زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

ارتباطات!

جمعه چهاردهم مهر ۱۴۰۲، 19:38

ارتباط با من :

khatun.our@gmail.com

  • ایمیل بدید زودتر می بینم چون برام نوتیف میاد. ( اینجا رو هم چک میکنم اما احتمالا دیر به دیر)
  • موقتا نیستم.
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

پنجشنبه سیزدهم مهر ۱۴۰۲، 13:14
نویسنده: خاتون نظرات:

ذهن ِ فراموش نکننده!

دوشنبه دهم مهر ۱۴۰۲، 23:28

سال 98 نوشته بودم که ... یه سال دیگه.. دو سال دیگه همه ی اینها یادم میره و دیگه هیچ احساسی ندارم!

+آقای قاضی. من هیچی یادم نرفته! اقای قاضی دویدیم و دویدیم برسیم به نقطه ی آرامش . توهمی بیش نبود! آقای قاضی من اعتراض دارم!

نویسنده: خاتون نظرات:

قدم به قدم رو به پایان

دوشنبه دهم مهر ۱۴۰۲، 23:18

داشتم آرشیو رو برمیداشتم... بعد.. حس کردم چقد.. همیشه اوضاع بد بوده :)..! از وقتی هم که حوض فیروزه قبول شدم پست هام کمتر شدن. هر ماه!..بعد همش غرغر کردن... ناراحتی... داغون یه اوضاعی! خب بعدم فهمیدم یکی از آرزوهای سال 99 م دقیقا و عینا اتفاق افتاده بی سر و صدا.. بدون اینکه یادم بیاد اون متن رو قبلا نوشته بودم!

خیلی مودم بده.. خیلی تو مود ِ بدی هستم! اصلا خوب نیستم ! و نمیدونم چرا خوب نیستم!!! اینکه نمی فهمم بده! رفتم همه ی پستای اینستامو پاک کردم!!! اونجا رو هم کم کم حذف میکنم! اینجا رو هم آرشیو رو برداشتم. مونده پست های رمز دار رو باز کنم و برشون دارم و خلاص.. حذفش میکنم... اولین بار که اولین وبلاگمو حذف کردم.. خیلی گریه کردم. بچه بودم!!! ... و وبلاگم مثل بچه م بود! همچین حسی بهش داشتم و دلم نمیخواست حذفش کنم و اما چاره نداشتم!!! اما حالا چی.. فقط میتونم بگم معذرت میخوام خاتون! نقاب ِ من در بلاگفا... . اینجا هم نمیتونم بمونم دیگه... شاید بعدا از حذفش پشیمون بشم! نمیدونم.... فقط میدونم میخوام برم :) زده به سرم !!! خیلی زیاد به سرم زده... .! ! شاید بهتر باشه در اسرع وقت برم . .قبرستون! البته قطعه ی شهدا.. اونجا حالمو همیشه خوب میکنه! یادم میاره تهش همینه دیگه اقا.. تهش که چی اخه؟؟؟ بیخودی حرص می خوری... .!

به خدا همش از اینستای لعنتی شروع شد و یادآوری خاطراتی که نمیخواستم یادآوری بشن با حذف تک تک پست هام یادم اورد لعنت بهش. .


+کاش حالم خوب بشه حذف نکنم اینجا و این هیولای حذف کننده ی درون رو بکشم.. قبل از اینکه دیر بشه!

+کاش مثلا خودمو لوس میکردم .. مثل 17 سالگی که بیخودی پست میذاشتم خداحافظ برای همیشه بعد 30 تا کامنت می گرفتم که نرو دختر! ولی اینطور نیست. دیگه من 17 سالم نیست. .. . اینجا هم مخاطب لوس کننده نداره کلا! یه مشت بزرگسال ِ تنها دور هم جمع شدیم! یکی میره یکی میاد.. همین دیگه!

+همچنان یه بغض گنده ی گردالی و who care?

نویسنده: خاتون نظرات:

دلم میخواد بذارم برم از فضای مجازی. اینستامو دیلیت اکانت بزنم. اینجا رو هم حذف کنم! و فقط استفاده م از فضای مجازی کاری و تحصیلی و سی ا سی باشه نه بیشتر ...دیگه خسته شدم از این همه چشم رویِ منِ مجازی..! روی دغدغه هام.. روی نگرانی هام.. روی قصه ی زندگیم.... . و کی اهمیت میده. اونجا اینجا هرجا.. که خاتون زنده باشه مرده باشه چطور باشه... طرف شماره مو داره یه زنگ نزد حالمو بپرسه تو اینستا می پرسه شوهر نکردی! مثلا نباید بپرسی اصلا حال دلت خوبه خاتون؟ آدم امنی رو پیدا کردی بلاخره؟ ... دو روز نرفتم حوض فیروزه طرف از کنارم رد شد نه سلامی نه علیکی و هیچ... حس سنگ قبر رو دارم.. در فضای مجازی احساس یک سنگ قبر رو دارم که سالهاست.. سالهاست که مرده و اگر تبدیل به یه روح خبیث نشه کسی بهش توجه نمیکنه و حتی نمی بیندش... و یه وجب خاک هم روش می شینه و انگار نه انگار! دخترعمو..دخترخاله..دختردایی..دوست صمیمی.. عمه.. زنعمو .. و هر زن دیگری که ازت دور باشه ولی ادعا داشته باشه که دوستت داره... هر چقدر هم باهاش احساس نزدیکی کنی... تو هیچی تو زندگیش نیستی که یه بار ازت بپرسه خااااتون. حالِ دلت خوبه؟ . ...

بنویسی و باشی که یک بار واکنش منفی بگیری و بهم بریزی . واکنش مثبت بگیری و موقتا کیف کنی... روت کراش بزنن و معذبت کنن و فازشون معلوم نباشه که بلاخره که چی؟ من ادم صفر و صدم... یا یه اقا برام هیچ کس نیست یا قصد ازدواج داره! پسره تا استوری گذاشتم پیام داده... پیام دادی که چی یعنی... از قشنگی هام تعریف کرده... که چی الان؟؟؟ اصلا بهتر بود نمی ذاشتم که چشمهای مزخرف تو روی تصویر زیبای من نباشه و اصطلاحا کراش بزنی... چیه این کراش زدن!؟ ..

میخوام برم فقط...! می خوام برگردم به دنیای نامه های پستیِ با ارزش.. به عصر های دور هم نشستن و مهمانی چای گرفتن... به بیا یه دوری توی مزرعه بزنیم... به امروز توی دفتر خاطراتم چی بنویسم...میخوام به ارتباطات اون قرن زندگی مو برگردونم!!!!! و برمی گردونم! ...


+این پست با بغض گردالی بزرگی نوشته شد اما who care?

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

دوشنبه دهم مهر ۱۴۰۲، 6:58
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

موسیقی

شنبه هشتم مهر ۱۴۰۲، 9:25

داشتم فکر میکردم کدوم ساز هست که مثل گیتار باشه و بتونی اکثر ترانه ها رو باهاش بزنی و بخونی! همین ترانه های پاپ. بعد تنها گزینه پیانو به ذهنم رسید. بعد رفتم قیمت هاشو دیدم تحقیق کردم. بعد آخرش رسیدم به نرم افزار پیانو توی کامپیوتر! اما چرا! نه که نمیدونستم نرم افزارش هست ها نه.. ولی وقتی فهمیدم پیانو دیجیتال که من می خوام بخرم صداش ضبط شده ست!!!! گفتم چه کاریه وقتی نرم افزار توی سیستم هم صداش ضبظ شده ست دیگه! فرق شون چیه!
یعنی من استاد ِ حال گیری و ضدحال هستم :)
حقیقت اینه که اونقدر ها هم به پیانو علاقمند نیستم و هیچ وقت نبودم.
به دلایل اثر پروانه ای باید از گیتار دور بمونم چون زندگی مو بهم میریزه منم در به در دنبال یه ساز دیگه م... تنها گزینه.. همین به ذهنم رسید!
خاتون ِ پشت پیانو!
فقط به درد عکاسی می خوره نه به درد لذت بردن از اون ساز ِ سیاه و سفید!
بعد من کلا یک بعدی ام.. نمیتونم همزمان حواسم به دو جا باشه.. هر چند توی گیتار یه دستم ریتم میزنه یه دستم آکورد میگیره ولی خب دستی که ریتم میزنه یه کار تکراری رو هی انجام میده قرار نیست عوضش کنه که...
یعنی مهارت به دست آوردن توی پیانو به مراتب سخت تره چون یه دست یه جای دیگه ست یه دست یه جای دیگه !!! و من نمیتونم همزمان به دو تا دستم دستورهای متفاوتی بدم و به خاطر همین.. نیاز به تمرین ِ خیلی زیاد برای یک ساز دوست نداشتنی دارم...!
شما نمیدونید غیر از پیانو و گیتار با چه سازی مثلا میشه.. فرض کن ترانه ی :
دیدم تو خواب وقت سحر شهزاده ای زرین کمر :) رو زد؟
همین ترانه های پاپ دیگه...
قابل توجه اینکه از سازهای سنتی هیچ خوشم نمیاد...
مثلا بعضی هاشونو دوست دارم... ولی نه اینکه همش دم گوشم بشنوم.... یا .. سازهای سنتی وقت بیشتری برای یادگیری نیاز دارن.. چون خیلی سختترن...
حالا مثلا چرا اینهمه در مورد موسیقی ذهنمو درگیر کردم! هر کی ندونه خیال میکنه من قراره برای کنسرت آماده بشم!!!!! تهش که چی خاتون...
تهش اینه که از زندگی نهایت ِ لذت رو می برم! این کمه ؟ :)

نویسنده: خاتون نظرات:

قدم ِ اول

شنبه هشتم مهر ۱۴۰۲، 9:17

بعد از مدتها پشت فرمون نشستم. خب خیلی ترسیده بودم :) اما یادم رفته باشه؟ نه! وقتی بابا گفت برو دنده ی 3! خیلی استرس گرفتم ولی با خودم گفتم وقتی بابا میگه برو و خیالش راحته! تو چرا استرس داری؟ بزن بره! و رفتم و انقدر کیف داشت که تا آخرش بیخیال این دنده نشدم و برای اولین بار در طول زندگیم از رانندگی لذت بردم! (چون همش با دنده ی 2 میرفتم!!!)
زندگی هم همین شکلیه! یه وقتهایی یه قدم هایی باید برداریم که خیلی از زندگی مون بعد از اون قدم می ترسیم! فکر می کنیم همه چیز رو خراب میکنیم. گند میزنیم. همه چیز نابود میشه! ولی نه... تازه معنی زندگی کردن و لذت و کیف شو می فهمی! کافیه یکی کنارت باشه بگه من هستم! من پشتتم! برو! و تو با ترس اما اطمینان قلبی که اون هست که اگر افتادی بگیردت.. قدمت رو برمیداری...!
من خیلی وقتها توی زندگیم به یک موجود ِ دو پا نیاز داشتم که به اون تکیه کنم و اون قدم بزرگه رو بردارم. و همیشه یک نفر بوده! همیشه یک نفر بوده که من بهش تکیه کنم با ترس اما اطمینان اون قدم رو بردارم!
می تونم بگم خدا رو شکر!.. می تونم بگم!
اما میتونم بگم من تنها نیستم... نمیتونم بگم!
آدمیزاد همیشه تنها باری که روی دوشش می کشه و هیچ وقت تا آخر عمرش و حتی اون دنیا روی زمین نمیذاره.. تنهاییه!
اینکه فکر کنیم یکی بیاد و دیگه تنها نیستم یه توهم مسخره ست...
یه توهم بیخوده...
درسته که از لحاظ عاطفی شاید کمی اوضاع برات بهتره بشه ولی.. باز هم تنهایی رو احساس میکنی!
هیچی دیگه همین!

نویسنده: خاتون نظرات:

بیهوده ها...

جمعه هفتم مهر ۱۴۰۲، 23:31

بعد از مدتها توی اون خیابون دوباره قدم زدم.
بعد از مدتها دوباره به همون مغازه رفتم.
چه احساسی داشتم؟
دیدی بعد از اینکه یه کار خیلی سخت و طاقت فرسا رو انجام میدی... بعد همینطوری که نشستی و هنوز خستگیت در نرفته! همینطوری که حرکت ِ عرق رو روی تنت حس میکنی متوجه میشی که کارت بیهوده بوده..و اصلا! اون همه سختی دادن به خودت ، همش بی خودی و مسخره و الکی بوده!؟
منم همچین حسی داشتم....
بیخود و بی جهت یه کاری رو شروع کردم و حدود 60-70 م از دست دادم....و حتی بیشتر!
حالا دوباره به اون مغازه رفتم
این بار با بابا...
منو نشناخت!مشتری ِ دائمی شو نشناخت!
مگه میشه بشناسه!!!!
اون دختر ِ دیوونه با موهایی که از همه طرف شالش بیرون زده بود و رژ ِ سیاه زده بود کجا... این دختر با چادر و روسری ای که ابروهاشو پوشونده کجا؟!...

نویسنده: خاتون نظرات:

عمق معنی!

جمعه هفتم مهر ۱۴۰۲، 22:39

اِشتَقتُ اليكَ كثيرا... اینم از اون جملاتی هست که عمق معنی رو می رسونه... یعنی وقتی میخوای بگی دلم برات تنگ شده.. فقط زبان عربیه که عمق این مسئله رو می تونه برسونه...دقیقا مثل برام مهم نیس و اهمیت نمی دم که فقط انگلیسی ش عمق معنی رو می رسونه I don't care! ...

می فهمین چی میگم اصلا :) شما از این حسا ندارین!!!؟

نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه هفتم مهر ۱۴۰۲، 20:1

چقدر نفس کشیدن بدون احساس خفگی و راحت... خوبه.. چقدر سلامتی خوبه! خدایا شکرت💚

نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه ششم مهر ۱۴۰۲، 22:48

از دیشب که با اون موجود بیشعور بحث کردم. تنگی نفس دارم. آسم فک کنم با تغییر شرایط روحی و عصبی شدن و ... خودشو یهو نشون می ده :) ای غول بدذات خاکستری. برو پی کارت که من... حتی بکشی مم.. سراغ اون اسپری ها نخواهم رفت! چون اون فسقلی ها رو تو زندگیم میخوام...

نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه ششم مهر ۱۴۰۲، 13:45

از صبح تنگی نفس مرا کشت! آیا خواهم مُرد!. ..

+یاد بگیر خاتون... خواهش میکنم... انرژی و اعصابتو برای آدم های اشتباه هدر نده. دکمه ی بلاک برای همین وقتاست دیگه... قربونت بشم من... نکن!. .. هیچ ارزششو نداره برا یه آدم بیشعور و بی شخصیت که خیلی هم ادعاش میشه و زبون نفهمه... خودتو هلاک کنی!

بعدا نوشت: مامان وایتکس استفاده کرد بدتر شدم :))

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

پنجشنبه ششم مهر ۱۴۰۲، 9:16
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

خاتون، خانومِ خونه!

چهارشنبه پنجم مهر ۱۴۰۲، 9:59

چون مطلب طولانیه رفت ادامه مطلب بدون رمز

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

سه شنبه چهارم مهر ۱۴۰۲، 16:29

یه طرز عجیبی حالم خوب شد اونقدر که انگار پریود شدم و دوران پی ام اس تموم شده!!!!!!اما چرا؟ چون بخشی از کارهای نکرده مو انجام دادم و حالم خیلی خوبه!

خدایا کمک کن بقیه شم انجام بدم و یه تیک گنده جلوشون بزنم!

نویسنده: خاتون نظرات:

don't care

سه شنبه چهارم مهر ۱۴۰۲، 8:35

قبل از اینکه از خونه برم بیرون باید اینو می گفتم. دیشب خواهرم با دوست پسرش دعواش شده بود و تمام مدت خودشو تو اتاق حبس کرده بود. اولش ناراحت شدم و عصبی تر ! (چون کلا عصبی م ب خاطر قبل از پریود).. بعدش نشستم با صدای بلند با خودم حرف زدم البته انگلیسی که متوجه نشه!!!!! که آیا واقعا اون یه ذره هم به تو و زندگیت و مشکلاتت فکر می کنه که تو از وضعیتش ناراحت میشی؟ نه! پس رها کن لطفا!!! و اینو هزار بار برای خودم تکرار کردم تا رها کردم! حالا داداش اومده و خونه رو بهم ریخته و ابجی هم گوشه ی دنج اتاق جایی که من اونجا می شینم رو پر از خرت و پرت هاش کرده !!! دلم می خواد وسایلش رو از پنجره به بیرون پرت کنم ! :))) ولی خودمو کنترل می کنم و دارم هزار بار با خودم تکرار می کنم don't care.. حالا چرا فارسی نمیگم رها کن ول کن بیخیالش شو... انگار بار معنایی don't care سنگین تر باشه و خیلی بهتره!

ماده شوینده ی جدیدی که برای ماشین لباسشویی استفاده می کنیم به همه ی چادرهای من الکتریسیته ساکن داده!! وای راه رفتن اون بیرون سخت و طاقت فرسا شده چون هی باید خم شم و چادری که به لباسم چسبیده رو تکون بدم!!!!! حالا چرا اینو گفتم؟ دیشب در حالی که همچنان حوصله نداشتم!!!!! چادرهامو توی نرم کننده خیس دادم که بعد بدون شست و شو داخل ماشین بندازم و خشک کنم تا الکتریسته از بین بره. چون بلند شدم و این کار رو انجام دادم بعدش دلم می خواست همه ی خونه رو تمیز کنم به کارهام برسم و ... متوجه شدم وقتهایی که اصلا حوصله ندارم کافیه که قدم اول رو بردارم! اونوقت بقیه ی قدمها انجام میشن و لازم نیست در موردشون به خودم زحمت بدم!

نویسنده: خاتون نظرات:

اه!

دوشنبه سوم مهر ۱۴۰۲، 20:35

خیلی عصبانی.. خیلی ناراحت... خیلی بی حوصله...خیلی خسته...و همه ی خیلی های بد! بدنم با تمام وجودش آلارم می ده که باید برم یه سری آزمایش بدم. هیچی طبیعی نیست :)

من امروز داشتم حساب می کردم متوجه شدم حدود یک ساله که حوصله ی هیچی رو ندارم!!!!!! و اگر کاری انجام میدم. درس می خونم. امتحان می دم. ازمون شرکت می کنم. کلاس زبان می رم سرکار می رم... همش از سر اجبار و الا... واقعا حوصله ی هیچی رو ندارم و اگر همه چیز دست خودم بود بیخیال همه چیز می شدم واقعا... متوجه شدم که یک ساله من همینطوری ام :) و این غیر طبیعیه خب... این یکی از الارم های بدنم بود. مشکل روحی یا بحرانی در زندگیم دارم؟ خیر! ندارم.یه چیزهایی هست ولی من قوی تر از اونم که با این چیزها خودمو داغون کنم و روحیه مو ببازم... یعنی اینکه این بی حوصلگی و خستگی ممکنه ربطی به جسمم داشته باشه!... و واقعا این یکی از الارم های بدنِ بیچاره ی منه!

نویسنده: خاتون نظرات:

معذب!

دوشنبه سوم مهر ۱۴۰۲، 12:32

چیزی که خیلی رو مخمه اینه که توی دفتر کاری برای انجام دادن نداشته باشیم حتی حرفی هم نداشته باشیم و من نفخ داشته باشم :)))))) و هی فکر کنم آیا صدای شکم من تا میز همکارم می ره یا نه؟ و هی قیافه شو نگاه کنم و نفهمم. خیلی بده :)))))))))))) خدا براتون نیاره!

نویسنده: خاتون نظرات:

بی حوصله

یکشنبه دوم مهر ۱۴۰۲، 20:0

توی اینترنت سرچ کردم: چرا همش بی حوصله م! و نتایج مسخره بود! افسردگی، سوگ حل نشده و یه چیز دیگه که یادم نیست چی بود که هیچ کدوم به من نمی خوره !!!! :) بنابراین ربطش میدیم به بالا پایین شدن هورمون ها! و دیگر هیچ!

امروز حدود دو ساعت تو خونه تنهایی خوابیدم و نترسیدم! پیشرفت خوبیه... ولی وقتی خوشحال میشم که شب بتونم این کار رو بکنم نه روز!

خواهر از نبود مامان و بابا استفاده می کنه و تا ۱۲ شب بیرونه! و اهمیتی نمی دم! تا وقتی نیاد به من بگه کجا رفتن چی کار کردن و چی گفتن و وسط سکانس های عاشقانه دیدن با صدای بلند اسم اونو بیاره و مقایسه کنه... اهمیتی نمی دم.. در این شرایط روی مخم می ره و دوست دارم بهش بگم هر گ..هی.. دلت میخواد بخور ولی به من نگو! بعد حرفمو نگفته در درون خفه می کنم چون انقدر پارانوییدیه که فکر می کنه حسودی می کنم :) چند روز پیش با بابا داشت بحث مذهبی می کرد و عقاید مزخرف اون پسره رو می گف باید بگم ... افتضاحه.. اگر هر روز بیاد اینا رو به بابا بگه و اگر اون یارو جدی رسمی بشه و اونم تو گوش بابا بگه من باید برم گور خودمو بِکَنم دیگه!

بادوم های خام رو خواستم امروز تبدیل به بادوم شور کنم خیلی مزخرف شدن! نباید به اون سایته اعتماد می کردم. خیلیییی مزخرفه انگار روی همون بادوم های خام یه کم نمک ریختم اصلا بو داده شدنش در مزه ش مشخص نیست!

۵۰۰ هزار تومن تا پایان ماه دارم :) دیگه باید اگر خواستم در زمان ناهار و شام جایی باشم باید غذا با خودم از خونه ببرم و انقدر دست به دامن فست فود و الویه اماده و این چیزها نشم! مثلا ماه پیش گفتم اصلا اسنپ استفاده نمی کنم این ماه... بعد ۷۰۰ هزار تومن پول اسنپ داده بودم :)

تمرین های زبان بهم چشمک می زنن ولی خیلی اعصابم بهم ریخته ست و حالشونو ندارم!!!!

دیروز بود فکر کنم! نه جمعه... خواستم تاکسی سوار شم راننده کلید ماشینش رو داد بهم گفت در قفله ابجی برو باز کن بشین! تا چند تا مسافر دیگه بگیرم بیام!!!!!! و من اینطوری بودم :O

بلاخره برای اون عروسی نسبتا مختلط یه لباس بی نهایت زیبا و پوشیده و قیمت مناسب خریدم که اصلا چقدر بهم میاد و ماه شدم :) و بعد از نرقصیدن در ماه محرم و صفر یه دل سیر رقصیدم اونقدر که تا دو سه روز لنگ می زدم راه می رفتم. یعنی رحم نکردم ها :))

بابا هم کافیه اقوامشو ببینه :) یعنی رسما یه پا خاله زنک میشه‌. تا تو ماشین نشستم می دونی فلانی با مادرشوهرش چی کار کرده؟؟؟؟ بذار برات بگم! یا یه روز دیگه می دونی فلانی چه آبرو ریزی ای راه انداخته؟؟؟ بذار بگم برات!!!! :)))) حالا بار اول گفتم بابا غیبت نکن!!! بار دوم دیگه .. روم نشد بگم بار اول هم درست نبود وسط حرف زدنش یهو :)))))) خب بهش برمیخوره! چی کارررر می کردمممم.

شام زود می خورم به علت رژیم. ولی الان مثل چی گرسنمه. به سوهان های سوغاتی دوست پسر خواهر حمله کردم ولی هنوز گرسنه مه. امروز یه غذای تند درست کردم و فکر کنم تندیِ اون باعث شده هر چی خوردم درجا هضم بشه!!!! برم به داد شکمم برسم!

نویسنده: خاتون نظرات:

دومین بار..

یکشنبه دوم مهر ۱۴۰۲، 12:14
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: نور
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

شنبه یکم مهر ۱۴۰۲، 16:4
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

گل و گیاه

شنبه یکم مهر ۱۴۰۲، 11:23

تا حالا دو تا گل دارم! یکی کاکتوس آلئورای گورخری، یکی هم یه گیاه تراریوم خیلی دلبر.. جفتشون هم بهم هدیه دادن! من خودم گل و گیاه نمی خرم. چون از مُردن و خشک شدنشون ناراحت میشم! در حالی که خیلی دوست دارم :) اما جرات خریدنشو ندارم. . به هر حال بهم هدیه دادن و خیلی خوشحالم.. تجربه ی دوست داشتنی ایه.. مخصوصا که میتونی باهاشون حرف بزنی..مثلا هر روز به این گورخری که می بینم میگم خب امروز حالت چطوره؟؟ :)

حالا یکی رو آدمی بهم داده که دوسش ندارم. یکی رو آدمی که دوسش دارم! هر دو هم از اعضای خانواده :) ( فکر کنم دوسش ندارم یه کم بی رحمیه... باید بگم اکثر اوقات ازش متنفرم!)

نویسنده: خاتون نظرات:

پاییز

شنبه یکم مهر ۱۴۰۲، 9:32

اولین روز پاییز مبارکمون باشه، امیدوارم تو این پاییز:

  • اونی که هزار بار تو دیوار اگهی میکنم به خیری و خوشی فروش بره.
  • مسئله ی حوض فیروزه حل بشه و روی روال بیفته.
  • به اون شهر کوهستانی سفر کنم.
  • یه کم آدم بشم!
  • کمتر دچار مشکل مال بشم!
  • از شر اون انگل خانواده مون خلاص بشه!
  • اون اثری که قراره به جشنواره بدم تمومش کنم!
  • کتابمو تموم کنم!
  • برای آزمون قدم های بزرگ بردارم!
  • دو سایز کم کنم :)
  • مادر بشم :)))) ( که فدای سرش شش سایز اضافه کنم!)
  • عاقبت به خیر بشم بیشتر و بیشتر!

و دیگه خیلی دیگه...

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون