همه چی
کلا وقتی که وبلاگ شلوغ میشه و تعداد کامنت ها بالا میره. غیر از اینکه حس خوبی هم داره که خونده بشی در کنارش حس بدی هم داره! یهو استپ میزنم و نمی نویسم. چون به شدت کمالگرا هستم و میگم خب 4 نفر دارن منو می خونن یه چیزِ درست حسابی بنویسم!!! بعد اینطوری میشه که کلا نمی نویسم.
نمیدونم پست قبلی تاریخش کی بود ولی میدونم که خیلی خب گذشته... اینطور حس میکنم!
خیلی عصبی ام طبق معمول!!!
دو سه روز پیش می خواستم بیام در مورد یه چیزی توی وبلاگ بنویسم بعد جلو خودمو گرفتم گفتم خب که چی؟؟؟ اینا رو برو به خدا بگو! لااقل دعا کن یه چیزی عوض بشه... برای چی بنویسی؟ دیوانه ای؟؟؟
برای همین ننوشتم!
اینطوریه دیگه...
خیلی دوست داشتم مثل ِ نوجوونی هام.. راحت تر بنویسم. از همه چیز بنویسم با جزییات بنویسم!
مثلا یه روزایی انقد ناراحت بودم می نوشتم که میخوام خودکشی کنم! خب خیلی کوچولو بودم! اما این احساس رو هم می نوشتم!کامنت هم خیلی می گرفت اما من به خاطر کامنت گرفتنش نمی نوشتم. من می نوشتم که نوشته باشم. دلم میخواست تمام احساسات درونم رو بی پرده و بدون سانسور توی وبلاگ بنویسم... و همین کار رو هم می کردم!... اینطوری بود که قصه ی زندگی ِ من اون روزا 30 تایی کامنت می گرفت و بعضی روزا هم بیشتر....هر چند تبدیل به سلبریتی بلاگفا نشدم! مثل ِ گوریل فهیم :) و بقیه شون... که شاید بعضی ها بشناسن...
الانم واقعا دلم می خواست که می نوشتم
حقیقت اینه که اون روزا وبلاگ رو امن ترین جا برای خودم می دونستم
جایی که هیچ کس منو نمی شناسه. من با هویت واقعیم نیستم و 100 درصد (چه احمقانه!) احتمال می دادم هیچ کس منو پیدا نمیکنه یا دست ِ کم هیچ کس از اطرافیان اهل وبلاگ نویسی نیست که بخواد منو پیدا کنه! بنابراین راحت و آسوده می نوشتم. چیزی هم در مورد انرژی ِ منفی بقیه روی نوشته هام نمی دونستم... هر بار که توی وبلاگ می نوشتم بعدش که از پشت سیستم بلند می شدم احساس رهایی می کردم.. احساس ِ اینکه آره دختر.. تو به چند نفری گفتی یا حتی یک نفر داره تو رو می خونه... این خوبه.. همین بسه.. ادامه بده!
اما الان نه...
30 و خورده ای سالگی لابد اینطوریه دیگه...
نه اعتماد میکنی که اینجا بنویسی.
نه اعتماد داری که توی دفتری جایی یادداشت کنی
نه اعتماد داری که به دوستان نزدیکت بگی
در مورد انرژی منفی بقیه هم میدونی و بهش ایمان داری...
یعنی یه جا پیدا نمیکنی که اون حس ِ رهایی ِ اره.. من به یکی گفتم رو پیدا کنی!!! یعنی کلا نیست دیگه... اینطوری میشه...اینطوری میشه که کم کم خودت رو ، رو به انفجار حس میکنی
مثلا می بینی ... مثلا امروز آره امروز
بابا با صدای بلند تی وی نگاه می کرد .. در رو تقریبا کوبیدم!!! نه میشه گفت کوبیدم نه نکوبیدم.. یه طوری زدم که نتونن بگن چرا کوبیدی؟ ولی یه طوری زدم که یه کم تخلیه بشم... بعدم لامپ اتاق رو خاموش کردم توی تاریکی مطلق نشستم... پادکست گذاشتم. ولی گوش نمیدادم. بیشتر به حاشیه هاش گوش می دادم. مثل اینکه طرف تو چه فضایی داشته این رو ضبط می کرده، میکروفونش چه مدلی بوده؟ به نظر خودش خوب بوده؟؟ یا اینکه دلش میخواست یه میکروفون بهتر داشته باشه؟ چرا فقط چند وقتی تو سال 2018 این پادکست رو ضبط کرده و دیگر هیچ؟ اصلا زنده هست؟ کجاست؟ با چی ادیت کرده؟؟؟....
نور ِ گوشی باعث میشد هاله ی آبی شیشه ی عینکم رو ببینم...
اینطوری میشی که یهو... به خودت میای میبینی داری پشت سر هم حرص می خوری !!! و کلی کلافه میشی بعد نقشه می کشی که آره میرم فلان امامزاده تو تهران حس ِ خوب اون جا رو می گیرم و بهتر میشم. یا مثلا اصلا... میرم کوه.. یا میرم نمیدونم... یه جایی که حواسمو از خودم پرت کنه ... یه جایی میرم..!
بعدشم حتی نمیری.. چون اون لحظه فقط کلافه شده بودی! اینطور فکر می کردی!!!!!
مشاور رفتن هم حال نمیده.. نه! اون حس ِ خوب ِ من به یکی گفتم رو نداره!!!!اصلا نداره!اولش داره ها.. بعدش تهش که راهکار میگه.. دوست ندارم. خوشم نمیاد! انگار حس ِ خوبت رو نابود میکنه. حس ِ خوب ِ به یکی گفتم رو!!!!!!! بعدش هم انگار یه چاقو برمیداره بی رحمانه روحت رو جراحی میکنه! اعصاب خورد کنه!!!!
این جا رو بعد از مشت زدن روی میز نوشتم!
یعنی میگم من چطوریه که انقدر خستم.... .
دلم تغییر میخواد اما خودمو تکون نمیدم! می ترسم از تغییر توی این روزمرگی ِ لعنتیم گیر افتادم.... . !
چی دلم می خواست واقعا...
در همین لحظه چی دلم میخواست!
دلم می خواست که...
ازدواج کرده بودم. توی خونه م بودم و خونه م قطعا توی این تهران ِ لعنتی نبود.. مثلا اطرافش بود. چون تهران خیلی هواش آلوده ست.. دلم نمیخواد بمونم!... بعدش .. . کاری داشتم که دوسش داشتم! همین! حس میکنم چیز دیگه ای نمیخوام در همین لحظه! :)
بابا داشت از خاطرات ِ وقتی می گفت که باباش فوت شده بود. احساساتی که داشت و ... اینکه وقتی تن ِ بی جون ِ باباش رو دید و بوسید از حال رفت و بعد که به خودش اومد سرش روی پاهای عمه ش بود..قبل ِ فوت باباش هم باباش بهش گفته بود من زنده نمی مونم! من رفتنی ام.. دقیقا چند ساعت قبل از فوتش... اینم های های گریه میکنه! باباش هم بغلش میکنه!بابام حدود بیست و خورده ای سالش بود اون موقع که باباش فوت میکنه.
من های های گریه کردن ِ بابا رو هیچ وقت ندیدم.
همون لحظه با خودم فکر کردم اگه من بمیرم های های گریه میکنه؟ .. کاش بمیرم!
واقعا مُردن ِ ناخواسته یعنی خودکشی نباشه منظورمه... اینکه بمیری بهترین راه حل برای آدمهایی هست که از تغییر می ترسن در عین حال تغییر هم میخوان اما خب جراتش رو ندارن!!! :) اونقدرها هم بد نیست!
اوه هشت و نیم شد بازم کارام موند...
آبجیم به طرز عجیبی با من صمیمی شده.
دو سه شب پیش دوست پسرش بهش در مورد من یه چیزی گف اینم گوشی رو قطع کرد. گفت.
راستش یه روز اومدم خونه(حدود 9 ماه پیش فکر کنم)... دیدم دوس پسرشو اورده خونه! تنهان... یعنی صدای پسره رو از پشت در شنیدم. برگشتم پایین و زنگ آیفون رو از قصد زدم. با این حالی که بالا بودم!!! گفتم شاید در وضع نامناسبی باشن!!!!!!!!! بعد رفتم بالا خیلی آروم... یعنی مسیر 2 دیقه ای رو من 10 دیقه طول دادم!!! بعد در خونه رو زدم.آبجی اومد و سلام و ... گفتم من میرم وقتی رفت بهم زنگ بزن!!!
و رفتم توی راه پله وایستادم تا بره! این پسره هم بهش گف خیلی آبجیت (یعنی من) با حیاست!!!!! چون اون روز نیومد خونه!!!!! و گذاشت من برم! با شخصیته و فلان و بهمان! :|
در واقع... شاید فکر کنید با روحیه ای که من دارم.. و شدت ِ مذهبی بودنم... باید حداقل کاری که می کردم بعدش خواهرمو امر به معروف و نهی از منکر می کردم!!!!!!!!!! که چه کاری بود؟؟؟؟؟ ولی ...آره شاید اگه یه شخص ِ دیگه ای بود آره می کردم!
ولی ایشون رو نمیشه چون با دوست ِ صمیمیش (دختر) بهم زد به خاطر این پسره به خاطر اینکه خیال می کرد دوستش حسودی رابطه شونو میکنه در حالی که دوستش دلسوزی شو می کرد.. منم حساب کار دستم اومد خودمو کشیدم عقب... تا به منم نگه که خاتون حسودی مونو میکنه!!!!!!!! کلا خودمو کشیدم عقب... اینطوری نیست که یه ذره هم نظری بدم... یا چیزی بهش بگم! یا کاری کنم!!!!!
و من اون روز که رفتم توی راه پله.. به خاطر این بود که نمیخوام پیش من عادی بشه آوردن اون پسره که هر وقت خودم و خودش بودیم بهش بگه بیا... دلم میخواد لااقل ابهت خودمو حفظ کنم... که نه.. من وقتی پسر ِ غریبه آوردی من توی خونه نمیام.. اما اینکه آوردیش و .. به من ربطی نداره ولی اینکه حضور داشته باشم یا نه به خودم مربوطه!!!! اینطوری دیگه!!!!...
تو یوتیوب کانال اکو کوک رو دنبال کنید. eco cook همچین چیزی..خیلی غذاها و شیرینی هاش خفنه.. چندتاییش رو درست کردم. الانم میرم چیپس ِ بدون روغنش رو درست کنم! اصن خفن...
شایدم نرفتم! نمیدونم!... اصلا من چی می دونم:)؟