امان از ادمایی که فقط گوش شنوا میخوان و وقتی بعد از اینکه یک ساعت حرف زدن دو کلمه واکنش داشته باشه بهت می پرن :) اجازه بدید برچسب بزنم: دیکتاتور و خودخواه
یادداشت های عمومی
امان از ادمایی که فقط گوش شنوا میخوان و وقتی بعد از اینکه یک ساعت حرف زدن دو کلمه واکنش داشته باشه بهت می پرن :) اجازه بدید برچسب بزنم: دیکتاتور و خودخواه
دقیقا یک سال از روزی که رفتم پیش مشاور که بابت مسئله ای مشورت بگیرم میگذره! شب یلدا بود و خیابون ها حسابی شلوغ و من بعد از ساعت کاری رفتم اونجا قاعدتا ساعت ۶ و ۷ مشاوره شروع شد تا ساعت ۱۰!!!! و حدود دو میلیون تومنی هزینه م شد! چون یه جلسه ی دیگه هم رفتم. جلسه ی اول فقط داستان زندگی مو گفتم :))) در واقع اصلا مشکل خاصی نداشتم!!! واقعا نداشتم! من آدمی بودم که همیشه با همه درد و دل می کردم و اینو چند سالی بود از خودم گرفته بودم به خاطر آسیب هایی که دیدم و نیاز داشتم روبروی یکی بشینم و صفر تا صد رو از اول بگم! فقط همین!!!!
حدود ۲ میلیون تومن پول دادم که یکی به حرف هام گوش بده و نهایتش بگه خاتون شما زن خیلی قوی ای هستید باورم نمیشه آدمِ روبروم این روزها رو گذرونده و سالمه :))))) آره داشم! ما را به سخت جانی خود این گمان نبود و این حرفا :))))
جلسه ی بعد بابت توصیه شنیدن بود که حقیقتا به دردم نخورد :)) و به کار نبردم! ولی اون یک جلسه اون شب یلدا و اون احساس شنیده شدن. اینکه یکی حتی پولشم بگیره ولی پای حرفات بشینه و بعدش دیگه نبینی ش... بی نهایت برام لذت بخش بود. به هر حال اینا یاد میگیرن که لااقل ادای خوب گوش کردن رو دربیارن دیگه؟ به خدا که خیلی خوب گوش داد لذت بردم! بازم دلم می خواد :) هر چند وقت یکبار دلم میخواد مشاوره های مختلف برم به دلایل واهی فقط پول بدم درد و دل کنم و بیام بیرون ... نمی دونید که چقدر بهتر از درد و دل با دوست و آشناست...
امروز بعد از حدود دو سال ورزش کردم. بدنم در حال جیغ کشیدن بود. بیشتر از همه زانوهام... بدتر از همه مچ دستم که هیچ جون نداشت.. امیدوارم بتونم بازم قوی شون کنم. از این وضعیت خوشم نمیاد! از اینکه بدنم افت کرده خوشم نمیاد!
عطر گل محمدی... چای آویشن.. نقلِ هِل دار..خونه ی گرم.. موهای خیسم.. خیال آسوده م...تنهایی... دلم می خواست دنیا رو تو این نقطه متوقف کنم.. یا توی یه شیشه این حال رو ذخیره کنم برای روزهای سیاه. ..
خدایا بهم صبر عطا کن بتونم آبجی مو تحمل کنم. خدایا کمکم کن اون واقعا مثل یک رادیو یک بند صحبت می کنه و اصلا اهمیت نمی ده که گوش نمیدی واکنش نداری جاهای خنده دار نمی خندی و ... اصلا اهمیت نمی ده و یک بند حرف می زنه.. و بدتر از همه موضوع گفتگوش اصلا مورد علاقه ی من نیست و حتی امشب بهم استرس هم داد.. که مثلا تصمیم داشته کابینت ها رو خراب کنه وقتی که از مامان ناراحت بوده! خراب که یعنی بکوبه و بشکنه... و چرا باید بهم بگه! وای خدایا کمکم کن :( یا مثلا.. خدایا کمک کن :((( دوست ندارم بشنوم و نمی تونم بگم خفه شو لعنتی فقط خفه شو :(...
اینم امتحان این روزها.. سعی میکنم فاصله ای که آخر حرفش می افته تا موضوع بعدی که یادش بیاد. چشم هامو می بندم و فکر می کنم این حرفا و انرژی منفی شون از این گوش رفت و از اون یکی بیرون اومد نه بهش فکر می کنم نه تاثیری روی ذهنم گذاشته و امشب این جواب داد..جواب داد تا موضوع شکستن رو پیش کشید!!!!
این آبجیم همیشه ما رو بابت بلند صحبت کردن دعوا می کرد. . انقدر خودش با صدای بلند صحبت می کنه... نمی دونم چند وقته! دقت نکرده بودم... تازه متوجه شدم. اونم وقتی که داشتم صدامو ضبط می کردم و از پشت در بسته و دیوار و ... صداشو به وضوح می شنیدم و با وجود اینکه میکروفون در محیط بیرون کاملا صدای محیط و اطراف رو محو می کنه و ضبط نمی کنه. صداش داشت همزمان با صدای من ضبط میشد... متوجه شدم که بله... داد می زنه :) حالا اگه بهش بگی آروم تر... خیلی بهش برمیخوره!!! و کلا قهر می کنه و ازش یه دراما میسازه و میگه من دیگه خفه میشم خدا منو لال کنه. خدا منو بکشه من دیگه با هیچ کس تو خونه حرف نمی زنم. خیلیا ارزو دارن باهاشون حرف بزنم بی لیاقتاااا من دیگه خفه میشم!!!!! حتی ممکنه توی دهن خودشم بزنه دیگه نمی دونم تا کجا جلو می ره :))
روزهایی که 5 صبح از بیدار میشم. حالم خیلی بهتره. اما امان از روزهایی که 8 بیدار میشم. من تا 12 ظهر درگیر هستم که خودمو سرحال بیارم. هنوز خواب الو هستم. درسته 5 صبح بیدار شدن اولش سخته. حتی همون لحظه ی اول و جدا شدن از رختخواب خیلی سختههه ولی در ادامه واقعا پر از انرژی هستم! و بیشتر از روزهای دیگه فعالم..
شاید هم چون به خاطر حوض فیروزه سوار مترو میشم! برای اینکه آدمها رو می بینم. همچین حسی دارم.. یا اینکه در حال فعالیتم و راه میرم!!! نمیدونم!
اما هر چی هست... واقعیت همینه!
امروز به خاطر چای دب.ش قلب درد گرفتم :) بله من انقدر حرص خوردم که واقعا دیگه توان نداشتم اخبار رو دنبال کنم یا هی تند و تند در موردش توییت کنم! واقعا خسته شدم و یهو بریدم!!!!! و حاااااااااااااااااالم بهم خورد.... از این داستان.. از این قضیه.. واقعا بهم ریختم!!!!
اومدم خونه و هی گیتار زدم و خوندم و .. اصلا توجه نکردم که همسایه مون یه مردیه که مطلقه ست و با بجه هاش زندگی میکنه. . و ممکنه صدامو بشنوه... واقعا دلم نمیخواست به این قسمتش فکر کنم فقط به خودم اجازه دادم بی فرهنگ باشم و داد بزنم و بخونم! هیچی نتونست آرومم کنه. . .
دارم فکر میکنم اگر با یه مرد ِ مذهبی ازدواج کنم. آیا از اینکه صدامو همسایه ها ممکنه بشنون.. جلومو میگیره که نخونم؟... اگه به جای جلومو گرفتن باهام همراهی کنه و باهام بخونه خیلی حس بهتریه.. چون صدای زن همراه با زن یا مرد ِ دیگه.. گناه نیست!
توی محل کار یه دختر ِ بی روسری هست. یعنی فقط توی ساختمون به اون بزرگی همون یه دونه ست!!! بعد... خیلی جالبه... اصلا بهش نمیاد :)
قبل از این ماجراها ، خب شال سرش می کرد و نسبتا باحجاب بود خب.. اما الان نه! و اصلا بهش نمیاد.. نمیدونم.. بعضی ها چرا این کار رو میکنن...مگه به خاطر این انجام نمیدن که خوشگل تر به نظر بیان یا مثلا حس کنن که آره منم آزاد هستم و فلان و بهمان... توی این محیطی که ما هستیم. بی روسری بودن یا کمی بدحجاب بودن بدتر باعث اذیت شدن میشه و خیلی سختهههه خیلی سخت.. یه دختره دیگه بود اون اوایل پارسال امتحانش کرد. امروز داشتم نگاه می کردم یاد ِ پارسالش افتادم گفتم اینکه دیگه بیخیال ِ روسری شده بود یهو چی شد؟ ... بله محیط ِ ما بی نهایت می طلبه که روسریه سرت باشه.. چون خیلی اذیت میشی..
نمیدونم اون چرا ادامه میده
مثلا شایدم خیال میکنه که داره مبارزه میکنه :) اما با کی؟ با خودش؟ :)
بعد این موهاشو اتو می کشه و همیشه رنگ کرده.. بعد انقدر رنگ کرده که خیلی کم پشت شدن... و انقدر اتو می کشه که انگار مصنوعی هستن! اصلا یه حالت ِ عجیب ِ دوست نداشتی ای شده! :)))
دلم می خواد برم بهش بگم اینطوری اصلا بهت نمیاد. :) البته اگه برای قشنگی اینطوری می گردی. اونطوری قشنگ تر بودی!
حالا شاید رفتم گفتم..
کلا از من هم به خاطر ظاهرم وحشت داره و در حال فراره!!!!!! میگه الان این دختره با این ظاهرش یهو بهم می پره بهم چنگ میندازه :))))))))))))
۷ دقیقه صدامو ضبط کردم و حرف زدم. یهو متوجه شدم میکروفونم چیزی ضبط نکرده و یهو بی دلیل خراب شده!!!! وقتی بهش ضربه می زنم یا توی دهنم می کنم صدا داره!!!!!! ولی وقتی عین آدم باهاش برخورد می کنم صدا نداره. نمی دونم چش شده. من ۵۰۰ هزار تومن خریدم الان ۸۰۰ هزار تومنه. واقعا پول ندارم دوباره بخرم و الانم نیاز دارم صدامو باهاش ضبط کنم آی خدا چقدر حالگیری
امروز یه دختر ِ خیلی قشنگ.. با صدای گرفته و چال روی گونه ش و چشم های قهوه ای روشن و لبخند زیباش.. بیرون از مترو با من هم کلام شد.. خواستم از اینجا بگم مرسی از انرژی مثبتت دخترِ قشنگ! آخرش هم کلی دعای خوب برام کرد .. کاش منم بلد باشم:)
توی کارت پس انداز ِ مامان و بابا، پول ِ دوربینی که دلم میخواد بخرمش و منتظر سال آینده م که بتونم بخرم، هست! خیلی وسوسه برانگیزه :) برم بخرم و سال دیگه بهشون پس بدم! چون می ترسم سال دیگه به خاطر ارز، بیشتر بشه.. :) خاااتون خودتو کنترل کن چیزی از سال نمونده! امروز دقیقا 100 روز به پایان سال باقی مونده! برای من که خیلی وقته سال 1403 شروع شده. چون قسطم تموم میشه و از لحاظ مالی راحت میشم. حس میکنم کمرم شکسته زیر بار ِ این وام :) چون عملا چیزی برام نمی مونه اونم منی که نه رستوران ِ بیرون میرم. نه تفریح ِ گرونی. نه سینما نه تئاتر نه کنسرت نه رستوران.. هیچی! پاک ِ پاک
ولی خب .. بازم کم میاد! اماااااااااااااااااااا خیلی وسوسه برانگیزه! خیلی زیاد.. نمیدونم روزی چندبار میرم و دوربینه رو نگاه میکنم!
اینکه بخوام برای زندگیم یه روندی رو در نظر بگیرم فقط به خودم آسیب می زنم. چون اونطوری پیش نمی ره! هیچ وقت پیش نمی ره... مثلا بگم آره حوض فیروزه رو ... اصلا بذار حتی اینجا هم نگم... چون می دونم با نوشتن و اینکه یکی دیگه بخونه بدتر خراب میشه و دیگه همون یک درصدی که می خواست اتفاق بیفته دیگه اتفاق نمی افته!
این روزها به خاطر اعتقاداتم فحش می خورم و واکنشم؟ شدیدا خنده ست.. یعنی یه خنده ی عصبی نه.. یه خنده ی از ته دل! چون من می دونم جای درستی ایستادم بره اونی ناراحت باشه که جای درستی نایستاده.. حالا تو بیای به پدر و مادرم و خودم فحش بدی چیزی از من کم میشه؟ قطعا نه.. ولی ممنون که موجبات خنده و شادی ما را فراهم نمودید :)
نگفتم ولی بذار اینم بگم روی دلم می مونه. مدیرِ حوض فیروزه یه آدم مزخرف ِ لعنتیه... و من ازش توقع بهتری داشتم و این خرده های لعنتی.. این توقعات بیجا! کی یاد میگیرم که همه چیز از همه کس انتظار می ره مگر اینکه خلافش ثابت بشه!!!!
دلم می خواد تغییراتی توی استایلِ بیرون رفتنم بدم. مثلا مانتو عبایی های زیبایی بدوزم. هدبندهای گلدوزی شده ی هماهنگِ با اون.. تازگیا به کفش آل استار علاقمند شدم. کفشِ آل استار البته با مانتو عبایی خوب نمیشه. با مثلا شلوار دامنیِ لی .. آل استار سفید مشکی با لیِ آبی روشن یا مثلا ذغالی... با یه مانتو یا پیراهن مردونه ی ذغالی خاکستری چهارخونه... یه تیپ سنگین و نوجوانانه با چادره.. چون چهره م هم شبیه ۱۸ ساله هاست :))))))) من یه تصمیمی گرفتم تا وقتی که صورتم چروک های پیری در اون نمایان نشه. صورت و ابروهامو هرگز برنمی دارم. چون اینطوری همچنان همون ۱۸ ساله ی دبیرستانی باقی می مونم :) و آیا می تونم بگم لذت نمی برم؟ لذت نمی برم وقتی هر بار اینو یکی میگه و بعد با شنیدن سن واقعیم میگه نهههه امکان نداره؟ واو من هر بار هررر بار لذت می برم! چون من یه ۱۸ ساله با عقل ِ یه زن بالغ و نسبتا عاقل هستم و اینه که جذابه :))
دور بودن از بلاگفا اونفدر ها هم بد نیست! بعضی آدمها رو به هم نزدیک تر میکنه و بعضی ها رو از هم دورتر.. خواستم برم که درگیری های ذهنی م رو کمتر کنم اما خب کم نشد! بیشتر هم شد! :) بنابراین برگشتم. هر چند جای دیگه به صورت خیلی خصوصی در این مدت داشتم می نوشتم! ولی مخاطب هم نداشتم. کل وبلاگ رمز داره! اونطوری هم خوبه... اینطوری هم خوبه.. چی بگم!
دو ماه بود که نبودم.. چقدر زیاد..در همه ی وبلاگ هایی که داشتم هیچ وقت، بین پست هام وقفه نمی افتاد. همیشه یا یکسره می نوشتم یا یهو حذف می کردم و می رفتم و این اتفاق یکی از عجایب این سال ها بود!