سرفه های نیمه شب
از شدت سرفه نمی تونم بخوابم. همینطوری بین استرسِ اینکه فردا امتحان دارم و باید به موقع بخوابم و چرا سرفه بند نمیاد و چیکارش کنم و التماسِ به خدا و بستن دهن و دماغم با روسری و ... یهو همینطوری که روسری صورتی کهنه دور گلوم بود و لیوان سنگینم تو دستم که توش آب جوش بود... پتوی نصفه و نیمه که روم بود. رو به تاریکی دیوارِ روبروم لبخند زدم!!! و استپ...توقفِ همه ی این احساسات...
چی میشه شب نخوابم و برم امتحان هم بدم؟ دنیا به آخر می رسه مگه؟ طوری نیست سرفه هام بند نیاد.. اینهمه دست و پا زدن بیخودی چیه... مگه نشسته خوابیدن چشه؟
و به محض پذیرش به طرز معجزه آسایی سرفه م بند اومد!!!
کاش توی زندگی واقعی یه وقتایی که بیخودی دارم دست و پا می زنم. همینطوری انقدر قشنگ... همه چیز رو بپذیرم و به خودم بگم تهش که چی خاتون؟ ول کن... رها کن.. لبخند بزن!
صبح نوشت: بعد از رها کردن یه کم بیدار موندم بعد که دیگه از شدت خواب سرم سبک شد. خوابیدم و تا صبح خوابیدم و بازم برام مسجل شد که بله... گاهی رها کردن خود راه حله!