زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

تو بگو حرف بزن نوبت توست!

یکشنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۳، 22:27

باشه... کسی نپرسید؟ من می پرسم.. آره من می پرسم! تو چی میخوای خاتون؟ تو چی دوست داری؟ یه بار زندگی می کنی فقط... تو چی می خوای از جون این زندگی...بگو..نوبت توئه..حرف بزن


نویسنده: خاتون نظرات:

این چند روز

چهارشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۳، 11:49

در مورد بابا دچار دوگانگی عجیبی هستم! بی نهایت ازش متنفرم و بی نهایت برام عزیزه :)
احساس جالبیه.
من باهاش بحث نمیکنم ولی اون ول کنِ ماجرا نیست.
آخر یه روز به سیم آخر میزنم و به جای بحث کردن بهش کتاب هدیه میدم. چون خوره ی کتاب هست مثل خودم.
واقعا خیلی شبیه هم هستیم.
همیشه خیال می کردم شبیه مامان هستم.
اما نقاط مشترک بیشتری با بابا دارم. نقاط مشترک ِ دوست داشتنی.
مثل همین کتاب خور بودن!کتاب خون نه ها. کتاب خور بودن!!!!
امروز قرار بود با هم بریم و یه سری کارهای اداری شو انجام بدیم ولی خواب ِ خواب بود.
آبجی میگه نه به روزایی که نباید بیدار بشه و زودتر از هممون بیدار شده و بالا سرمون نشسته و داره کتاب میخونه نه به الان که باید زود بیدار بشه و بیدار نمیشه و مجبوری اسنپ بگیری بری.
خندیدم و چیزی نگفتم!
سه سری اسنپ گرفتم تا کارهاشو انجام بدم در حالی که در رختخواب نازش زیر باد کولر خوابیده بود و من قطره های عرق از پشتم به گودی کمرم می چکید و داشتم از گرما می پختم و استرس ِ دیر سرکار رفتن هم بماند.
ناراحتم یا چی؟ نه بابا... باباست دیگه! مهم نیست... پول اسنپ رو. که خودش میده :) بقیه شم مهم نیست!
داره خرید دوربین جدی تر میشه.
عکسش رو روی صفحه ی همه چیز گذاشتم! و بلاخره مدلش رو انتخاب کردم!
هر چند برخی معتقدند همچنان ولخرجی ِ بیجاییه..
ولی یادم میاد به خریدن گیتار... اون موقع هم به نظرشون خرید بیجایی بود. ولی من با تمام وجودم میخواستم و آخرسر هم با گریه خریدم.. گریه به حال ِ خودم که خاتون ِ خر! مگه تا کی زنده ای؟ که میخوای از خودت دریغش کنی؟ که فکر کنی حس ِ اینکه بنوازی و بخونی چطور بود؟؟؟ گور ِ بابای همه چیز! بخرش..
از این احساس گریه کردم و به اولین آگهی ِ دیوار زنگ زدم و رفتم خریدمش! دقیقا به فاصله ی چند ساعت! یهو قاطی کردم و صبرم لبریز شد!
حالا هر بار که می نوازم قبلش بوش میکنم! نمیدونید چقدر بوی چوب ِ گیتار قشنگه!
حالا داره این اتفاق برای خریدن دوربین می افته!
و صداهای مزاحم چه آدمهای زنده.. چه درون ِ خودم.. که بخری که چی؟ ولخرجیه و فلان و بهمان..
حاجی اما آدم مگه چقدر زنده ست؟؟؟
...
پام از هئیت رفتن این چند روز کبود شده :) در واقع... من آدم سینه زدن و اینها.. محکم نیستم... یعنی کلا محکم نمیزنم.. نمیدونم وسط ِروصه چه بر سر من آمد... که انقدر زدم که حالا جای سر سه تا انگشتم کبود شده و همینطور جای استخوان ِ وسطِ انگشت! منم و جای 6 تا دایره کبودی روی پام!
این اتفاق قبلا توی حرم امام حسین هم افتاده بود. از در باب القبله وارد شده بود.م. چقدر هم خوب بود... زن ِ عراقی ای داشت روبروی ضریحِ توی سرداب نوحه می خوند. بعد از دو رکعت نمازی که با اشک خوندم توی دایره ی زن های عراقی نشستم و منم زدم.. وقتی برگشتم موکب کل پام سیاه شده بود...
یه حالت از خود بی خود شدنه و دست من نیست که بخوام اسمش رو خودآزاری بذارم... واقعا دست خودم نیست..
توی یه نقطه ای.. من دیگه توی دنیا نیستم و دقیقا وسط صحنه ی کربلا و عاشورا هستم و بعدش نقاط قابل تطبیقش در زمان خودمون... اینها باعث میشه کلا پرت بشم به جای دیگری... کاش امسال با همه ی سختی ها و گرماش.. باز قسمت بشه و بطلبند که برم اونجا... . کمی نفس بکشم.. و برگردم!

نویسنده: خاتون نظرات:

...

جمعه بیست و دوم تیر ۱۴۰۳، 19:56

دو روزه سر درد دارم. قطع نمیشه. با فعالیت بدتر میشه! با استراحت بهتر! اما آیا من آدمِ استراحت کنی هستم؟ خیر!

حس می کنم ناخودآگاه با بابا بداخلاق شدم و اون داره صبوری می کنه... اونقدر منو دوست داره که هیچی نمیگه در حالی که اگه یه نفر دیگه بود... واویلا بود! در حال تلاش برای اصلاح خود هستم!!! مثلا از امروز صبح شروع کردم .....!!! دلیلش رو نوشتم ولی پاک کردم چون خیلی احمقانه بود...واقعا کوچک و مسخره بود.... ولی خب منو عصبی می کرد!

امروز تازه با پدیده ای به نام کیسه ی آب گرم آشنا شدم!!! دقیقا اولین روز پریودم. وای مثل معجزه می مونه! چطور تا حالا ازش استفاده نکردم!؟ عجیبه اصلا :) واقعا حس خوبی داره. الان که دراز کشیدم و این پست رو تایپ می کنم دلم می خواست یکی برام می آوردش!!!! آما روم نمیشه از کسی بخوام توی خونه... روم نمیشه که خیلی سخته برام که برای کارهای شخصیم از کسی کمک بخوام!!!!

داشتم یه مقاله می خوندم و نوشته بود. جامعه داره دو قطبی میشه. دو قطبی که همدیگه رو دشمن می دونن! یه عده هم خب وسط هستن. ولی فاصله و نفرت بین این دو قطب اگر بهش توجه نشه باعث فاجعه میشه! چون چشمِ دیدن همو ندارن!

دیدم چقدر درسته! فاجعه شدنش رو نمی دونم. ولی این نفرت رو موافقم! آره... موافقم! چقدر هم حیوان گونه ست! گویا برای بقا می کوشند..

نویسنده: خاتون نظرات:

انتخابات

چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۳، 13:14

ببین چقدر یادم رفته زندگی کردنو! اینکه انتخابات رفته دور دوم بدجوری بهم استرس وارد کرده. این یه هفته ، یکی از بدترین هفته های عمرم بود! اصلا کلا ... زندگیم رو هواست انگار! کاش یه کم متعادل باشم!

نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۳، 13:12

چقدر مودِ فیلمبرداری سینماتیک آیفون 13 پرو خوبه!!! تا درودی دیگر بدرود! همین در حد ِ دانایی گفتم ! عمرا پول نازنین رو فقط به خاطر دوربینش بهش بدم!

نویسنده: خاتون نظرات:

روزمرگی - پست 2093 م!

دوشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۳، 15:18

چند دقیقه دیگه اون همکارم میرسه. فعلا تنهام و میتونم صدای این کیبورد عجیب غریب رو دربیارم... و کسی نگه داری چی کار میکنی؟؟؟؟!!! فیلم نگهبان شب رو دیدم. خیلی بی سر و ته تموم شد انتظار دیگه ای داشتم... نمیدونم چرا هر چی فیلم بی سر و ته هست می فرستن نماینده ی اسکار بشه از طرف ایران!!! خبر هم ندارم اصلا توی اسکار چی کار کرد ... یعنی انقدر بی نمک بود که نمیخوام سرچ کنم و بفهمم که تهش چی شد!!!!

امروز تو بانک ، دو تا آقا اومدن ، متصدی بانک بدون توجه به من، نوبت منو به اونا داد چرا ؟ چون آشناش بودن.. منم برگشتم زیر لب گفتم: بانک نیست که! وحشی خونه ست! جنگله!!! قانون نداره! :| نمیدونم شنید یا نه.. هر چی بود حقش بود. نفر دوم که اومد فرم ش رو برداره. گفتم یعنی اگه بگه خانوم ببخشید! می بخشمش.. وگرنه بمونه اون دنیا.. برگه شو برداشت و بی توجه به اینکه نوبت منو خورده در حالی که منم دیرم شده بود. گذاشت رفت!!! گفتم باشه مستر اون دنیا همو می بینیم!

حس میکنم خجالتی شدم! حس میکنم معاشرت رو فراموش کردم! به زور دیروز دو کلمه با یکی حرف زدم و تهش هم به نظرم مثل بیمارهای روانی گفتگو رو به پایان رسوندم.. خب خداحافظ! دقیقا همین شکلی گفتم. در حالی که بحث به نظرم ادامه داشت!!!!!

تا حالا دو بند که حاوی جملات رکیک و +18 بود رو حذف کردم و ادامه ی پست ننوشتم! این روزا یه کم بی ادب شدم!

بابا میگه چرا نمیای بریم رانندگی کنی؟؟؟ بیا بریم که روون بشی .. یه وقتایی ماشین رو بدم دستت!.. گفتم باشه باشه.. میام میام! هر چند رانندگی رو دوست دارم ولی از رانندگی کنار بابا بیزارم. به ادم استرس وارد میکنه. یعنی من کاملا مسلط هستم که به کسی نزنم ولی توی خیابون شلوغ هی میگه برو بزن. وایستا نکن .. بابا پدر ِ من ول کن! :| بعد مثلا اولش که یه کم مونده روون بشم میگه خیلی بد رفتی! خب نمیشد نگی بد رفتم؟ اولشه ها:| حس میکنم اعصابشو ندارم که باهاش برم.. حالا ببین دو روز دیگه می نویسم که آره رفتم! :|

بازم میگم. کاش جرات عوض کردن شغلمو داشتم.. چقدر خوب میشد دنیا...چقدر قابل تحمل تر میشد لااقل...

امروز همه ی مانتوهام کثیف بودن. یه مانتوی قدیمی مو پوشیدم. از یه بخشی تنگ شده... شاید فکر کنید در مورد شکم صحبت میکنم اما نه :))))))))))))) واقعا دارم می میرم از تنگی ش.. خوبه که زیر روسری رفته و دیده نمیشه! ولی خودم در حال عذاب کشیدنم! حس میکنم داره پوستمو زخم میکنه! از بس تنگه!

نمیدونم امسال هم میرم کربلا یا نه. ولی دوست دارم برم... واقعا همه ی اذیت شدن هاش به کنار.. اینکه به هیچ چیزی فکر نمیکنم واقعا برام خیلی لازمه... اون لحظات به هیچی فکر نمیکنم و نگران هیچی نیستم! نگران خونه.. بابا اینا.. زندگی خودم.. سرکارم.. درسم.. هیچی! انگار منم و راهی که باید برم تا به حرم برسم.. خیلی حس خوبی داره.. اینکه به چیزی فکر نکنی... خیلی خوبه. حالا اینکه گرمه و کثیفه و فلان.. کار ندارم.. با کثیفیش مشکلی ندارم. گرما هم تا وقتی منو به مرز گرمازدگی نمیرسونه باهاش مشکلی ندارم. اون لحظه که فشارم می افته و یخ میکنم رو اصلا دوست ندارم.. هنوز آقایی که بهم آب قند داد رو یادم نرفته. دید فشارم افتاده و برام اورد. فکر کردم قصدی چیزی داره :)))) زن ِ تنها دیده.. میخواد فلان و بهمان کنه.. بعدش دیدم نه... همینطوری کمک کرده محض رضای خدا.. از خودم و افکارم حجالت کشیدم واقعا :)) نمیدونم تو همه ی موقعیت ها یا تو همه ی کشورها مردای ایرانی اینطوری هستن یا نه؟ ولی توی کربلا تا زن ایرانی می بینن که مخصوصا تنها هم باشه. یه طوری رفتار میکنن انگار خواهر و مادرشونه.. یعنی یه طوری بهت توجه میکنن و احساس میکنن که باید غیرت خرج کنن که .. نمیدونم چی بگم :) واقعا اونجا خیلی ماه میشن :))))))))))))))))))

برم یه چایی بخورم! بلکه بشوره ببره... فیلم مزخرف نگهبان شب رو...

فکر کنم منم بهتر باشه مثل مفرد کد نظرات وبلاگ رو حذف کنم! اینطوری هی برنمیگردم توی وبلاگ و هزاربار مدیریت وبلاگ رو رفرش کنم که ببینم کی چی گذاشته یا حتی اصلا مفرد کجاست! اینطوری بهترم هست!

نویسنده: خاتون نظرات:

آهنگ راک

دوشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۳، 10:25

امتحاناتم بلاخره تموم شدن و دارم یه آهنگ راک رو با گیتار تمرین می کنم. خیلی دوست نداشتم انجامش بدم چون صدام بیشتر به ترانه های رپ یا عاشقانه می خوره نه اینطوری که هوااااار بکشم. خوب نمیشه زیاد.... ولی اینم یه چالشیه برای خودم. می خوام ببینم تو نت بالا چطور از پس صدام برمیام و درستش می کنم. فقط مشکلش اینه خیلی نمیشه تو اپارتمان براش تمرین کرد :) می خوام به بابا بگم و با هم بریم کوه و کمن :))))

اینم یه دلخوشی مسخره ست دیگه... برای من! زندگی رو ساده تر می کنه!

نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه دهم تیر ۱۴۰۳، 15:41

"چه کابوس بدی بود :((( یه شب آروم بودیم!"

جمله ی بالا پیش نویس بود و پست نشده بود. برای چند روز پیشه.دقیقا برای شبی که نوشتم چقدر امروز آرومم!!!! :) آره دیگه خلاصه!

چند روز پیش داشتم یه سریال عاشقانه می دیدم. دختره تمام هم و غم ش شده بود که چرا زندگی شون اینطوری شده و به پسره نمیتونه برسه و ازدواج کنن! با خودم گفتم کاش من هم فقط دغدغه م عاطفی بود! و هیچ چیز دیگری نبود!

نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه هشتم تیر ۱۴۰۳، 9:44

همونطور که بی دلیل این چند مدت عصبی و افسرده بودم. خیلی بی دلیل از دیروز جوونه ی آرامش تو قلبم سبز شده!!! حتی حسش می کنم! این منِ عجیب!

نویسنده: خاتون نظرات:

راپونزل!

چهارشنبه ششم تیر ۱۴۰۳، 22:21

چند ماهه که پشت سرم درد می کنه. تازه توجهمو جلب کرده چون نان استاپه و اصن قطع نمیشه. فکر کردم فشار خون خانوادگی تو این سن به من رسیده :) بعد فهمیدم نه... بیرون رفتنی دقیقا تو همون بخشی که درد می کنه موهامو جمع می کنم. حالا چند ماهه خیلی بلند و پرپشت شده و نمی تونم روی سرم جمع شون کنم!!!! انقدر دردش زیاده که انگار یکی کوبیده تو سرم. اولش خیال کرده بودم تو خواب سرم به جایی خورده چون دست بهش می زدم درد می کرد . حالا فهمیدم به خاطر موهامه! یه روزی یه جایی یکی که می گفت موهام سنگین شده سرم نمی کشه رو مسخره کردم! گفتم چقدر مسخره... موئه دیگه!!!! حالا می فهمم :| باید مدل بستن موهامو عوض کنم. ولی آخه خیلی گرمم میشه طور دیگه ای... مثل پتو می مونه. دلمم نمیاد کوتاه کنم. چقدر سخته :/

نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه ششم تیر ۱۴۰۳، 21:34

بزرگ شدن اینطوریه که می فهمی یه لحظه هایی هست. خودتو بلد نیستی! بلد نیستی چطور خودتو آروم کنی. بلد نیستی چطور خودتو به حرکت واداری. بلد نیستی چطور امیدوار باشی بلد نیستی چطور خوشحال باشی بلد نیستی چطور کلافه نباشی... و این بلد نبودنه گاهی یه ساعت و گاهی یک هفته طول می کشه! و نمی دونی باهاش چیکار کنی چون هر چقدر بزرگتر میشی مشکلاتت هم قد می کشن! مثلا تویی که از پسِ یه دختربچه ی دماغو که به موهات هر و هر می خندید و مسخره ت می کرد جلوی همه بچه های مدرسه... نتونستی بربیای! یا مثلا نتونستی از دختری که الکی گفت مدادمو این دزدیده بر بیای. آخه چطور میخوای با مشکلات بزرگتر روبرو بشی!؟

نویسنده: خاتون

چهارشنبه ششم تیر ۱۴۰۳، 21:29

انقدر بیزارم میاد تو اتاق بخوابه دقیقا انگار خط کش میذاره وسطش بخوابه! نه یه ذره سمت راست می ره و نه سمت چپ! یعنی هیچ جایی برای من نمیذاره که منم بخوابم! امشب هم از اون شباست ته خیلی عصبانی ام :) واقعا دلم می خواست که...

نویسنده: خاتون نظرات:

در آهنی سبز

چهارشنبه ششم تیر ۱۴۰۳، 21:28

دستگیره ی در آهنی رو توی دستم نگه داشتم به همه ی این سه سال فکر کردم و همه ش از جلوی چشمم گذشت شاید همه چیز از روزی شروع شد که این در رو باز کردم! باز کردم و واردش شدم... انگار همه چیز از اینجا این نقطه سختتر عجیب تر غافلگیرانه تر شد... شاید خدا همه ی آدمایی که این در آهنی رو میگیرن و باز می کنن اینطور امتحان می کنه... ای خاتون چت شده بود آخه... بعضی درا نباید هیچ وقت باز میشدن... شاید آزمون هم یکی از اون درا بود که نباید هیچ وقت باز میشد!... کسی چه می دونه!

نویسنده: خاتون نظرات:

بابا

چهارشنبه ششم تیر ۱۴۰۳، 21:25

وای بابا رفته روی مخم. یه ذره حریم شخصی سرش نمیشه ؛/ خب من نخوام عدد حقوقمو بگم کیو باید ببینم؟ دو ساله هیشکی تو این خونه نمی دونه من چقدر حقوق میگیرم. یه کاره منو گیر اورده میگه چقدر حقوق میگیری. میگم الحمدلله یه چیزی هست. میگه خب چقدر. میگم نمی خوام بگم. میگه یعنی به بابات نمی خوای بگی؟ با چهره ی آخه دلت میاد به من نگی و ...

من حریم خصوصی ندارم؟؟؟؟ می خوای پس فردا بپرسی کجا میری چرا میری چرا میگی چرا درد چرا زهرمار ... خب من نمی خوام راجع به یه سری چیزا کلا حرف بزنم. این کجاش سخته آخه...

یعنی انگار هیچی عوض نشده در من یه دختربچه ی لجباز ۱۷ ساله روبروی باباست که از هر رفتار و اکت بابا بیزاره!

از همه چیز عصبانی ام

نویسنده: خاتون

واقعا اصلا درک نمی کنم! نه که نخوام درک کنم. نمی تونم درک کنم!!! چطوری میشه آخه؟؟؟ چقدر این آدم پرروئه! یعنی تقصیر خودمه! وقتی که سر اون پروژه با هم هزارتا مشکل داشتیم. من چرا قبول کردم بازم همکاری کنیم؟؟؟ وای خاتون خودِ خری!

ازش می پرسم خب در مورد هزینه صحبت نکردیم که! میگه همه برای امام زمان کار می کنیم :) ای امام زمان خودش تو رو هدایت کنه چقدر تو رو داری آخه :/ من وسط این همه تشویش ذهنی کلی وقت و اعصاب و ... بذارم. اونم در حالی که کااااار دارم. از همهههه چیز بزنم یه کار تو رو انجام بدم که بعد بهم بگی همه برای امام زمان کار می کنیم :| دیوانه ای چیزی هستم؟؟؟ حالا اگر در شرایط بهتری بودم. در شرایط مالی بهتری بودم یا اینکه هیچ کار و برنامه ی دیگری هم نداشتم. و من الله توفیق بله مجانی! میگه استاد فلانی داره باهامون رایگان کار می کنه که! خیلی کنایه وار میگه تو عددی نیستی که... اون با همه استادیش مجانی کار کرد :/ وای دو روزه جوابشو ندادم. ورِ لجباز ِ کودکِ بی مسئولیتم میگه برو بزن زیر همه چیز!!!! اه

اعصابمو خورد کرد!

نویسنده: خاتون نظرات:

وسواس

یکشنبه سوم تیر ۱۴۰۳، 11:40

پاشدم برای بار هزارم می رم دستشویی! میپرسه چی شده؟ توضیح می دم. میگه وسواس از همین چیزهای کوچیک شروع میشه ها... برگرد بیا ببینم.. با کلافگی گفتم باشه صبر کن. داد زد. خاتون مگه با تو نیستم دختر بیا این طرف. گفتم حالا بذار این بار رو برم عه... بابا وسواس از همین...

تق در رو بستم و بقیه ی صداش محو شد :) بابا ولمان کن!

تازگی ها حس می کنم نه تنها در اون مورد بلکه خیلی ناهماهنگی های دیگه داره عصبیم می کنه... باید بهش اهمیت ندم تا بزرگ تر نشده!

نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه سوم تیر ۱۴۰۳، 11:37

هر بار که میگه ان شاءالله نمیرم و نوه های دختری رو هم ببینم. یه موجود سیاه ِ لعنتی قلبمو مچاله می کنه! کاش هی تکرارش نکنه.. چون من توان مقابله با این هیولاچه رو ندارم!

نویسنده: خاتون

شنبه دوم تیر ۱۴۰۳، 21:30

باید بگم برنامه ریزی ِ برم خونه غذا بخورم هم حتی... به شکست انجامید. چون رفتم خونه غذا درست کردم! می دونی؟ همینه زندگی؟ و چقدر بیزارم ازش از همین چیزهاش...

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه دوم تیر ۱۴۰۳، 20:23

کاش کابوس های ت.جا.وز تموم میشدن. هر بار می تونم فرار کنم ولی هر بار عصبی م می کنه. لعنت...هر بار به یه شکل جدید یه قصه ی جدید یه آدم غریبه ی دیگه ای که ندیدمش اصلا!

نویسنده: خاتون

شنبه دوم تیر ۱۴۰۳، 19:20

اتوبوسه نگه داشته بود نمی دونم چرا بیخودی زد روی ترمز. من که جلو کنار راننده وایستاده بودم تا کارت بزنم و برم. با ترمزش با شونه م به میله ی پشت سرش کوبیده شدم! اولش داغ بودم و گفتم اوکی اشکال نداره اما وقتی پیاده شدم از شدت درد فشارم افتاد و یخ کردم :) از اونجایی که مسخره تر از این حرفام. بیخیالی طی کردم! هنوز درد می کنه! و نمی تونم بهش دست بزنم بس که درد می کنه! نه کبود شده نه چیزی! ولی خیلی درد می کنه! چرا با این جزییات در مورد درد جسمی اینجا می نویسم؟ طوری که انگار دارم به یه دکتر میگم تا بگه چه کنم:) حاجی ما تنهاتر از این حرفاییم. اینجا نوشتن از این جزییات مسخره حس خوبی داره

نویسنده: خاتون نظرات:

ترس و ناامیدی

شنبه دوم تیر ۱۴۰۳، 14:38

مسئله اینه که من همیشه ترسیدم! من همیشه یه موجود ِ ترسیده درونم بوده که از تغییر وحشت داشته. حتی اگه شرایطی که در حال حاضر توی اون هست. باعث شده باشه که رو به جنون بره.. این رو تجربه ثابت کرده!!! یعنی شرایط طوری بوده که اگه ادامه می داشت جدی جدی تبدیل به یه ق.اتل میشدم! ولی چون از تغییر وحشت داشتم ادامه می دادم! تا اینکه مجبور شدم تغییر کنم.

یعنی تا به نقطه ی اجبار نرسم. هیچ کاری نمیکنم!این در همه ی ابعاد هست!

  • شرایطی باشه که بتونم ازدواج کنم. ازدواج نمیکنم! مگه اینکه مجبور شم! چون می ترسم.
  • شرایطش باشه که تغییر شغل بدم. چون به هر حال از شغلم ناراضی ام! ولی این کار رو نمیکنم! مگه بیرونم کنن!!!!! چون می ترسم.
  • شرایطش باشه که مستقل بشم و از خانواده جدا شم! نمیکنم چون می ترسم.
  • شرایطش باشه که مسافرت برم. نمیرم چون می ترسم!

می ترسم و می ترسم و می ترسم :)

در همین یه موجود وحشت زده به همه ی ابعاد ِ وجودی من چنبره زده!!! و نمیتونم تکون بخورم. از هر تغییری وحشت دارم. از هر تغییری.... الان درسته که چندتایی کلاس تابستونی برای تدریس برداشتم ولی میگم کاش برنمیداشتم! برداشتم که چی بشه؟ همینطوری خوبه دیگه...!!!!! و اگه مجبور نبودم و در مورد بعضی هاشون تو رودربایسی نبودم. زنگ میزدم و می گفتم ببخشید مشکلی پیش اومده و نمیام!!!!

یعنی در حال ِ حاضر ِ مسخره ی بیهوده م نشستم مثل چی!

دیروز فیلم queen و lipstick under my burkha رو نگاه کردم. وقتی که می ترسم!!! وقتی که دیگه خیلی زندگیم به طرز احمقانه ای ثابت شده. دیدن این دو تا فیلم دلمو خنک میکنه! فیلم کوئین چون دختر ِ بی نهایت ساده ای مجبور میشه تنهایی بره فرانسه!!! و اون یکی هم چون کارهای برخلاف جریان خانواده ی یکی از شخصیت ها رو دوست دارم.هر دو فیلم حس خوبی بهم میده!!!!

از اونجایی که خیلی از برنامه هام به شکست رسیدند! خیلی از برنامه ریزی هام به بن بست رسیدن. به این نقطه رسیدم که : تنها برنامه ریزی بلند مدتم اینه که رفتم خونه شام بخورم! جلوتر از اون رو نمیدونم! خدا میدونه!!!! یا برای امتحان فردا بخونم! بیشتر از این نمیدونم چیزی! و برنامه ای ندارم دیگه! از همه ی کسان و موجوداتی که باعث شدند برنامه هام به شکست برسه نهایت تشکر را دارم! الان احساس رهایی مسخره ی حیوان گونه ای دارم! که فقط درس خوندنه که از حالت حیوانیتش یه کم خارجش میکنه. و الا بخورم.. بخوابم.. و فلان! در همین حده! چون همه چیز بهم ریخته و من دیگه خسته تر از اونم که بیام برنامه بریزم که فلان کار انجام بشه.

هنوز فیلممو برای جشنواره نفرستادم. دیروز توی تی وی نگاهش میکردم. یعنی توی صفحه ی بزرگ... خیلی حس خوبی داشت... بعدش بلند شدم و وارد رویا شدم! حضار گرامی ایستاده تشویقم کردند و من پشتمو به صفحه ی تی وی کردم و ازشون تشکر کردم و برای اونها دست زدم! بعد روی صندلی پلاستیکی م نشستم و وارد خونه شدم :) با خودم میگم چه مهم... بفرستم که چی بشه اخه؟ این هم مثل جشنواره ی قبلی و قبلی و قبل تر ها.. ردش کنه.. حتی شایسته ی تقدیر هم نشه... . . اون هم فقط به خاطر خصومت های شخصی و پارتی بازی و درد و زهرمار!!! ... ولی باشه می فرستم. هر چند ... ترجیح میدم فکر نکنم قراره چیزی بهم بدن! بهتره که اینطوری فکر کنم. تا اینکه مثل ِ خیل ِ برنامه ریزی های گذشته ... رویاپردازی کنم که آره خاتون تو بلاخره برای گرفتن جایزه روی سِن میری و مجری میگه خانوم ِ فلانی بفرمایید چند جمله ای حرف بزنید.

چقدر زندگی مسخره.. احمقانه.. بیهوده ست :) متاسفانه احساسات پی ام اس امتداد داشتند.! و این موجود ِ لعنتی ِ ترسوی درون... یه روز بلاخره می کشمش... ببینید کی گفتم..یه روز همه ی ترسهامو پشت سرم میذارم...

نویسنده: خاتون نظرات:

نشدن ها و شدن های عجیب

شنبه دوم تیر ۱۴۰۳، 12:8

امروز توی آینه به صورت قاب شده م با چادر م نگاه کردم. نور ِ خورشید از پرده ی سفید ِ پنجره هم مُصرانه مهمون ِ اتاق شده بود و باعث شده بود چشمهام قهوه ای روشن با ته مایه ی عسلی دیده بشن. یهو یاد ِ همه ی ماجراهای این چند روز افتادم و به من ِ توی ِ آینه گفتم: چقدر گناه داری طفلکی... چقدر بیخودی برای خودت دردسر درست کردی..


بعدا نوشت: حالا که دارم می خونم این متن شبیه ِ اول رمان های دوزاری ِ نودهشتیا شد!

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون