زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

اندراحوالات آخر هفته!

شنبه سوم آذر ۱۴۰۳، 11:6

خیلی خوابم میاد. امروز کسی شرکت نیومده همه بیرون جلسه داشتن. فقط من هستم. برای همین خوابم نمی پره!!! کلی وسط شرکت تند تند راه رفتم. بلکه خوابم بپره ولی خیلی فایده نداشت! دیشب نیاز داشتم که ساعت 8 بخوابم! اما نشستم با مامان در مورد وضعیت غلط ِ آموزش و پرورش بحث کردم اینکه هیچ خروجی درستی نداره! بعدم کلی گیتار زدم و خوندم. چون ایام فاطمیه تموم شده. کلی حال داد! بعدم ده نصف شب رقصیدم!!! باید می خوابیدم!!!!! در واقع داشتم با موزیکی که ولومش خیلی پایین بود جلوی آینه می رقصیدم. بابا اومد. هی چند باری نگام کرد هی نگاشو برداشت بعد طاقتش نیومد گفت چقدر قشنگ می رقصی و خواست که با گوشیش ازم فیلم بگیره! برای همین یه کم ولوم بیشتر شد! و منم خب جوگیر شدم :))) بیش از حد رقصیدم! که فیلم قشنگ بشه! بعدم دیگه مشخصه :)))) اولش هیچی نشد و من خرسند از تحسین های پدر... متعجب از وضعیت ریه و نفس تنگی که عه.. چقدر خوب! دیگه نفس تنگی ندارم!! همیشه بعد از رقصیدن انقدر نفس کم می آوردم که انگار دارم میمیرم(به خاطر آسم) اما دیشب نه.. خوشحال که بلاخره بهتر شده.. شب منو سرفه از خواب بیدار کرد!!!!! بعدم که برای نماز صبح بیدار شدم انقدر قفسه ی سینه م درد می کرد که انگار الان سکته میکنم!!!!!!! اگر نمی دونستم درد ریوی اینطوریه و شبیه درد قلبیه.. حتما خیال می کردم رو به سکته م!!! به هر حال... اینطوری شد که دیشب اون ساعتی که باید، نخوابیدم! برای همین امروز همش دارم به یک تخت دو نفره ی نرم و خنک ِ دلپذیری فکر میکنم. توی یه اتاق با پرده های ضخیم ِ زرشکی.. و سکوت ِ مطلق.. و منی که خواب ِخوابم.. وای چقدر خوبه!!!!

اصلا چرا دارم اینا رو می نویسم... .

برای اینکه حوصله ندارم برم تکالیف ِ حوض ِ فیروزه رو انجام بدم و بفرستم. کلی تحقیق و ... روی سرم هوار شده و فقط تا نیمه ی آذر فرصت دارم! پس باید زودتر دست به کار شم.. امتحانات هم نزدیکن... بعضی کتابا رو لاشون رو هم باز نکردم! ببینم چی میگن اصن!!!

میدونستید بلاخره عید ِ 1405 توی ماه رمضون نیست!؟ ما هر عید مسافرت می رفتیم این چند سال که ماه رمضون بود نرفتیم!اما واقعا بهتر گذشت. دلم می خواست هیچ وقت این تغییر اتفاق نمی افتاد و همیشه ماه رمضون توی عید بود!!!! چون مقصد ِ مسافرت های خانوادگی مون رو اصلا دوست ندارم. کاش دیگه اون سال من خونه نباشم :) کسی چه میدونه چی میشه...

این هفته باید دکتر برم. تا ببینم چه خبر است! کلی چکاب و فلان.. حوصله ی اینم ندارم. مطبی که قراره برم منشی ش متاسفانه روسری سر نمیکنه :) منم اعصابم بهم میریزه :))) اما چاره چیست؟ حالا ببین این بار می رم بهش یه چیزی میگم بعد دعوا میشه بعد پس فردا یه فیلم میاد بیرون یه دختر چادری به یه دختر بی روسری توی یه مطب پریده.. بدونید آره اون منم!!! سری پیش که دخترعمومو اونجا بردم. خودش کِرم داشت ببخشیدها... شروع کرد بحث سیاسی کردن غیر مستقیم رو به من.. منم کم نیاوردم غیر مستقیم و با همون ولوم با دخترعموم بحث سیاسی کردم و جوابشو دادم!!!! حالا این بار معلوم نیست چه کِرمی بریزه!!!

با عرض پوزش روسری سر نکردن رو مبارزه ی مدنی و کوفت و زهرمار نمیدونم. فارغ از دین اگر از دیدگاه سیاسی هم بهش نگاه کنیم. در درجات اسفل السافلین سیاسی قرار داره بنابراین وقتی یکی شون اینطوری فاز ِ سیاست مداری و مبارزاتی میگیره نمیتونم آروم بگیرم :)) بنابراین اینطور می شود دیگر!

خب حالا که پست نوشتم و بعد از اون همه قدم زدن. خوابم پریده و بهتره اوضاع.

دارم تغییراتی رو در اخلاقم حس میکنم. کم کم داره خیلی چیزا به یه ورم گرفته میشه!!!! و این فاز ِ بیخیالی ای که نمیدونم چطور در درونم جوونه زده رو خیلی دوست دارم. کاش رشد کنه و تموم وجودم رو بگیره!

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون