نمیشه راه بی پیچ و خم
می دونم که باید بخوابم چون باید زود بیدار شم. چشمهام می سوزه و خشک شده ولی نمیبندمشون! یک نفر از خیلِ دوستام هست که خیلی بانمکه. هر وقت با همیم انقدر می خندیم که دادِ بقیه درمیاد!
هیچ حرفی رو به دل نمیگیره . راحت و بی شیله پیله ست. همه چیزو ساده میگیره... قشنگه..ماشاءالله:) با من سر کارا و تصمیماتش مشورت می کنه. مثلا در مورد انتخاب همسرش. خواستگاراش. خیلی راحت... خاتون یه نفر اومده اینطور گفته و آنطور گفته..شغلش اینه و درامدش اینه و این چیزا برام اولویته و این چیزا نیست و چه کنم و ... الان ازدواج کرده. ولی هنوز همون عزیزِ دوست داشتنی ِ قبله. من تغییر زیادی نمی بینم غیر از اینکه انگار یه ذره خانوم تر شده!
اما در کنارش نمی دونم چی ناراحتش می کنه. غصه ی چی رو می خوره.. به هر حال... آدم هر چی هم باشه تو یه نقطه ای تصمیم میگیره خودشو سانسور کنه. اینم تصمیم گرفته ناراحتی هاش رو سانسور کنه...
یادمه یه روز تو حوض فیروزه از فرط ِ فشار روانی ای که چند روزی روم بود. شدیدا سرگیجه می گرفتم اونقدر که با هر سر تکون دادنی نزدیک بود بیفتم! یا یهو فشارم می افتاد!
قبل از شروع امتحان رفتم بیرون. داشتم برمی گشتم تو کلاس. طبق معمول اون روزها فشارم افتاد یهو... خودمو به زحمت به صندلی ای ک یه متر باهام فاصله داشت رسوندم و چشامو بستم و شنیدم یکی گفت ای وای... چشامو باز کردم دیدم با نگرانی نگاه می کنه و اماده ست بیاد بگیرتم که نیفتم. خودمو جمع کردم. چون با صداش همه توجه ها سمتم جلب شد.خندیدم گعتم خوبم خوبم.. چیزیم نیست. گفتی خوبی واقعا؟ چیشدی؟ گفتم خوبم... طوری نیس...
مهربان هم هست... خدا حفظش کنه برا هر کسی که دوسش داره. کاش غصه هاشو جای خوبی ببره که آروم شه... پیش من که نمیاره... نمی تونم بگم غصه نداشته باشه. آخه مگه زندگی بدون غصه هم میشه!؟