امروز سایه ای که توی کوچه بود خیلی باریک بود جای دو نفر کنار هم بود با مقدار کمی فاصله!! پسره پشت سرم اومد. حواسم به این مسئله نبود. کوچه خلوت بود. به من نزدیک شد! صدای تپش قلبمو می شنیدم! گوشی زیر چادرمو چنگ زدم و با اون یکی دستم محکم کیفمو گرفتم!!! پا تند کرد و رفت! تازه متوجه ی سایه ی کوچه شدم! تا بفهمم روح از تنم رفت کلا!!! ای لعنت به این ترس! به این احساس ناامنی !