زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

نترس شدی ها :))

پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲، 22:44

امروز پیشرفت داشتم و تنهایی فیلم ترسناک دیدم و نترسیدم! خیلی منطقی و عاقلانه تونستم خودمو قانع کنم که همش فیلم بود!! و تو در امانی!!! و خیلی راحت نگاه کردم. با صدای زیاد اونم!!! فکر کن صدای نعره و صداهای ترسناک توی خونه پیچیده بود :)) بعد من با لبخند در حال تماشا بودم :))))

البته که فیلم ترسناکش کمدی هم بود ولی خب جای پیشرفت داشت :)

حتی الانم نمی ترسم!!! که تنهایی بیدارم!

فکر کنم بزرگ شدم!!! فکر کنم البته :))))))

اسم فیلم: بابت این شیطان متاسفم.

نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲، 15:42

با زبون روزه انقدر گیتار زدم و خوندم که دیگه صدام گرفته :)))

نویسنده: خاتون نظرات:

پناه

چهارشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۲، 22:11

به نوشتن پناه می برم... به نوشتن پناه میارم از مشکلات فی ما بین.. می دونی چیه؟... خداروشکر هم عزیزامو دارم..زنده... سالم... آیا تو این دنیا که پر از مشکله.پر از ابزار و اتفاق و تصادف برای مرگ یک انسان... همین که زنده کنار هم هستیم و هنوز همو داریم. عین یه معجزه نیست؟

و هر روز صبح از کنار این معجزه... بی تفاوت عبور میکنیم.. میکنی خاتون... نگاه کن.. نفس می کشه..سالمه... ببین!

نویسنده: خاتون نظرات:

سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۲، 22:0

نیاز دارم به مسافرت برم! دلم میخواد این بار برم رشت... برم سرچ کنم!

نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲، 14:48

نمیخوام قضاوت کنم یعنی سعی میکنم. اما یه سوال! آقایون محترم! ماجرا چیه؟ مثلا با دوستاتون یه جایی وایستادین یکی دو نفر ادم مریض بیان بیخودی بگن: چیه نگاه می کنی؟ .. بعدم برن!!!! بعد شما با رفیقاتون واقعا بهش حمله می کنین!؟ طبیعیه؟ :| ماجرا چیه واقعا :/

نویسنده: خاتون نظرات:

در ادامه ی ترک

یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲، 14:50

خواهرم جدی جدی در شرف نامزدی هستش دیشب گفتش قراره که صیغه ی محرمیت خونده بشه و همه راضی به این ازدواج شدند! و من با جمله ی طلایی ِ " تو هیچی نمیدونی و به تو ربطی نداره" قدرت قضاوت و دخالت رو ازخودم گرفتم! این جمله ی "تو هیچی نمیدونی" یه جمله ی طلایی هستش. در مواقعی که نزدیکه که یکی رو قضاوت کنم سریع میگم ش و ذهنم خالی ِ خالی میشه! و دیگه به چیزی که توی ذهنم بود فکر نمیکنم! می بینم حق با این جمله ست" من هیچی نمیدونم و نمیتونم قضاوت کنم!"


کاش یه جمله ی طلایی برای عُجب و غرور پیدا کنم!

نویسنده: خاتون نظرات:

درگیری!

شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲، 13:56

از دست خودم ناراحتم. بابت اتفاقی که دیروز در مترو افتاد و من به عنوان یک چادری!!! مداخله نکردم! نمی دونم! اگر این ماجرا برعکس بود باز هم مداخله می کردم؟ اگر نه! یک جای کارم می لنگد!

دیروز بی حجاب و باحجاب فرقی نداشت همه در کنار هم بودیم و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد اما تو مترو یه خانومه با یه دختره سر حجاب درگیر شدن.. و خب... همه به دختره پریدن.. من باید پشت دختره در می اومدم! آیا واقعا باید در می اومدم؟؟؟ . .. حس می کنم آره..باید می رفتم و می گفتم این رفتار این دعوا این حرفها اصلا درست نیس.. اصلا اسلامی نیست... شما اول لحن تو درست کن بعد امر به معروف کن...

اما واقعا اگر برعکس بود به خودم اجازه ی مداخله می دادم؟ راست و حسینی واقعا خاتون؟ فرضا یه دختر چادری وسط یه خروار بی حجاب با لحن خیلی خوب و عادی یه حرفی زد همه بهش پریدن.. مداخله می کردی!

قطعا نه!! می شناسمت! می دونم خودتو کنار می کشیدی و ته دلت می گفتی به من چه! اصلا می خواست حرف نزنه.. برای چی میگه وقتی می دونه تهش دعوا میشه!!!

اما چرا از اینکه دیروز دفاعی نکردم حس بدی دارم؟.. شاید برای اینه که.. شاید در داستان دوم طرف ِ مظلوم یه فرد مذهبیه اما در ماجرای دیروز طرف مظلوم و البته وقیح.. طرف بی حجاب بود.. شاید برای اینه که احساس بدی دارم و باید با صدای بلند می گفتم.. اون هم .. هموطن ماست.. خواهرمونه... ریشه ی امر به معروف عشقه.. ادم با کسی که دوست داره اینطور رفتار می کنه؟؟؟ دلت میاد به عزیزت.. به جونت.. اینطوری بگی؟؟؟ اون داد می زنه تو چرا دهن به دهن می ذاری و یارکشی می کنی؟؟؟ نمی دونم.. چرا فرار کردم.. چرا؟!

پ.ن: شاید فرار کردم چون شک داشتم... نمی دونستم کدوم کار بدتره و من باید چی کار کنم و طرف کیو بگیرم و چه حرفی بزنم.. . اما از این شک هم ناراحتم!

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲، 10:55

خاتون! اگه چیزی که توی ذهنمون هست رو درست تدوین کنی و ازت راضی باشم و یه جایگاه مطلوبی در جشنواره به دست بیاری و همچنين اون یکی فیلمی که دستت داری رو هم تموم کنی و به اون یکی جشنواره بدی... برات دوربین می خرم! همینجا بهت قول می دم 💖

برچسب‌ها: قول به خودم
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲، 8:16
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۲، 18:44

خودشو مبرا کرد همه ی نقشه هام خراب شد... چرا.. چرا آدم های اینطوری وجود دارن و چرا من باید به یکی شون بر می خوردم اونم در محیط کار... آدمهایی که بقیه رو پله می کنن که برن بالا!!! حالا من هی دارم هوار می زنم بابا پله ی این منم. خودش هیچ کوفتی نیست!!! هی نمی شنون!!! هیشکی نمی شنوه!

امروز با یه کابوس طوری بیدار شدم که فشارم افتاده بود و چشمام سیاهی می رفت و یخ زده بودم!! هیچ کابوسی انقدر من رو آزار نداده بود که این . .. دلم می خواد از همه چیز از خودم فرار کنم!

نویسنده: خاتون نظرات:

یوگای خواب :)

پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۲، 11:42

من کلا دیر خوابم می بره. نسبت به بقیه ی افراد. واقعا از زمانی که تصمیم میگیرم بخوابم تا واقعا خوابم ببره. خیلی طول می کشه نیم ساعت. ۴۵ دقیقه.. یک ساعت! ..همش هم در حال وول خوردنم. از چپ به راست از طاق باز به روی شکم!!! یعنی غلت می زنم و درگیرم!... البته اگر خیلی خیلی خسته باشم سریعتر اتفاق می افته.

چند روز پیش اتفاقی شبکه ۷ (که نگاه نمی کنم معمولا) یوگای قبل از خواب برای بی خواب ها یاد داد. خیلی توی خواب من که تاثیر داشت. میگم اینجا شاید مشکل کسی برطرف بشه :)

اینطوریه که در حالتی که خوابت می بره دراز می کشی. بعد از پایین پات شروع می کنی به توجه کردن! و سنگین و ریلکس کردن اعضای بدنت و رها کردن شون.. ( من معمولا یا دستامو مشت می کنم یا صورتم حالت تعجبه و ابروهام بالاست یا اینکه دندونامو محکم دارم فشار می دم :/ و تازه متوجه شدم ) از انگشتای پات شروع می کنی. چند ثانیه بهشون توجه می کنی که بخوابن.. بعد پاهات.. بعد ساق.. زانو.. ران.. تاااا اجزای صورتتو .. همه رو رها می کنی و بعد به تنفس ت گوش می دی!!! خیلی زودتر از همیشه خوابت می بره و خلاص :)))

نویسنده: خاتون نظرات:

تلنگرِ ترک!

پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۲، 11:32

دیشب خواهرم یه چیزی گفت من یواشکی گریه کردم! از خودم خجالت کشیدم.. خیلی زیاد.. که چرا قضاوتش کردم!!! کاشکی این مرض قضاوت از کله م بره بیرون!!!

از وقتی یادمه این کار تفریحم بود! اولش تفریح بود! (مثل معتادا حرف می زنم :) اولش تفریحی می زدیم!) برای هر آدمی توی خیابون یه داستان توی ذهنم می نوشتم و یه رمان می گفتم که شخصیت اصلیش اون بود!!! کم کم این داستان به افراد نزدیکم هم رسید کسایی که داستانشونو می دونم اما خودم داستان سرایی می کردم و آخرش رسیدم به این نقطه ای که الان هستم: معتاد به قضاوت اطرافیان و برچسب زدن بهشون!

حالا چقدر ترکش سخته... اما سعیمو میکنم. شاید این آخرین قضاوت در مورد خواهرم که باعث شد از فرط شرمندگیِ پیش خودم. گریه کنم.. باعث بشه که ترکش کنم! همه ی معتادا هم این نقطه ی تلنگر رو دارن دیگه نه؟

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۲، 9:55
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۲، 16:43

هر چی رذایل اخلاقی هست که فکر می کردم نداشتم امروز متوجهشون شدم! مثلا دیشب شب قدر بود! به جای اینکه یکم آدم بهتری بشیم ... اصلا انگار تازه متوجه ی وجود این رذایل دوست نداشتی شدم!!!

امیدوارم از شرشون خلاص شم!

نویسنده: خاتون نظرات:

تاکسی!

یکشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۲، 23:56

حالا انقدر مورد تاکسی سوار شدنم و بی اعتمادیم نوشتم که... نزدیک بود جدی جدی اتفاقی برام بیفته و اگر این ذهن محتاط از نظر خودم مریض رو نداشتم! الان باید در حال غر زدن و عصبانیت و گریه می بودم اینجا!!!

اذان شده بود. خب به خاطر ماه رمضون خیابونا خیلی زود خلوت نیشه و تاکسی گیر نمیاد. یه پراید درب و داغون نگه داشت که یه پسر جوون با موهایی که پشت سرش بسته نگه داشت. اول خواستم بیخیال بشم اما خب خیلی مودبانه پرسید کجا میرید و ... اعتماد کردم! خانومی که کنارم بود هم سوار شد و گفتم خب دو نفریم!!! مشکلی نیست! همینطوری هم گوشیم طبق معمول در حال اذان گفتن بود و دعای قبل از اذان و بعد از اذان و ... من هم روزه و داغون و هیجی نداشتم افطار کنم! خلاصه... اون خانوم خیلی زود پیاده شد! و وقتی که اون پیاده شد. راننده که ماشینش آیینه وسط رو نداشت. دقیقا سه بار! سه بار یا شاید بیشتر!!!! برگشت و به من نگاه کرد .دقیقا برانداز کرد!!!! خیلی ترسیدم و سعی کردم حلقه ی فیک مو توی چشمش فرو کنم که فکر کنه من متاهلم و بیخیال هر چیزی که توی ذهنش هست بشه!!! اما اگر دزد باشه چی؟!... پشت چراغ قرمز وایستاد و انقدر ترسیده بودم که می خواستم دوان دوان پیاده بشم ولی گفتم تحمل کن. هیچ کاری نمی تونه بکنه و وقتی خواستم شیشه رو بدم پایین که در لحظه خیلی ضروری از شیشه به بیرون بپرم :) دیدم که دستگیره نداره و شیشه بالاست و تو اون گرما فقط شیشه ی سمت خودش پایینه و تا بخوام اینا رو بفهمم و بپرم بیرون حرکت کرد... وقتی تقریبا نزدیک مقصدم بود... ترافیک شد خیلی زیاد.. منم گفتم تایم چراغ قرمز رو زیاد کردن اینطور شده.. اینم گفت که خب پس بذارین از فلان کوچه میانبر بزنم...

و فلان کوچه؟؟؟ اون کوچه در حالات عادی پرنده پر نمی زنه!!! و روشنایی مناسبی هم نداره کلا تاریکه!!! چه برسه الان که افطاره و هیچ آدمیزادی دیده نمیشه!!! در حالی که ته دلم هری ریخت!!! خودمو نباختم و گفتم نه من دیگه رسیدم. لازم نیست من رو پیاده کنین خودتون میانبر بزنین. حالا از راننده اصرار که مقصد بعدی تون کجاست خب ببرم.. منم گفتم اصلا مقصدم همینجاست و پیاده راهی نیست و میرم!! ( حالا نیم ساعت باید پیاده برم!!!) به نقطه میانبر زدن رسید و نرفت!!!!! در حالی که من بهش گفتم اگر میخوای بری برو من مشکلی ندارم پیاده میشم برو! همین که ردش کرد! متوجه شدم که شک م درست بود. ... و بعد پیاده شدم و در حالی که سعی می کردم با نفس عمیق کشیدن خودمو آروم کنم به سر فلان کوچه رسیدم و وقتی تاریکی و خلوتی شو دیدم و تصور کردم ممکن بود چه اتفاقی بیفته... واقعا لرزیدم. ..

خدا به خیر گذروند :)

نویسنده: خاتون نظرات:

ترک!

یکشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۲، 23:39

اینطوریه که درسته همون سیگار گاه به گاهت رو ترک می کنی اما همیشه در مواقع حساس و ناراحتیت! یه نفر در درونت روی بام تهران! داره سیگار رو با سیگار روشن می کنه یعنی از لحاظ روحی... تو هنوز یک معتادی!

خوبیش اینه که به جسم آسیب نمی زنه... بدیش اینه که اگر ادامه بدی دوباره سر و کله ش تو واقعیت پیدا میشه!

نویسنده: خاتون نظرات:

رویا

یکشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۲، 23:35

خیلی احساس جالبیه... اینطوریه که خیلی خسته ای و بعد فکر می کنی اگر ماشین داشتی چقدر بهتر بود. بعد به اولین ماشینی که کنار خیابون پارک شده می رسی. خیلی مطمئن به خودت میگی:

- خاتون! این ماشین توئه. دزدگیرشو بزن که بریم

و اینطوری باشی که الان بهش می رسم و جدی در رو باز میکنم و یه طوری اینو به خودت بگی که باورت بشه!!!! نمی دونی چقدر حس خوبی داره :) البته تا وقتی که ور منطقیت خواب تشریف داشته باشه و بهت تشر نزنه که دیوونه شدی دختر؟!؟ اونم وقتی که در آزمون های روانشناسی درصد منطقی ت ۹۰ و درصد احساساتی بودنت ۱۰ هستش :)))

نویسنده: خاتون نظرات:

حسرت شماره ی ۲

یکشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۲، 23:27

خب داشتم در مورد حسرت هام صحبت می کردم! در واقع نمی دونم کی و چطور شد که اینطور شد که هی در حال حسرت خوردنم!... البته شاید از زمانی که دایره ی آدمهایی که می شناسم و باهاشون در ارتباطم بزرگ تر شد.. من یه نفر دیگه هم هست که حسرت زندگی شو می خورم!!! البته باز هم فقط از دور!!!! چون نمی دونم داخل زندگیش چه خبره و با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنه... ۲۲ سالشه شایدم ۲۵.. یادم نیست دقیق فقط می دونم ۲۰ و خورده ای! ۳ تا بچه داره... این یه گزینه ی خیلی قشنگه.. بچه داشتن و مادر شدن در جوانی که دارم سال به سال از دستش می دم و فاصله سنی م با اون فسقلیا بیشتر و بیشتر میشه :( ... تازه متوجه شدم خیلی صدای زیبایی برای خوندن داره! بی نهایت زیبا.. یه صدای ملکوتی (منم صدام قشنگه اما ملکوتی نیست!) ... و بعد فهمیدم که دستی در هنرهای خانگی داره ( چیزی که من ندارم ) و بعد در درسش بسیار موفقه... و قشنگه.. چهره ی زیبایی هم داره ( که البته این جز حسرتم نیست. چون با چهره م مشکلی ندارم و فکر کنم در دسته ی قشنگا دسته بندی بشم!) ...

بیشتر از همه بچه داشتنش باعث حسرت منه... بچه های زیاد در سن کم! من شاهکار کنم اول مشکل این کم خونی رو حل کنم و نمی دونم چرا این قرص ها به طور دوره ای تمدید میشه به جای اینکه تموم بشه! حالا باید دو ماه قرص های ویتامین بخورم..چ کم خونی چه هر چیز دیگری. من بتونم جسم خودمو سالم نگه دارم شاهکار کردم چه برسه اینکه یه جسم دیگه رو توی شکمم حمل کنم!!!!

اما ... در گوش تون بگم! بین خودمون بمونه !! مادر شدن رو با همه سختی هاش و ترس هام نسبت بهش... بی نهایت و از اعماق قلبم دوست دارم سریع تر تجربه کنم. هر چقدر سن آدم بالاتر می ره بیشتر از اینکه به این فکر کنه چه همسری داشته باشم و چطور باشه و ... به این فکر می کنه که چطور مادری باشه! و بیشتر برای این ذوق داره تا خودِ ازدواج!...

نویسنده: خاتون نظرات:

حل یه مسئله برای خودم

یکشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۲، 17:28
نویسنده: خاتون نظرات:

دو خبر شوکه کننده برای من!!!

شنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۲، 19:55

۱. فهمیدم خواهرم و دوست پسرش با هم رابطه دارند!

۲. فهمیدم همکلاسیم با جنسیت دختر!!!! عاشق من شده! به عنوان پارتنری که براش مرد باشم!!!!!!

۱. علت شوکه شدنه رابطه شون نیست. علتش اینه که با خودم فکر می کنم نقطه ی شروعِ ریختن قبح این مسئله در خونمون دقیقا از کجا شروع شد!

۲. معذبم می کنه... لعنتی... معذبم می کنه!!!!نه می تونی مستقیم بهش بگی که من اونطوری نیستم و تمایلی به این نوعِ ارتباط ندارم! نه می تونی راحت باشی! امروز موقع صحبت کردن دستشو گذاشت روی پام! و نمی تونستم بگم بردار به جاش موقع توضیح دادن مثلا دستمو دارم تکون می دم دستشو برداشتم که اره دارم توضیح می دم!!! :|

نتیجه اینکه... خدایا عاقبت هممونو به خیر کن ..

نویسنده: خاتون نظرات:

مسیر شغلیِ راکدِ من!

پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۲، 11:6

بازم وبلاگ کسی رو خوندم که زندگی شغلی ش از دور! دقیقا از دور فقط... حسرت منه! حسادت نمی کنم که چون من ندارم اونم نباید داشته باشه. براش خوشحالم.. ولی حسرت برانگیزه و هی به خودم میگم خاتون کسی چه می دونه تو باهوش تری یا اون!؟ اما می دونم که تو هم از پسش برمیای! همه معتقدند من دل به حقوق پایینی خوش کردم که اندازه ی دانش و توانایی هام نیست! حتی پیشنهاد گرفتم که شرکت خودمو داشته باشم با توجه به تجربه ای که این چندسال داشتم اما... میدونم هر چند که توانایی شو از لحاظ تجربه و دانش دارم و پولش هم هوس برانگیزه! درآمدی که داره می تونه در عرض یکی دوماه منو برسونه به خونه.. ماشین.. و هر چیزی که تا الان براش سگ دو زدم!!! اما می دونم از لحاظ روحی من آدم اون کار نیستم!!

من همیشه دلم میخواست چه کارمند بودم و چه مدیرعامل و چه هر سمتی دیگری... یک اتاق کار مجزا برای خودم باشه و یک سری کارهای مشخص شده یک سری پروژه های مشخص شده که هر روز وارد شرکت میشم باید انجام بدم و هر دقیقه کسی از من نپرسه : چی شد؟ به کجا رسید؟ چرا تموم نشد؟؟...

فکر می کنم اگر هرگز برنامه نویس یک شرکت نسبتا معروف رو تجربه نکنم تا آخر عمر در موردش حسرت می خورم و به خودم میگم خاتون! در حالی که می تونستی. هیچ تلاشی نکردی! و این تجربه رو به زندگیت اضافه نکردی!

همکارم راست میگه. این شرکتی که الان هستیم ما رو تنبل می کنه و باعث میشه که سرمونو مثل کبک توی برف کنیم و ندونیم توی شرکت ها و دنیای کار چه خبره چون به جایگاهی که داریم و حقوقی که میگیریم قانع شدیم! به خاطر مزیت هایی که این جایگاه برای آدمهای تنبل داره!!!

اون روزی که یه شرکت تو میدون ولیعصر بعد از دونستن دانش برنامه نویسی من اون هم در مصاحبه برای کارمند اداری... تصمیم گرفت به عنوان برنامه نویس استخدام بشم و من رو در پروژه های خودش شریک کنه! یعنی رسما مکان و سرمایه از اون! کار از من! اعتماد به نفس خوبی داستم. هر چند شرکت کوچیکی بود ولی میشد شرکت رو بلند کرد! خیلی حس خوبی بود... هر چند بی برنامه بودن مدیرعامل کمی ترسناک بود اما محیطش و اون آقا و همه چیز خیلی خوب بود و من ردش کردم!!!!! اما چرا؟ چون حقوقی که گفتم رو قبول نکرد و گفت فعلا با این مبلغ شروع کنیم تا بعد افزایش می دم. منم گفتم تویی که اولش اینطوری هستی آخرش چی هستی! و ردش کردم!

یه جا هم بود. یه شرکت خیلی معروف که اسم نمی برم! به عنوان کارمند بازرگانی میخواست استخدامم کنه. و یه مصاحبه ی انگلیسی داشتیم! اون هم باعث اعتماد به نفسم شد.. ولی اون رو هم رد کردم :) مصاحبه با مدیرعامل پیر اون شرکت معروف و اتاق بنفشش و کراوات عجیبش! خیلی حس جالبی داشت :)))

کلا فقط باعث اعتماد به نفسم شد ولی دریغ از حرکت رو به جلو!!!! نمی دونم دقیقا تو کدوم نقطه خودمو برای این تغییر آماده می کنم! برخی هم معتقدند من خیلی مناسب معلم شدن هستم! چه تو دبیرستان و چه ابتدایی... اما به دلیل اینکه رشته م در دفترچه ی آموزش و پرورش نبود اون هم به خاطر اختلاف یک کلمه!!! یک حرف! نتونستم ثبت نام کنم و آزمون بدم. هر چند همش احساسم اینه که این آزمون های استخدامی دولتی کلا پارتی بازیه و آدم ساده ای مثل من هر چقدر هم قبول بشه هیچ خبری نیست براش!!!

و چقدر دوست دارم عضوی از یک برنامه ی رادیویی بشم. دوستم تازگی ها در این مسیر قدم اول رو گذاشت و حسرتم شد که چرا من نه! در حالی که صدای مناسبی نداره! وقتی صحبت میکنه انگار در حال جویدن یک لقمه ست! و من نمی دونم دوره آموزشی و این چیزها این مشکل صداشو برطرف خواهد کرد یا خیر! مثلا فکر کنید من هر روز صبح بگم صبح بخیر جوان ایرانی :))) تا الان هر کس که قرار بود برای گوینده شدن من کاری کنه. فقط سرکارم گذاشته. حتی گوینده ی نسبتا معروف فلان برنامه.. که قرار بود بهم زنگ بزنه!!!!

حس می کنم قدمی برای مسیر شغلی م برنداشتم. قدمی که بسیار تاثیرگذار باشه! خوب و خفن باشه و تغییرات قشنگی ایجاد کنه!...

برای همین وقتی با کسی مواجه میشم که قدم هایی که من برنداشتم و اگر برمی داشتم می رسیدم به اونجایی که اون شخص رسیده ... حسرت می کشم!خیلی! خیلی زیاد!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

تحمل

سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۲، 21:53

بله! روز پر از استرسی که اواخر تعطیلات خواب و خوراک رو ازم گرفته بود! تموم شد و رفت. به راحتیِ آبِ خوردن! گذشت و شد اون چیزی که میخواستم!!! هر چند یه کم... خرابکاری کردم ولی.. به خودم حق می دم.. و خودمو محکم بغل میکنم و میگم آفرین خاتون تو از پسش براومدی... یعنی در حقیقت خدا کمک کرد از پسش براومدیم!

اما یک چالش دیگه ظاهر شد.قبل از اینکه خوشی این مسئله رو درک کنم! به خاطر یک پیر ِ خرفت و عقاید مزخرفش و ذهن بی درک و عقل کم ش... من به دردسر افتادم. و لعنت به کسی که با یک نگاهِ از بالا قوانین رو تعيين میکنه!!!! و یه دختر مزخرف با اون همراه شد و حتی به روی خودش هم نمیاره که مقصره. .. کاش می تونستم در موردش واضح تر بنویسم. ... دلم میخواد انصراف بدم و تمومش کنم... دیگه حوصله ی خوندن ندارم. حوصله ی درگیری های دانشگاه. کلاس زبان. محل کار... ندارم! .. خیلی احساس خستگی میکنم...

تحمل کن خاتونم.. کم مونده .. تحمل کن..

نویسنده: خاتون نظرات:

شب های بیقراری!

سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۲، 4:23

دو شبه از خواب بیدار میشم و واقعا زمین زیرم می لرزه!!! توی تاریکی سعی میکنم بفهمم توهمه یا واقعا زلزله ست!؟ اما نمی تونم تشخیص بدم. سایت زلزله نگاری رو باز میکنم ببینم چند روز گذشته چه زلزله ای ثبت شده و ربطی به تهران داره یا نه... می بینم نیست! همچنان که زمین می لرزه. .. سعی میکنم بخوابم :|

دیشب همش کابوس سوسک پروازی دیدم... ۵، ۶ تا اندازه ی کف دست توی خونه پرواز می کردن... خیلی وحشتناک بود. ..

نویسنده: خاتون نظرات:

عدم اعتماد

دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۲، 13:32

سکانس اول:

سر ظهر روز تعطیل، پژو با شیشه های دودی جلوم وایستاد و گفتم مستقیم.. و گفت که می ره!! من هم خسته و روزه.. سوار شدم در حالی که ته دلم می دونستم یک جای کار می لنگه! راننده که یه پسر جوون بود صندلی خودشو خیلی عقب کشیده بود اونقدر که دسشو دراز می کرد می تونست روی پای من بذاره... و با این حالی که مسیر کوتاه و خلوت بود خیلی خیلی آروم رانندگی می کرد!!! من هم در ذهن بی اعتمادم در حال خیالپردازی بودم که هدف ش چیه و حرکت بعدی ش چیه و ... کلا گارد مو بسته بودم و آماده ی دفاع! که آیا داد بزنم یا در ماشین رو باز کنم یا به پلیس زنگ بزنم و ... که به مقصد رسیدیم!!! و وقتی خواستم کرایه بدم! نگرفت!!! و حتی لحن بدی هم نداشت و مشخص بود دلش سوخته یه دختر سر ظهر منتظر ماشینه و با این حالی که مسافرکش نیست.برای رضای خدا سوارم کرده و علت کشیدن صندلیش هم قد بلندش بود!! خیلی احساس شرمندگی کردم :))

سکانس دوم:

چهارمین نفری بود که میخواست سوار تاکسی بشه. و دو تا مشما هم وسیله داشت. به راننده اشاره کرد که جا نمیشه با این وسایلاش. اما راننده اصرار که سوار شو فوقش خانومی که جلو هست می ره عقب... که خانومه نیومد و اون آقا کنارم نشست. حس کردم یه دستی از زیر پام داره نزدیک به باسنم میشه و هر بار به سمت اون آقا نگاه میکنم اون دست استپ میخوره و حرکت نمی کنه!!! یک خیابون تحمل کردم و آخرسر گفتم: میشه لطفا دستاتونو بذارید روی پاهاتون!!! گفت با منین؟؟؟؟ گفتم بله شما. دستاتونو بذارین روی پاهاتون اونطوری راحتتره که... راننده گفت میخوای این خانوم بیان عقب؟ نگه دارم؟؟؟ گفتم نه مشکلی نیست!!! مسافر بنده ی خدا که یه آقای حدودا ۴۴ ساله بود گفت چشم!!!!! و دستاشو روی پاش گذاشت اما بازم اون دست رو حس کردم و بعد متوجه شدم زیپ کاپشنش بود!!! نه دستش!!! و احساس شرمندگی کردم :))

سکانس سوم:

سر کوچه سوار تاکسی شدم و باید سه مقصد رو تاکسی می گرفتم. و سه بار باید تاکسی سوار میشدم! هر سه مقصدمو هر بار به اون آقا گفتم. گفت بله مسیرمه. می رم!!! کمی شک کردم و چون پول خورد نداشت براش خواستم کارت به کارت کنم که گفت لازم نیست مثل خواهرش هستم اما من براش واریز کردم. شک م اونجایی پررنگ شد که وقتی دو تا آقا خواستن سوار بشن به من گفت برم جلو بشینم که راحتتر باشم. گفتم نه راحتم!!!! و بعد یکی از آقاها جلو سوار شد و راننده حسابی باهاش گرم گرفت و ذهن مریض من به شکاک بودن ادامه داد و با خودش گفت حتما میخواد توجه منو جلب کنه که داره اینطور اشعار مولانا و سعدی و .. پندهای حکیمانه به مسافرش میگه!!! اونم با این سن ش! در مقصد دوم من مسافر پیاده شد و برای مقصد سوم با راننده تنها شدیم! که به زور من رو تا جلوی در دانشگاه رسوند! که اگر شما ماشین داشتی به خاطر دو قدم راه منو سر خیابون پیاده می کردی یا به مقصدم می رسوندی؟؟؟ گفتم می رسوندم!!! و منو رسوند و بدون هیچ حرف یا نگاه بدی رفت و متوجه شدم بازم باید شرمنده بشم :)))))

فلاش بک به گذشته:

آیا تقصیر منه؟ یک خاطره ی بد باعث شده هم جانب احتیاط رو رعایت کنم و در کنارش بیش از حد خیالپزدازی های منفی داشته باشم! :)) مردی که منو میخواست برسونه و به بهانه ی اینکه در عقب خرابه بیا جلو بشین سوارم کرد و وسط راه دستشو روی پام گذاشت و من با داد و فریاد وسط اتوبان پیاده شدم و اون عین آدمهای مریض وایستاده بود تا بهش فحش بدم و من در حالی که دستام می لرزید فقط گفتم: بی فرهنگ!!

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۲، 13:17
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

یکشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۲، 23:27

استرس فردا رو دارم... کاش تو سال جدید مدیریت استرس رو یاد بگیرم! قبلا انقدر احساساتی بودم که با خیالبافی استرسم تموم میشد. الان انقدر واقع بین هستم که نمی تونم جلوشو بگیرم! چیه این افراط و تفریط!

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

یکشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۲، 11:44
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

در ادامه ی پست حجاب!

شنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۲، 22:47

یکی از نظرات پست قبل که خصوصی بود. حرف قشنگی زد!!!‌

مردم مقابل مردم و ساختن یک ملت تیکه پاره....

راست میگه...

و من هم انگار چیزی غیر از این نمی بینم!!! قبلا می تونستم با دخترا تو مترو ارتباط برقرار کنم. طول مسیر رو صحبت کنیم یا دست کم بهم لبخند بزنیم! این کمترین کاری بود که میشد انجام داد! که دیگه ندارمش!بدون اینکه اون به روسری تا ابرو کشیده ی من زل بزنه و بدون اینکه من به موهایی که از همه طرف روسریش بیرونن و مانتوی بی نهایت کوتاهش زل بزنم!

و این شهر عصبانی! عصبانیم میکنه!!!! ....حالا که وقتی پامو از خونه بیرون میذارم باید با از لحاظ روحی لباس رزم بر تن کنم که مبادا درگیرِ درگیریِ بیهوده ای بشم!!!. ..

ما داشتیم کنار هم زندگی مونو می کردیم این چه آتشی بود... .

نویسنده: خاتون نظرات:

حجاب

شنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۲، 20:29

متوجه شدم به طرز عجیبی عصبانی ام! و این درست نیست!!!! اگر حجاب آزاد قانون کشور بود! آیا باز هم عصبانی بودم؟!؟ چیزی به کم حجابها نمیگم یا بدحجابها... کلا از ابتدا... امر به معروف و نهی از منکر رو در این نمی دیدم که برم به طرف بگم حجابتو رعایت کن... هیچ گاه نگفتم چون الفباشو میدونم بلد نیستم و گند می زنم!!!(اگر می خواستم بگم دوستای کم حجاب و بی حجاب نداشتم که یه دستشون سیگاره یه دستشون نوشیدنی شون و توی کافه نشسته باشیم! منِ چادری اون بين!هر چند اون جو رو تحمل نکردم و کلا باهاشون قطع رابطه کردم اما هیچ گاه نگفتم که حجابت رو رعایت کن!!!!! و نمی دونم این باید افتخار باشه یا چی!؟) برای امر به معروف و نهی از منکر باید خیلی چیزها بلد باشی که من آدمش نیستم.

اما چرا عصبانی ام! این رو نمی فهمم... من همیشه معتقد بودم که اگر کسی حجابش رو رعایت میکنه باید و باید قلبا به این مسئله اعتقاد داشته باشه و اونی هم که اعتقاد نداره انجامش نده خیلی بهتره! تا نصفه نیمه انجامش بده و همچنان در مورد اثر اجتماعی عدم رعایت حجاب در حال تحقیقم که اصلا نفهمیدمش و درکش نمیکنم!!!!! که چه ربطی داره اصلا که یکی به زور باید حجابشو رعایت کنه به دلیل اثری که روی جامعه میذاره!!!!(تحقیقاتم کامل نشده و در این مورد نظری ندارم)

ولی واقعا نمی فهمم چه چیز این مسئله منو عصبانی میکنه!!!! بی نهایت عصبانی ام و حرص دارم!!!!! در حالی که هیچ کاری نکردم و هیچ کاری نمی کنم!! :/

شاید یک دیکتاتور درون دارم که ازش بی خبرم!!!!؟؟؟؟ یا شاید میخواستم قانون کشور طور دیگری بود که عصبانی نباشم!؟ نه شاید هم منتظر واکنش بد اونها نسبت به خودم هستم و همونطور که اون یه چادری می بینه شمشیر رو از رو می بنده من هم زره رو می پوشم و آماده ی حمله میشم و این منو عصبی و عصبانی میکنه!

باید بگم که بله مورد آخره!!! به دلیل اینکه هم قشرهای من و هم تیپ های اون.. یه جایی در یه جای دیگه ی شهر با هم درگیر شدن. من به طور ناخودآگاه یک دختر بدون روسری می بینم. فورا شمشیر به دست منتظر حمله میشم و دقیقا رفتار شخص مقابل هم همین رو به من القا میکنه که اون هم منتظر حمله از طرف منه!!!!! و اینه که منو عصبی و عصبانی میکنه!

و شاید هم چون به شیوه ای کودکانه با حکومتی مخالفت میکنن ...که من طرفدارشم!

یا شایدم حس میکنم باید کاری می کردم که نکردم!!!! و کم کاری ای داشتم که نمیدونم چی بوده!!!!

پ.ن: منتطر حمله و فحش براندازان و ضدانقلابان به وبلاگ اینجانب هستیم.

پ.ن: اکثر اوقات سعی کردم نظرات سیاسی مو تو وبلاگم ننویسم. ولی چون خیلی ذهنم درگیر بود نوشتم!

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

جمعه یازدهم فروردین ۱۴۰۲، 22:39
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون