد یه لبخند کمرنگ بزنم. یه ماشینه رد شد صدای ضبطش زیاد بود، اما نوحه نبود. یه ترانه ی رپ اجتماعی بود. پیرمردی که جلوی مغازه ایستاده بود به بغل دستی ش گفت: اینم توله ی کسیه!!!!

این چندمین باره که واکنش اینطوری از پیرمردها می بینم. اولین بارش فحش های رکیک تری به دو تا دختر بدون روسری داد!!! یه دختره از روبرو میاد. روسری ش سرش نیست. مانتو شلوار روشنی هم پوشیده. وقتی منو می بینه گره ی ابروهاش محکم تر میشه! اخم ش بیشتر!!! هیچی نمیگم! یعنی طبق معمول که کاری به کارشون ندارم اما اونا به خاطر ظاهرم گارد میگیرن!

همین الان یه قطره ی دیگه چکید روی گوشیم! بارونو میگم! رسیدم هیئت. این اولین شبیه که میام. شبای قبلی از خیابون تاریکِ خونمون ترسیدم و نیومدم! این بار گفتم شاید شلوغ تر شده باشه. که شده!

بارون شدید تر شده. دیگه صفحه ی گوشیم خیلی خیس شده . امیدوارم خراب نشه :) جلوی هیئت رسیدم زود رسیدم.آقایون بخش خانوما بودن و داشتن تدارکات می چیدن و نمی دونم چیکار می کردن! موندم چیکار کنم. شربتی خوردم و قدم زنان گفتم یه دور دیگه می زنم و برمی گردم.

و همینطوری که قدم می زدم با خودم فکر کردم امشب امام زمان کجاست و داره چیکار می کنه!!! روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشستم تا ساعت هیئت برسه. که یه گربه مستقیم اومد سمتم. گفتم: سلام پیشی! چه خبر؟ دنبال چی می گردی!؟ :)

دیگه سر ساعتش دوباره به سمت هیئت رفتم. هنوز آقایون اینجان. سمت خانوما. نمی دونم چی کار می کنن. نگاهشون نمی کنم! یعنی به هر حال... باید رعایت ظاهرمم بکنم :))) یه کم حیا چیزی!! سر به زیری ای!

حاج آقای پارسال نیست. می خوام مثبت اندیش باشم اما خیلی نمی تونم!!! پارسالیه قاضی بود توی شورای حل اختلاف و بعد از هر انتقادی که به مملکت داشت، می گفت می دونم دیگه بهم منبر نمی دن با این حرفها. ولی من میگم :)

این یکی هم فعلا داره اصول و فروع دین رو تبلیغ می کنه. من منبریون سیاسی رو ترجیح می دم. اصلا واقعه عاشورا و امام حسین سیاسی ست و باید منبرش هم سیاسی باشه. :)

خدایا... به حق صدای کودکانه ای که ما می گفتیم الهی آمین می گفت الهی ماهی... . ..

نویسنده: خاتون نظرات:

فنر!

پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲، 13:30

اینطوریه که خانواده برای تک تک دخترایی که تو این خونه هستن با ذهن باز رفتار کردن و خیلی مدرن گونه همه ی روابط شون پذیرفتن. پذیرفتنی که من هم واقعا تعجب کردم که آیا این پدر منه که با دوست پسر خواهر ملاقات می کنه و اجازه می ده که خواهر تا ۱۲ یا یک شب با اون پسر باشه؟! آیا این مادر منه که با مادر دوست پسر خواهرم مهمونی میگیره و براشون وقت و انرژی صرف می کنه؟
در این حد با ذهن باز و بیخیال و راحت...
اما متاسفانه این فقط یه آتیش زیر خاکستره. هم بابا هم مامان در مورد تک تک دخترا دارن این شرایط رو تحمل می کنن. و بلاخره یه جایی این اتیش منفجر میشه و از زیر خاکستر بیرون میاد و بلاخره به یه دختر ِ این خانواده فرد مورد علاقه ی خودشونو تحمیل می کنن و قوانین متحجرانه شونو روی اون دختر اجرا می کنن. و فکر می کنید اون دختر قراره کی باشه؟
بله من. خاتون! منی که آدم مورد علاقه م در برابر شرایط و ویژگی هایی که اونا می خوان. آدم فضاییه!!!انقدر عجیب و غریب و دور از ذهن شون!
بابا هر لحظه از خواسته های خودش عقب می کشه... اما در مورد من می خواد همشون اجرا بشن! و من؟
من مثل یک فنر می مونم! یک فنری که فشارها که افکار بابا داره هی بهش فشار وارد می کنه و برای فنری که بهش فشار وارد بشه چه اتفاقی می افته؟
بله! می پره! هر چقدر بیشتر فشار وارد کنی بیشتر فاصله خواهد گرفت و در نقطه ی دورتری پرت میشه!
خدا خودش می دونه من چقدر به مامان و بابا وابسته هستم و بین همه ی فرزندانشون بیشتر وقت و انرژی و احتراممو برای اونها می ذارم، برای همین هر جا می شینن و پامیشن میگن خاتون فرق داره...
اما بلاخره در یک نقطه ای به غم انگیزترین سوال دنیا می رسم: پس من چی؟ پس خاتون چی؟ پس خواسته های خاتون چی؟
لااقل با همه به تعادل رفتار می کردید تا وقتی که به من برسه اینهمه فشار نمی بود!
اونوقت این غم یه وقتهایی بهم فشار نمی اورد و یه وقتایی تا ساعتها گریه نمی کردم که بخوام با لوازم آرایش صورتمو به حالت طبیعی برگردونم!

نویسنده: خاتون نظرات:

سردرگمی

پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲، 9:45

ادامه بدون رمز

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۲، 11:7

دوباره از اون وقتاست که حوصله ی هیچ کاری رو ندارم.

نویسنده: خاتون نظرات:

هوس های نکرده

چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۲، 7:51

به طرز دیوانه کننده و ویار گونه ای ، هوس شیک شکلاتی کردم! حالا تو بپرس تو اصلا تا شیک خوردی؟ میگم نه من نهایتا تو کافیشاپ چای خوردم و پیتزا و موهیتو و قهوه... هیچی دیگه از اون منوی عجیب نخوردم. ولی از وقتی عکسشو دیدم بدجوری هوس کردم ... خیلی خوشمزه به نظر میاد!!!!!

تو اینترنت سرچ کردم طرز درست کردنش .. شیر هم داره. من از شیر بدم میاد خودم درست کنم و شیر بریزم احتمالا نخورم .. یکی دیگه بریزه و نبینم اشکال نداره.

این چه هوسی بود که از دیشب زده به سرم :)

نویسنده: خاتون نظرات:

خواس تگار

چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۲، 7:47

با یه خانومی سوار تاکسی شدم. راننده یه آدم مسن بود. از اون خانوم پرسید دخترته؟ گفتم نه هم مسیر هستیم چطور؟ خانومه شاکی گفت: واقعا بهم می خوره دختر این اندازه ای داشته باشم؟ بیچاره راننده کلی معذرت خواهی کرد که ببخشید من اصلا چهره تونو ندیدم.

اخرش راننده نزدیکای پیاده شدن گفت برای پسرش سه ساله که دنبال دختر محجبه می گرده. شما قصد ازدواج ندارید؟

باید بگم که باباش که خیلی مهربون بود. از اون مرد های با موی سفید که خیلی دوسشون دارم و دوست دارم سفت بغلشون کنم بس که دوست داشتنی و مهربونن. بغلِ پدر دختری :)

برچسب‌ها: خواستگار
نویسنده: خاتون نظرات:

ن ف س

دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۲، 11:49

این حجم از گلودرد! بدون آبریزش بینی بدون تب بدون هیچ علامتی که شبیه سرماخوردگی باشه! دیگه خیلی عجیبه !

می خوام بگم کرونا گرفتم لابد ولی هیچ علامتی غیر از اینکه دارم خفه میشم در حدِ مرگ ! نداره!!!!! یعنی تو بگو آبریزش بینی بدن درد.. تب... ضعف! هیچی! فقط دارم خفه میشم.

از طرفی نمی دونم به خوردن این داروها ربط بدم یا نه. از وقتی می خورم به جای بهتر شدن هی بدتر میشم. دیگه نمی دونم چیکارش کنم! برای هفته ی آینده نوبت گرفتم. فکر کنم بهتر باشه نوبتمو بندازم فردا . چون رسما ... انگار دارم زیر آب نفس می کشم تو هوایی که مثلا اکسیژن به حد کافی برای زنده موندن یک انسان داره! :|

نویسنده: خاتون نظرات:

رویا؟ نه مرسی!

یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۲، 20:46

می خواستم بنویسم دلم یه خونه جنگلی می خواد موقتا چند روز اونجا باشم و به هیچ چیزی فکر نکنم نه ناراحتِ گذشته باشم و نه نگران آینده... و فقط چند روز ز غوغای جهان فارغ اونجا نفس بکشم اما... از اونجایی که همیشه وقتی رویاهام به واقعیت پیوستند و اصلا جزییاتش شبیه رویاهام نبودن... بنابراین... اینکه همچین چیزی رو می خوام! قرار نیست عینا همین باشه!

احتمالا استرس پاسخگویی به خانواده رو دارم. استرس دزدی قاتلی مزاحمتی چیزی رو دارم. حتی اگر یک مرد هم کنارم باشه بازم این استرس رو دارم چون اونجا فقط ماییم و اگر اونا چند نفر باشن چی؟ حشره های جنگل چی؟! حیووناتش چی؟ سر و صدای وحشتناک شبش چی؟؟؟؟

کلا اصلا آرامش رویام صد در صد تبدیل به استرس و اضطراب شد. :)

رابطه ی رویاها و واقعیت من. همیشه همینطوره! :)

نویسنده: خاتون نظرات:

پروانه

یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۲، 17:0

اگه دیدید یه دختر توی یه کوچه داره دور خودش می چرخه و می خنده! اون منم!
چون یه پروانه ی بزرگ سیاه- زرد رنگ.... داره دورم می چرخه.. و من از ذوق دیدنش حواسم نیست که منم دارم می چرخم!! :))
و یهو به خودم اومدم و وایستادم و گفتم: مگه من گلم که دور من می چرخی؟ :)))
جالبه دیگه نچرخید :)
من زبون پروانه ها رو هم می فهمم :)))))

نویسنده: خاتون نظرات:

جاست فور فان

یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۲، 9:57

خب چالش به دعوت ماری

بریم ادامه...

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

خداوندا...

یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۲، 8:3

من رو با خیلی از عناوین در دنیای واقعی صدا میکنند. اما شنیدن "استاد"، "خانوم(به عنوان معلم)" لذت بخش تر از هر چیز دیگه ایه.. خیلی احساس قشنگ تری داره حتی.. بیشتر از عنوان "مهندس" که بعد از فارغ التحصیلی خیلی دوست داشتم که "مهندس" صدام کنن و بعد از اینکه در موقعیتش قرار گرفتم و تجربه ش کردم.. . بعد از دریافت حس خوبش و ذخیره ی اون.. حالا می بینم عنوان "استاد" چقدر حس ِ بهتری داره و چقدر منم!

بیشتر از هر نقشی که میتونم داشته باشم. این نقش رو خیلی دوست دارم...شنیدنش رو.. در موقعیتش بودن رو... اصلا انگار وقتی در جایگاه استادی قرار میگیرم یک عطشی دارم که میخوام هر چی که بلدم رو به آدمهای روبروم بگم.. و وقتی یکی شون سوالی می پرسه و میخوام جواب بدم یه هیجان وصف نشدنی ای دارم که میخوام جواب بدم.. اصلا یه شرایط شگفت انگیزیه.. من وقتی زیاد حرف بزنم هم صدام میگیره هم نفس کم میارم هم واقعا از فرط نفس کم آوردن ممکنه عرق هم بکنم! اما این رو در طول کلاس متوجه نمیشم! آخرسر که کلاس تموم بشه می فهمم خسته شدم! آیا این... آیا این همان عشق ِ به شغل نیست!؟ آیا این همان زنجیره ی گمشده ی زندگی ِ کاری من نیست؟!

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه

شنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۲، 9:5

صبح با ادامه ی گلودرد دیشب شروع شد. دیشب وسط خواب هی از خواب می پریدم چون نمی تونستم نفس بکشم!!

بلاخره یک عدد شنبه ای رو شروع کردم که از لحاظ شخصی کاری برای انجام دادن ندارم. ولی از لحاظ کاری یه استیکی نوتِ بلند بالا روی دسکتاپ گذاشتم!! که برام اهمیتی نداره!!!! همین که کار شخصی خاصی ندارم حس خوبی داره...

واقعا می خوام تا یک ساعت آینده روی صندلی م لم بدم و کار خاصی نکنم!

