شناخت
همیشه با خودم فکر می کردم خاتون، چی از همه بیشتر ناراحتش میکنه؟ همش دنبال این بودم تا کشفش کنم. چون از یه برهه ی زمانی به بعد، من دیگه من نبودم. و این منِ جدید رو اصلا نمی شناختم. دقیقا مثل دختربچه ای که به بلوغ جسمی رسیده و این اتفاقات جدید براش عجیب و تازه هستن. به همون صورت..
در واقع هیچی این خاتون رو ناراحت نمی کرد به جاش از همه چیز عصبانی میشد. یعنی قبل تر ها از همه چیز ناراحت میشدم حتی اونجایی که باید عصبانی میشدم ناراحت میشدم. همین میشد که وسط دعوا به جای داد زدن گریه می کردم! چون عمیقا ناراحت بودم. اما الان نه.. اینطوری نیست. از بی عدالتی ها در هر جامعه ای که در اون قرار دارم.. عصبانی از همه چیز.. یعنی ناراحتی ای وجود نداشت! تا چند روز پیش...
که نادیده گرفته شدم! نادیده گرفته شدن... آره همین.. اینکه خیال میکنی برای یک جمعی یک فردی.. تو مهمی! یعنی یه مسئله ی کاملا دو طرفه... و همیشه هم اینطور بوده باشه.. که دیگه جزئی از این رابطه بشه. اما یهو متوجه بشی که نه... تو رسما نادیده گرفته شدی!و انگار نیستی. انگار که اصلا خواسته های تو مهم نیستن. انگار که دردها و رنج هات مهم نیستن!اصلا نیستی... و خیال می کردی هستی!
این خیلی ناراحت کننده ست . برای خاتون این عمیقا ناراحت کننده ست! بلاخره!هر چند میدونم آخرش به احساس عصبانیت منتهی میشه اما الان.. ناراحتم.. خیلی...