فرار!
چاره ای نداشتم. با این حالی که بهتر بود خونه می موندم. زدم بیرون! هول هولکی لباسامو پوشیدم. در خنک ترین حالت ممکن... آخه سر ظهر بود. پیراهن مردونه و شلوار خیلی خیلی گشاد و یه روسری نخی و قاعدتا چادر! نازک ترین چادری که دارم...
نمی خواستم با خانواده ای مواجه بشم که قراره خانواده مو ازم بگیرن! دیدن اونا برام مثل عذابه... همیشه همینطوره... همیشه وقتی یه داستان جدید رو می فهمم تا مدتها نمی تونم با اون شخص یا اشخاص ارتباط برقرار کنم. مثل اون وقتی که یه مدت با بابا... یه مدت مامان... یه مدت خواهرم... فاصله میگیرم... یهو از آدما فاصله میگیرم!
به مسجد محله مون رسیدم ، نزدیک اذان بود گفتم نمازمو بخونم. ولی درش بسته بود. مثل اینکه چون جمعه ها نماز جمعه هست. مسجدهای محله ها بسته ن! انقدر مسجد نمی رم که نمی دونم :)
سوار اتوبوس شدم. چقدر خنک بود نفس راحتی کشیدم. یه دختربچه حدود ۶.۷ ساله تو اتوبوس بود.. چشمهاش خیلی شبیه بچگی های من بود!
آب برداشتم بخورم. نگام می کرد. بهش خندیدم تعارف کردم. با سر گفت که نه و توی بغل مامانش غرق شد از خجالت :)
بلاخره به امامزاده رسیدم. مونده بودم چی بخورم. برم ساندویچ بخورم چه کنم... گفتم نمازمو بخونم. فقط من تو سالن بودم. که یه آقایی اومد نزدیکم! من شب بازم کابوسِ مزاحمت در تاکسی دیده بودم و هنوزم ترسش تو دلم بود... ترسیدم.. ولی نمازمو ادامه دادم! اومد و کنارم یه ساندویچ الویه گذاشت و رفت...
سلامِ نمازمو که دادم. با یه لبخند بزرگ به ساندویچ نگاه کردم. و خدا رو شکر کردم :) بعد تو خنکای امامزاده نشستم و غرقِ مطالعه بودم که یه زن ِ عجیب نزدیکم شد و گفت: من به هر کی دل سوزوندم اشتباه کردم بهم بدی کرده. دستم بشکنه به یکی کمک کنم دوباره!!!
باتعجب نگاش کردم و چیزی نگفتم و به مطالعه م ادامه دادم... دوباره اومد و گفت: خوردنی نداری؟؟!
از کیوسک ِ روزنامه فروشی، بیسکویت خریده بودم. گفتم چرا... صبر کنید.
الویه رو خورده بودم :)
دو تا برداشت و یه تعارف الکی زدم که می خوری بازم؟! گف خب باشه .. و یکی دیگه برداشت!
یه چادر گل گلی سرش بود موهای رنگ کرده ش باز بود و از یه طرف به شلخته ترین حالت ممکن بیرون بود. نمازشو خوند... و من فکر می کردم رفتارش چقدر شبیهِ خواهرِ احمقِ منه!!!! عین اونه! این رفتار عجیب و غریب که همیشه برچسب های مثبتی روش می زدم که برام قابل تحمل تر باشه...بعد تر فهمیدم که شیشه استفاده می کنه و کلا دیوونه ست و قاطی داره :) خب خداروشکر فهمیدیم که خواهرمون نخورده مسته!!!!!
تو امامزاده مراسم بود و من خیلی خوشحال ... گفتم الان شکایتمو از این خانواده ی لعنتی به امام حسین می برم... :) کی گفته کسی رو ندارم من تو رو دارم... !
نمی دونم چقدر گریه کردم و سینه زدم که تلو تلو می خوردم و داشتم می افتادم :) و کم کم میشدم شبیه اون زنایی که وسط مراسم غش می کنن :) بعدشم یه سردرد خیلی مسخره و زیاااااد و وحشتناک و غیرقابل تحمل که دیگه صدای باند آزارم می داد و هنوزم درد می کنه!!!!!
در راه برگشت تاکسی گرفتم و من و یه اقا برای یه مقصد منتظر تاکسیِ شخصیِ خطی بودیم! وقتی بلاخره یه راننده برامون وایستاد. اون اقا رو رد کرد و جلوی من گفت اره می رم! در حالی که اون مرد هم با من مسیر بود!!!!!!! در حالی که شیشه های دودی داشت! گفت تا کجا میری؟ منم رو به اون اقا گفتم تا کجا میرین؟!؟! که باز هم هم مسیر بودیم... و اون اقا رو هم سوار ماشین کردم :) حالا راننده اصرار که شما جلو بشین راحت باشی! می خواستم یه دونه بزنم تو سر اون یکی تو سر خودم! اما با اکراه نشستم گفتم خب چی میخواد بشه من که اون اقا رو سوار کردم :)
بلاخره رسیدم. اون هم تاریک ترین و دیروقت ترین حالت ممکن! برای اولین بار. از تاریکی و دیروقت بودن نترسیدم. چرا که در نمیخوام برم خونه ترین حالت ممکن بودم! خیلی آروم اروم راه رفتم خیلی با فراغ بال نوشابه ی گازدار آلبالویی خریدم که تازگیا به این نوشیدنی علاقمند شدم و بلاخره به خونه رسیدم. نیم ساعت پیش مامان گفته بود هنوز نرفتن.. بنابراین تو راه پله منتظر موندم که صدای خواهر احمقو شنیدم. بین قایم شدن و نشدن گیر کرده بودم که عقب عقب رفتم و تو راه پله قایم شدم و با خنده به خودم گفتم تو باید پلیسی جاسوسی چیزی بشی :) خیلی خوب فرار کردی :) وقتی صدای پایین رفتن اسانسور اومد به مامان زنگ زدم که آیا رفتن؟ گفت بله و پرسید کجایی؟ گفتم در رو باز کنید پشت درم :)
و بعد چون سر ظهر رفته بودم بیرون با این حالی که صبح حموم بودم. از چیزی که دوست ِ هندی م گفته بود استفاده کردم و به سبک اون دوش گرفتم!
اون روزا که باهاش در ارتباط بودم خیلی براش عجیب بود که چرا من هر روز دوش نمی گیرم و اصرار که تو عرق کردی باید بری دوش بگیری حتی اگه موهات رو نشوری!!!! .. بنابراین به سبک اون رفتم حموم و موهامو سفت بستم که خیس نشن، این طرز دوش گرفتن رو به همتون توصیه می کنم خیلی حس خوبی داره :)
بعد هم با یه گلودرد وحشتناک هول هولکی داروهامو و اسپری هامو مصرف کردم.. که فقط ۵۰ درصد دردش رو از بین برد و ۵۰ درصدش مونده! سی تی مو تو بیمارستان دولتی دادم و پولی پرداخت نکردم.. الان پول ویزیت دکتر رو ندارم که برم... وقتی این داروها که داده فقط ۵۰ درصد حالمو بهتر می کنه یعنی... نیاز به داروهای دیگری دارم لابد... ولی پول ندارم :)
بعد هم مامان یه سخنِ نژادپرستانه از اون خانواده ی لعنتی گفت.. یه خاطره ی کذایی که اونا براش تعریف کرده بودن که اره دخترشون با فلانی دوست شده با ذکر این نکته که اون دوستش هم فلان ویژگی رو که خانواده ی ما داره اونام دارن... من هم خیلی عصبی که الان یعنی چی این حرف؟؟؟؟؟ حالا اگر اون ویژگی رو نداشت چی میشد؟!؟! می خواستم سرمو به دیوار بکوبم.. بدتر از همه تایبد مامان...
لعنت به همه ی نژادپرستان و لعنت به همه ی آدمهایی که فکر می کنن رنگِ پوست، دین و مذهب ، زیبایی و زشتی... باعث تغییر ارزش وجودی انسان ها میشه...
پ.ن: وزن کم کردم و دارم از کم شدن وزنم لذت می برم :) از درشت تر شدن چشمهام و کوچیک تر شدن صورتم :) ان شاءالله قسمت همه ی نیازمندا !