همچنان احساس می کنم از تمام اعضای خانواده متنفرم! من متأسفانه راحت از آدما متنفر میشم و راحت دوباره دوسشون دارم! یعنی یک شرایط ناپایدار احساسی دارم اون هم از نوعِ افراط و تفریط! که همیشه سعی در متعادل کردنش دارم...

الانم هی باید به خودم بگم. درسته که توی این خانواده به دنیا اومدی و بزرگ شدی ولی تک تک اعضای خانواده ای که الان داری زندگی خودشونو دارن و قرار نیست همشون مسیر درستی که مد نظر تو هست رو برن... پس بیخیال شو..

ولی وقتی فکر می کنم مسیر غلط یکی آینده ی منو به خطر میندازه. نمی تونم از نفرتم دست بکشم!

نویسنده: خاتون نظرات:

دوستان بلاگفایی

جمعه بیست و سوم تیر ۱۴۰۲، 23:8

اگه می تونستم نامرئی بشم و هر جایی که می تونستم می رفتم. حتما می رفتم و لیلی و همسرش رضا رو می دیدم. هلی و موقشنگ رو و خونه ی پدریش که میگه خیلی اوضاع داغونی داشت رو . ف دال و آقای ح و خانواده ی دریایی ها رو. مفرد رو. فاطمه رو و آقای میم که از هم جدا شدن رو. میدیدم! و بعدش فکر میکردم دیگه چیکار میشه کرد! :)

نویسنده: خاتون نظرات:

فرار!

جمعه بیست و سوم تیر ۱۴۰۲، 22:29

چاره ای نداشتم. با این حالی که بهتر بود خونه می موندم. زدم بیرون! هول هولکی لباسامو پوشیدم. در خنک ترین حالت ممکن... آخه سر ظهر بود. پیراهن مردونه و شلوار خیلی خیلی گشاد و یه روسری نخی و قاعدتا چادر! نازک ترین چادری که دارم...

نمی خواستم با خانواده ای مواجه بشم که قراره خانواده مو ازم بگیرن! دیدن اونا برام مثل عذابه... همیشه همینطوره... همیشه وقتی یه داستان جدید رو می فهمم تا مدتها نمی تونم با اون شخص یا اشخاص ارتباط برقرار کنم. مثل اون وقتی که یه مدت با بابا... یه مدت مامان... یه مدت خواهرم... فاصله میگیرم... یهو از آدما فاصله میگیرم!

به مسجد محله مون رسیدم ، نزدیک اذان بود گفتم نمازمو بخونم. ولی درش بسته بود. مثل اینکه چون جمعه ها نماز جمعه هست. مسجدهای محله ها بسته ن! انقدر مسجد نمی رم که نمی دونم :)

سوار اتوبوس شدم. چقدر خنک بود نفس راحتی کشیدم. یه دختربچه حدود ۶.۷ ساله تو اتوبوس بود.. چشمهاش خیلی شبیه بچگی های من بود!

آب برداشتم بخورم. نگام می کرد. بهش خندیدم تعارف کردم. با سر گفت که نه و توی بغل مامانش غرق شد از خجالت :)

بلاخره به امامزاده رسیدم. مونده بودم چی بخورم. برم ساندویچ بخورم چه کنم... گفتم نمازمو بخونم. فقط من تو سالن بودم. که یه آقایی اومد نزدیکم! من شب بازم کابوسِ مزاحمت در تاکسی دیده بودم و هنوزم ترسش تو دلم بود... ترسیدم.. ولی نمازمو ادامه دادم! اومد و کنارم یه ساندویچ الویه گذاشت و رفت...

سلامِ نمازمو که دادم. با یه لبخند بزرگ به ساندویچ نگاه کردم. و خدا رو شکر کردم :) بعد تو خنکای امامزاده نشستم و غرقِ مطالعه بودم که یه زن ِ عجیب نزدیکم شد و گفت: من به هر کی دل سوزوندم اشتباه کردم بهم بدی کرده. دستم بشکنه به یکی کمک کنم دوباره!!!

باتعجب نگاش کردم و چیزی نگفتم و به مطالعه م ادامه دادم... دوباره اومد و گفت: خوردنی نداری؟؟!

از کیوسک ِ روزنامه فروشی، بیسکویت خریده بودم. گفتم چرا... صبر کنید.

الویه رو خورده بودم :)

دو تا برداشت و یه تعارف الکی زدم که می خوری بازم؟! گف خب باشه .. و یکی دیگه برداشت!

یه چادر گل گلی سرش بود موهای رنگ کرده ش باز بود و از یه طرف به شلخته ترین حالت ممکن بیرون بود. نمازشو خوند... و من فکر می کردم رفتارش چقدر شبیهِ خواهرِ احمقِ منه!!!! عین اونه! این رفتار عجیب و غریب که همیشه برچسب های مثبتی روش می زدم که برام قابل تحمل تر باشه...بعد تر فهمیدم که شیشه استفاده می کنه و کلا دیوونه ست و قاطی داره :) خب خداروشکر فهمیدیم که خواهرمون نخورده مسته!!!!!

تو امامزاده مراسم بود و من خیلی خوشحال ... گفتم الان شکایتمو از این خانواده ی لعنتی به امام حسین می برم... :) کی گفته کسی رو ندارم من تو رو دارم... !

نمی دونم چقدر گریه کردم و سینه زدم که تلو تلو می خوردم و داشتم می افتادم :) و کم کم میشدم شبیه اون زنایی که وسط مراسم غش می کنن :) بعدشم یه سردرد خیلی مسخره و زیاااااد و وحشتناک و غیرقابل تحمل که دیگه صدای باند آزارم می داد و هنوزم درد می کنه!!!!!

در راه برگشت تاکسی گرفتم و من و یه اقا برای یه مقصد منتظر تاکسیِ شخصیِ خطی بودیم! وقتی بلاخره یه راننده برامون وایستاد. اون اقا رو رد کرد و جلوی من گفت اره می رم! در حالی که اون مرد هم با من مسیر بود!!!!!!! در حالی که شیشه های دودی داشت! گفت تا کجا میری؟ منم رو به اون اقا گفتم تا کجا میرین؟!؟! که باز هم هم مسیر بودیم... و اون اقا رو هم سوار ماشین کردم :) حالا راننده اصرار که شما جلو بشین راحت باشی! می خواستم یه دونه بزنم تو سر اون یکی تو سر خودم! اما با اکراه نشستم گفتم خب چی میخواد بشه من که اون اقا رو سوار کردم :)

بلاخره رسیدم. اون هم تاریک ترین و دیروقت ترین حالت ممکن! برای اولین بار. از تاریکی و دیروقت بودن نترسیدم. چرا که در نمیخوام برم خونه ترین حالت ممکن بودم! خیلی آروم اروم راه رفتم خیلی با فراغ بال نوشابه ی گازدار آلبالویی خریدم که تازگیا به این نوشیدنی علاقمند شدم و بلاخره به خونه رسیدم. نیم ساعت پیش مامان گفته بود هنوز نرفتن.. بنابراین تو راه پله منتظر موندم که صدای خواهر احمقو شنیدم. بین قایم شدن و نشدن گیر کرده بودم که عقب عقب رفتم و تو راه پله قایم شدم و با خنده به خودم گفتم تو باید پلیسی جاسوسی چیزی بشی :) خیلی خوب فرار کردی :) وقتی صدای پایین رفتن اسانسور اومد به مامان زنگ زدم که آیا رفتن؟ گفت بله و پرسید کجایی؟ گفتم در رو باز کنید پشت درم :)

و بعد چون سر ظهر رفته بودم بیرون با این حالی که صبح حموم بودم. از چیزی که دوست ِ هندی م گفته بود استفاده کردم و به سبک اون دوش گرفتم!

اون روزا که باهاش در ارتباط بودم خیلی براش عجیب بود که چرا من هر روز دوش نمی گیرم و اصرار که تو عرق کردی باید بری دوش بگیری حتی اگه موهات رو نشوری!!!! .. بنابراین به سبک اون رفتم حموم و موهامو سفت بستم که خیس نشن، این طرز دوش گرفتن رو به همتون توصیه می کنم خیلی حس خوبی داره :)

بعد هم با یه گلودرد وحشتناک هول هولکی داروهامو و اسپری هامو مصرف کردم.. که فقط ۵۰ درصد دردش رو از بین برد و ۵۰ درصدش مونده! سی تی مو تو بیمارستان دولتی دادم و پولی پرداخت نکردم.. الان پول ویزیت دکتر رو ندارم که برم... وقتی این داروها که داده فقط ۵۰ درصد حالمو بهتر می کنه یعنی... نیاز به داروهای دیگری دارم لابد... ولی پول ندارم :)

بعد هم مامان یه سخنِ نژادپرستانه از اون خانواده ی لعنتی گفت.. یه خاطره ی کذایی که اونا براش تعریف کرده بودن که اره دخترشون با فلانی دوست شده با ذکر این نکته که اون دوستش هم فلان ویژگی رو که خانواده ی ما داره اونام دارن... من هم خیلی عصبی که الان یعنی چی این حرف؟؟؟؟؟ حالا اگر اون ویژگی رو نداشت چی میشد؟!؟! می خواستم سرمو به دیوار بکوبم.. بدتر از همه تایبد مامان...

لعنت به همه ی نژادپرستان و لعنت به همه ی آدمهایی که فکر می کنن رنگِ پوست، دین و مذهب ، زیبایی و زشتی... باعث تغییر ارزش وجودی انسان ها میشه...


پ.ن: وزن کم کردم و دارم از کم شدن وزنم لذت می برم :) از درشت تر شدن چشمهام و کوچیک تر شدن صورتم :) ان شاءالله قسمت همه ی نیازمندا !

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۲، 14:30
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

چهارشنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۲، 11:11

این سی تی ریه ای که دکتر خاتون مشاهده می کنه. اون خط خطی هایی که قبلا داشتم بیشتر شدن. نمی دونم این خوبه یا بده یا چیه :)))

همچنان رو به خفگی. مخصوصا بعد از مصرف این دارو ها :) به جای رفع خفگی بدتر خفگی داره :)

و همچنان هوسِ سیگار... اون هم ... با طعم وانیل، وای... 😅

نویسنده: خاتون نظرات:

پناهگاه

چهارشنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۲، 10:50

اینکه یه جایی غیر از خونه باشه که بری و در شرایط اضطراری بهش پناه ببری. به نظرم یکی از بزرگترین نعمت های الهی ست!

همیشه وقتی کوچیک تر بودم و اوضاع خونه بهم می ریخت خیلی دوست داشتم یه جایی بود می رفتم و یه کم نفس می کشیدم و از فضای خفقان خونه دور می شدم. اما نداشتمش... و روم نمیشد خونه ی دوستام برم... حس می کنم همه ی دخترو پسرای نوجوون به یه همچین پناهی نیاز دارن. یه پناهگاه امن... مثلا ... پاشه بره خونه ی مادربزرگش. پاشه بره خونه ی کسی که می دونه طرفش رو میگیره و اونجا براش امنه....به جای اینکه از خونه فرار کنه و به ناکجا برسه... کاش همه ی نوجوونا این نعمت رو داشته باشن! حتی اگه اونجا یه اتاق یک در یک هم باشه همین که میدونی آرامش داری...‌ کافیه...

مثل دوران جنگ... یه وقتایی وسط خونه هم آژیر حمله ی هوایی به صدا درمیاد و تو باید به پناهگاه بری!

نویسنده: خاتون نظرات:

داعش

سه شنبه بیستم تیر ۱۴۰۲، 14:17

من تو مهمونی ای که از تک تک اون آدمها و اعتقادات داعش گونه شون متنفرم! شرکت نمی کنم!

نمیام با صورت آرایش کرده و لباس قشنگ و روی خوش توی اون مهمونی باشم. ترجیح می دم به جاش دو سه روز کلا نباشم... که نگی کجایی چرا نیومدی و ...

بعد تو اصلا بیجا می کنی سرخود مهمونی میگیری با آدمهایی که من ازشون متنفرم!!!! باشه اصلا بگیر به من چه ولی من از صبح یا از روز قبلش می رم بیرون و بعد مهمونی کذایی تو میام خونه!

از تمامِ تو و تمامِ اونها... متنفرم!!!

از احمق بودن توئه که متنفرم! از افکار اونهاست که متنفرم! ... امیدوارم خدا متوقفت کنه از مسیری که قراره زندگی مونو برسونی به صفحه ی اول حوادث... اون هم با تیتر بزرگ! دختری توسط.... به قتل رسید! چرا؟ داعشید دیگه! به خاطر اعتقاداتش....

دلم میخواد سر به تن تون نباشه... و نمی دونم اینهمه تنفر رو کجا بالا بیارم! و باهاش چه کنم!

نویسنده: خاتون نظرات:

سه شنبه بیستم تیر ۱۴۰۲، 14:1

صبح زنگ زدم از مامانم معذرت خواهی کنم که وقتی بهم زنگ زد گفت چرا صبح زود رفتی! گفتم بله کارم داشتید زنگ زدید؟!

فکر کردم چقدر بد حرف زدم!!!

زنگ زدم معذرت خواهی کنم میگه دختر چته؟ با خودت مشکل داری؟! بد حرف نزدی!! چیزی نگفتی که!!!! :)

نویسنده: خاتون نظرات:

شخصیت اصلی فیلم ترسناکِ طنز!

سه شنبه بیستم تیر ۱۴۰۲، 12:47

دوباره حدود ساعت ۱ بود اون هاله ی زنده ای که چند پست پیش بالا سرم دیده بودم و فکر کردم یه نفرینه و هراسون اول خواستم مامانمو بیدار کنم وبعد لامپ رو روشن کردم... رو باز دیدم :) البته این یکی فرق داشت تپل تر بود: ) انگار یک موجود دیگری بود و شخصیت جداگانه ای از اون یکی داشت. دوستی فرمودند که جن بوده است. بار دوم دیدنش هم جالب بود و این بار برعکس بار قبلی. پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم حوصله ی تو یکی رو ندارم! :)

نمی دونم چی هست. آیا واقعا جن هست یا نه ولی، هر چی که هست زنده بودنش رو احساس میکنم!

نویسنده: خاتون نظرات:

فیلم

یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲، 23:5

فیلم پلت فرم رو دیدم. اعصابم خورده :)

پیشنهاد میشه!

برچسب‌ها: فیلم
نویسنده: خاتون نظرات:

بی حوصله

یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲، 19:54

برنامه ریزی کرده بودم میام خونه و بکوب تمرینات یک هفته ی زبان رو یک جا انجام می دم! ولی از وقتی اومدم در یک بیحالی و کسلیت درب و داغون به سر می برم که فقط دارم برای نخوابیدن سر و کله می زنم! چون خیلی زوده که الان بخوابم! چند روزه که ساعت ۱۱ میام خونه. ۱۱ شب! امرور بلاخره اومدم خونه زودتر از همیشه... و دلم می خواد بخوابم!!! باید یه کاریش کنم اینطوری نمیشه!

مامان میگه به خاطر قرص هاست! اول که می خوری اینطوره. ولی من قبول نمی کنم این همه کسل بودن و نیاز به خواب ربطی به اون یکی دو تا قرص نداره یا چند تا اسپری!

دلم مثلا یه مسافرت می خواد. مثلا دریا... بری اونجا بشینی.. غروب خورشید نگاه کنی شاید ساز بزنی... و بعد توی بازار پیاده روی کنی و هیچی نخری!!!!!!

دلم مثلا یه تغییر دکوراسیون اساسی میخواد مثلا جای میز تحریر رو عوض کنم دکور روشو عوض کنم یا حتی چیدن یه خونه ی خالی...

دلم یه تغییر شغل اساسی و خوب میخواد.

دلم یه دوربین میخواد.

دلم خرید پارچه و خیاطی کردن و مدلهای مختلف دوختن برای خودمو میخواد. اصلا دلم یه چرخ خیاطی خوب میخواد!

بیشتر از همه ی اینها... دلم یه خاتون پرانرژی و با حوصله میخواد... مثل یه سری روزهای دیگه.. که کم نمیارم. که دوستم زنگ می زنه بهش میگم از صبح تا حالا چه کردم باورش نمیشه چطور اینهمه کار و فعالیت رو توی یه روز جا دادم!!! نه این خاتون قوز کرده ی چهارزانو نشسته ی روی صندلی ِ توی اتاق! که همینطور که نشسته در حال سرزنش خودشه.. بی وقفه!!!


پ.ن: همچنان احساس خفگی.. نمیدونم این یکی اسپری چه کوفتی بود... دارم خفه میشم!

نویسنده: خاتون نظرات:

حساب منفی

یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲، 11:43

موجودی حسابم منفی شده. و تو چه می دانی موجودی حساب منفی چیست! موجودی حساب منفی یعنی قرض کردم :)))

کاش یکی می گف سی تی اسکن ریه هزینه ش چقدره. و کاش تو نت پیدا کنم. بدونم این منفی شدن اپقراره تا کجا پیش بره!

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۲، 23:41

من هنوز دارم تاوان سیگارهایی که کشیدم رو می دم :) اونایی ک ۲۰، ۳۰ ساله می کشن چه وضعی دارن!؟ وقتی من اینم! ...

اگه برگردم عقب... هیچ وقت سمت سیگار نمی رم.. به هیچ دلیلی... به هیچ وجه... هیچی ارزش از دس دادن سلامتی رو نداره!


پ.ن: با یه کیسه دارو از دکتر برگشتم :) و یه خروار اسپریِ تنفسی! و سی تی اسکنی که باید بدم.

پ.ن: هنوز نفس کشیدن سخته :)

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۲، 15:27

چقدر تازگیا حرفهای بقیه به همه طرفمه!

+ای کسی که کامنت گذاشتی به پستی که حذف کردم . با حذف پست کامنتت هم حذف شد بنابراین اگر بار دوم سر زدی جوابتو اینجا می نویسم.

اولا دلیل حذف کامنت تو نبود. دلیل حذف اطلاعاتی بود که باعث میشد شخصیت اصلیم در دنیای واقعی لو بره.

دوما.. اینجا وبلاگ منه! و اگر می نویسم کم و کاستی و سختیای پیاده روی اربعین یا مهمونی ده کیلومتری چی بود به خودم مربوطه و بعد اینکه با نگفتن من کم و کاستی ها برطرف نمیشن!

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۲، 12:57

رفتم از اون عضو خانواده بابت رفتارم عذرخواهی کردم و بهش گفتم رفتار تو هم اصلا درست نبود! و اون هم قبول کرد. و معذرت خواهی کرد و همو بغل کردیم و عذاب تمام شد :)

نویسنده: خاتون نظرات:

دوا درمون

شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۲، 10:25

خیلی... درد دارم :) هی دکتر ریه نرو خاتون.. آفرین. آخر خفه میشی میمیری


خس خس سینه مو حس می کنم :)))

پ.ن: از اونجایی که آخرین باری که پیش یک دکتر مذکر رفتم و رسما برای معاینه بهم تجاوز کرد :) و هنوزم که هنوزه یادم می افته اعصابم بهم میریزه. با توجه به اینکه حالم واقعا خوش نیست و از چیزی که در دنیا بیشتر از همه ازش متنفرم گلودرده! بنابراین... می رم دکتر! در حالی که یه قرون تهِ جیبم نیست:) در حالی که باید دکتر دیگری هم برای کم خونی برم. . این رو میذارم در اولویت با بی پولیِ بی نهایت!!! یه دکتر با جنسیت مونث پیدا می کنم و امروز می رم! تنهایی بازهم :)) گاهی فکر می کنم اگر همسرم در شرایطی باشه که من اکثر اوقات تنها باشم چطور قراره به این تنهایی عادت کنم و هر بار نیام اینجا بنویسم : امروز بچه رو تنها بردم دکتر. امروز درد زایمان داشتم تنها رفتم دکتر اون هم با اسنپ! چطور سر و صدا نکردم جلوی راننده خیلی سخت بود خجالت کشیدم صدام در بیاد! ... و ته همه ی اینا چون فلانی کار داشت.. نتونست بیاد. نتونست خودشو برسونه! من تنها رفتم! و حس می کنم این تنهایی قرار نیست دست از سرمون برداره! من دلم می خواد بشینم تو مطب اون بره داروها رو بگیره. اون کارت بکشه اون با دکتر حرف بزنه و بگه مراقب خودش نیست ! :) یه شرایط فانتزیِ رمانتیکِ مسخره و به دور از دنیای واقعی در سر دارم. و فکر میکنم جنسیت زده هم هست... اینکه چرا اون کارت بکشه چرا اون بره داروها رو بگیره یا چرا وقتی من مریض هستم اون از کار و زندگیش بزنه و بیاد یا اینکه حتی بچه از تو شکم من قراره بیرون بیاد اون چرا باید باشه!!!! یعنی یه اوضاعیه :) داشتم سریال یانگوم رو میدیم دقیقا هم اون سکانس زایمان یونگ سِنگ. امپراطور اصلا از جاش تکون نخورد پیش زن و بچه ش بره. فقط خبر می گرفت! حس می کنم من هم درگیر همچین شرایطی میشم. با این تفاوت که فقط زنگ می زنه: بچه به دنیا اومد؟ خوبه!... حال بچه خوب شد؟ خوبه!... خودت خوبی؟ خوبه!....در حالی که من در به در دنبال یک جفت چشم نگران هستم... . اون نیست!

نویسنده: خاتون نظرات:
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون