زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

همه چی

سه شنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۳، 20:41

کلا وقتی که وبلاگ شلوغ میشه و تعداد کامنت ها بالا میره. غیر از اینکه حس خوبی هم داره که خونده بشی در کنارش حس بدی هم داره! یهو استپ میزنم و نمی نویسم. چون به شدت کمالگرا هستم و میگم خب 4 نفر دارن منو می خونن یه چیزِ درست حسابی بنویسم!!! بعد اینطوری میشه که کلا نمی نویسم.
نمیدونم پست قبلی تاریخش کی بود ولی میدونم که خیلی خب گذشته... اینطور حس میکنم!
خیلی عصبی ام طبق معمول!!!
دو سه روز پیش می خواستم بیام در مورد یه چیزی توی وبلاگ بنویسم بعد جلو خودمو گرفتم گفتم خب که چی؟؟؟ اینا رو برو به خدا بگو! لااقل دعا کن یه چیزی عوض بشه... برای چی بنویسی؟ دیوانه ای؟؟؟
برای همین ننوشتم!
اینطوریه دیگه...
خیلی دوست داشتم مثل ِ نوجوونی هام.. راحت تر بنویسم. از همه چیز بنویسم با جزییات بنویسم!
مثلا یه روزایی انقد ناراحت بودم می نوشتم که میخوام خودکشی کنم! خب خیلی کوچولو بودم! اما این احساس رو هم می نوشتم!کامنت هم خیلی می گرفت اما من به خاطر کامنت گرفتنش نمی نوشتم. من می نوشتم که نوشته باشم. دلم میخواست تمام احساسات درونم رو بی پرده و بدون سانسور توی وبلاگ بنویسم... و همین کار رو هم می کردم!... اینطوری بود که قصه ی زندگی ِ من اون روزا 30 تایی کامنت می گرفت و بعضی روزا هم بیشتر....هر چند تبدیل به سلبریتی بلاگفا نشدم! مثل ِ گوریل فهیم :) و بقیه شون... که شاید بعضی ها بشناسن...
الانم واقعا دلم می خواست که می نوشتم
حقیقت اینه که اون روزا وبلاگ رو امن ترین جا برای خودم می دونستم
جایی که هیچ کس منو نمی شناسه. من با هویت واقعیم نیستم و 100 درصد (چه احمقانه!) احتمال می دادم هیچ کس منو پیدا نمیکنه یا دست ِ کم هیچ کس از اطرافیان اهل وبلاگ نویسی نیست که بخواد منو پیدا کنه! بنابراین راحت و آسوده می نوشتم. چیزی هم در مورد انرژی ِ منفی بقیه روی نوشته هام نمی دونستم... هر بار که توی وبلاگ می نوشتم بعدش که از پشت سیستم بلند می شدم احساس رهایی می کردم.. احساس ِ اینکه آره دختر.. تو به چند نفری گفتی یا حتی یک نفر داره تو رو می خونه... این خوبه.. همین بسه.. ادامه بده!
اما الان نه...
30 و خورده ای سالگی لابد اینطوریه دیگه...
نه اعتماد میکنی که اینجا بنویسی.
نه اعتماد داری که توی دفتری جایی یادداشت کنی
نه اعتماد داری که به دوستان نزدیکت بگی
در مورد انرژی منفی بقیه هم میدونی و بهش ایمان داری...
یعنی یه جا پیدا نمیکنی که اون حس ِ رهایی ِ اره.. من به یکی گفتم رو پیدا کنی!!! یعنی کلا نیست دیگه... اینطوری میشه...اینطوری میشه که کم کم خودت رو ، رو به انفجار حس میکنی
مثلا می بینی ... مثلا امروز آره امروز
بابا با صدای بلند تی وی نگاه می کرد .. در رو تقریبا کوبیدم!!! نه میشه گفت کوبیدم نه نکوبیدم.. یه طوری زدم که نتونن بگن چرا کوبیدی؟ ولی یه طوری زدم که یه کم تخلیه بشم... بعدم لامپ اتاق رو خاموش کردم توی تاریکی مطلق نشستم... پادکست گذاشتم. ولی گوش نمیدادم. بیشتر به حاشیه هاش گوش می دادم. مثل اینکه طرف تو چه فضایی داشته این رو ضبط می کرده، میکروفونش چه مدلی بوده؟ به نظر خودش خوب بوده؟؟ یا اینکه دلش میخواست یه میکروفون بهتر داشته باشه؟ چرا فقط چند وقتی تو سال 2018 این پادکست رو ضبط کرده و دیگر هیچ؟ اصلا زنده هست؟ کجاست؟ با چی ادیت کرده؟؟؟....
نور ِ گوشی باعث میشد هاله ی آبی شیشه ی عینکم رو ببینم...
اینطوری میشی که یهو... به خودت میای میبینی داری پشت سر هم حرص می خوری !!! و کلی کلافه میشی بعد نقشه می کشی که آره میرم فلان امامزاده تو تهران حس ِ خوب اون جا رو می گیرم و بهتر میشم. یا مثلا اصلا... میرم کوه.. یا میرم نمیدونم... یه جایی که حواسمو از خودم پرت کنه ... یه جایی میرم..!
بعدشم حتی نمیری.. چون اون لحظه فقط کلافه شده بودی! اینطور فکر می کردی!!!!!
مشاور رفتن هم حال نمیده.. نه! اون حس ِ خوب ِ من به یکی گفتم رو نداره!!!!اصلا نداره!اولش داره ها.. بعدش تهش که راهکار میگه.. دوست ندارم. خوشم نمیاد! انگار حس ِ خوبت رو نابود میکنه. حس ِ خوب ِ به یکی گفتم رو!!!!!!! بعدش هم انگار یه چاقو برمیداره بی رحمانه روحت رو جراحی میکنه! اعصاب خورد کنه!!!!
این جا رو بعد از مشت زدن روی میز نوشتم!
یعنی میگم من چطوریه که انقدر خستم.... .
دلم تغییر میخواد اما خودمو تکون نمیدم! می ترسم از تغییر توی این روزمرگی ِ لعنتیم گیر افتادم.... . !
چی دلم می خواست واقعا...
در همین لحظه چی دلم میخواست!
دلم می خواست که...
ازدواج کرده بودم. توی خونه م بودم و خونه م قطعا توی این تهران ِ لعنتی نبود.. مثلا اطرافش بود. چون تهران خیلی هواش آلوده ست.. دلم نمیخواد بمونم!... بعدش .. . کاری داشتم که دوسش داشتم! همین! حس میکنم چیز دیگه ای نمیخوام در همین لحظه! :)
بابا داشت از خاطرات ِ وقتی می گفت که باباش فوت شده بود. احساساتی که داشت و ... اینکه وقتی تن ِ بی جون ِ باباش رو دید و بوسید از حال رفت و بعد که به خودش اومد سرش روی پاهای عمه ش بود..قبل ِ فوت باباش هم باباش بهش گفته بود من زنده نمی مونم! من رفتنی ام.. دقیقا چند ساعت قبل از فوتش... اینم های های گریه میکنه! باباش هم بغلش میکنه!بابام حدود بیست و خورده ای سالش بود اون موقع که باباش فوت میکنه.
من های های گریه کردن ِ بابا رو هیچ وقت ندیدم.
همون لحظه با خودم فکر کردم اگه من بمیرم های های گریه میکنه؟ .. کاش بمیرم!
واقعا مُردن ِ ناخواسته یعنی خودکشی نباشه منظورمه... اینکه بمیری بهترین راه حل برای آدمهایی هست که از تغییر می ترسن در عین حال تغییر هم میخوان اما خب جراتش رو ندارن!!! :) اونقدرها هم بد نیست!
اوه هشت و نیم شد بازم کارام موند...
آبجیم به طرز عجیبی با من صمیمی شده.
دو سه شب پیش دوست پسرش بهش در مورد من یه چیزی گف اینم گوشی رو قطع کرد. گفت.
راستش یه روز اومدم خونه(حدود 9 ماه پیش فکر کنم)... دیدم دوس پسرشو اورده خونه! تنهان... یعنی صدای پسره رو از پشت در شنیدم. برگشتم پایین و زنگ آیفون رو از قصد زدم. با این حالی که بالا بودم!!! گفتم شاید در وضع نامناسبی باشن!!!!!!!!! بعد رفتم بالا خیلی آروم... یعنی مسیر 2 دیقه ای رو من 10 دیقه طول دادم!!! بعد در خونه رو زدم.آبجی اومد و سلام و ... گفتم من میرم وقتی رفت بهم زنگ بزن!!!
و رفتم توی راه پله وایستادم تا بره! این پسره هم بهش گف خیلی آبجیت (یعنی من) با حیاست!!!!! چون اون روز نیومد خونه!!!!! و گذاشت من برم! با شخصیته و فلان و بهمان! :|
در واقع... شاید فکر کنید با روحیه ای که من دارم.. و شدت ِ مذهبی بودنم... باید حداقل کاری که می کردم بعدش خواهرمو امر به معروف و نهی از منکر می کردم!!!!!!!!!! که چه کاری بود؟؟؟؟؟ ولی ...آره شاید اگه یه شخص ِ دیگه ای بود آره می کردم!
ولی ایشون رو نمیشه چون با دوست ِ صمیمیش (دختر) بهم زد به خاطر این پسره به خاطر اینکه خیال می کرد دوستش حسودی رابطه شونو میکنه در حالی که دوستش دلسوزی شو می کرد.. منم حساب کار دستم اومد خودمو کشیدم عقب... تا به منم نگه که خاتون حسودی مونو میکنه!!!!!!!! کلا خودمو کشیدم عقب... اینطوری نیست که یه ذره هم نظری بدم... یا چیزی بهش بگم! یا کاری کنم!!!!!
و من اون روز که رفتم توی راه پله.. به خاطر این بود که نمیخوام پیش من عادی بشه آوردن اون پسره که هر وقت خودم و خودش بودیم بهش بگه بیا... دلم میخواد لااقل ابهت خودمو حفظ کنم... که نه.. من وقتی پسر ِ غریبه آوردی من توی خونه نمیام.. اما اینکه آوردیش و .. به من ربطی نداره ولی اینکه حضور داشته باشم یا نه به خودم مربوطه!!!! اینطوری دیگه!!!!...
تو یوتیوب کانال اکو کوک رو دنبال کنید. eco cook همچین چیزی..خیلی غذاها و شیرینی هاش خفنه.. چندتاییش رو درست کردم. الانم میرم چیپس ِ بدون روغنش رو درست کنم! اصن خفن...
شایدم نرفتم! نمیدونم!... اصلا من چی می دونم:)؟

نویسنده: خاتون نظرات:

تغییر

شنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۳، 13:7

داشتیم با خواهر حرف می زدیم. یهو نه گذاشت و نه برداشت گفت خاتون تو خیلی زود عصبانی میشی و تحملت پایینه! این بعده ها در زندگی مشترکت اذیتت می کنه و حتی زودرنج هم هستی!!!

اینها ویژگی هایی بود که من خیلی وقته نیستم!!! اولش به خودم شک کردم و یه نگاه به خودم انداختم ببینم آیا واقعا هنوز؟ دیدم نه نیستم...چیزی بهش نگفتم. همینطوری چند دقیقه ای سخنرانیش طول کشید در همین حین یادم اومد ... زمانی که از دوره ی نوجوانیم دور شدم و رسما با ۱۸ سالگی وارد دوره ی جوانی شدم، چون دوره ی نوجوونیم خودخواه،لوس و مزخرف و زبون نفهم بودم! چندسالی در جوانی هم همه اینو بهم می گفتن! در حالی که اون خاتون لوس و مزخرف دیگه وجود نداشت. اما همه یادشون مونده بود که من اونطور بودم و از ذهن شون نمی رفت...

یادم افتاد به حدود ۷ ماه پیش، برای اولین و آخرین بار اجازه دادم غول عصبانیت و اون جنونش من رو ببلعه! و هر کاری میخواد بکنه و جلوشو نگرفتم.. خب جلوی کی بود؟ جلوی همین خواهرم!!! هر چند بعدشم با گریه عذرخواهی کردم و به خودم قول دادم دیگه خاتون رو تو اون وضعیت رها نمی کنم. من عوض شدم... اما اون یادش نرفته! و باعث شد یهو اینو بگه!! :)

در واقع حتی دیگه زودرنج هم نیستم! من دیگه از هیچ کس توقع ندارم. خیلی وقت پیش متوجه شدم این سطح توقعم باعث میشه ناراحت بشم... اما الان طبق معمول از اون طرف بوم افتادم. یعنی اگر بدترین کارِ ممکن از نزدیک ترین فردِ بهم انجام بشه... میگم زندگیه دیگه :)

+ بعد از ۱۵ روز تاخیر پریود شدم . اینو اینجا نوشتم که خودمو ملزم کنم دکتر برم!!

نویسنده: خاتون نظرات:

عشق

دوشنبه هفتم آبان ۱۴۰۳، 21:17

فرنوش باعث شد این پست رو بنویسم... دارم فکر میکنم. چرا همچین زندگی متاهلی رو متصور شدم. باعث شد به این فکر کنم..

در واقع.. به نظرم، زندگی متاهلی اون طوری نیست که تصور میشه! یعنی این طوریه که همون روزها و ماههای اول، قربونت برم و دوستت دارم و ... وجود داره و یه فضای رمانتیکی حکمفرماست.. شوخی که نیست! قراره با اون آدم زندگی کنیم. تا آخر عمر احتمالا... خب یعنی الان هر چقدر که با اعضای خانواده مشکل و چالش داریم با اون هم خواهیم داشت! بلاخره یه جایی این دوستت دارم گفتن و ... اون رنگ ِاولش رو از دست میده! رفتارهایی که در دوران نامزدی با خودت می گفتی من می تونم این آدم رو عوض کنم یا به نظرت با نمک بود. کم کم روی مخت میره! یا اون باید کوتاه بیاد یا تو و در این کوتاه اومدن پوست میندازید تا زندگی ِ کنار هم رو یاد بگیرید... !

من خیلی وقته که ملاک ِ همسر ِ آینده م این نیست که عشقی که در دلش نسبت به من داره رو دم به دقیقه به هر صورتی ابراز کنه! چه میدونم. جلوی همه بگه دوسم داره. ازم تعریف های عاشقانه کنه بهم توجه کنه! توجه ِ عاشقانه!!!! در واقع... خیلی وقته که اینو نمیخوام! ترجیح میدم دوستت دارم هاش رو توی یه صندوق گذاشته باشه و در یک زمان مناسب.. بهم بگه در زمانی که بیشتر از همیشه بهش نیاز دارم. کم کم ازش استفاده کنه! هر روز نگه.. همیشه نباشه تا هر بار که میگه دلم بلرزه و عادی نشه!! ! .. جلوی بقیه عاشقانه بازی درنیاره ترجیح میدم احترام به همدیگه جلوی بقیه پررنگ تر از عشق باشه. احترام بهم جلوی بقیه دیده بشه تا بقیه هم بهمون احترام بذارن! خانواده ی اون به خاطر اینکه اون به من احترام میذاره به من احترام بذارن و برعکس! ترجیح میدم منو عشقم و این تکه کلام های عشقولانه صدا نکنه! ترجیح میدم این حرفها در خلوت خودمون باشه ! نه جلوی بقیه.. ترجیح میدم جلوی بقیه منو خاتون خانوم.. یا همچین چیزی صدا کنه منم بهش بگه فلان آقا! یا بابای فلانی.. مامان ِ فلانی (بعد از اینکه بچه اومد)... ترجیح میدم واقعا... حتی اگه داریم همو یاد میگیریم.. مثلا من روی بهم ریختگی و شلختگی حساسم.فرضا اون آدم شلخته ایه.. اگر من با این مشکل دارم. اینو جلوی بقیه نگم. اگر کسی خونه ست. جلوی اون نگم که باز وسایلتو ریختی و جمع نکردی؟؟؟؟ بکشم یه گوشه.. اونوقت که آروم شدم. بگم واقعا دارم اذیت میشم.. یه ذره تو هم تلاش کن!دعواها و بحث های هر چند کوچیک رو نه جلوی بقیه بیاریم نه جلوی بچه ها...

حس میکنم اون زندگی ِ رمانتیک ِ عاشقانه ی سریالی و فیلمی و داستانی! فقط برای همونجا خوبه!!!! اینکه هر روز میاد برات گل بیاره. راهی ش کنی. ببوسی ش هر روز صبح. هر روی بهت بگه دوستت دارم. هر روز حوصله ی تو رو داشته باشه هر روز به حرفهات با ذوق گوش کنه هر روز تو هم به حرفهاش با ذوق گوش کنی! از اینکه با هم هستید بی نهایت لذت ببرید عشق رو جلوی بقیه نشون بدید و همه بگن چقدر فلانی خوشبخته.. لبخند از روی لبتون نره و فلان.. نه بابا... اینا همه قصه ست..

یه روزهایی هست تو حوصله ی اونو نداری.. یه روزهایی هست اون حوصله ی تو رو نداره. یه روزایی درگیری ذهنی داره حرفهات رو نمی شنوه.. یه شبایی انقدر دیر میاد خونه که روی مبل خوابش میبره در حالی که برای اون شب با هم دیگه برنامه ریزی داشتید و می دونست و خوابش برد!!!! یه روزهایی از هم متنفر میشید. یه روزهایی فکر میکنی بهترین انتخابته. یه روزهایی فکر میکنی بدترین انتخابته... زندگی بالا پایین داره... قرار نیست همیشه فکر کنی خوشبخت ترین زن ِ دنیایی و بهترین مرد ِ دنیا کنار توئه....

ازدواج یعنی انتخاب میکنی که بدی های کی رو می تونی تحمل کنی و از پسش برمیای... و خوبی هاشو دوست داری! در ضمن اون بدی ها رو هم باید ضربدر 1000 کنی چون هر روز و هر روز و هر روز باهاش مواجه میشی و کم کم کلافه ت میکنه. پس باید براش آماده باشی!

نمیگم به عشق اعتقادی ندارم..دارم اما عشق یه شی با ارزشه که باید توی گاو صندوق نگه داری بشه و وقتایی که لازمه کمی از اون معجون ِ معجزه آسا بنوشید.. چند قطره کافیه.... . !!!

نویسنده: خاتون نظرات:

خون!

دوشنبه هفتم آبان ۱۴۰۳، 10:57

دیشب دراز کشیده بودم گوشی از دستم افتاد تو صورتم. گوشه ش خورد به لبم. انقدر خون اومد به زحمت بندش آوردم!

همیشه دوست داشتم ببینم اینا که تو فیلما نشون می ده یکی می زنه تو گوششون گوشه لب شون پاره میشه چه شکلیه:) بلاخره تجربه نمودم!!!!! فقط تو فیلما نگفته بودن که خون ش بند نمیاد! معمولا گریم اینطوری بود که تا وسطای چونه اون خون می اومد و خشک میشد! اما باید بگم همینطوری می چکه خشک شدن و توقفی در کار نیست :)))) تازه بعدشم با هر بار غذا خوردن یا خندیدن دوباره دهن باز می کنه.

خلاصه تجربه ی جالبیه :)))))))

نویسنده: خاتون نظرات:

ابدیت

یکشنبه ششم آبان ۱۴۰۳، 10:49

پستی که در ادامه ی مطلب هست رو چند روز پیش نوشتم. اما پست نکردم. الان که بعد از چند روز وارد مرورگر سیستم ِ سرکار شدم و وبلاگ رو باز کردم دیدم که این پست هنوز اینجاست... اما چرا پست نکردم.. اینکه .. چرا خیال میکنم همیشه شرایط به همین شکل باقی می مونه. یا چرا خیال میکنم همیشه بابا و مامان زنده و نامیرا هستند؟ یا من نامیرا هستم؟؟؟ یا این دنیا باقی می مونه؟؟ اما چرا.. یکی داشت نصیحتم می کرد که با بابام بهتر رفتار کنم و پرسید به نظرت پدرت چند وقت دیگه زنده ست؟ خیلی راحت گفتم نهایتا 10 سال! انقدر ریلکس اینو گفتم که گفت عمر دست خداست البته!! :) اینطور نیست که بابا رو دوست نداشته باشم یا مرگش برام مسئله ی راحتی باشه یا ازش متنفر باشم. اما حالا که خارج از اون قصه م. خب میگم بلاخره یه روزی اتفاق می افته و با توجه به متوسط عمر ِ مردای ایرانی، نهایتا 10 سال دیگه. یا کی میدونه شایدم من زودتر بمیرم! واقعا چرا اینطور فکر میکنم؟ چرا همه چیز رو برای خودم بزرگ تر از چیزی که هست میکنم! ؟

خیال میکنم هر روز که از سرکار میام خونه، مامان داره برام سیب زمینی سرخ میکنه و منم هر بار دلم ضعف میره که چه غذای خوشمزه ای(از سیب زمینی سیر نمیشم) بعد سریال میبینم بعد میرم اتاق و به کارام می رسم اگر بابا در حال نماز در اتاق باشه تا بیرون بره حرص می خورم! تا بالا سرم وایسته و ازم سوال بپرسه حرصم میگیره. بعد که میره یه فحشی زیر لب میدم و میگم ولم کن دیگه کار دارم :) اما خب نمی شنوه که ... بعدم میرم وارد اشپزخونه میشم و دمنوش یا چایی درست میکنم و دوباره به اتاق برمیگردم و بعدم میخوابم و دوباره فردا از اول... تا کی قراره این روتین تکرار بشه؟ هر روز که میام خونه مامان هست؟؟؟ ممکنه از یه روزی به بعد دیگه نباشه! ممکنه که .. من نباشم پیشش .. وارد یه خونه ی خالی بشم و غذایی که خودم باید درستش کنم. تازه برای همسر هم درست کنم. شاید برای بچه ها هم درست کنم. معلوم نیست. شاید هیچ کدومشونو هیچ وقت نداشته باشم. بیام خونه و غذایی نباشه و درست کنم و همه چیز رو بهم بریزم تا آخر هفته.. آخر هفته چند ساعتی فقط خونه رو مرتب کنم. لباس های روی مبل.. ظرف های نشسته.. با مورچه ها درگیر باشم چون وقت ِ جارو کشیدن نداشتم... بعد بگم چقدر دلم برای غذای مامان تنگ شده.. با اینکه بیام خونه و بابا نباشه... بگم کاش یه بار دیگه بیاد تو اتاق بگه خاتون چرا این روباهه فی.لتر شکن دیگه تکون نمی خوره میشه درستش کنی؟ تکون خوردنش خیلی باحال بود دوسش داشتم. یا بگه این کتاب رو برام پی دی اف میکنی بخونم؟ میشه با هم بریم بنزین بزنیم؟ تنهایی حوصله م سر میره. . .بگم کاش یه بار دیگه همه ی اینایی که اون روزا اذیتم می کرد بود..!

یا بیام خونه و اصلا همسر باشه . خونه رو نامرتب کرده. به حرفم گوش نمیده. صدبار بهش میگم وسایلش رو سر جاش بذاره. .. هر چی رو ورمیداره وسط خونه میریزه.. رهاش میکنه... غذا نمی خوره.. هیچی نمیخوره تا من بیام و بعد مریض میشه و غصه و زحمتش برای منه.. میگم برو خرید.. یادش میره.. میگم پاشو فلان کار رو بکن باید منتظر باشم یک ماه دیگه انجامش بده! .. انقدر باهاش درگیر میشم که میگم چه خوب بود روزهایی که داشتم. مامان و بابا بودن همه چیز آماده بود و دغدغه ی خانه داری ای نبود...

یا مثلا.. بچه هایی که دور و اطرافم وول می خورن و هزارتا سوال میکنن و هزارتا درخواست دارن و کلی شیطنت...و من احتمالا روزی هزار بار لا اله الا الله می خونم که به اعصابم مسلط باشم که به تنبیه فیزیکی نرسم!!!!

یا اصلا هیچ کدوم... من مردم! و به این روزهام نگاه میکنم. مرور میکنم... و میگم چی میشد مهربون تر بودم؟ چی میشد بیشتر تحمل می کردم؟ چی میشد خوش اخلاق تر بودم؟ چی میشد کمتر دل کسی رو می شکستم؟ چی میشد اون روز اون حرف رو به آبجی بزرگه نمی زدم. چی میشد اون روز اونطوری بابا رو نگاه نمی کردم؟ چی میشد؟؟ . .. و همش حسرت و حسرت..

اصلا کی میدونه فردا چی میشه.. چرا خیال میکنم همه چیز تا ابدیت ادامه داره.. این چه فکر چرندیه آخه. .

پستی که پستش نکردم در ادامه ی مطلب

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

آسیب

چهارشنبه دوم آبان ۱۴۰۳، 10:29

حدود ۷.۸ سال پیش درگیر ماجرایی بودم. متأسفانه عادت کرده بودم وقتی زورم به چیزی نمی رسه به خودم آسیب بزنم. حالا به هر طریقِ ممکن. با هر چیزی که دم دستم بود. که اگر هم نبود. با مشت به سرم می کوبیدم. به یک طرفِ سرم! بعد از شدت درد یادم می رفت سر چی عصبی بودم. خیلی دستم سنگینه و شما اون ضربه رو اینطور تصور کن که یه مرد ِ گنده محکم به سرم بکوبه...

اون روزا حدود چندماه متوالی این داستان تکرار شد و چند ماه متوالی خودمو زدم! یه روز صبح بیدار شدم و دیدم که درست نمی بینم! از پنجره بیرون رو نگاه کردم ساختمون های اطراف رو نمی دیدم. چندبار پلک زدم و دیدم! و خیال کردم یه مسئله ی عادیه... تا چند روز پیش از جلوی چشم پزشکی رد می شدم و گفتم جهنم و ضرر! برم یه معاینه کنم! و بله دوستان... دقیقا همون طرفی که ضربه می زدم، دچار آستیگمات شده! که یکی از دلایل میتونه به خاطر ضربه باشه. اونم فقط یه چشمم :)

خلاصه نوشتم عبرتی باشه برای سایرین. نعمتِ سلامتی رو که خدا داده با دست خودمون لااقل نابودش نکنیم. :)

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون