گذر
بلاخره هفته ی سنگین با پنج تا امتحان تمام شد! و چهارتا امتحان دیگه باقی مونده که سه تاش در هفته ی آینده ست. حقیقتش باید الان می نشستم و امتحان روز شنبه رو می خوندم. چون نه پنج شنبه وقتشو دارم و نه جمعه! اما اومدم که پست بذارم!
شدیدا سرما خوردم. فقط گلودرد داره! و کمر درد!!! و دیگر هیچ! گلو درد جالبی داره که باعث میشه بهش علاقه پیدا کنم! اصلا کی به سرماخوردگی علاقه داره پس چرا برای من جالبه! واکنش های بدنم برام جالبه!!!!
امروز از پله های حوض فیروزه که پایین می اومدم. حدود 30 تا چشم کنجکاو بهم زل زدن و وقتی گفتم سلام. همه با هم گفتن سلااااااااااااام. چقدر حس خوبی داشت. آورده بودنشون که اونجا رو ببینن و یه طورایی اردو بود که بدونن برای آینده شون باید چیکار کنن. فکر کنم کلاس پنجم یا ششم بودن. کوچولوهای دوست داشتنی...!
امروز مدیرعامل بهم گیر داد که چرا دیر میای؟! نمیدونه که درس می خونم! گفتم کار پیش اومد... دلم می خواست بزنم ... لا اله الا الله...
آخه وقتی کاری با من نداری چرا برات مهمه که سر وقت بیام؟ نه که حقوق خوبی میدی ؟ آدم مزخرف!
بعد وقتی رسیدم پشت میزم و بهش زنگ زدم و پرسیدم چی کار داره؟ و بهم گفت. گوشی رو که قطع کردم گفتم همین بود؟ ر..ی.. دم . دهن.ت! خیلی عصبانی بودم :) کم پیش میاد از دهن ِ من فحش بیرون بیاد و کلا از این کار بدم میاد. اما واقعا عصبانیم کرد. خوبه که همکار نبود و راحت اینو گفتم! بعدش حس خوبی داشت!
امروز خبر بارداری یکی دیگه از دوستام رو شنیدم. همیشه این خبر باعث میشه که عمیقا برای اون فرد خوشحال بشم و عمیقا برای خودم ناراحت :) احساس دوگانه ی عجیبی ست!
گاهی هم حس میکنم شاید نکنه.. من! از اون آدمهایی بشم که بعد از زایمان دچار افسردگی میشن! چرا که همه چیز رو در این می بینم و بعدش می بینم چقدر چیز مزخرف و خسته کننده و چرتی بود! و به خاطر همین افسردگی میگیرم!!!!! باید یه کم این احساس رو متعادل کنم! به طرز دیوانه واری دلم بچه می خواد و خون چشامو گرفته :)))))))) اصلا متعادل نیست!