زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

پایان.

دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱، 21:43

حتی پست آخر سال 1401 رو هم ننوشتم!
اینکه...
برای سال 1401 میتونم چه دستاوردی بنویسم؟
غیر از اینکه بلاخره .. اون هم تنها به سفر خارجی رفتم! و اینکه بلاخره سفر داخلی ای هم رفتم که بتونم شب رو بیرون از خونه بخوابم!!! و اینکه اپلیکیشنمو منتشر کردم و تقریبا ترکوند! ...اما غیر از این دومورد که واقعا کم هستن.. هیچ کار دیگه ای نکردم و این ناامید کننده ست! برخلاف سال 1400 که یه کم اوضاع بهتر بود. سالی که گذشت سال پردستاوردی نبود!
و فقط یه خروار پروژه های نیمه کاره روی دستم مونده مثل:
کتابی که نصفش رو نوشتم!
افزونه ای که نصفه برنامه نویسی شده!
نرم افزارهایی که نصب شدن اما هنوز باهاشون کار رو شروع نکردم!
فیلمی که سکانس هاش فیلمبرداری شده اما تدوینش نکردم!
نقاشی هایی که لوازم شون رو خریدم اما نقاشی نکردم!
پولی که پس انداز کردم ولی خونه ای که خریدش نکردم!
دکتری که رفتم و فولیک اسیدهایی که بیخودی می خورم!
سال 1401 و اغتشاشات و اعتراضات و دعواهای وسطش و کارهایی که من انجام دادم. با همه ی ترس و لرز و هیجانی که داشت! اما انجام دادم و به خودم ثابت کردم که هر چند توی دلم ترس وجود داشته باشه ولی کاری رو که بهش ایمان داشته باشم انجام میدم!... اما این هم که نشد دستاورد! ... .
من عنوان سال 1401 رو میذارم "نشدن ها".."نرسیدن ها"... "ناامیدی ها"...
برای زندگی شخصی خودم!همش این نبود ولی قسمت پررنگ ترش همین بود!
نمیخوام در روزهای فروردین سال 1403 همینها رو دوباره بنویسم! حتی از فکر اینکه در سال دیگه هم در همین وضعیت و حس و حال باشم باعث میشه که تنم یخ کنه!....
میخوام سال 1403... حال و روزم این نباشه!
اینطور نباشه که تمام تعطیلات رو فیلم ببینم! ساز بزنم! بخورم. بخوابم و باز از نو....
و دیگر هیچ!

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

عصبی!

دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱، 20:33

خیلی این بار داره پی ام اس اذیتم می کنه. بی نهایت داره اذیتم میکنه و پریودم دو روزه که عقب افتاده. دیرور سه یا چهار یا نمی دونم چند بار توی سرم کوبیدم. چند باری با مشت دو باری با گوشیم!!! و چنان لباسمو پرت کردم گردن دردی که به خاطر بد خوابیدن شب گذشته داشتم به طرز وحشتناکی بیشتر شد چون موقع پرت کردن لباسم سرم رها بود و تکونی که خوردم به گردنم اسیب زد!!!! و چنان مشت کف دستم کوبیدم که دستم کلا رها شد :)) امروزم چنان در واحد رو کوبیدم و چنان صندلی رو روی زمین کوبیدم که پایه هاش شکست!!!! تازه اونم بعد از کلی اعوذبالله گفتن و لا اله الا الله گفتن!!!!!!!!!

نمیدونم چم شده! هیچ وقت سابقه نداشته که انقدر عصبی بشم! خیلی وقت بود... شاید شیش هفت سالی هست که اینطوری نشده بودم!!!!بعد یه مدت خونه تنها بودم . زنگ ایفون رو که زدن برای اینکه به فرد مذکور مثل یک پلنگ زخمی نپرم و حمله نکنم!!!! انقدر هول شدم حواسم نبود به بطری گلاب دهن زدم و سر کشیدم!! حواسم نبود دهن نزنم!!!!

خیلی بهم ریخته م... خیلی بهم ریخته م... خیلی عصبانی ام خیلی بده... فکرکنم اون لحظه فشارم روی بیست میره! :) سابقه ای هم هست که یک بار در اثر عصبانی شدن فشارم روی ۱۷ رفت!!!!!!! با این سن کم:)) بینی م انقدر سوخت خیال کردم خون دماغ شدم وسط اون همه عصبانیت!!!!!سکته نکنم صلوات! :)

کاش سریعتر پریود شم که استپ بخوره......

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۱، 21:13

ناتوان از نوشتن اینکه چقدر حالم بده :)

قبل ترها افسردگی رو چطور تحمل می کردم. این اندوه فسقلی اسمش نیم افسردگی هم نیست که ازش انقدر بیزارم الان...

نویسنده: خاتون نظرات:

گفتگوی درون

شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۱، 11:3

-خاتون خواهش میکنم امیدوار نباش، نشو! کجای این داستان جای امیدواری داره؟ مگه تو نبودی که گفتی دیگه اجازه نمی دم چیزی در این مورد منو به بازی بگیره و تهش ببینم که نشده و بهم بریزم. حالا چی شده؟ چی عوض شده؟

+چیزی عوض نشده. اون باهام حرف زد گفت جای امیدواری هست و اونقدرها هم داستان ترسناک نیست که ته ته ته ته بن بست وایستاده باشیم! تازه تو که بودی و دیدی! اگر من امیدوار بودم همین دیروز دست به همچین کاری می زدم؟؟ واقعا این کارِ یه آدم امیدواره که می دونه در آینده این مسئله رو نیاز داره نه براش بمونه؟

- اما اونم انجام ندادی! جلو نرفتی! اینم دیدم.

+ من فقط ترسیدم همین... و ترس من هیچ ربطی به امیدواری من نداشت!

- حالا که چی؟ حالا که همینقدر امیدوار جلوی من نشستی میگی اره می دونم بلاخره درست میشه تموم میشه و یه قصه ی جدید رو شروع میکنم. همه چیز خوب میشه! نه عزیزِ من نه! هیچی قرار نیست عوض بشه! تا خودت.. به داد خودت نرسی معجزه ای اتفاق نمی افته. گوش کن به من! شغلت رو عوض می کنی. ..

+ حالا این وسط چرا گیر دادی به این؟؟؟ می دونی چقدر سخته و داستان داره؟ بیکاری مگه؟؟؟ برم بگردم یه جای دیگه معلوم نیست چقدر دور تر از خونه از زیر صفر شروع کنم؟؟؟؟ میریم باهاش حرف می زنیم میگیم راه بیاد به خاطر یک ماه خودمو خودشو زابه را نکنه!! گیر بیخود نده! حرف می زنیم حل میشه همینجا می مونیم دیگه.. عه!

- این آدم می دونی که درست بشو نیست و می دونم که این شغل مورد علاقه ی تو نیست!

+ واقعا بین اینهمه بدبختی که من دارم تو گیر دادی به این؟

- وقتی که بخوای تحصیلت رو مجازی کنی. قطعا دایره ی ارتباطیت با ادما کاهش پیدا میکنه. اینجا هم جای پیشرفتی برای تو نداره. باید بذاری بری!

+ نمی رم گیر نده به من. اول تمام تلاشمو می کنم که بمونم!

- پس لااقل انقدر امیدوار نباش! تهشو که بارها دیدی؟ یه ادم چند بار از یه سوراخ گزیده میشه؟! یه بار؟ دو بار؟ واقعا حسابش از دستم در رفته! نمی دونم چرا باز امیدواری!

+ آدم به امید زنده ست!

- خاتون از این حرفها نزن. اینا همش شعاره خودتم خوب می دونی جواب نداری بگی بیخود شعار می دی!!! اتفاقا تو بدون امید بهتر پیش میری. دیگه به اینده امید نداری و نیروهای اسمانی هم امید نداری و خلاصه می دونی خودتی و خودت! پا میشی یه کاریش می کنی بلاخره!! امید برای تو سازنده نیست برای تو باعث حیات نیست! باعث رکود و مرگه!!! بفهم لطفا بفهم. دست از خیال پردازی بردااااار حرص نده منو

نویسنده: خاتون نظرات:

نشدن!

پنجشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۱، 10:58

مثلا با خودم خیال میکنم که این غم رو کنار گذاشتم. اما می بینم که نتونستم! به جاش به علت این اندوه تصمیم های خطرناکی گرفتم! یکی از این تصمیمات این بود:

وقتی که سرنوشت خودمون و تقدیرمونو خودمون رقم میزنیم. وقتی که همه ی اتفاقات سرنوشت مون چه بد و چه خوب به خاطر رفتار و افکار خودمونه.... فلسفه ی دعا چیه؟

اینکه میگن خدا سرنوشت رو نوشته! به این علت نیست که اون نوشته! برای این هستش که خدا انسان رو آفریده و هر شخصی رو که آفریده می دونه که مثلا خاتون چقدر ظرفیت داره. چقدر ظرفیت داره رشد کنه و چه مشکلاتی باید سر راهش باشه که رشد بیشتری داشته باشه و تو چه درجه ای به نقطه ی جوش میرسه ولی منفجر نمیشه... پس این سری مشکلات باید در زندگی خاتون باشه تا بالغ بشه! فقط به همین علته که میگن خدا نوشته.. وگرنه... طیف مشکلات وسیعی هستش که میتونه در زندگی من ِ نوعی باشه تا رشد کنم.. اینکه کدوم مشکل باشه در اختیار منه!

بنابراین... دعا کردن رو به این شکل می بینم: ببخشید من آدم مزخرفی بودم. کارهای بدی کردم. حرفت رو گوش ندادم و الان گیر کردم! بیا و من رو از خودم نجات بده. من رو از سرنوشتی که برای خودم رقم زدم نجات بده...

نه که بگم دعا بده.. نمیخوام اینو بگم.. یا بگم کلا تاثیر نداره!!! من میگم... اون تاثیری هم که میخواد بذاره.. باید در زندگی فرد اسمش رو گذاشت معجزه!!!! غیر از معجزه نمیتونه باشه.. و الا بلایی هستش که مثلا خاتون خودش سر خودش اورده و همه ی مسیر ها رو هم خراب کرده!!!! حالا خدا میاد و پادرمیونی میکنه و معجزه اتفاق می افته...

به همین علت... نمیتونم دعا کنم! تا اطلاع ثانوی در دامن ِ این اندوه... حس میکنم از دعا کردن عاجز شدم! بلایی هست که خودم سر خودم آوردم و خودم مقصرم.. من به خاطر این داستان.. بیشتر مکان های مذهبی رو رفتم و دعا کردم و جواب خاصی نتونستم بگیرم... هیچ راه حل مناسبی پیدا نشد... حالا موانع استجابت هم اگر باشد خودم توی مسیر بین خودم و آسمون انداختم!!! پس فایده ش چیه آخه؟

حس میکنم رفتن به اماکن مذهبی... دیگه بی فایده ست.. دعا کردن بی فایده ست.. معجزه فرسخ ها از زندگی ِ من دوره! و هر چیزی که هست.. باید به این بدبختی عادت کنم ( این نسخه رو برای زندگی خودم پیچیدم! حالا اگر متن منو تا اینجا خوندی نگی که حق با خاتونه.. زندگی تو فرق داره رفیق.. امیدوارم معجزه از همه سمت .. به سمتت بیان! و هیچ مانعی بین تو و آسمون نباشه! و دعاهات .. مثل یه موشک به هوا برن و زودی برسن به استجابت!)

نویسنده: خاتون نظرات:

نرفتن و نرفتن!

سه شنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۱، 18:26

همه ی وسایلمو از شرکت جمع کردم! خوب شد کسی شک نکرد! نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم اما اگر خواستم برم... نمیخوام چیزی اونجا جا بمونه!!!

احساس مزخرفی دارم این مدت.. از همه جا وسایلمو جمع کردم که برم.. اما نرفتم!

چمدونی که جمع کردم داره بهم دهن کجی میکنه!!! میگه تو نرفتی... جمع می کنی و نمیری... !

امروز یه کلیپ دیدم از سقط جنین.. خیلی ناراحتم کرد!!! کلا چیزی که خیلی ناراحتم میکنه رنج بچه هاست.. به طرز غیرقابل تحملی... حالا چه در مورد سقط جنین باشه چه مستند جهادنکاح داعشیا باشه که با بچه ها... چه کودکان زلزله زده جنگ زده.. چه بچه های بیمار... خیلی ناراحتم میکنه!!!

از تلق تولوق چهارشنبه سوری بیزارم . دلم می خواد هر سال روز قبل از چهارشنبه سوری مثلا از صبح سه شنبه... برم توی دل کوه.. یا جنگل.. چادر بزنم و بمونم... صبح روز چهارشنبه برگردم!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

آزرده!

دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱، 0:33

دلم می خواد پس اندازمو که برای خرید خونه کنار گذاشتم. ماشین بخرم! دلم می خواد دیگه سرکار این ادم عوضی پررو نرم... و به جاش با خیال راحتتر شاید... تا ساعت ۹ به صورت نیمه وقت کنم و ماشین برای برگشت داشته باشم... خسته م از اینهمه استرس و اعصاب خوردی... حق نداشت امروز جلوی همه به من امر و نهی کنه! دلم میخواد بعد از عید نرم تا متوجه بشه حیات شرکتش به من وابسته ست! ...

احساس بدبختی میکنم:)

صبح همه چیز بهتر بود. بعدازظهر تقریبا علت ناراحتی مو فراموش کرده بودم تا شب .. که دوباره در ورطه ی این اندوه افتادم!!! امروز میم تو کلاس بهم پرید. میم یه آدم عصبیه و درگیر مشکلات خانوادگی شه. من فقط بهش لبخند زدم تا استرسش کمتر بشه و با عصبانیت گفت : تو به چی می خندی!!!! :) خیلی خودم اعصاب درستی دارم این روزها؟ درگیر روابط اجتماعی گسترده ای هم هستم که مجبوری توش لبخند بزنی.. امتحان بدی.. درست رفتار کنی... مودب باشی و هزار و یک باید و نباید دیگه و از همه سختتر اینکه نشون ندی چقدر حالت بده!!! در واقع این از همه سختتره! دلم نمی خواد ضعف مو نشون بدم... !

قبل ترها وقتی با این حال دانشگاه می رفتم یهو وسط کلاس دلم می خواست برم بیرون.. اونم در حالی که داد می زنم!!!!!! و این سکانس هزاربار توی ذهنم ریپیت میشد ولی از جام تکون نمی خوردم!!!! اما الان اینطور نیستم. در واقع دلم میخواد از جام بلند نشم و تمام مدت روی اون صندلی بشینم!

امروز داداش گفت: خوبی؟ به نظر ناراحت میای!!!

آیا باید از یک احوالپرسی ساده و یک توجه خوشحال و ممنون باشم!؟ تو اگر برادر بودی در کنار من بودی نه روبروم! تو این خونه تو قدرت این رو داری که از من حمایت کنی چون تو این خانواده ی مردسالار تو مذکری!!! اما تو اصلا وجود نداری.... حالا حالمو می پرسی که چه؟ که بیام بگم بله حالم بده دردم اینه.. اقای همه چیز دان درمان این درد چیه؟؟؟؟ تو هیچ کاری برام نمی کنی و من هم فقط یک بهانه ی احمقانه در جواب سوالت پیدا می کنم و میگم: حواسم به سریاله... غم انگیزه! همین!

این منو عذاب می ده که یک نفر تو تیم من نیست و همه روبروی من هستن.. من شدیدا احساس تنهایی میکنم و گاهی حس میکنم از تک تک شون متنفرم!!! اما رفتارم چیه؟؟؟ احترلم و احترام و احترام و دیگر هیچ....

چقدر بده حالم :)

دیشب توهم زدم :))) بیدارِ بیدار با چشمهای باز :) امیدوارم این وضعیت روحی زودتر حل و فصل بشه چون داره رو به جنون میره!

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

یکشنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۱، 8:59
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

همش بهش فکر میکنم!

شنبه بیستم اسفند ۱۴۰۱، 21:20

از صبح یه بچه ی دو ساله سمتم میاد.. که گوشت قسمت دنده هاش کنده شده و سرش مثل سیب گاز زده نصفه ست... استخون یه پاش هم معلومه و وقتی راه می ره رد خون به جا میذاره.. میاد جلو و میگه:

- مامان... تو چیکار کردی؟

نویسنده: خاتون

disappointed

شنبه بیستم اسفند ۱۴۰۱، 21:17

امروز چندبار سرکار تا سرویس بهداشتی رفتم. گیره ی روسری مو باز کردم و هی به صورتم آب پاشیدم. همینطوری که از صورتم آب می چکید بدون خشک کردن صورتم گیره رو بستم که روسری م خیس بشه تا حواسم به سردی هوا پرت بشه.. حواسم پرت بشه که چقدر سردمه... نه که چقدر ناامیدم.. مگه آدم مومن ناامید میشه اصلا؟ :) پس مومن نیستم! در واقع هیچ کس نیستم...

قبل تر ها در این نقطه به خودکشی فکر می کردم و انجامش می دادم! اما الان اعتقاد محکمم لااقل در این زمینه. این اجازه رو بهم نمی ده... خودکشی فقط اوضاع رو برای من سختتر میکنه! برای من! برای خاتون!

دلم میخواد از دانشگاه انصراف بدم. از کار استعفا... بیام گوشه ی اتاق بشینم! و هیچ کاری نکنم!!! احساس میکنم کنترل هیچ جیزی رو ندارم و دست و پا زدن فقط بیهوده ست.. اگر در اون مورد دست و پا زدن انقدر بی معنی و بیهوده ست... پس کلا بیهوده ست.. در مورد همه چیز.. در مورد اینهمه تقلا برای زندگی کردن. برای کمی عالم بودن... برای مفید بودن... همش دست و پا زدن بیخودی!

نویسنده: خاتون نظرات:

دختره ی ساده ی احمق....
دختره ی ساده ی احمق ِ بیچاره...
دنبال چی میگردی؟
دنبال چی راه افتادی رویا می بافی؟؟؟
کسی که با زنجیر و قفلی که کلیدشو هیچ کس نداره به زمین بسته ست... آرزوی پرواز به سر داره؟؟؟
احمق شدی؟؟؟؟؟؟
دیوانه ای؟
پاشو یه نگاه توی آینه به خودت بنداز!
نه ... اصلا نمیخواد تا جلوی آینه بری.. همین الان یه نگاه به درونت بنداز و از خودت بپرس چرا؟؟؟ چرا باید خدا همچین لطفی رو در حق تو بکنه؟ چرا باید تو رو از سرنوشتی که خودت با دستای خودت نوشتی نجاتت بده به کدوم دلیل؟ به خاطر بنده ی خوب بودنت؟؟؟ بودی واقعا؟؟؟؟ تو خوب بودی؟...
بابا جمع کن بساطتو...
جمع کن این کارها رو...
جمع کن این رویابافی رو. چشمهاتو باز کن وگرنه.. پلک هاتو باید بُرید که ببینی ...
ببین دختر!
نگاه کن! خوب نگاه کن!
زندگی تو اینه...
زندگی تو همینه....

کدوم مسیر؟
که برسی؟
اره.. به بن بست!
دلم میخواد بمیرم.
این جمله رو بعد از اینکه محکم لای موهام چنگ زدم و سرمو گرفتم و بغضمو قورت دادم و قلبم اونقدر سنگین شد که گفتم الان سکته میکنی خاتون خواهش میکنم گریه کن... که نهایتش شد یک آه... نوشتم:
دلم میخواد بمیرم!
بسه دیگه
این همه ذوق و شوق زندگی چیه؟اینهمه تلاش بابت چیه برای کیه؟...

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

جمعه نوزدهم اسفند ۱۴۰۱، 20:22
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

خاتون نقش اول یک فیلم ترسناک، سکانس اول!

پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۱، 14:59

اتفاق عجیبی امروز افتاد که خیال کردم وسط یه فیلم ترسناک هستم!! دیدین اول یه فیلم ترسناک کم کم علامت های عجیبی رو نشون می دن بعد یهو شبیه آخرالزمان میشه؟؟؟؟ بعد با هر علامت یه اهنگ هیجانی می زنن (مثل یک بار محکم کوبیدن روی همه ی دکمه های پیانو)از اون فیلمها...

داشتم می رفتم سرکار یه کبوتر خیلی لاغر و انگار جوجه بود. تو پیاده رو وایستاده بود. نه پلک می زد نه تکون می خورد! انگار که خشکش زده باشه یا با چشمهای باز خوابیده باشه!!!! من که دو قدمی ش بودم بهش نگاه کردم. متوجه ی من نشد. نزدیکش رفتم تا نازش کنم. فاصله ی دستم تا سرش شاید بیست سانت شد!!! انقدرررر نزدیکش شدم!!! که یهو صورتشو برگردوند و منو نگاه کرد و با سرعت پرواز کرد. دیدین کبوترها وقتی احساس خطر میکنن می پرن و روی نزدیک ترین بلندی می شینن؟؟؟ این با سرعت رفت پشت سه تا ساختمون اون طرف تر و دیگه ندیدمش :|||

خیلی عجیب بود! نمی دونم چش شده بود :|||||||| مگه کبوترا با چشمهای باز می خوابن؟ خودم دیدم خوابیدنشونو! چشمهاشونو می بندن!!!! فکر هم ندارن که به فکر بدبختی و قسط های خونه شون باشن و توی فکر فرو برن و یادشون بره خطر(یک آدم) داره نزدیک شون میشه...

واقعا نمی فهمم .

نویسنده: خاتون نظرات:

دردِ قدیمی

پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۱، 8:33

مدت زیادی بود که دیگه موقع ازمایش خون دادن فشارم نمی افتاد و خیلی از این مسئله خوشحال بودم که بلاخره تونستم باهاش مقابله کنم و احساس قوی بود و اعتماد به نفس می کردم!!! تا به امروز!

هر چقدر سعی کردم که دچارش نشم. به سوزن نگاه نکردم. حواسمو به طور کامل پرت کردم اونقدر پرت کردم که یادم رفت کجام!!!! اما یه نیرویی که کاملا از دسترس من خارج بود. مثل یک هیولا توی رگ هام خزید و کم کم چشمهام سیاهی رفت و به خانومی که داشت خون می گرفت با صدای خفه گفتم: میشه لطفا صندلی رو بدین عقب. حالم خوب نیست.

چیزی که بیشتر از همه ازش متنفرم در این حالت. سردردشه... و امروز حالت تهوع مسخره ای بهش اضافه شده بود!

دکتر یا پرستار یا چی بگم؟ تکنسین؟ هر چی.. خانوم سفید پوشِ فشار گیرنده که منو یادش بود گفت: سری پیش اینطور نشده بودی...

گفتم بله. خیلی وقته که نمی شدم.

-از استرسه. استرس در فاصله ی اون ازمایش تا این ازمایش. هر چقدر بیشتر در این بازه ی زمانی استرس داشته باشی احتمال این مسئله بیشتره!

و من با خودم فکر کردم این مدت چقدر استرس رو تحمل کردم. چقدر زیاد بودن.. بعضی وقتها اونقدر بود که خیال می کردم الان سکته می کنم یا غش می کنم .. پاهام سست میشدن... و چقدر بیخیال بودم و فکر می کردم یه ذره استرس که کاری نمی کنه!!! ولی مثل اینکه کاری می کنه!!!!! استرس های محیط کار... استرس های درس... استرس های مسائل خانوادگی... استرس بابا و منطق ِ بی منطقش... همه دست به دست هم داده بودن تا امروز دوباره این رو تجربه کنم.

و وسط اون حال بد به خودم و به اون فحش میدادم که باعث شد من الان در حال آزمایش دادن باشم :)) دست خودم نبود! عصبانی بودم!! بعدش که حالم خوب شد گفتم خاتون چته چی کار اون داری؟ خودت خواستی بیای ازمایش بدی به اون چه ربطی داره اخه!؟

فکر کنم من از اونام که موقع درد زایمان به شوهرشون فحش می دن میگن تقصیر تو بود !!!😂

نویسنده: خاتون نظرات:

خانوم!

چهارشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۱، 21:25
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون

آغاز!

چهارشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۱، 21:17
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون

مصاحبه با خودم :)

دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۱، 21:9

باید سریعتر جمع و جور کنم! هر چی دارم جمع کنم! من دارم میرم : )

+خانوم خاتون چه احساسی دارید؟

- هیجان همراه با ترس!

+ترس از چی دقیقا!؟ لطفا شرح بدین!

-ترس از اینکه آیا همه چیز اونطور که من میخوام پیش میره یا مشکلی در این برنامه ریزی به وجود میاد! و نمیدونم چقدر طول بکشه که همه چیز رو جمع کنم و فقط یه چمدون بذارم بمونه! برای روز آخر :)

+عجیبه!

-دقیقا چی؟

+نمی ترسین پشیمون بشین؟ از راهی که رفتنی؟

-نه! برای چی پشیمون بشم؟ پشیمون نمیشم! هر کسی یه روز سخت داره و یه روز سخت تر! :) حالا این یکی از روزهای سخت ِ منه! در روزهای سخت تر.. لااقل برای این تصمیم پشیمون نمیشم! :))

+روحیه تون قابل ستایشه! مخاطبان میخوان بدونن آیا گریه هم کردین؟ خیلی براشون جالبه! چون بیرون از فضای مجازی همه شما رو دختری می شناسن که اهل گریه نیست!

-بله گریه کردم! اما نه به این دلیل که وای چقدرمن بدبختم و این حرفا.. بلکه برای کمک از خداوند و امام زمان :) و یاری خواستن... فکر اینکه یک نفر به تو اهمیت میده و صدات رو می شنوه باعث میشه که گریه کنی! اینطور نیست؟

+پس چقدر شنیده نشدین که ... به خاطر حس ِ شنیده شدن! گریه تون میگیره..

-حقیقت اینه که همه ی آدمها تنها هستن... اما من اینجا تنهایی مضاعفی رو با خودم حمل میکنم... من اینجا شنیده نمیشم!....

+فکر میکنین در آینده شنیده خواهین شد؟

-مشخص نیست.. امیدوارم اینطور باشه... ولی ... نمیدونم!

نویسنده: خاتون نظرات:

lost

یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۱، 22:30

من تک تک اعضای خانواده م رو از لحاظ عاطفی از دست دادم! چیزی که الان می بینی.. نتیجه ی بخیه و بند زدن منه! نتیجه ی تبدیل شدن من به یه دختر خوب و مطیع... یعنی خانه... یعنی خانواده ای ساختم بر روی باد!!! و هیچ از هیچ... حالا هم نگران هیچم؟

به یاد بیار خاتون. ..به یاد بیار! تک تک قصه های از دست دادنت رو به خاطر بیار و بگذر...

احساس میکنم شخصیتی هستم وسط قصه های دیزنی! که در یک قصر با یک سری وظایف مشخص و تعیین شده زندگی می کنه و خیال می کنه خوشبخته.. اما اگر حتی یکی از وظایفش رو انجام نده... همه اعضای قصر تبدیل به هیولاهایی میشن که می تونن دختر رو بِدَرَن!!!!!‌ :)

نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۱، 22:26

یه پیاده روی اربعین رفتیم و دچار هزار مشکلیم هنوز.. کلیه درد (با وجود کلی اب خوردن بدون نگرانی از دستشویی نیافتن) ... پا دردی که خوب نمیشه انگار رگ لای استخون پام گیر کرده باشه همچین حسی داره... و هزار یک تای دیگر...

امان از دل زینب می گفتیم... بگم امان از جسم زینب... !

من هنوز وسط روضه ی زینب گیر کردم. ...

نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۱، 19:21

برای کسی فداکاری کن که برای فداکاریت ارزش قائل بشه یا لااقل متوجه ش باشه.

نه که ابزاری باشه جهت ارضای خودخواهی هاش.

بفهم خاتون لطفا! بفهم اینو!

کسی قرار نیست به خاطر این فداکاری ازت تقدیر کنه!یا ارزش قائل بشه!

برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

شنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۱، 22:13
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

سریال بزرگ شده توسط گرگ ها - پیوست!

شنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۱، 16:13

هشدار :) سریال وسطش استپ می ره. در حالی که لااقل دو قسمت دیگه تا پایان نیاز داره! و دیگه ساخته نشده. پس اگر نمیخواید سریال بی سر و ته نگاه کنید ، نگاهش نگنید!

ادامه ی سریال رو بگم بهتون. حالا که رسیدم قسمت 7 فصل دوم!

همین مونده بود! بچه ای که نماد ِ امام زمان ما بود! یتیم ( پدر و مادرش فوت شدن یعنی) ! با شمشیری میاد و دنیا رو نجات میده دنیایی که دچار هرج و مرج شده و انسان ها به خاطر جنگ ( بین خورشید پرستان - آتئیست ها - خدا پرست ها) از بین رفته! این بچه میاد و کاری میکنه که دنیا تبدیل به بهشت میشه و باعث میشه که صلح همه جا برقرار بشه! و این در کتابهای مقدس نوشته شده!..

اما چطور میشه؟؟؟ اون یک بچه ی فریب خورده ست که فکر میکنه خدا به فکرشه و دوسش داره در حالی که خدا به وسیله ی اون میخواد کاری کنه که همه ی آدمها از بین برن! ( که نماد قیامت هستش!) و این فراتر از عقل و درک انسان هاست که بفهمن چرا سازنده میخواد انسان ها همشون از بین برن!!!!

باورم نمیشه!

انقدر واضح توی یه سریال همه چیز باشه!

بعد این سریال در فیلیمو باشه!

برچسب‌ها: سریال
نویسنده: خاتون نظرات:

سریال بزرگ شده توسط گرگ ها

شنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۱، 0:15

سریال مزخرفیه!!! کلا داستان حضرت موسی و مریم مقدس و عیسی مسیح و جنگ ادیان و آدم و حوا و معبد سلیمان نبی و سرزمین موعود و .. همه چیز توش هست! همه ی اینا رو داره با این تفاوت که در صد سال آینده ست . یعنی همه چیز تو آینده اتفاق می افته زمانی که انسانها رو به انقراضن!! و یه طورایی حس می کنم رسالت پیامبر ما رو هم مسخره کردن :)

کلا مزخرفه.. ولی بی نهایت اعتیاد آور! کلافه ت می کنه ولی نمی تونی نبینی!!!

برچسب‌ها: سریال
نویسنده: خاتون نظرات:

وسواس

شنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۱، 0:11

فکر می کنم وسواس دارم!!!خیلی مطمئن نیستم ولی... امروز که جاروبرقی کشیده بودم و آبجی بدون اینکه بدونه من جارو کردم. محتویات کیفش رو روی مبل خالی کرد و کلی هم ... واقعا کلی؟؟ نه.. من که ندیدم چقدر ... ولی وقتی جمع کرد چهار تا دونه اشغال ریز بود!! بعد چون نمی دیدم.. چقدر اشغال ریخته... اینطوری بودم که بهش بگم : من امروز جاروبرقی کشیدم! همینطوری همه رو ریختی روی مبل.. بعدش تمیزش کن لااقل...

یه نگاهی کردم به وسیله هاش. یه نگاهی به خودش که داشت نمی دونم چی رو بهم نشون می داد! سعی کردم این حزص و عصبانیتمو کمش کنم... با گفتن اینکه: چیزی نیست.. اروم باش.. به تو ربطی نداره.. دو تا دونه آشغاله ریییزه.. چیزی نیست...

تا بلاخره رهاش کردم! در لحظه خیلی سخته..

و با خودم گفتم.. اومدیم و همسرم کلا آدم ریخت و پاش کُنی بود. آیا هر لحظه و هر ثانیه میخوام بهش بپرم واقعا؟؟ سر همچین مسائل بی اهمیتی؟؟؟!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه دوازدهم اسفند ۱۴۰۱، 0:37

آه چه سر دردی در اثر بیخوابی و نیاز به خواب :/ برو بخواب خاتون خواهش میکنم T_T

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

پنجشنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۱، 7:53
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

روز نوشت ِ خصوصی!

چهارشنبه دهم اسفند ۱۴۰۱، 21:25
نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه دهم اسفند ۱۴۰۱، 14:0

ارامش و ارامش و گذشتن و رفتن پیوسته...

امروز هر چی کلاس داشتم کنفرانس داشتم!! :) کلا استاد بودم نه دانشجو امروز رو... من ِ استرسی در کنفرانس چقدر حالم خوبه الان!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

سه شنبه نهم اسفند ۱۴۰۱، 22:51

عصبی ام! آدمها فقط به فکر خودشونن! کی اینو می فهمم و یاد میگیرم و کی قراره دیگه از این مسئله ضربه نخورم؟؟؟ و همش به فکر بقیه نباشم؟ که وقتی طرف در سختیِ زندگیِ من به فکرِ من نیست! ناراحت نشم.. بله! به فکر کسی باشم توقع ندارم به فکرم باشه ولی متاسفانه توقع دارم در شرایط سخت من بار نباشه رو دوشم!! زیاده واقعا ؟ :)

ببخشید دیگه من بلد نیستم!

چراهای زندگی مو تموم کردم! تصمیم گرفتم گوشه ی اتاق نشینم و مثل زن های عزا دیده و غم زده... روی پام بزنم و خودمو هی تکون بدم بگم چرا چرا چرا من؟ چرا چه شده چه خواسته ام مگر؟ تصمیم گرفتم کنترل زندگی مو بگیرم دستم و کانال رو عوض کنم! حالا که تصمیمم قطعی تر از همیشه ست هر چیزی که باعث میشه غمگین بشم رو در لحظه پس می زنم به این صورت که... دیدی بچه وقتی میخواد گریه کنه یهو یکی به خنده ش میندازه و گریه ش یادش می ره؟؟؟ همون شکلی! قیافه م مچاله میشه ولی سریع پس ش می زنم و به خودم میگم خاتون.. خاتون... خاتونِ عزیزم! وقتش نیست. وقت برای گریه کردن بعده ها خیلی زیاده اما برای اینکه مصمم بمونی و ادامه بدی هیچ وقتی نیست پس گریه نداریم غصه خوردن نداریم و تحمل می کنیم و جلو میریم حتی انقدر کوچیکه که واژه ی تحمل به نظرم براش زیادیه!!!!

من ادامه می دم!

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

منفعل

دوشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۱، 20:5

یعنی هزارتا کار دارم ولی نشستم روی مبل و توان تکون خوردن و شروع کارهامو ندارم. عین بچه ها کلی مشق برای نوشتن دارم!! اما خیلی سنگینم و حتی... چند روز پیش خواب دیدم که باردارم و دارم بچه می زام 😀 دقیقا همون درد تو خواب رو الان دارم همون سنگینی و رخوت! نکند مریم مقدس شدم 😂 و می خوام همین الان بخوابم اماااا نمیشههه کی کارهامو انجام بده؟ خواستم قهوه ای چیزی بخورم ولی ضرر داره ... و خوابم نمی بره دیگه تا صبح و کلافه میشم!

کاش اینطور وقتهه یه راهکار بهتری پیدا میشد :) چقدر هم هوا گرم شدههه با این پیراهن بلند استین حلقه ایِ خنک دارم می پزم :)

وای خاتون بلند شو بسه دیگه 😑

نویسنده: خاتون نظرات:
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون