دستورالعمل چای کیسه ای! بدیهیات!
چرا هر بار که چای کیسه ای برمی دارم در عرض 2 ثانیه از توی آب جوش بیرون می کشمش!!! در حالی که اگه طبق دستورالعمل روش اگه بیشتر بمونه.. تازه مزه ی چایی رو حس میکنی! الان متوجه شدم :|
یادداشت های عمومی
چرا هر بار که چای کیسه ای برمی دارم در عرض 2 ثانیه از توی آب جوش بیرون می کشمش!!! در حالی که اگه طبق دستورالعمل روش اگه بیشتر بمونه.. تازه مزه ی چایی رو حس میکنی! الان متوجه شدم :|
دیشب ساعت ۹ خوابیدم! یعنی تو سر و صدایی که مامان درست کرده بود و ظرفها رو بهم می کوبید من غش کردم!
مامان داشت ماهی سرخ می کرد . اون هم سوخاری. بعد یه دود عجیبی توی خونه بود کم کم حس کردم دارم در انبوهی از غذاها غرق میشم و اکسیژنی در کار نیست. گفتم در پنجره رو باز کنن. اما انقدر خسته بودم جامو عوض نکردم و همونجا در خفگی خوابیدم! با خودم گفتم خب تهش چی میشه مثلا؟ نمی میرم که. انقدر حساس نباش بگیر بخواب!!! اما نصف شب از شدت سرفه و گلو درد از خواب پریدم .
مهم اینه نمردم :))))) تا حالا تجربه ی حساسیت به بوی غذا رو نداشتم. که انقدر احساس خفگی بهم بده که شد! جالب بود :))))
باید یه فکری به حال زود خوابیدنم بکنم. نباید زود بخوابم. باید دیر بخوابن و زود بیدار شم. این روزها مهمه و دیگه برنمی گرده.
از گردش کارهام ، کلاس زبان رو این ترم حذف کردم. ترم بعد ادامه ش می دم. داشتم از سر شلوغی خفه می شدم و الان حس خوبی دارم...
همینطوری وسط ِ کار داشتم به ساعت ِ هوشمند ِ آقای همکار نگاه می کردم و با خودم فکر میکردم چقدر خوبه ها! کل ِ تعطیلات رو وسط جنگل گذرونده! بخشی از جنگل که آدمیزادی اونجا نیست کلا... چه کیفی کرده.. چقدر بیکار..چقدر بی هدف! چقدر سرخوش.. چقدر هر چی که من نیستم! :)
کل تعطیلات من به درس خوندن گذشت. درس درس درس درس درس.. !
من از دفاع ِ ایران خوشحالم ( قصه رو از وسط نگید. این دفاع بود)
لطفا منم ببرید جنگ، با تشکر!
بابا نسبت به عقاید من واکنش مثبتی داشت! و حتی خیلی بانمک خندید! نه اینکه مسخره کنه نه! شوخی می کرد! و من انتظار این واکنش رو اصلا نداشتم. پشت در بود م و تلفنی به مامان ماجرا رو گفته بودم. حالا باید وارد خونه ای میشدم که بابا اونجاست و من!؟... قلبم مثل یه گنجشک توی سینه م می کوبید! ترسیده بودم؟ بابا واکنش شدید نداره کلا... زدن و داد زدن و .. نیست.. فقط بحث میکنه. یعنی بحث منطقی! و این هم منو آزار میده چون باید سکوت کنم...خلاصه وارد شدم و دیدم اونطوریام نیست!
شایدم چون اول به مامان گفتم... آروم گرفته... شاید باید بهش مستقیما می گفتم.. نمیدونم! ولی اولین مرحله دان! من کم کم میخوام نقابمو جلوی بابا زمین بندازم! نقاب ِ دختر ِ خوب و مطیع بودن را!
مشکل وسط مون مامانه! نمیذاره من اونطوری که میخوام رابطه ی پدر دختری رو پیش ببرم. همش حرفهای من رو در هفت دریا می شوره و بعد به بابا میگه! حتی کارهایی که انجام میدم رو نصفه میگه یا نمیگه!!! باید یه اقدامی کنم.. از این حاشیه ی امن بیرون بیام! مامان حوصله و اعصاب درگیری نداره.. نه اینکه بترسه نه... حوصله نداره حرف های بابا رو گوش بده و غرغر هاشو توجیه کنه و ... برای همین ترجیح میده که نصفه بگه یا کمرنگ کنه و بگه یا نگه!!!! این هم برای اینه که تا این سن اونقدر درگیری داشته که این آخرا.. دلش کمی آرامش بخواد! حق هم داره...
ولی من هم حق دارم. حق ِ خودم بودن.. .
من علامت های یکی از سرطان ها رو دارم. اینطور هم نیست مثل این آدم های کله در گوشی و اینترنت گوشه ای از علامت هاشونو بنویسن و بدترین حالش رو در نظر بگیرن.. نه.. یه کم عمیق تر!!!... متاسفانه! وقتش نشده یه چک آپ برم؟!
من از پارسال میخوام برم دکتر و هنوز نرفتم! :))) برای یه مورد دیگه میخواستم برم حالا یه مورد جدید اضافه شد!!!!
جالبه یکی از عوامل مبتلا شدنِ بهش ، اضافه وزنه! این اضافه وزن ِ لعنتی!
همیشه دلم میخواست مرگم طور دیگه ای باشه!!! اینکه سرطان بگیری و در اثر یک بیماری از دنیا بری. به نظرم مرگ ِ هیجان انگیزی نیست.. . تازه اطرافیان هم آزار می بینند و ذره ذره آب شدنت رو فقط تماشا میکنند!... دلم میخواد غرق ِ در خون بشم! قطعه قطعه بشم.. در راه ِ وطن!
متوجه شدم ، وقتی یه غم و یه درگیری ذهنی ای دارم! حتی بهترین اتفاق ها هم برام بیفته من هنوز غمگینم! مثلا شاید با خودم بگم دلم برای فلانی تنگ شده ببینمش حل میشه! یا دلم برای فلان مکان تنگ شده ببینم همه چیز درست میشه. حالِ دلم خوب میشه!
قبل تر ها آره! خیلی راحت و خیلی ساده! خوشحال میشدم و کلا یادم می رفت چرا ناراحتم و .. ولی الان... اینطوری نیست. تا خودم با خودم نشینم و اون ماجرا رو توی ذهنم حل نکنم! این غم رو با خودم فقط حمل میکنم!
تا به حال این رو احساس نکرده بودم!
فکر کنم از علامت های بزرگسالی باشه!
فیلم زالاوا و مغز استخوان رو دیدم.
زالاوا هیچ به درد نمی خوره! مثلا نگاه کردم شاید که ترسناک باشه.. یا حداقلش سر و ته داشته باشه ولی نداشت . وقتتونو تلف نکنید!
فیلم مغز استخوان، داستان و فیلمنامه و بازیگرا همه چیز عاااالی و فوق العاده بود! ته داستان رو زیادی باز گذاشت ولی اونقدر برای من آزار دهنده نبود چون از سیر داستان لذت بردم!
واقعا چی شد به اینجا رسیدیم.. چی شد .. دلم میخواست اینهمه سرم شلوغ نبود و می نشستم یه دلِ سیر غصه می خوردم :)
گاهی فکر می کنم وقتی برای یک داستانی که هر چی هم باشه.. به اون اندازه ای که باید غصه نمی خورم و خودمو درگیر هزارتا چیز می کنم که یادم بره... بعدا یه جایی غمش یقه مو میگیره! اما... روانشناسی که چند سال پیش باهاش حرف زدم معتقد به این داستان نبود و سر یه قصه ای نذاشت ذره ای غصه بخورم و سوگواری کنم و شاید باورتون نشه غمش هیچ وقت برنگشت و با خودم الان .. یعنی الان که اون ماجرا دور شده با خودم میگم... غصه نداشت! داشت ولی ارزششو نداشت و هرگز نداره!!!
اما هر بار که از غصه خوردن فرار می کنم یا کلا وقتشو پیدا نمی کنم! از این احساسِ غصه نخوردن به حدِ کافی می ترسم!
دلمو زدم به دریا و به بابا بخشی از عقایدمو گفتم. حالا منتظر واکنشش هستم!
واقعا تا به کی؟
بابا یه وقت هایی منو تفتیش عقاید می کنه :) منم چیزی رو بهش میگم که دوست داره بشنوه! نه چیزی که واقعا هستم... اما دیگه از تظاهر کردن خسته م! خیلی خسته م....
این منم ... همین!
دوستم بهم خبر داد که جنسیت بچه ش مشخص شد و دختره. داشتم قبل از خواب فکر می کردم چقدر خوبه ... وقتی بچه دختر باشه من دختر دوست دارم و توی همین فکرها خوابم برد.
خواب دیدم یه نوزاد دارم و سردرگمم.. هیچ کاری بلد نیستم. هیچ کسی کمکم نمی کنه. منم و یه بچه که نمی دونم چی کارش کنم. کی تشنه شه کی گشنه شه..پوشک نداشت . پوشک ش گم شده بود گفتم باباش بیاره نیاورد.باباش یه ادم بیخیالِ لعنتی بود. کمکم نمی کرد! با آب سرد بچه رو می شستم. توی سرویس بهداشتی های عمومی شهر.. خیلی بد و وحشتناک بود. خیلی حس بدی داشت... بچه آخرای خواب مثل آدم بزرگا باهام حرف می زد. مثل یک مرد بالغ. ولی جنسیت ش زو نمی دونستم! یه کابوس لعنتی بود!
چند روزه که زیر فشار کارهایی که خودم سر خودم ریختم دارم له میشم. از خودم می پرسم خاتون! چرا این کار رو کردی؟؟ حالا که چی بشه...
الان درگیر خوندن برای یه آزمون+ کلاس زبان+ حوض فیروزه+ یه کار فرهنگی بدون درآمد ولی وقت گیر!
هستم!
حوض فیروزه رو مجازی کردم و کلا حالا خودمم و خودم و باید به خودم فشار بیارم که درس بخونم و این فشار آوردنه سخته! اون هم برای منی که وقتی به خودم میگم پاشو فلان کار رو بکن یا درس بخون! حدود یک ساعتی درگیرم که برم انجامش بدم. یعنی یک ساعت هدر می ره!!! و اینه که بده. آزمون های میان ترم نزدیکن.. آزمون پایان ترم هم نزدیک محسوب میشه برای منی که چیز خاصی نخوندم!!!!
لطفا دعا کنید از پسش بربیام!
برای آزمون دارم می خونم ولی همش حس می کنم کافی نیست و هی میگم اینهمه منبع رو چطور تموم کنم و مرگ و زندگیم رو هم به این آزمون گره زدم که باعث فشار بیشتری شده!!! خدایا خودت رحم کن :(
کلاس زبان هم که چند روزیه ترم جدید شروع شده و اون هم مجازیه و دست خودمه کی سراغش برم که دوباره همون داستان فشار برای درس خوندن اینجام هست!!!! مخصوصا که این چند ترم آخر حس می کنم چقدر از این زبان بدم میاد یا حداقل از روند موسسه راضی نیستم و بدجوری برام آزاردهنده شده دلم میخواد آزادانه تر زبان رو بخونم ولی چون تا اینجا کلی پول دادم نمی خوام ولش کنم...
اون کار فرهنگی هم انقدر کارهای عجیبی در خودش داره. ساعت های طولانی ایستادن و ساعت های طولانی حرف زدن برای کلی آدم اون هم حرف های تکراری! در عین حال خوش اخلاق بودن و صبور بودن.. که یعنی نگم با من چه کرد! با زبان روزه سختتر بود. از تشنگی هلاک به خونه برمی گشتم و دست و صورت و لباس و همه جامو خیس می کردم و جلو پنجره دراز می کشیدم و فیلم می دیدم بلکه یادم بره چقدرررر تشنه م! بعضی وقتها هم که بار سنگین حمل می کنم :) از اونجایی که بار آخرش یهو آخر کار کمرم به حدی تیر کشید که وسط راه وایستادم و چشمامو از درد بستم و چشمامو که باز کردم دیدم کلی آدم به من خیره شدن که این زنه چش شد!!! سریع خودمو جمع و جور کردم و رفتم خونه سرچ کردم آیا بار سنگین بلند کردن روی توانایی باروری زنان تاثیری داره؟ که دیدم داره تصمیم گرفتم تا حد ممکن به آقایون بسپرم و ازش فاصله بگیرم :| البته شرایط اضطراری که دیگه نمیشه...
از اونجایی هم که اضافه وزن دارم ساعت های طولانی ایستادن بدجوری باعث میشه همه جام درد بگیره :/ پا درد کمر درد زانو درد دقیقا مثل یه پیرزنه ۷۰ ، ۸۰ ساله... بارها تو وبلاگ نوشتم که باید برا این وزن کاری کنم باز هم می نویسم و امیدوارم یه روز بیاد بگم اره من وزن کم کردم و دیگه برگشت وزن نداشتم... البته راهش رو بلدم دریغ از اراده کردن!!!!
واقعا دلتنگم.. دلتنگ راحت غذا خوردن بدون فکر کردن به کالریش..خیلی وقته که اون لذتی که باید رو از غذا خوردن نمی برم. دلم تنگ شده که درگیری ذهنی برای هزارتا کار انجام نشده نداشته باشم ولی نه نمیشه...
یادمه روزایی که هیچ کاری نداشتم چقدر ذهنم مثل خوره منو می خورد.. هی گذشته رو شخم می زد و هی عکس پروفایل آدمهای رفته رو چک می کرد و هی سرزنشم می کرد و باعث میشد کم کم تو لاک خودم فرو برم و اصلا دلم نخواد که ادامه بدم...
شایدم خاتون باید زندگیش اینطور باشه. همینقدر شلوغ پلوغ و بهم ریخته و ...
وقتی به هم سن و سالام میگم یا به هر کس.. دقیقا چقدر کار دارم و چه می کنم... کلی آفرین و تشویق و ... میشم ولی نمی دونن چه فشاری روی من هست...
تازه این بخشی از فشارها بود.
فشارهای کاری و فشارهای زندگی شخصی رو ننوشتم !
چقدر چادر گرونه :( هعی...