زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

ت ن ه ا ی ی

پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 21:27

همه چیز دست به دست هم دادند تا من حالم حسابی گرفته بشه.. همه چیز از دوباره رفتن به اون دانشگاه کذایی شروع شد چون دقیقا همه چیز از اونجا یهو بدتر شد و بعد بهتر شد. حالا ذهنم در حال نشخوار گذشته ست اونقدر که امروز رو فقط قدم زدم ... حتی شادیِ چادرِ جدیدی که خریدم هم... نتونست کاری از پیش ببره. من فقط قدم می زدم و سعی می کردم فراموش کنم یا قانون میذاشتم آره خاتون تا سر این خیابون اجازه می دم بهش فکر کنی بعدش تمام.. ولی تموم نمیشد... همش ادامه داشت...همش ادامه داره لعنت بهش!

نیاز دارم حرفامو پیش یه غریبه بالا بیارم و بعد برم و بره دیگه نبینمش! یه بار که اینطوری شد بیخود و بی جهت رفتم مشاوره و فکر کنم حدود یک و ۵۰۰ پول دادم!!! جلسه اول اصلا نذاشتم حرف بزنه یک سره بیخودی از هر در صحبت کردم! صحبت هایی که لازم نبود بدونه یا ربطی به داستان کوچک من نداشت که بهانه ی مشاور رفتنم بود. بهانه برای حرف زدن!!! برای اینکه خیلی توی اون اتاق و روی مبل قهوه ای رنگ روبروی اون آقای نسبتا مسن با کت و شلوار قهوه ای نشستم. بیشتر از یک ساعتی که پول داده بودم. به صورت تصاعدی مبلغش بالا رفت!

الان باز هم توی اون نقطه هستم. چون اون سری نه تنها فایده ای نداشت بلکه جلسه ی دوم حرف هاش برام کسل کننده و کلیشه ای و مسخره به نظر اومد... حتی اعصابم رو بدتر بهم ریخت... یعنی می دونم من فقط..

نیاز دارم با یکی حرف بزنم... یکی که قضاوتم نکنه یکی که بعدا به روم نیاره یکی که از حرف هام سو استفاده نکنه یکی که دیگه نبینمش تا احساس نکنم چقدر ضعیفم!!!

چرا باید نزدیکِ آزمون اینطور بشه خدایا خواهش می کنم من فردا صبح حالم خوب شده باشه .. چون شب فقط الکی بیخودی این قصه رو تشدید می کنه.. فردا که روشنایی ِ صبح رو دیدم امید دارم.. که بلاخره تموم میشه.

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون