زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

روزمرگی - پست 2093 م!

دوشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۳، 15:18

چند دقیقه دیگه اون همکارم میرسه. فعلا تنهام و میتونم صدای این کیبورد عجیب غریب رو دربیارم... و کسی نگه داری چی کار میکنی؟؟؟؟!!! فیلم نگهبان شب رو دیدم. خیلی بی سر و ته تموم شد انتظار دیگه ای داشتم... نمیدونم چرا هر چی فیلم بی سر و ته هست می فرستن نماینده ی اسکار بشه از طرف ایران!!! خبر هم ندارم اصلا توی اسکار چی کار کرد ... یعنی انقدر بی نمک بود که نمیخوام سرچ کنم و بفهمم که تهش چی شد!!!!

امروز تو بانک ، دو تا آقا اومدن ، متصدی بانک بدون توجه به من، نوبت منو به اونا داد چرا ؟ چون آشناش بودن.. منم برگشتم زیر لب گفتم: بانک نیست که! وحشی خونه ست! جنگله!!! قانون نداره! :| نمیدونم شنید یا نه.. هر چی بود حقش بود. نفر دوم که اومد فرم ش رو برداره. گفتم یعنی اگه بگه خانوم ببخشید! می بخشمش.. وگرنه بمونه اون دنیا.. برگه شو برداشت و بی توجه به اینکه نوبت منو خورده در حالی که منم دیرم شده بود. گذاشت رفت!!! گفتم باشه مستر اون دنیا همو می بینیم!

حس میکنم خجالتی شدم! حس میکنم معاشرت رو فراموش کردم! به زور دیروز دو کلمه با یکی حرف زدم و تهش هم به نظرم مثل بیمارهای روانی گفتگو رو به پایان رسوندم.. خب خداحافظ! دقیقا همین شکلی گفتم. در حالی که بحث به نظرم ادامه داشت!!!!!

تا حالا دو بند که حاوی جملات رکیک و +18 بود رو حذف کردم و ادامه ی پست ننوشتم! این روزا یه کم بی ادب شدم!

بابا میگه چرا نمیای بریم رانندگی کنی؟؟؟ بیا بریم که روون بشی .. یه وقتایی ماشین رو بدم دستت!.. گفتم باشه باشه.. میام میام! هر چند رانندگی رو دوست دارم ولی از رانندگی کنار بابا بیزارم. به ادم استرس وارد میکنه. یعنی من کاملا مسلط هستم که به کسی نزنم ولی توی خیابون شلوغ هی میگه برو بزن. وایستا نکن .. بابا پدر ِ من ول کن! :| بعد مثلا اولش که یه کم مونده روون بشم میگه خیلی بد رفتی! خب نمیشد نگی بد رفتم؟ اولشه ها:| حس میکنم اعصابشو ندارم که باهاش برم.. حالا ببین دو روز دیگه می نویسم که آره رفتم! :|

بازم میگم. کاش جرات عوض کردن شغلمو داشتم.. چقدر خوب میشد دنیا...چقدر قابل تحمل تر میشد لااقل...

امروز همه ی مانتوهام کثیف بودن. یه مانتوی قدیمی مو پوشیدم. از یه بخشی تنگ شده... شاید فکر کنید در مورد شکم صحبت میکنم اما نه :))))))))))))) واقعا دارم می میرم از تنگی ش.. خوبه که زیر روسری رفته و دیده نمیشه! ولی خودم در حال عذاب کشیدنم! حس میکنم داره پوستمو زخم میکنه! از بس تنگه!

نمیدونم امسال هم میرم کربلا یا نه. ولی دوست دارم برم... واقعا همه ی اذیت شدن هاش به کنار.. اینکه به هیچ چیزی فکر نمیکنم واقعا برام خیلی لازمه... اون لحظات به هیچی فکر نمیکنم و نگران هیچی نیستم! نگران خونه.. بابا اینا.. زندگی خودم.. سرکارم.. درسم.. هیچی! انگار منم و راهی که باید برم تا به حرم برسم.. خیلی حس خوبی داره.. اینکه به چیزی فکر نکنی... خیلی خوبه. حالا اینکه گرمه و کثیفه و فلان.. کار ندارم.. با کثیفیش مشکلی ندارم. گرما هم تا وقتی منو به مرز گرمازدگی نمیرسونه باهاش مشکلی ندارم. اون لحظه که فشارم می افته و یخ میکنم رو اصلا دوست ندارم.. هنوز آقایی که بهم آب قند داد رو یادم نرفته. دید فشارم افتاده و برام اورد. فکر کردم قصدی چیزی داره :)))) زن ِ تنها دیده.. میخواد فلان و بهمان کنه.. بعدش دیدم نه... همینطوری کمک کرده محض رضای خدا.. از خودم و افکارم حجالت کشیدم واقعا :)) نمیدونم تو همه ی موقعیت ها یا تو همه ی کشورها مردای ایرانی اینطوری هستن یا نه؟ ولی توی کربلا تا زن ایرانی می بینن که مخصوصا تنها هم باشه. یه طوری رفتار میکنن انگار خواهر و مادرشونه.. یعنی یه طوری بهت توجه میکنن و احساس میکنن که باید غیرت خرج کنن که .. نمیدونم چی بگم :) واقعا اونجا خیلی ماه میشن :))))))))))))))))))

برم یه چایی بخورم! بلکه بشوره ببره... فیلم مزخرف نگهبان شب رو...

فکر کنم منم بهتر باشه مثل مفرد کد نظرات وبلاگ رو حذف کنم! اینطوری هی برنمیگردم توی وبلاگ و هزاربار مدیریت وبلاگ رو رفرش کنم که ببینم کی چی گذاشته یا حتی اصلا مفرد کجاست! اینطوری بهترم هست!

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون