روزهایم!
دست و صورتمو شستم و سالاد الویه رو برداشتم و با ولع خوردم. بعد هم لپ تاپمو آوردم و هندزفری زدم. آخه پریروز متوجه شدم گوش دادن به آهنگ موقع برنامه نویسی باعث میشه که اصلا خسته نشم!! ! و حوصله م سرنره!
داشتم برنامه نویسی می کردم و خدا رو به خاطر این سکوت ِ صبحگاهی ای که بهم هدیه داده بود شکر می کردم. همه خواب بودن. اوی فسقلی هم سر و صداهاشو شوخی های بی نمکش نبود... هیچی نبود و سکوت ِ صبح ِ جمعه بود و خیلی لذت بخش.
صدای آهنگ رو کم کرده بودم که صدای ِ سکوت ِ خونه رو هم بشنوم!
کم کم بقیه بیدار شدن و صبحانه خوردن و آوار شدن سر اوی فسقلی که باید درست رو بخونی!
اوی فسقلی درس خوندن رو دوست نداره و حتی متنفره... من هم در سکوت به کارام می رسیدم و هنوز برنامه نویسی می کردم.
سرمو کج کردم تا اوی فسقلی رو ببینم!
زانوهاشو بغل کرده بود وسرش رو پایین انداخته بود و با انگشتهاش بازی می کرد و قیافه ی عصبی طوری داشت! انگار دلش می خواست بلند بگه نمیخوام! ولی می دونست که نمی تونه...
خنده م گرفت! تا حالا اینطوری ساکت و مظلوم ندیده بودمش!
گفتم: بح بح چقدر فلانی ساکت شده! خیلی عجیبه! اینطوری ندیده بودمش!
با یه قیافه ی آخه کی به تو گفت حرف بزنی! بهم نگاه کرد ولی باز هم هیچی نگفت!
توی اکانت فیلیموم رفتم تا ایستاده در غبار رو نگاه کنم. به مامان گفتم آیا با من فیلم می بینه؟ گفت آره!
حالا مگه میذارن؟ اوی فسقلی بلند بلند صحبت می کنه. پدرش از اون بدتر! مامان که گفته بود با من فیلم می بینه! کنارم نبود و همش بین آشپزخونه و اتاق در حال رفت و آمد و سروکله زدن با اوی فسقلی بود!
فیلم به حد ِ کافی اعصاب خورد کن و گریه دار بود!
یه بار خواستم کابل ِ HDMI رو دربیارم. مامان گفت داره می بینه. بار ِ دوم که ده دقیقه از فیلم باقی مونده بود و خیلی جاهاشو به خاطر سر و صدا نشنیده بودم. دیگه با بغض درآوردم و گفتم:
نذاشتید ببینم! به خدا من توی لپ تاپ راحتتر بودم به خاطر شما به تلویزیون زدم. اما شما هم ندیدید. چرا اذیت می کنید؟ وقتی فیلم نمی بینید . بگید نمی بینید دیگه!
گفت: فکر می کردم توی صفحه ی بزرگ بیشتر بهت خوش بگذره!!!!
گفتم: آخه با این سر و صدا؟
بغض داشت خفه م می کرد! :|
بقیه شو توی اتاق و با هندزفری و صدای زیاد توی گوشم نگاه کردم. بعد هم تحلیل ها و نقدهاشو خوندم و رسیدم به مصاحبه ای که با خانواده ش انجام دادن و کم لطفی هایی که شده.
وقتی اسمش رو سرچ کردم و عکس خودش رو دیدم. یادم افتاد من یه کتاب داشتم به اسم : متوسلیان!
و زندگینامه ش بود... و بارها اون کتاب رو خونده بودم
طی دوره ای که عقایدم به کل عوض شده بود در حالی که به این طور کتابهام می خندیدم. توی انباری پرتشون کردم!!!!
دلم می خواست همین ثانیه به انباری برم و اون کتاب رو پیدا کنم و با احترام و در آغوشم به اتاق و کتابخونه برش گردونم!!!!
اما از تنبلیم نرفتم!
بلند شدم تا برای خودم دوباره چایی بریزم. با لیوان چای دوباره به اتاق برگشتم!
گیتار رو بیرون آوردم تا تمرین کنم.
نزدیک ِ پنجره نشستم تا صداش بقیه ی اهالی ِ ساختمون رو زیاد اذیت نکنه!!!
یه کم که زدم.. خسته شدم! جمعش کردم و توی کاور گذاشتم. دوباره گوشیمو برداشتم و فیلم بعدی رو پلی کردم...
فیلم ترسناک ِ نفرین ِ پل!
وسط فیلم نگاه کردن بودم که مامان صدام زد تا کمکش کنم!
دلم می خواست هر چه فحش ِ عالم هست به خونه بدم!!! حالا پشت ِ ماشین لباس شویی تمیز نباشه دنیا به آخر میرسه؟؟؟
یه کم کمکش کردم و همینطوری هم هندزفری توی گوشم و فیلم رو می دیدم!
مامان که دید من اصلا حال ِ کمک کردن ندارم. گفت برو نمیخواد!
من هم خوشحال به اتاق برگشتم!
فیلم که تموم شد!!!
دوباره در مورد متوسلیان و اتفاقی که براش افتاد سرچ کردم که رسیدم به جان پدر کجاستی!!!
و فاجعه ی دانشگاه کابل رو دیدم...
حالم بد بود و بدتر شد...
خواهری اومد توی اتاق تا موهاشو شونه کنه! بلند گفتم این چی بود من خوندم؟؟؟؟؟
گفت چی شده و براش با چشمهای اشکی و بغض تعریف کردم!
عکس ِ گوشی ِ خونی ِ دختری که پدرش بهش پیام داده بود رو روی لاک اسکرین ِ گوشیم گذاشتم!
در همین حین دوستم زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: کی خونتونه؟
گفتم همه!
+میشه بیای پارک گوشیم مشکل داره درستش کنی؟
-چرا نمیای خونمون من متوجه نمیشم!
+میگم بقیه اذیت نشن!
-پاشو بیا حرف نزن! توی اتاق تنهام. تازه... حوصله ندارم توی این کرونا لباس بپوشم برگردم کلی ضدعفونی کنم. بیا ببینم!
+باشه اومدم
به بقیه گفتم که دوستم داره میاد. برای مامان خبر ِ افغانستان رو گفتم و اون هم نزدیک بود گریه کنه!!!
بعد توی اینستا رفتم تا یه کم این مسخره بازی های کمدین های مزخرفشو ببینم بلکه بشوره ببره!
ولی باز که لاک اسکرین ِ گوشیم رو دیدم داغم تازه..
لاک اسکرین رو فورا عوض کردم و دیگه تحملش رو نداشتم!
دوستم اومد با کوله باری از غر!!!
از خانواده ش از همه !
بلند بلند وسط هال از همه می نالید
از خواهرش . برادرش. مادرش. پدرش. . .
تنها حرفی که من گفتم این بود که : آروم باش! نفس عمیق بکش!
دیروز به خاطر قلبش دکتر رفته بود.
بعد هم که گوشیشو درست کردم رفت!
بعد که رفت وسط خونه دراز کشیده بودم. مامان گفت : چرا اونقدر نزدیک بهش نشسته بودی توی این کرونا! بدون ِ ماسک! تازه شکلاتی که بهت داد و بدون ِ اینکه ضدعفونی کنی خوردی!!!
گفتم بابا خبر نداری چند روز پیش رفته بودیم پارک! توی دل هم بودیم!
بعد توی دلم ادامه دادم! تازه ور ِ دلم کلی سیگار کشید و می دونی که توی دود ِ سیگار ، ویروس کرونا به راحتی جابجا میشه؟... اما زبان به دهان گرفتم!
کف هال دراز کشیدم و انعکاس ِ گل فرش رو روی قندون دیدم. گوشیمو برداشتم تا عکس بگیرم!
اوی فسقلی اومده میگه: وا داری چیکار میکنی؟
-هیچی عکس میگیرم
+از چی؟؟؟
-از این قندون!
خندید و رفت! به نظرش مسخره بود. انعکاسش رو توی قندون دیدم!
به کارم ادامه دادم. بعد هم دوباره توی اتاق رفتم و در رو بستم!
متوجه شدم چقدر وقتهایی که خونه هستم توی اتاقم و دور از بقیه!
دوباره اینستا گردی کردم. مامان داشت با تلفن صحبت می کرد گفتم بدید منم صحبت کنم!
گوشی رو گرفتم و آدم ِ اون طرف ِ خط شروع کرد داستان های ماورایی ِ عجیبی که توی خونه ش افتاده بود رو برام تعریف کردن و همه اون اتفاقات رو گردن ِ یک جـ ِن انداخته بود!
گوشی رو قطع کردم! دلم نمی خواست بشنوم ولی شنیده بودم!!!!
حتی می گفت درد ِ فکش به خاطر اونه.. من هم درد ِ فک داشتم!
بعد از اونهمه فیلم ترسناک دیدن! شنیدن این چیزها برام وحشتناک بود!
هی به خودم گفتم خاتون بهش فکر نکن بهش فکر نکن بهش فکر نکن!
ولی فایده نداشت!
ساعت 4 صبح از خواب پریدم. در حالی که خواب ِ مسخره ای دیده بودم...
یهو یاد ِ حرفهای اون شخص افتادم و فیلمهایی که دیدم و درد ِ فکم.. و اینکه اصلا چرا از خواب بپرم و مغزم به طور نان استاپ در حال ساختن فیلم های ترسناک بود!!! اون هم در لوکشین خونه ی خودمون!
همش بسم الله الرحمن الرحیم می گفتم وسعی می کردم آروم باشم تا بتونم جلوی خودمو بگیرم که به بغل ِ مامان پناه نبرم و یهوبیدار بشه ببینه دختر ِ خرس ِ گنده ش توی بغلش به زور خودشو جا داده!
گفتم خاتون آروم باش نیم ساعت دیگه بقیه برای نماز بیدار میشن اونوقت بخواب!!
تشنه م بود. دستشویی هم داشتم!
ولی می ترسیدم برم!
یاد ِ فیلم نفرین ِ پل افتادم که یه موجود ِ ترسناک به گوشه ی سقف چسبیده بود!
و فکر می کردم اون باید توی دستشویی ِ ما باشه!
دیگه آخرسر انقدر دستشویی داشتن فشار آورد که رفتم! و بدون ِ اینکه بترسم برگشتم!
صبح برای سرکار رفتن که بیدار شدم هنوز تمام تنم به خاطر پریروز درد می کرد! و کمرم هم گرفته بود.. تف و لعنتی به روزگار فرستادم ورفتم تا دست و صورتم رو بشورم!!!!
سرم به طرز وحشتناکی درد می کرد که مجبورم می کرد دستمو به در و دیوار بگیرم تا راه برم!!!
-بهش فکر نکن بهش فکرنکن.. الان خوب میشه! انقدر گفتم تا ولم کرد!!!
توی مسیر که داشتم می اومدم سرکار... متوجه شدم که چقدر دچار ِ حال ِ مزخرفی هستم...
اوی نازنین به طرز پررنگی! کمرنگه!!!!!
و تقریبا یادم رفته بودنش!!!
و هر چند وقتهایی هم که هست.. حرف ِ زیادی برای گفتن ندارم . . .
دلم می خواد لبه ی یه پل ِ بلند دراز بکشم در حالی که سرم روی هوا معلق هستش و به صورت ِ برعکس دنیا را نظاره کنم و روز و شب بگذرن و برن و تموم بشن . . .
