زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

دوشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۳، 10:54

یه مشت ضد انقلاب ِ لعنتی دورم جمع شدند :)

نویسنده: خاتون

از همه در

شنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 11:32

هنوز حس میکنم به قدر کافی نخوابیدم. باید امشب رو حسابی بخوابم. زود بخوابم... دیروز بعد از طلوع آفتاب بیدار بودم و کلی فعالیت داشتم. نمایشگاه کتاب بودم و از خستگی و خواب آلودگی هر چند مدت یک بار حس می کردم چقدر .. راستی چقدر تهویه های نمایشگاه امسال بد بود! خیلی داخل گرم بود قبلا یخ میزدی.. :| الان انگار نه انگار. من همش در حال عرق کردن بودم!!! روانی شدم :|

تو یکی از غرفه های بین المللی که مسئول غرفه انگلیسی بلد نبود و فقط عربی می دونست. رفتم و براش مترجم شدم :) واقعا حس خوبی داشت!!! اتفاقی مواجه شدم اتفاقی وارد غرفه ش شدم و اتفاقی همون لحظه یه بازدید کننده ی خارجی اومد که فارسی رو خیلی متوجه نمیشد. این اولین تجربه م بود :)))) و بدجوری بهم چسبید :)

خسته م. دلم می خواست الان پایان امتحانات ِ پایان ترم می بود نه که شروعش باشه!!!! :( باید بکوب تو این فرجه ی امتحانات درس بخونم... :(( چون در طول ترم اصلا نخوندم :( هعی... به معدلم نیاز دارم. نیاز دارم که همینطوری بالا بمونه...به این مدرک با معدل ِ بالا نیاز دارم :( خدا کمک...

یک روز مانده به حقوق . موجودیم باز هم منفی شد. همه رو رفتم کتاب کردم برگشتم!!! :) منفی شد که یعنی دستم رفت توی جیب مامانم! که بهش پس میدم!

سرم کمی خلوت شد که خودم دوباره پرش کردم :) مگه میشه خاتون بیکار بمونه؟ مگه اینکه افسردگی را دچار شده باشد :)

تصمیمم برای خریدن ِ دوربین داره کم کم قطعی میشه. ولی بازم باید تا پایان خرداد ماه صبر کنم :) حالا ببین تا اون موقع چقدر تصمیمم می چرخه! گوشیم هم که هی سکته میکنه هی زنده میشه. می خوام تو سیستم خالیش کنم و ریست فکتوری ش کنم. بلکه بچه ی خوبی شد :) ولی یه سری اپ ها رو دارم که دیگه تو بازار نیستن و غیرفعالن... باید فایل های نصب ش رو اول بردارم بعد این کار رو کنم. کی حوصله دارهههه؟ حالا کارای سیستم و گوشی همه رو انجام میدم :) به خودم که می رسه هیچی!

اینکه دیروز یهو یه جایی شروع کردم به حرف زدن و همه ی کسایی که تو اون اتاق بودن برگشتن به من نگاه کردن و تبدیل به سخنرانی شد... یه وجهی از خاتون رو دیدم که قبلا وجه کمرنگش رو دیده بودم.. من خیلی اجتماعی شدم :) و از این مسئله خوشحالم. انزوا چیزی بود که سالها درگیرش بودم... و حالا پیروز ِ میدان منم!

نویسنده: خاتون نظرات:

آسم

جمعه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۳، 5:48

اسپری فیکساتور آرایش رو تو صورتم اسپری کردم . قبلا هیچ مشکلی نداشتم. الان رسما خفه شدم. حس کردم یکی سرمو زیر آب کرده :) بعدش دیگه به بوی کرم و عطر و همه چیز دیگه حساس شدم. اینم شانس مایه :))) یه نظرم همسر آینده م اگه آشپزی بلد باشه به نفعشه :) چون بوی غذا هم اذیتم می کنه. مگه اینکه یهو بیاد خونه ببینه من با ماسک بمب شیمیایی تو آشپزخونه م :))))

نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۳، 10:6

واقعا مرزهای خواب سبک رو جابجا کردم. ساعت یک و نیم با صدای بارون و رعد و برقی که خیلی صداسشزیاد نبود و دور بود! از خواب پریدم!

ترانه ی گل گلدون من توی دهنم افتاده. کل مسیر در حال خوندن و زمزمه کردنش بودم. اونجایی که میگه از تو تنها شدم چو ماهی آز آب. چشمهامو خیس کرد. باید با گیتار بزنم تا از سرم بره :)

حالم حال مزخرفیه که ترجیح می دم ننویسم.

هیچی همین

نویسنده: خاتون نظرات:

گوشیم داره به ملکوت اعلی می پیونده! یهو قاطی میکنه صفحه ش خاموش میشه و هیچی نمیاد بعد به سختی ری استارتش میکنم. ری استارت هم نکنم خودش، خودشو ری استارت میکنه یا اینکه کلا سیم کارت رو نمی خونه و یهو می خونه. یا یهو همه پنجره های باز رو می بنده :) خلاصه بعد از 5 سال گوشی ِ من بودن و تا سر حد ِ مرگ ازش کار کشیدن. داره میمیره! و باید به فکر گوشی جدید باشم . صبح دنبال گوشی گشتم. اولین معیار مهم برام دوربین بود. دیدم که برای گوشی با دوربین ِ خوب لااقل باید 20 تومن هزینه کنم. با خودم گفتم چه کاریه!؟ همینو تحمل میکنم به جاش میرم یه دوربین DSLR ، بیست تومنی میخرم :) بعد از دنبال گوشی گشتن رفتم سراغ دنبال دوربین گشتن. کسایی که منو می خونن (کسااااااایی که!؟ انگار چند نفر اون موقع می خوندن ؟) یعنی مفرد میدونه! هر چند نمیدونم اینجا رو می خونه هنوز یا نه.. من خواستم دوربین بخرم آخرای پارسال اما پشیمون شدم. با جمله ی مامانم که گفت: میخوای اینهمه پول بدی که ازش پول دربیاری؟ برو بخر. وگرنه.. چرا باید اینهمه پول بهش بدی؟ که بذاری گوشه ی خونه؟.. دیدم چقدر منطقیه... راست میگه... نخریدم و به جاش پس انداز کردم. حالا بازم تو فکر خریدن دوربین به جای گوشی هستم فکر کنم این منطقی تر باشه. مثلا یه گوشی با کمترین امکانات در حد مادربزرگا بخرم. به جاش پول بیشتری رو به یه دوربین مبتدی بدم! :)) هرچند هنوزم به قیمت هاش نگاه میکنم نه دلم به گوشی خریدن میاد نه به دوربین!!!!! یعنی مگه اینکه واقعا این گوشی به ملکوت اعلی بپیونده تا سراغش برم!!!! اما هنوزم دلم میخواد عکس ها و نقدهای گوشی و دوربین ها رو توی یوتیوب و اینترنت بخونم :) یه اعتیاد عجیبیه!

نویسنده: خاتون نظرات:

فایتر!

دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳، 14:9

دیگه از قوی بودن شورشو درآوردم :) با وجود درد وحشتناکی که صبح داشتم و نمی تونستم تکون بخورم و صبحانه هم نخوردم پاشدم اومدم سرکار! تو راه هم با حالت تهوع یه لقمه خوردم. دیشب هم دیر خوابیدم صبح زود و با درد بیدار شدم.

هنوز فشارم پایینه و هر کاری می کنم بالا نمی ره. دلم می خواست یکی بود به زور منو می برد دکتر و می گفت فشارش رو اندازه بگیرید و بعد دکتر بهم سرم می داد! چون من خودم این کار رو برای خودم نمی کنم به نظرم هدر دادن پول و وقت هست وقتی که میشه این افت فشار رو تحمل کرد چه سوسول بازی ایه!؟

خبر فوت یکی رو شنیدم که همیشه در حال آزار اطرافیانش بود و کلی براش صلوات فرستادم بلکه کمکش کنه... دارم تست می زنم. به کارهای عادی زندگیم می رسم و انگار نه انگار که چقدر همه چیزِ زندگیم رو هواست!

خاک بر سرِ دنیا :)

نویسنده: خاتون نظرات:

آدمها

شنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۳، 21:7

یه مطلبی تو گروه دوستام فرستادم. تعداد واکنش: ۰

بعدش هم کلی پیام اومد دریغ از اینکه یک نفر توجه کنه! پیاممو کلا پاک کردم!!! سوالی هم نبود همینطوری به طور اطلاع رسانی بود .. شاید بشه گفت یعنی!

فکر کنم بیخود حساس شدم این روزاا . همینو مبنا میذارم و میگم منِ خاک بر سر چقدر تنهام :) مثلا یکی باشه صرفا حرف بزنیم هر روز! چت کنیم بگیم. نظر بدیم به هم.. اصلا جنسیت ش مهم نیست حتی اگه دختر باشه بهترم هست :) چون بعدش داستان نمیشه! ولی متاسفانه همچین آدمی برای من وجود خارجی نداره! در حالی که کانتکت گوشیم فکر کنم ۳۰ تا شماره هست که رابطه مون وقتی کنار هم هستیم بی نهایت صمیمانه به نظر می رسه ولی نگاه کن من چطوری احساس تنهایی می کنم!!!؟

امروز به زور بعد از فکر کنم دو هفته یا یه هفته یا ۱۰ روز نمی دونم ولی خیلی طولانی. خودمو پرت کردم توی حموم! یعنی رسما پرت کردم. حموم کردن کار سختیه وقتی حسش نیست :)))))) بعدم بیخودکی به موهام رسیدگی کردم و تقویت شون کردم ! حالا آینه روبرومه و به خودم نگاه می کنم و برای اولین بار نمیگم: به چه کارم آید اینهمه زیبایی؟ (اعتماد به سقف) ! برای یه بار هم که شده برای دل خودم ، قشنگ تر شدم!

جلوی گیت بلیط مترو وایستاده بودم تو یکی از خط هایی که به خط های دیگه راه داره. دیدنِ آدمها خیلی جذاب بود!بذارید بنویسم:

۱. سه تا پسر و دو تا دختر بودن، خیلی سن شون باشه ۲۰. یکی شون یه کوله ی سنگین و وا رفته داشت(مثل من!) کارت بلیط رو که زدن، دختر کوله دار نشست و توی کوله ش حدود چند دقیقه ای دنبال چیزی می گشت که نفهمیدم چی بود. یکی از پسرا به اون یکی گفت: شتر با بارش گم میشه تو کوله ش!! دوتای دیگه خندیدن! یکی شون زل زده بود تو کوله ی دختره! با خودم فکر کردم منو بکشی هم هر چقدر هم صمیمی باشیم نمی ذارم کسی تو کوله مو ببینه! بلند شد و رفتن!

۲. یه پسر سبزه ی عینکی با نمک که احتمالا ۲۲ ساله بود. با یه دختر که شبیه دخترهای خونه و آفتاب مهتاب ندیده بود!!!!!!! وارد شدن پسره با چشمهای از حدقه بیرون زدن با صدای بلند تابلوهای راهنمای مترو رو خوند و بیخودکی خندید و یه مسیر رو گفت که خب بریم. دختره بی تفا ت و خیلی متین گفت نه اشتباه میگی این طرفه. گفت نه بابا درسته بریم این طرف و رفتن!

۳. سه تا خانوم مسن با دو تا دختر جوان داشتن خداحافظی می کردن. شال یکی از دخترای جوون افتاده بود. من که کنجکاوانه نگاهشون می کردم مثل بقیه که داشتم تماشا می کردم. اون یکی دختر جوون به خاطر ظاهر من :) رفت و شال دوسشو سرش داد و با صدای بلند و خنده خنده گفت خانومم حجابتو رعایت کن! و همشون زدن زیر خنده با هم... خداحافظی کردن و هر کدوم یه مسیر رو رفت...

۴. یه مادر و دختر چادری نزدیکم وایستادن و مونده بود کدوم مسیر رو برن و هی زیر چشمی منو هم نگاه می کردن که با لبخند راهنمایی شون کردم...

و ...

بقیه ش تو ذهنم نمونده! تماشای آدمها... لذت بخشه... دیدن ظاهر دنیاشون و یه سکانس کوتاه از زندگیِ کوتاه یا طولانی شون.

مثلا گاهی که به یه نوزاد که تو بغل پدر یا مادرشه لبخند می زنم یا شکلک درمیارم و میخنده. با خودم فکر می کنم آیا سالهای بعد از این باز هم با هم روبرو میشیم؟ اگر بشیم نه من اون رو به خاطر میارم و نه اون منو... چند تا از آدمهای اطرافم وقتی تو بغل مامانم بود و یه فسقلی بانمک بودم بهم لبخند زدن و بعدش من نشناختمشون...

تماشای آدمها..

باعث میشه باور کنی میگذره.. خوب و بد همه چی میگذره خاتون.. تموم میشه! همونطور که اون نوزاد تو رو به خاطر نمیاره دیگه کسی تو رو به خاطر نمیاره... همه چیز تموم میشه...

نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۳، 23:17

الحمدلله.. همین.

نویسنده: خاتون نظرات:

تمرکرِ نداشته

جمعه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۳، 20:59

اینطوریه که ... کلی درس نخونده دارم ولی اصلا نمی تونم طاقت بیارم و بخونم. نمی تونم تمرکز کنم. بنابراین مجبور شدم تایمر بذارم. تایمر که نه.استاپ واچ! تا ببینم دقیقا چقدر طول می کشه تا حواسم پرت بشه.

وقتی که بی نهایت خسته و کسل شدم و دلم می خواست کتاب رو یه گوشه ای پرت کنم و حس کردم ساعت هاست دارم این کار رو انجام می دم.. به گوشی نگاه کردم تا ببینم چقدر گذشته تا به خودم یک استراحتی بدم!!!

فقط ۳ دقیقه گذشته بود :)

یعنی توان و تحمل و تمرکز من برای درس خوندن تنها ۳ دقیقه بود....!

با ضرب و زور تنبیه... تا یه حدی جلو بردم... حالا می رم سراغ ادامه ش.

من شدم واسطه ی مامان و بابا! دیدین دو تا بچه قهر می کنن میگه به فلانی بگو فلان! اون یکی هم میگه خاتون به بعضیاااا بگو بهمان :) اَی خِدا منِ صبر بده :)))

نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳، 20:17

یه کنج از حرم بهم جا بده... دلم تنگته.. دلم تنگته.. خدا شاهده...

یادش بخیر روبروی حرم روی آسفالت خیابونا مثل این گداها.. روی زمین نشسته بودم و حرف می زدم باهات...

چقدر دل تنگم...چقدر مهربانی حضرت عباس رو حس کردم اون روزا.. اون شبِ تا صبح حرم.. اون در به دری.. چقدر دلتنگ اون مهربانی ام.. اینطور وقتها که احساس تنهایی می کنم.

نویسنده: خاتون نظرات:

انفجار

پنجشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳، 20:11

داشتم با بابا صحبت می کردم و اون درد و دل می کرد. یه نیم ساعتی صحبت کرد و تلفن رو قطع کرد و من که تونستم بابا رو آروم کنم و حالِ دلش رو خوب کنم. بلاخره بعد از چند ماه منفجر شدم. شروع کردم به گریه کردن به شدت...

توان منم تا همینجا بود بلاخره یه جایی یهو آدم می ترکه!.. یه جایی کم میاره. صورتمو تو دستام گرفته بودم و باید بگم همه ی اتفاقات مثل یه پتک .. مثل یه تیکه سیاهی بهم محکم می خورد و تبدیل به اشک می شدن و بعد اتفاق بعدی و بعدی و بعدی ... انگار یهو همه ی اون چیزهایی که براشون گریه نکرده بودم. اونقدر بزرگ شدن که زورشون بهم رسید...

راستی اونی که همه رو آروم می کنه رو کی آروم می کنه!؟... اون که همه خیال می کنن هیچ غصه ای نداره :)

نویسنده: خاتون

پنجشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳، 18:57

دو قدمی مترو یه آقایی ازم پرسید مترو از این طرفه؟ گفتم بله. و همین باعث شد که... فکر کردم یه سوال ساده بود. یعنی چهره ش شبیه همشهری هامون بود و خیال کردم تازه از شهرستان اومده برای همین نمی دونه مترو کجاست (خاتونِ ساده)... دم ورودی مترو دیدم وایستاده تا من برسم! به محض اینکه رسیدم پا به پای من پله ها رو اومد پایین! با سرعت نور کارت بلیط مو درآوردم و با سرعت بیشتر سمت خانوما رفتم و طوری نشستم که منو نبینه و دعا کردم از اون قطارهایی بیاد که واگن هاش به هم دید ندارن. از اون قدیمی ها.. و بله :) قطار قدیمی اومد و من بعد از یک ایستگاه پشت یه خانوم چادری دیگه از قطار پیاده شدم و خلاصه در رفتم :)))) و کلا بیخودی خط عوض کردم!

اما جای برادری زیبا بود :))) همان یک نظرِ حلالی که دیدم را می گویم :)

نویسنده: خاتون نظرات:

در جستجوی آرامش

پنجشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳، 10:18

به طرز وسواس گونه ای در حالی که وظیفه ی من نیست چون سرایدار هست. سوراخ سنبه های دفتر کارم رو تمیز کردم. اونقدر به این کار ادامه دادم که از صورتم عرق می چکید! یعنی مزخرف ترین و کثیف ترین و تاریک ترین بخش ها رو دستمال کشیدم و شستم و جارو کردم و ... :| ( سرایدار آقاست و اصلا استعداد تمیزکردن نداره فقط هر چی رو هست و دیده میشه رو تمیز میکنه! صدبار مدیرعامل گفته بالا سرش وایستا و بهش بگو کجا رو تمیز کنه ولی روم نمیشه به یکی دستور بدم! اون هم دستور تمیز کردن!!؟ حس بدی برام داره!)

من همیشه زورم به این کار می رسه.. وقتی که مضطربم. تنها کاری که یه کم خوبم میکنه همینه :) بعدم هی میرم بهش نگاه میکنم. هی نگاهش میکنم و با خودم میگم. ببین چقدر خوب تمیز کردی؟؟؟ببین چقدر مرتب شد؟ آیا تو از پس زندگیت برنمیای؟ که مرتبش کنی؟ که سوراخ سنبه ها و جاهایی که هر کسی اومده یه تیکه آشغال انداخته و رفته .. یه چیزی خورده و جارو نکرده! رو تمیز کنی؟ نمیتونی؟؟

نه خاتون! تو از پسش برمیای! تو دختر ِ قوی من هستی به قول لی لی تو شیعه ی امیرالمومنین هستی که چقدر این جمله ش حال ِ دلمو همیشه خوب میکنه وقتی که یادم میاد... فوق العاده ست.

نویسنده: خاتون نظرات:

قفل

چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 22:2

داشتم از بیرون برمی گشتم خونه. آسمون رو نگاه کردم و چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم و بوی بارون و زمین خیس و باد بهاری که به صورتم می خورد. کاش مثل قبلنا طبیعت حالمو خوب می کرد. انگار که هیچی حالمو خوب نمی کنه. یعنی انقدر مضطرب بودم و دلم یه جرعه آرامش می خواست ولی از چیزی دریافتش نکردم.

حالا دارم به طور فلسفی و منطقی به توکل و دعا و خدا فکر می کنم. تا آروم بگیرم

نویسنده: خاتون نظرات:

تو رو خدا

چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 22:0

بهم قول بده خاتون بعد از آزمون و امتحانات منو می بری سفر... دارم کم میارم...

قول بده...

نویسنده: خاتون نظرات:

او های رفته

چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 21:57

یه روزهایی هم بود با ذوق... با مانتوی گل گلی و گردنبند بلندِ انار و .... توی کتابفروشی‌های انقلاب پرسه می زدم و قفسه های کتاب های شعر رو می بلعیدم و نفس می کشیدم و ... حالا چند وقت پیش با دوستم به اونجا رفتم. سخت پسند شدم شاید... چند تا کتاب شعر برداشتم و با صدای بلند براش خوندم و خندیدم و گفتم: چقدر مسخره ست... چقدر مردم اعتماد به نفس دارن ها!؟

قبلا هم این طور کتاب ها بود ولی.. من انقدر می گشتم تا یک شاعری رو پیدا کنم که مسخره ننوشته باشه.. طوری باشه که به دلم بشینه. حالا انباری پر از کتاب های شعر شاعرای ناشناسه که شاید هم فقط یک بار کتاب شونو با هزار زحمت چاپ کردند...

من دیگه آدمِ شعر خوندن نیستم. شعر دیگه دردی رو از من دوا نمی کنه. شعر حالمو خوب نمی کنه شعر دیگه منو خوشحال نمی کنه... گاهی دلم برای اون دخترکِ احمق تنگ که نه.. میسوزه. چقدر خوب شد مُرد و دیگه در من نیست!!! اون که تمامش رو برای بقیه می ذاشت.. و تمامش رو ... بلاخره یه روز یکی تمامش رو برد و کُشت.. و من و یک جامعه ای رو راحت کرد !

خسته م. .. از همه چیز خسته م... از حرفهای امروزِ مامان خسته م .. استخاره کردم و بد اومد به بدترین شکل ممکن بد اومد. یعنی کاش مثلا ۵۰، ۵۰ بود یا ۶۰ ۴۰.. ولی نه.. ۱۰۰ درصد بد .. من حتی آدم استخاره گرفتن نیستم. کاری رو بخوام واقعا انجام بدم، انجام می دم ولی... اون حرفهایی که می خواستم به بقیه بگم باید می فهمیدم جاش هست یا نه که نبود.

من از اینهمه حرف پرم.. . و حتی کاش اون دخترک احمق اینجا بود لابد می رفت و بدون استخاره و فکر به همه می گفت و من و خودشو به دردسر بدی می انداخت و وای به روزگارمون میشد..نه ولش کن. بهتر که نیست!

کاش توکل کردن رو یادم نره.کاش وسط اینهمه درگیری ذهنی یادم باشه خدا هست.. مراقبمه.. و هر چیزی هم بشه باید می شده. اینو باید هی تکرار کنم با خودم!!!

یاد آقای میم افتادم. اما چرا . چون دقیقا مثل شعره. یعنی مثل علاقه ی من به شعر. علاقه ی من به اون مدل پسر هم دیگه نیست. با پالتو شتری و کله ی کچلش و اون کلاه هنرمندی که زمستونا می پوشید.. و صدای گرفته ش و روی زیادش تو کل کل کردن با اساتید و بیخیال نشدن و سیگار های پی در پی ایی که بین کلاس ها می کشید و اون روزی که کنار من نشسته بود. چون جا نبود من دیر رسیدم به کلاس و مجبور شدم کنارش بشینم دقیقا ته کلاس یه حالت عقب تر از بقیه بود که فقط دو تا صندلی بود! همینطوریش هم درس رو نمی فهمیدم حالا که انقدر نزدیک بهش نشسته بودم اصلا نمی فهمیدم! بعدم که دوستاش هی برمی گشتن و مسخره بازی می کردن و متوجه شدم این علاقه ی یک طرفه ای که من دارم دو طرفه ست ولی تا آخر دانشگاه من اصلا بهش فرصت ابرازشو ندادم!

توی لینکدین اسمشو سرچ کردم. خیلی آدما اومدن ولی خب .. از اونجایی که همون موقع هم از من خیلی بزرگتر بود الان عمرا اگه بشناسمش! حتی اگه یه جا اتفاقی هم ببینم نمی شناسم..! و چه مهم... مثل شعر که دوست ندارم و حالمو خوب نمی کنه... از اون مدل آدمها هم اصلا خوشم نمیاد...

من عوض شدم. من خیلی عوض شدم. آدم یه وقتایی میخواد عوض شه و یه وقتایی هم زمان و شرایط مجبورش می کنه که عوض بشه!

با خودم فکر می کنم بابا یه روزی در مورد منم میگه: کاش هیچ وقت به دنیا نیومده بودی خاتون... همونطور که به اونم گفت.

چقدر زندگی بی رحمه...

و تاکید می کنم که چقدر خسته م...

نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 18:21

مثلا تنهایی یعنی من برم ویدیوهای گیتار زدن و خوندن بقیه رو دانلود کنم بعد صداشو زیاد کنم و باهاشون بزنم و بخونم و خیال کنم که دوستانی دارم همه اهل موسیقی و آواز! در حالی که عقاید هم آزارمون نمی ده. :)

نویسنده: خاتون نظرات:

مرگ!

دوشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 23:53

اگر تا صبح زنده ماندم خدا را شکر نموده و به این پست پی نوشت اضافه می کنم

کاش هر شب حواسمون باشه ممکنه صبح فردا رو نبینیم. نه وفقط وقتی که درد وحشتناک قفسه ی سینه داریم و نمی دونیم از آسم هست یا حمله ی قلبی یا معده! یا عصبی. یا چی اصلا...

انقدر درد می کرد خواستم بگم مامان من درد دارم چی کار کنم... بعد خود را کنترل نموده و دراز کشیده و هی فوت با تمام قدرت فوت نموده که بهتر شود که تاثیری هم داشت!

و بهتر شدم😪

آخر من با عدم استفاده از داروها و اسپری های آسم میمیرم :) اون هم با این تهران دودو!!!! هر چند چند روزه هوا خوبه مثلا ولی من انگار شاخص آلودگی هوا درونی دارم یه روزایی بوی الودگی رو می فهمم و می فهمم که اکسیژن نیست اصلا!!!

پ.ن: الحمدلله من زنده م ؛)

نویسنده: خاتون

دوشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 15:14

کیبورد محل کارم خراب شده! یهویی قاطی میکنه حروف رو جابجا تایپ میکنه. مثلا یه ردیف از دکمه ها شیفت میشن بالاتر. جای 1 و 2 و 3، حروف ن ت ا که ردیف دوم هستن میان!!!! یه وضعی!

وقتی تایپ میکنم صدای ماشین تایپ میده ! خب صداش میپیچه! همکارم میگه بس باهاش تایپ کردی ! چون صدای تند تند تایپ کردنم برای پست های بلاگفا رو می شنوه.. حالا دارم روی دکمه ها آروم ضربه میزنم! :) ولی آنچنان فایده نداره باید عوضش کنم واقعا معذبم میکنه!!!!

مضطربم! فقط اومدم یه چی بنویسم حواسم پرت شه. تمرکز ندارم که درس بخونم. تمرکز ندارم سندهای ثبت نشده رو ثبت کنم... اومدم بنویسم آروم شم. نمای روبروم هوای ابری ِ عجیب ِ امروزه که دقیقا با مود ِ من سازگاری داره!

قند قهوه ای ای که خریده بودم هفته ی پیش فکر کنم رسید. مزه ی جالبی داره و زود دل آدم رو هم میزنه! یعنی دیگه از هر چی شیرینی و قند هست بدت میاد و میل ت نمی کشه که بخوری. جالبه!

اما قهوه خرما و چای ماسالا بهتره توی این فصل نخورم. طبع گرم داره و چند روز خوردم و نه تنها از گرما پختم! بلکه چند تا جوش هم به صورتم هدیه کرد! :)

چادرم هم خب رسید. دوسش دارم. هر چند شبیه زن های عرب ِ بادیه نشین شدم و همچنان نگاه ِ آدمها رومه. وقتی بیرونم همه نگاه میکنن.. .چون چهره م هم شبیه عرب هاست :) بدتر... فکر میکنن خارجی ای چیزی هستم. که مهم نیست! دوسش دارم...

یکی از مشتری هام برام سررسید 1403 رو آورد. مشتری های برنامه نویسی رو میگم. دیر رسید ولی خب.. خوبه! همیشه یکی از فانتزی هام این بود که سررسید هر سال رو همون اول سال بخرم و هر روز تو همون تاریخ بنویسم. که چی شد. حالم چطور بود یا دلتنگ چی بودم! یا هر چی!!!! ولی خب... از لحاظ اینکه نمیدونم شاید دست کی بیفته که بخونه و چون تو این خونه هیچ کشوی قفلی ندارم... این کار رو نکردم. . یه مدت انجام دادم ولی خب ... دیگه تبدیل شد به پست های رمز دار بلاگفا.. بعد کم کم دیگه اونجا هم ننوشتم.. ولی حس خوبی داره. هر روز رو بنویسی. جزییاتی که یادت میره و بعدا مرورش کنی....

باید یه کاری برای زندگیم بکنم.. همین!

نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 14:1
بیخود و بی جهت و بی دلیل! استرس دارم!
نویسنده: خاتون نظرات:

اینجا، این نقطه!

یکشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 14:55

یک قدم از زندگیم میام عقب می بینم چه اوضاعی برای خودم ساختم. دو قدم که فاصله میگیرم. میگم کدوم آدم عاقلی تو این وضعیت می مونه و درجا میزنه؟ بعد وقتی اون دو قدم رو کم میکنم. وقتی که چندبار از دور به خودم و شرایطم نگاه کردم.... میگم خب که چی.. .

نه میتونم بگم..

نه میتونم رها کنم..

نه میتونم برم..

این جملات رو دیشب وقتی حدود یک ساعت پشت پنجره وایستاده بودم و با خودم فکر می کردم.. گفتم.. چند بار تکرار کردم... این دقیقا شرایط منه. دیشب هم مثل شبهای گذشته دلم گرفته بود! بنابراین تصمیم گرفتم بشینم با خودم صحبت کنم! تا به یه نتیجه ای برسیم. هر چند می دونستم همش تقصیر شب هست! ولی به همین جملات رسیدم:

نه میتونم بگم..

نه میتونم رها کنم..

نه میتونم برم..

و طبق معمولا تنها چیزی که اهمیت چندانی نداره، عمری هست که داره میگذره و زندگی ای که فقط یک باره! :)

اینو اینجا نوشتم تا بعدا بهش رسیدگی کنم الان باید بشینم همچنان برای آزمون بخونم. از اونجایی که 93 درصد منطقی تشریف دارم. به صورت خیلی راحت و عادی این ماجرا رو بسته بندی میکنم و یه گوشه توی کارتن توی انباری میذارم تا بعدا موضوعش رو باز کنم!!! :) و دیگه هیچی! همین!

برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

پرتاب!

شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 15:7

به اصرار بابا یه کتاب رو خواست براش دانلود کنم. من نمی دونستم محتوای کتاب چیه... با گوشی خودش نشد با گوشی خودم دانلود شد. وقتی دیدم گفتم این کتاب اصلا.. درست نیست و غلطه اصلا.... ولی گوش نداد. گفت برام میریزی؟؟ گفتم اره...

در حالی که خون داشت خونمو می خورد و می گفتم دختر چه غلطی می کنی خب بگو نمیشه لعنت بهت. .. واقعا عصبانی شدم.. ولی خودمو کنترل کردم و چیزی نگفتم.

فایل رو تو گوشیش باز کرد و ... نیومد! همه ی صفحاتش سفید بود... می دونستم اگر اپ دیگه ای دانلود کنم ممکنه بیاد ولی نکردم..

خوندن اون کتاب مساویست با فضای خفقان تری برای من...

ممنونم خدا...

بابا باز هم داره روی مخ من می ره. کم خودم این روزا با خودم درگیرم :) ماجراهای قدیمی رو باز می کنه و شرح می ده! من که سرم تو کتاب زبانم هست.. ول نمی کنه همچنان و میگه منم چیزی نمیگم... ولی... میدونی که چقدر الان...

چقدر سخته حرف نزدن.

در واقع اولش حرف می زدم .. می گفتم بابا درست نیست. این کار این داستان این حرفا.. و با گفتنش بدتر بهم می ریختم... بابا می گفت باشه ولی سری بعد دوباره همون آش و همون کاسه..

دیگه رها کردم...

کاش میشد که...

نویسنده: خاتون نظرات:

ت ن ه ا ی ی

پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 21:27

همه چیز دست به دست هم دادند تا من حالم حسابی گرفته بشه.. همه چیز از دوباره رفتن به اون دانشگاه کذایی شروع شد چون دقیقا همه چیز از اونجا یهو بدتر شد و بعد بهتر شد. حالا ذهنم در حال نشخوار گذشته ست اونقدر که امروز رو فقط قدم زدم ... حتی شادیِ چادرِ جدیدی که خریدم هم... نتونست کاری از پیش ببره. من فقط قدم می زدم و سعی می کردم فراموش کنم یا قانون میذاشتم آره خاتون تا سر این خیابون اجازه می دم بهش فکر کنی بعدش تمام.. ولی تموم نمیشد... همش ادامه داشت...همش ادامه داره لعنت بهش!

نیاز دارم حرفامو پیش یه غریبه بالا بیارم و بعد برم و بره دیگه نبینمش! یه بار که اینطوری شد بیخود و بی جهت رفتم مشاوره و فکر کنم حدود یک و ۵۰۰ پول دادم!!! جلسه اول اصلا نذاشتم حرف بزنه یک سره بیخودی از هر در صحبت کردم! صحبت هایی که لازم نبود بدونه یا ربطی به داستان کوچک من نداشت که بهانه ی مشاور رفتنم بود. بهانه برای حرف زدن!!! برای اینکه خیلی توی اون اتاق و روی مبل قهوه ای رنگ روبروی اون آقای نسبتا مسن با کت و شلوار قهوه ای نشستم. بیشتر از یک ساعتی که پول داده بودم. به صورت تصاعدی مبلغش بالا رفت!

الان باز هم توی اون نقطه هستم. چون اون سری نه تنها فایده ای نداشت بلکه جلسه ی دوم حرف هاش برام کسل کننده و کلیشه ای و مسخره به نظر اومد... حتی اعصابم رو بدتر بهم ریخت... یعنی می دونم من فقط..

نیاز دارم با یکی حرف بزنم... یکی که قضاوتم نکنه یکی که بعدا به روم نیاره یکی که از حرف هام سو استفاده نکنه یکی که دیگه نبینمش تا احساس نکنم چقدر ضعیفم!!!

چرا باید نزدیکِ آزمون اینطور بشه خدایا خواهش می کنم من فردا صبح حالم خوب شده باشه .. چون شب فقط الکی بیخودی این قصه رو تشدید می کنه.. فردا که روشنایی ِ صبح رو دیدم امید دارم.. که بلاخره تموم میشه.

نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 14:13

بالغ تر از اونم که بابت این مسئله ناراحت بشم. اینکه اینجا خونه ی من نیست. خونه ی مامانه

نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 11:35

یه سری دوست و رفیق دارم که دست کمی از وهابیت ندارن! حکم و روایت و قرآن رو تفسیر صریح و مستقیم میکنند و به هیچ تبصره ای اعتقادی ندارند. امروز تمام فحش و عصبانیت و کلافگی مو در یک پیام خلاصه کردم : "باشه مرسی" ... وگرنه نزدیک بود با یکی شون بدجوری دعوام بشه! خدا نصیب تون نکنه!

من خرم که بهش پیام میدم ازش کمک میخوام!

نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 9:23

هشت تا بهار.. هشت تا تابستون و گرما... هشت تا پاییز و بارون.. هشت تا زمستون و برف و سرما!

ما را به سخت جانی ِ خود این چنین گمان نبود!

نویسنده: خاتون

شُکر

چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 20:52

خدایا ممنونم که این فرصت رو بهم دادی تا حس خوب ِ تکمیل کردن کارها و تموم کردنشون رو انجام بدم. این احساس خیلی خوبه

+وی تکالیف حوض فیروزه را ارسال نموده بود!

نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 13:53
خاتون نفس بکش...
نویسنده: خاتون

فیلدِ جذاب

سه شنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 20:51
یه بارم تا دم استخدام برای فیلد پیکربندی شبکه چه از لحاظ سخت افزاری و چه نرم افزاری رفتم. به نظرم جذاب ترین فیلد شغلیِ ممکن بود... دو نفری که باهام مصاحبه کردند گفتن آیا فکر می کنی از پسش بربیای؟ بالا پایین باید بری بعد ممکنه خاکی بشی و ... گفتم من هیچ مشکلی ندارم! به نظرم براشون عجیب بود که یه دختر برای این کار اومده... رد نشدم! تصمیم مدیرعامل برای استخدام کارمند جدید عوض شد و گفت فعلا نیرو نمی خواد! حیف...
نویسنده: خاتون نظرات:

نیست

سه شنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 15:25

تو هفته یه روزایی هست دیگه خیلی انگار از لحاظ روحی خسته ای... نیاز داری یک عدد موجود ِ دوپا تو خونه منتظرت باشه تا بهش بگی: لطفا بغلم کن! و بپرسه چی شده؟ بگی هیچی . فقط بغلم کن همین!

نویسنده: خاتون
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون