زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

دوستم نداشته باش خب؟

سه شنبه دوم مرداد ۱۴۰۳، 19:52

از محبت زیادی بیزارم!!! از اینکه یکی بهم بچسبه و ابراز محبت کنه بیزارم... به نظرم غیرمنطقی و اعصاب خورد کنه! بله آدم و من یعنی. به محبت و توجه نیاز دارم. اما نه بیش از حد!مثلا اگه بخوام مثال بزنم. مثلا یکی خیلی زنگ بزنه. هر شب منتظره شب بخیر باشه. هر روز باید ببینی ش. هر بار باید بغلت کنه. هر بار حالت رو بپرسه هر بار ابراز علاقه کنه و بگه دوستت داره و فلان و چرت و پرت. تولدا و سالگردا براش بیش از حد اهمیت داشته باشه. جشن بگیره به شکل های عجیب غریب جشن بگیره. وای از سورپرایز شدن بیزارم. در خونه رو باز کنی ببینی وای همه ی کانتکت گوشی تو دعوت کرده و دارن می خونن تولدت مبارک و زهرمار! یه چیزی هوس کنی نصف شبی هم پاشه بره برات بخره! وای منتظر باشه لب تر کنی تا در حد وسع خودش انجامش بده!

شاید بگید خاتون چقدر ناشکری و کفر نعمت می کنی و فلان. ولی واقعا از محبت زیادی بیزارم. دلم می خواد یه وقتایی دیده نشم. کجا می رم. کی می خوابم. کی میام. چی دلم می خواد .... این علاقه ی مسخره ی بیش از حد. به دردِ خاتونِ لعنتیِ مثلا تا سن ۲۰ سالگی می خورد. الان که سی و خورده ای هستم. به تنهایی خودم عادت کردم. به تنها بودن. به دوست داشته نشدن! به دیده نشدن. عقایدم طوری که می خواستم و انتخاب کردم شکل گرفته. مسیر و هدف زندگی مو انتخاب کنم. اینکه یکی با محبت بی جا و حرفای مسخره سعی در تغییرش داره یا سعی در خراب کردن تنهاییم. نه! دوست ندارم. بیزارم. خیلی بیزارم!!

دلم می خواد وقتی کسی رو نیاز دارم باشه وقتی دیگه زورم به تنهاییم نمی رسه باشه. درک کنه... و بعد رها کنه بذاره بره. وقتی به اون نقطه ی تعادل رسیدم. من از محبت زیادی کم کم کسل و کم کم رو به عصبانیت و خشم می رم!

کاش واقعا ول کنه این روند مسخره رو... کاش رها کنه. من یه جا منفجر میشم یهو بی احترامی می کنم ... ای خدا.. خودت صبر بده! شکر به داده و نداده ت لااقل خودت صبر بده حالا که تو این وضعیت حال بهم زن هستم!

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون