بازم وبلاگ کسی رو خوندم که زندگی شغلی ش از دور! دقیقا از دور فقط... حسرت منه! حسادت نمی کنم که چون من ندارم اونم نباید داشته باشه. براش خوشحالم.. ولی حسرت برانگیزه و هی به خودم میگم خاتون کسی چه می دونه تو باهوش تری یا اون!؟ اما می دونم که تو هم از پسش برمیای! همه معتقدند من دل به حقوق پایینی خوش کردم که اندازه ی دانش و توانایی هام نیست! حتی پیشنهاد گرفتم که شرکت خودمو داشته باشم با توجه به تجربه ای که این چندسال داشتم اما... میدونم هر چند که توانایی شو از لحاظ تجربه و دانش دارم و پولش هم هوس برانگیزه! درآمدی که داره می تونه در عرض یکی دوماه منو برسونه به خونه.. ماشین.. و هر چیزی که تا الان براش سگ دو زدم!!! اما می دونم از لحاظ روحی من آدم اون کار نیستم!!
من همیشه دلم میخواست چه کارمند بودم و چه مدیرعامل و چه هر سمتی دیگری... یک اتاق کار مجزا برای خودم باشه و یک سری کارهای مشخص شده یک سری پروژه های مشخص شده که هر روز وارد شرکت میشم باید انجام بدم و هر دقیقه کسی از من نپرسه : چی شد؟ به کجا رسید؟ چرا تموم نشد؟؟...
فکر می کنم اگر هرگز برنامه نویس یک شرکت نسبتا معروف رو تجربه نکنم تا آخر عمر در موردش حسرت می خورم و به خودم میگم خاتون! در حالی که می تونستی. هیچ تلاشی نکردی! و این تجربه رو به زندگیت اضافه نکردی!
همکارم راست میگه. این شرکتی که الان هستیم ما رو تنبل می کنه و باعث میشه که سرمونو مثل کبک توی برف کنیم و ندونیم توی شرکت ها و دنیای کار چه خبره چون به جایگاهی که داریم و حقوقی که میگیریم قانع شدیم! به خاطر مزیت هایی که این جایگاه برای آدمهای تنبل داره!!!
اون روزی که یه شرکت تو میدون ولیعصر بعد از دونستن دانش برنامه نویسی من اون هم در مصاحبه برای کارمند اداری... تصمیم گرفت به عنوان برنامه نویس استخدام بشم و من رو در پروژه های خودش شریک کنه! یعنی رسما مکان و سرمایه از اون! کار از من! اعتماد به نفس خوبی داستم. هر چند شرکت کوچیکی بود ولی میشد شرکت رو بلند کرد! خیلی حس خوبی بود... هر چند بی برنامه بودن مدیرعامل کمی ترسناک بود اما محیطش و اون آقا و همه چیز خیلی خوب بود و من ردش کردم!!!!! اما چرا؟ چون حقوقی که گفتم رو قبول نکرد و گفت فعلا با این مبلغ شروع کنیم تا بعد افزایش می دم. منم گفتم تویی که اولش اینطوری هستی آخرش چی هستی! و ردش کردم!
یه جا هم بود. یه شرکت خیلی معروف که اسم نمی برم! به عنوان کارمند بازرگانی میخواست استخدامم کنه. و یه مصاحبه ی انگلیسی داشتیم! اون هم باعث اعتماد به نفسم شد.. ولی اون رو هم رد کردم :) مصاحبه با مدیرعامل پیر اون شرکت معروف و اتاق بنفشش و کراوات عجیبش! خیلی حس جالبی داشت :)))
کلا فقط باعث اعتماد به نفسم شد ولی دریغ از حرکت رو به جلو!!!! نمی دونم دقیقا تو کدوم نقطه خودمو برای این تغییر آماده می کنم! برخی هم معتقدند من خیلی مناسب معلم شدن هستم! چه تو دبیرستان و چه ابتدایی... اما به دلیل اینکه رشته م در دفترچه ی آموزش و پرورش نبود اون هم به خاطر اختلاف یک کلمه!!! یک حرف! نتونستم ثبت نام کنم و آزمون بدم. هر چند همش احساسم اینه که این آزمون های استخدامی دولتی کلا پارتی بازیه و آدم ساده ای مثل من هر چقدر هم قبول بشه هیچ خبری نیست براش!!!
و چقدر دوست دارم عضوی از یک برنامه ی رادیویی بشم. دوستم تازگی ها در این مسیر قدم اول رو گذاشت و حسرتم شد که چرا من نه! در حالی که صدای مناسبی نداره! وقتی صحبت میکنه انگار در حال جویدن یک لقمه ست! و من نمی دونم دوره آموزشی و این چیزها این مشکل صداشو برطرف خواهد کرد یا خیر! مثلا فکر کنید من هر روز صبح بگم صبح بخیر جوان ایرانی :))) تا الان هر کس که قرار بود برای گوینده شدن من کاری کنه. فقط سرکارم گذاشته. حتی گوینده ی نسبتا معروف فلان برنامه.. که قرار بود بهم زنگ بزنه!!!!
حس می کنم قدمی برای مسیر شغلی م برنداشتم. قدمی که بسیار تاثیرگذار باشه! خوب و خفن باشه و تغییرات قشنگی ایجاد کنه!...
برای همین وقتی با کسی مواجه میشم که قدم هایی که من برنداشتم و اگر برمی داشتم می رسیدم به اونجایی که اون شخص رسیده ... حسرت می کشم!خیلی! خیلی زیاد!!!