یکی از فامیل های دور که چون سن ش زیاده بهش میگم مادربزرگ تا باهاش روبوسی کردم و سلام دادم گفت: بچه نداری؟ :)
مامان بزرگ خدا از دهن تو بشنوه :)))
بنده خدا یه کم الزایمر داره اصلا نمی دونست من کی هستم! :)
یادداشت های عمومی
یکی از فامیل های دور که چون سن ش زیاده بهش میگم مادربزرگ تا باهاش روبوسی کردم و سلام دادم گفت: بچه نداری؟ :)
مامان بزرگ خدا از دهن تو بشنوه :)))
بنده خدا یه کم الزایمر داره اصلا نمی دونست من کی هستم! :)
داشتم با حلقه ورزش می کردم. بعد با خودم گفتم نکنه باردار بشم اونوقت چی!؟ بچه ها من توهم بارداری گرفتم :)
تا توهم دیگر خداحافظ!
#مریم_مقدس! #گرده_افشانی!
توی ترمینال نشسته بودم و بلیط هم نداشتم. لهجه های مختلفی از دور و اطراف به گوش می رسید و من غرق در کتاب بودم. خیلی کوله م سنگین بود اما مگه میشد کتاب برنداشت؟ هر چند لحظه یک بار سرمو بالا می اوردم و به اتوبوس ها نگاه می کردم و به فریاد راننده ها دقت می کردم که کدوم به مقصد من می خوره! آخرسر هم جا پیدا کردم و رفتم ولی انتظار رفتن نداشتم چون یک ساعت منتطر بلیط بودم و پیدا نمیشد. ساعت هم به نیمه شب نزدیک و نزدیک تر میشد و با خودم فکر می کردم چطور توی این ساعت به خونه برگردم!!!! که در کمال ناباوری سوار شدم!
چون انتظارشو نداشتم هیچ خوراکی و آذوقه ای هم نداشتم و در سختترین حالت ممکن سفر کردم :)) مثلا الان میگید مگه راننده نگه نداشت که بری بخری؟ بله نگه داشت. اما خیلی کوتاه نگه می داشت. حتی برای نماز صبح تا پیاده شدم که بخونم بوق پشت بوق که بیا سوار شو.. بهش میگم پس نماز چی؟ میگه اینهمه نگه داشتم دیگه... می رفتی! توی دلم گفتم برو به جهنم !! نخواستم نگه داری!!! به جاش هزار بار در بیابون های مختلف نگه داشت که بار تحویل بده نمی دونم اتوبوس مسافربری بود یا باربری!
و ما مردم مهربانی داریم. پسری که کنارم بود منو آبجی خطاب می کرد و بی هیچ چشم داشتی رفت پایین و آب خنک و لیوان یکبار مصرف خرید و داد.. چقدر چسبید! ازش ممنونم... و کلی براش دعا کردم... و زوجی که اون طرفم بودن هم برای من کیک خریدن که قبول نکردم. ما ایرانیا کافیه یه دختر تنها ببینیم واقعا انگار خواهر خودمونه... خیلی خوبیم ما...
و در مورد برگشت بخوام بگم برای اولین بار منِ ترسو و فوبیای ت ج ا وز !!! سوار ماشین شخصی شدم! شخصی بین شهری!!! خب سعی کردم از گفتگوی مسافر دیگه و راننده شرایط رو بسنجم و اگر بد بود خودمو در اولین توقف نجات بدم :)))) ولی احساس امنیت کردم بلاخره... اما پلک روی همین نذاشتم.. فکر کردم این بهترین روش برای ایجاد امنیت بیشتره! اونم در حالی که در ۷۲ ساعت گذشته فقط ۶ ساعت خوابیده بودم. اولین جایی که وایستاد خواستم دست به دامن اسپرسو بشم که نداشتن. و کاپوچینو و کلی خرت و پرت دیگه خریدم.
حتی این راننده هم خیلی آقای خوبی بود :) از هزاربار نگاه کردنش به آینه که نمی دونم عقب ماشین رو نگاه می کرد یا من رو (خوددرگیری دارم) بگذریم. هزار بار پرسید اگر چیزی لازم دارید بگید بایستم. یا میوه و هر چیزی می خورد تعارف می کرد. یا خیلی مودبانه پرسید اجازه داره موزیک بذاره؟؟؟ خیلی آقا بود. کلی براش دعا کردم :)) خدا سر راه شما هم خواننده ی گرامی، آدمهای خوب قرار بده💖
البته راننده سیگاری بود و هیچی بهش نگفتم. صبح که توی خونه بیدار شدم مثل زامبی ها خِر خِر می کردم! یعنی قفسه ی سینه م و نفس کشیدنم با خس خس بود. :)
بین راه مقصد سفر پنجم تنهایی رو انتخاب کردم. یه شهر کوهستانی بی نظیر و زیبا که یه ایستگاه راه اهن دلبرونه داره و دریاچه هم داره. باید سفر بعدی یک الی دو روزه با قطار به اینجا بیام و حتما گیتارمم ببرم... چه شهر زیبائی بود. و فکر کردم ملت چرا همش می رن شمال. وقتی همچین شهرهای دلبرونه ای هست.
اسمش هم نمیگم. که پاتوق خودم بمونه :))))
و خاتون..خاتون عزیز خواستم بهت بگم، تو زن شجاعی هستی و بهت افتخار می کنم.
از صبح سرگیجه دارم بعد...مترو جلوتر از خط زرد وایستادم. یعنی مجبور شدم انقدر ازدحام بود که دو تا قطار رفت من جا نشدم بعد هی ملت می اومدن جلوتر... منم به تبع جلوتر... :) خلاصه.. کارِ خداست الان زنده م. و همچنان سرگیجه دارم!
هر چی لباس داشتم رو وسط اتاق ریختم تا یه لباس انتخاب کنم. از آخرین باری که به مهمونی رفتم سالها گذشته.. حالا .. خبر تلخ و دردناک اینکه هیچ کدوم از لباس هام اندازه م نیستن :) نه به خاطر شکم! به خاطر این پهلوهای اضافه ی لعنتی :((( من خاااااتون نیستم اگر از شر اینها خلاص نشم!!!
همیشه اضافه وزن و یا این چیزهای این شکلی باعث میشه که احساس پیری کنم!!!!
آخر هم یه لباسی انتخاب کردم که از کمر کلوش بشه و این پهلوها رو پنهان کنه!!! ولیییی ببین اینجا می نویسم. من از شر اینها خلاص میشم!
+ فقط کسی حرص و عصبانیت این پست رو می فهمه که در این شرایط قرار گرفته باشه :) از نوشتن کامنت بیجا خودداری فرمایید!
+ آقا فکر اینکه کل این بدن به گور خواهد رفت و این چیزها مهم نیست آرومم نمی کنه هموطن :)
از کنار شهرک های صنعتی رد می شدم و با خودم فکر می کردم اینها چطور شروع کردند و چطور دوام آوردند و چطور دارن ادامه می دن... نقطه ی شروع کجاست واقعا!؟
یکی دو ساعت بعد یکی بهم گفت: اینهمه آدم موفق میشن چطوریه؟ مگه اونا نخبه ن؟ همین ذهن و خلاقیت و توانایی تو رو دارن! چطور تو نشدی اونا شدن؟؟؟؟ حرکت! حرکت کن! حسشو ندارم و خسته م و حالا فلان کنم و ... اینا رو حذف کن! حق تو اینجایی نیست که ایستادی! این زندگی ای نیست که داری!...
دیدم چقدر راسته..
منم مثل مفرد برچسب یادم بمونه بسازم.. پس.. اولین یادم بمونه!
مثلا الان زنگ بزنم بگم کجایی؟ مامان اینا می خوان بخوابن منم خیلی خوابم میاد بیا دنبالمممم ! بعد تو بگی ده دقیقه دیگه می رسم اماده شو تو راهم! هوم؟
برای یک بار هم شده تمرینای زبان رو دارم با لذت انجام می دم. بدون فکر به اینکه " کی تموم میشه اخه؟" این حسی بود که خیلی وقت بود نداشتم. لذت از انجام دادن خود ِ اون کار نه فکر به تموم شدنش... آدم نیاز داره در مورد کارهایی که انجام می ده این حس رو داشته باشه!
پ.ن: سراغ حوض فیروزه نرفتم هنوز و حس می کنم دیگه خیلی نسبت بهش بیخیالم! در صورتی که اوضاعش خیلی خرابه و آینده ش نامشخص.. اما خیلی آرومم :) و بیخیال!
بیشتر از همیشه برای رفتن مصمم هستم و حس می کنم یک زن بالغ هستم!
چقدر در دنیای مدرن انسان ها دیر به بلوغ می رسن!
قبل تر دخترا در ۱۴ سالگی مادر هم شده بودن! و یه زندگی رو می چرخوندن! حالا من در سی و اندی سالگی میگم : حس می کنم یک زن نسبتا عاقل و بالغ هستم! و زندگی خودمو دارم! و حس میکنم کم کم زنجیرهای متصل به پدر و مادر رو دارم پاره می کنم! و این خوبه!
همچنان خوابم میاد. از وقتی از مسافرت برگشتم درگیر مشکلات خواب شدم. ساعت ۷ یا ۸ شب می خوابم صبح تا حدود ظهر خوابم میاد و ظهر افت فشار دارم طوری که نمازمو نمی تونم سر وقت بخونم... هیچی اندازه ی خواب الودگی نمی تونه منو کلافه کنه. چون نمی تونم به کارهام برسم و همینطوری کارها توی ذهنم رژه می رن. بدتر از هم این ترم کلاس زبانه که کلا استاد زبان فارسی رو از این ترم حذف کرد! و من گیج و مبهوت و خواب الود وسط کلاسش هستم!
می خوام این ترم رو از حوض فیروزه مرخصی بگیرم. واقعا دیگه اعصاب سر و کله زدن باهاش رو ندارم. تا بهمن ماه کی مرده و کی زنده و ببینم چه می کنم!!!! فردا باید برم کارشو یک سره کنم و خودمو خلاص کنم ازش...
آزمون رو قبول نشدم! اما برای آزمون سال بعد برنامه ریزی جدی می کنم (اگر زنده ماندم). این روزها آخه همش خبر مرگ می شنوم و این جمله ی اگر زنده ماندم! روی زبونم افتاده و باید بگم.. و هی بگم... چون هیچی مشخص نیست!!!
عروسی نسبتا مختلطی که ازش صحبت می کردم وسط هفته انداختن و رفتن من مشخص نیست!!! حالا اگر آخر هفته بود باز یه چیزی! مخصوصا که اصلا دلم نمی خواد اون سرزنش گرهای نفرت انگیز رو ببینم و در ضمن یک قرون هم پول ندارم! از طرفی دلم نمیاد نرم... خلاصه مشخص نیست هیچی! و فکر می کنم خیلی هم اهمیت نداره!
برای خواب الودگیم یه قهوه ی تلخ خیلی غلیظ خوردم و بله خوابم پرید اما چه فایده! فقط به درد این می خوره که پشت میز کارم دووم بیارم و خودمو به خونه برسونم و الا هیچ مدله اجازه نمی ده که کار دیگه ای انجام بدم و تمرکز داشته باشم!!!!
رژیم رو خیلی جدی تر از قبل شروع کردم چون چند تا از اون سرزنش گرهای نفرت انگیز خونمون هستن. و قبلش تصمیم من برای رژیم جدی بود و با حرف اونا مصمم تر شدم انگار در حالی که نباید حرف بقیه برام مهم باشه! چند وقت پیش هم بابا در یک دورهمی جلوی همه بهم گفت چاق :) و خیلی عصبانیم کرد! قصدی نداشت ولی خیلی بهم ریختم. همه میگن مهم نیست اما اینکه اون وسط یه دورهمی جلوی همه اینو بگه یه کم ... چی بگم؟ برام مهم نیست کمر باریک و ... فلان بشم. فقط برام مهمه اضافه وزن چند کیلوییِ یک رقمی م رو حذف کنم و بقیه ش اهمیتی نداره... هر چند هیکلم تناسب داره و فکر می کنی من یک خپل گوشتالو هستم که نیستم... فقط روی این اضافه وزن یک رقمی خیلی حساس شدم!!!! مخصوصا که... خب کمر درد و زانو درد داره با خودش میاره اونم برای یه دختر سی و اندی ساله که خوب نیست به نظرم... این قسمتش از همه چیز مهم تره.. حتی از حرفهای سرزنش گرها و حرف بابا و هر کس دیگه... قول می دم وقتی اضافه وزنم رفت رها کنم! هم رژیم رو و هم حرفهای بقیه رو!
بعد از مدتها تلگرامم وصل شد و خاطرات کودکانه ای یاداوری شد. واقعا چقدر بچه بودم و چقدر بچه بازی... کانتکت هایی رو حذف می کردم که حتی یه ذره هم به خاطر نمی اوردم این ادم کی بود اصلا؟ که بعد از حذف می دیدم شماره ی من توی گوشیش سیو شده!!!! انگار بعد از یه خواب طولانی بیدار شده باشم و همه چیز رو فراموش کرده باشم!!!!! عجیب بود! لابد طرف برام مهم بوده و لابد گفتگویی داشتیم که... سیوش کردم و سیوم کرده ولی هیچی یادم نمی اومد!حتی جالب تر اینکه یه عده در بلک لیست بودن که اصلا نمی دونم کی بودن. لابد بعد از یه گفت و گو با هم بحثی داشتیم که بلاک کردم دیگه؟! ولی یادم نمی اومد!!!
خاتون! یادت نره رها کنی... یادت نره رها کنی.. یادت نره خیلی چیزا ارزششو ندارن که بخشی از ذهنت رو درگیر کنن... یادت نره
نیاز دارم بخوابم! اون هم یک هفته!!! در یه اتاق ساکت و آروم در حاشیه ی شهر! خیلی احساس خستگی می کنم ! بی صبرانه منتظر سه روز تعطیلی آخر هفته م.
چیزی که بدتر از همه ست فراموشیه. مثلا من یادم بره بعد دوباره لوس بشم و بیخودی غر بزنم بیخودی غصه بخورم بیخودی عصبانی بشم بیخودی حرص بهورم بیخودی استرس بکشم... چیزی که بدتر از همه ست فراموشیه. مثلا به اون خونه می گفتم خراب شده چون ابگرمکن نداشت. حالا یه شب اونجا بودم و سه بار هم حموم رفتم! به نظرم در حد یک هتل ۵ ستاره امکانات داشت!
چیزی که بدتر از همه ست فراموشیه بعد از سفر اربعین. این بدتر از همه ست....
چیزی که خوبه... تقویت حس استقلاله. تقویت اعتماد به نفس.. تقویت اینکه من قوی تر از اونی هستم که فکرشو می کردم! مثلا فکر می کردم آسمم باعث میشه امسال زهرمار بشه ولی نشد! و غیر از یک سکانس. گرمای شدید و ازدحام بیرون از کربلا که واقعا نفس نداشتم و تحملش کردم تا به فضای باز برسیم. غیر از اون اصلا بهش توجهی نداشتم... و قسمت بهتر.. انگلیسی حرف زدن بدون استرس و خجالت! این هم برطرف شد! همش هیجان زده میشدم قبل از حرف زدن و گند می زدم اما این بار خیلی راحت ارتباط گرفتم. این خیلی خوبه...
من حالم خوبه. اما کاشکی... یادم نره آخه!
داشت برای بچه های عراقی کاردستی درست می کرد. بهش کمک کردم یکی رو داد به من و گفت بده به بچه ت. گفتم :
+من که بچه ندارم خاله. اما دوستم شاید تو شکمش نی نی داشته باشه قراره بره ازمایش بده. بدم به اون؟
- از کجا معلوم؟ شاید تو هم تو شکمت نی نی داشته باشی!
سرمو انداختم پایین اروم زیر لبم گفتم: خدا از دهن تو بشنوه زائر کوچولوی امام حسین. ..
+ می گن که اگر حضرت یعقوب به این فراغ و دوری ش از یوسف ... تسلیم بود و بی قرار نبود. این دوری شون مدتش کمتر میشد..
به بیابون تاریک و سیاه از پنجره ی اتوبوس نگاه می کنم و فکر می کنم: آ خدا... من واقعا راضی ام به رضای تو؟ واقعا هستم؟ یا فقط میگم که هستم؟ چقدر مقام تسلیم بزرگه.. و با عظمت..من کجای کارم؟
کجای کاری خاتون. ..؟
دیروز اوی فسقلی دوبار مورد عنایت بنده قرار گرفت :) یک بار وقتی شوخی مسخره ای کرد. چیزی دستش بود دستشو زدم و اون وسیله پرت شد.. بار بعدی هم شوخی مسخره تری کرد و دستشو محکم گرفتم و نگه داشتم گفتم ببین نگاه نمی کنم کیت اینجاست چنان می زنمت فلانی چنان می زنمت که نفهمی از کجا خوردی :)))))
اوی فسقلی متاسفانه بی نهایت بی تربیت بی ادب سخن چین دو بهم زن، دروغگو بی شخصیت و همه ی بی ها شده... و وقتی در فضای بیرون خونه هستیم این بی ادبی ش بیشتر مشخص میشه. مثلا تو مغازه جلوی ادم های غریبه و ... خیلی بی تربیته.. منم که تحمل بچه ی بی تربیت رو ندارم. و چرا باید تحمل کنم؟ اولا بچه ی خودم نیست دوما تربیتش دست من نیست که بهش توضیح بدم و وقت بذارم حالیش کنم سوما به من کلا ربطی نداره!!!!!
ولی دیگه متاسفانه وقتی مثل دیروز که عصبانی هم هستم خودم، رفتارهاشو می بینم نمی تونم تحمل کنم و رو به خشونت فیزیکی میارم. البته نزدم که... تهدید کردم :))))
خب باشه! هر چقدر اون همه ی بی ها رو داره رفتار منم درست نبود... اما خیلی حقش بود! من هم گناه دارم چرا باید اونو تحمل کنم!؟ و این چه شرایط مزخرفیه که باید تحملش کنم و سکوت کنم؟
اون کیه که داره به خاطر دندون درد بد موقع طلا می فروشه تا هزینه ی درمانش رو بده؟ من! آره من... که دیشب با کلی مقدمه چینی گفتم بابا قرار بود بهم پول بدین. ایشون هم فرمودند حالا بعدا حساب می کنیم. من هم گفتم سلامت باشید ان شاءالله نیازی ندارم. :) اینطوری کلا گفتگوی ما حول محور پول به پایان رسید و من امروز می رم طلامو بفروشم و بزنم به زخم های زندگیم . زخم هایی که فقط زخم های منه .. نه کس دیگه ای... صبح با کابوس از خواب پریدم. کابوسی که شخصی روبروم بود از اول تا آخر به چهره ی آدمهایی که اذیتم کردن دراومد.. و من در تقلا بودم که حرصمو خالی کنم و می زدمش و آروم نمیشدم.. آخر شد خودم! بله خودم. ... و باز هم زدم و از اتاق انداختمش بیرون و های های گریه کردم و گفتم هیچ کس به من توجه نداره.. هیچ کس بهم اهمیت نمی ده.. هیچ کس دوسم نداره... انقدر گفتم و گریه کردم و افتادم زمین از گریه که از خواب پریدم... الانم سر درد با دندون درد و اعصاب خراب ناشی از اون کابوس ترکیب شده... یه اوضاع قشنگیه... انقدر کلافه م که دلم می خواد هزاران هزار بار سرمو به دیوار بکوبم و اون دندون خراب رو بِکَنم بره!
پ.ن: کی میفهمه پشت این پست چقدر بغض هست...پشت کلمه به کلمه ی اون...
اینکه من با پدرم اختلاف عقیده دارم از زمین تا آسمون... گاهی باعث شده گریه کنم :) گاهی هم باعث شده تپش قلب بگیرم! (همه ی اینا به خاطر اینه که سکوت کردم و عقیده ی خودمو نگفتم و بحث راه ننداختم همش تو خودم ریختم که احترامش حفظ بشه) گاهی هم باعث شده مصمم بشم! .. مصمم برای رفتن... این از همه پررنگ تره! از همشون. ..
مثلا اگه الان بپرسی که خاتون! چه دورنمایی برای زندگیت در نظر گرفتی! میگم نمیدونم! فعلا باری به هر جهت دارم پیش میرم! مثلا حتی خیلی نمیدونم که قراره آینده ی کاری م رو چه کنم! مثلا قرار بود شرکت تاسیس کنم و کلا مستقل بشم بعد دیدم اصلا از پسش برنمیام! بدتر هر چی سرمایه گذاشتم رو از بین می برم! بنابراین بیخیالش شدم و هر چند ضدحال هم خوردم! مثلا .. . مثلا چی دیگه؟! خب مسائل مادی و مالی.. خونه ماشین.. فلان بهمان! دوست دارم نه که نداشته باشم ولی برام موضوعیت نداره... بجه.. ؟ دیگه اینم خیلی مهم نیست... یعنی یه اوضاعی هستم :) شایدم چون دارم میرم مسافرت اینطوری شدم! :))) دو روزه که میخوام برم دندونپزشکی که با این دندون خراب نرم مسافرت و گند بزنه به حالم. ولی تنبلیم میاد صبح بیدار بشم و هی الارم رو خاموش میکنم و می خوابم!!!! آخرسر با همین دندون داغون میرم! اعصابم بهم ریخته شده :))))) کلا قاطی پاتی کردم! :)))))))))) دلم میخواد چهارتا پاییز بخوابم!
اون ورکشاپ چقدر در حال خوب تاثیر داشت؟ خیلی
چقدر دوام داشت؟ ۴ روز!
حالا چطوری؟ افتضاح :)
با تشکر
یه بار اجازه دادم همکارم بدون کمک من وظیفه شو انجام بده. آخر وقت میگم خب انجام شد؟ چه کردی؟ میگه نه انجام ندادم. میگم چرا!؟ می خنده :) فقط باید یه تماس می گرفت. همینم تنبلیش اومد :))))) خدایاااا روز کارمند مبارک پساپس. این موجودات تنبل!
به موهام نگاه کردم. وقتی از حموم میام و خشک میشن در قشنگ ترین حالتشون هستن. تازگی ها فاز فلسفلی برداشتم. کم مونده بود غرّه به زیبایی خود شوم. یادم افتادم همه ی این زیبایی یا در طول زمان از بین می ره و یا اگر از بین نره به زیر خاک خواهد رفت. غرّه به چی باشم الان من؟ به این؟ یا به اخلاق خوب؟! یا به هیچی!! یا چی اصلا :)
به راستی که خداوند هنگامی که زن را آفرید همه ی زیبایی های ظاهری رو برای اون گذاشت :))
این زیبایی فطری وقتی کسب نشده و موفقیتی برای من محسوب نمیشه. چرا باید بهش مغرور باشم و باعث افتخارم باشه خب!؟
یه کاپوچینو آماده و یه قهوه امریکانوی آماده خوردم! الان بیدارم عین جغد :))) گفتم بشینم درسای باقیمانده ی زبان رو بخونم. حالا بیداری ناشی از کافئین یه طوریه که .. یعنی همتون می دونید حتما اما من تجربه ش نکرده بودم. کله ت سبکه دیگه... بعد یه حالت رخوتیه که کاری هم ازت برنمیاد!خیلی عجیبه... :|
بعد ... نمی دونم این دخترا که کاشت ناخن می کنن زیر ناخن ش قسمتی که بلنده... یه ژله چیه می زنن که نشکنه! اینم تازه فهمیدم!!!! وقتی دست دوستمو گرفتم دیدم اون زیر یه چیزیه.. گفتم این دیگه چیهههه گفت برای اینکه نشکنه!! :) ولی خدایی خیلی چندشه! یه اشغال زیر ناخنمون می ره اعصابمون خورد میشه. اونهمه مواد اون زیر چطور تحمل می کنین اخه ... وای اصلا فکر بهش مور مورم می کنه.
حمل بر خودستایی نباشه :) اون موقع که ما اهل لاک زدن بودیم انقدر مرتب و نشکن و خوب بودن که بقیه خیال می کردن ناخن کاشتم. خلاصه من خیلی خوبم و این حرفا :))))) بعد وقت میذاشتم خودم طراحی می کردم. گل و پروانه و نت موسیقی و خال خالی و راه راه و لبخند و اوووو :)))))) آیا دلتنگم؟ خیر. کلا اون موقع هم رو مخ بود. چون نمی تونستم دقیق ببینم زیر ناخنم اشغال مونده یا نمونده رفته نرفته... هر روز صبح ساعتها انقدر زیرش رو می کندم که انگشتم درد می گرفت. وسواسی هم خودتی !!!!! :)
چقدر دارم چرت و پرت میگم. کلا بیداری قاطی کردن در پیش داره و چه پست بیهوده ای !!!!
چقدر اون ورکشاپ خوب بود خیلی ریلکس شدم. خیلی ارومم.. و خیلی بیخیال... دیگه برام خیلی چیزها مسئله نیست. مثلا می اومدم می نوشتم اره خواهرم دوس پسرشو فلان و بهمان... بعد حرص می خوردمااا :))) الان دیروز دیدم داره یه چی سرچ می کنه در مورد... اصلا نگم بهتره.. بعد برام موضوعیت نداشت. حالا اگه خاتون قبلی بود می گفت وا مصیبتا وا اسلاما :) چیکار دارم خب به من چه :))))
دیروز برای نماز ظهر آب رو باز کردم وضو بگیرم. یادم نمی اومد وضو چطور بود!!!!! خیلی کم خوابیده بودم چند روز... کلا ذهنم قاطی کرده بود! شاید باورتون نشه.. با صدای بلند گفتم وای یادم نمیاد (چون خیلی مضطربم کرد ) هر چی به ذهنم فشار آوردم صورت اول بود. دست بود. چند بار بود؟ چی بود... یادم نیومد.. تا وایستادم یه دختره دیگه وضو گرفت نگاه کردم یادم اومد.. یعنی فکر کن چقدر طول کشید! این طولانی ترین مدت زمان فراموشی من بود!
بعد از امروز... حالم خوبه.. خیلی خوبه و کاش یادم بمونه.. یادت بمونه خاتون... ازت خواهش می کنم... اگر یادت نمی مونه بچسبون به دیوار روبروت..تا یادت بمونه