زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱، 13:50

خاتون خواهش می کنم. می دونم سندروم اسکتهلم داری اما محض رضای خدا از خودت دفاع کن‌ خواهش می کنم ازت.. از اون عوضی انگل دفاع نکن... تو رو خدا

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

پنجشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۱، 20:7
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

چهارشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۱، 5:26
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

بی حوصله!

سه شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۱، 20:19

چرا حسم نمیاد برم با این اپ لعنتی سر و کله بزنم ببینم چه مرگش شده!!!! حس می کنم زبان انگلیسی رو فراموش کردم! حالا که بهش نیاز دارم یادم رفته! روزهای دیگه ی سال عین بلبل انگلیسی حرف می زدم و می فهمیدم !!! حالا چی؟ هیچی!

می خوام برم بخوابم!!! اما ساعت تازه هشت شبه!!! خیلی برای خوابیدن زوده! دلم سیب زمینی سرخ کرده می خواد ولی برای شام گوجه کبابی با نون خوردم! سریعترین نوعِ شام ! و جهت کمتر نیمرو خوردن و نخوردن ِ اون لوبیا پلوهای بدمزه که از مزه و بوش دیگه حالت تهوع دارم!!!! بقیه رفتن مسافرت و یه دیگ لوبیا پلوی بدمزه داریم!!!

غذا خوردم هزارتا چیز خوردم ولی احساس ضعف می کنم و نیاز دارم یک وعده ی دیگه غذا بخورم!!! مسخره ست!

شهریورِ امسال هم مثل پارسال دلم می خواد دراز بکشم و جان به جان آفرین تسلیم کنم تا یک مهرِ پر از استرس رو شروع کنم و تداخل آموزش و کار و تدریس داشته باشم!!! هوف!

برم یخچال رو باز کنم ببینم چی می تونه این ضعفِ لعنتی رو از بین ببره!

نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه چهاردهم شهریور ۱۴۰۱، 10:57

دارم یه دمنوش آرامبخش میخورم و سعی میکنم آروم باشم! طوری بیخیالم که انگار هزارتا قرص ِ بیخیالی خوردم! الان قیامت هم بشه برام هیچ اهمیتی نداره و این لیوان رو زمین نمیذازم!

نویسنده: خاتون نظرات:

مجموعه سفرهای تنهایی!

دوشنبه چهاردهم شهریور ۱۴۰۱، 10:47

خوش به حالت هرجایی میری هر کاری دلت بخواد میکنی!
آره خوش به حالم! همینطوری پوسته ی رویی رو ببین! و حالشو ببر!
نبین اون زیر خاتون چه مسائلی رو تحمل کرده چه روزهایی رو گذرونده که برسه به این نقطه!
نقطه ای که هنوز خودشم حس میکنه به اندازه ی کافی براش بالغ نیست!

برای هزارمین بار اینو شنیدم که خوش به حالت!

  • خوش به حالت که خانواده ت اجازه میدن! (از طرف دختری که باباش میگه دخترتنها نباید جایی بره چون براش حرف درمیارن!)
  • خوش به حالت که بابات میذاره!( از طرف دختری که باباش توی خونه رسما حبسش کرده!)
  • خوش به حالت که میتونی بری هر جا.. (از طرف دختری که ترسش اونو توی خونه حبس کرده! نه هیچ کس دیگه ای!)
  • خوش به حالت که نمی ترسی!تو دختر نیستی! مَردی هستی برای خودت! ( از طرف دختری که همیشه در حصار خانواده بوده!)
  • خوش به حالت که همه جا رو بلدی!( از طرف دختری که به خودش زحمت یادگیری نمیده!)

:| گایز! بسه واقعا .نیست؟

خدا رو شکر برای این وضعیت! ولی قبلش هم اوضاع خیلی خوب نبود. اعتمادی که یک جا از دست دادم... نزدیک بود من هم حبس بشم. هیچی بلد نبودم. جایی رو بلد نبودم.. از ترس هام. نگفتم برات؟ از ترس تنها بودن.. از ترس ت ج ا و ز .. از ترس دزدی! ... داشتن یک پدر ِ حساس که بدجوری عاشقمه و ترجیحش اینه که منو توی خونه حبس کنه که خار به دستم نره! راضی کردن همچین پدری!!!!!!!!!!! راضی کردن مادری که می گفت تو حق نداری جایی بری! نمیری خاتون!! آیا وضعیت های مشابهی نداشتم؟ یهو شد خوش به حالم ... .ملت همیشه اخرشو می بینن! نه راهی که اومدی تا برسی به اینجا

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

دوشنبه چهاردهم شهریور ۱۴۰۱، 9:47
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه چهاردهم شهریور ۱۴۰۱، 8:35

چرا باید خونه همیشه مرتب باشه؟ ظرفها شسته باشه؟ اصلا چرا من باید برای اون غذا بذارم ببره؟ رختخوابشو پهن کنم؟ چایی بدم؟؟؟ مگه خودش دس نداره؟؟؟؟ دیشب فکر کنم داشت حرف می زد تلفن رو روش قطع کردم!!!!! و گفتم رختخوابتو ننداختم چون برای خودمم ننداختم و دارم روی زمین می خوابم!!! فکر کنم ظرف غذاشو خالی برد!! هه الان سر ظهر می بینه ضایع میشه :) چرا باید کاراتو من بکنم اخه یا ما بکنیم؟ چون مذکری! سگ تو روح تو و هر چی مذکر اینطوریه : )

شدیدا تو فاز به ترک شغل و زدن تو دهن مدیرعامل شرکت هستم!!! خدا رحم کنه امروز سرکار!

نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۱، 21:50

حتی بلد نیسی آرومم کنی

نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۱، 21:49

در حالی که این مسکن لعنتی هیچ کاری با دردم نمی کرد. رفتم غذا رو توی یخچال بذارم. وقتی خواستم لامپ رو خاموش کنم دیدم کلید قرمز شده :) هیچی دیگه... انگشتمم باز داره خون میاد. بیخودی فشارش دادم یه پوستِ مرده ی بنفش روشه و زیرش خون جمع شده! هر وقت عشقش بکشه درو وا می کنه میریزه بیرون!!!

ببخشید خدا! امشب نمی تونم نمازمو بخونم! چون نمی تونم تکون بخورم دیگه از درد.. حتما هم الان خوابم می بره.. اگه بیدار بودم و خوب شده بودم. می خونم. بازم ببخشید!


پ.ن: نماز مو بلند شدم و خوندم! تازه متوجه شدم که پوست نیست. اون یه گوشت ِ مُرده ست که به زور چسبوندم به انگشتم! : | واقعا گوشتم کنده شده! زیباست!

نویسنده: خاتون نظرات:

عصبی!

یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۱، 20:54

بی توجه به اینکه دوربین های مداربسته دارن فیلممو می گیرن!
صندلی مو پرت کردم و خورد به دیوار!

یاد دوربین ها افتادم. یاد حرفی که اون زد!"میدونی برای چی این دوربین ها نصب شد؟" از روی عصبانیت نزدیک بود گریه کنم! بلند گفتم باید می گفتی! باید همون موقع بهم می گفتی لعنتی. باید می گفتی که من از این جا برم. کثافت بی همه چیز رو... عوضی ها....
و بی توجه تر! کلید رو که از در بیرون نمی اومد. با تمام زورم کشیدم و جاسوئیچی م تیکه تیکه شد و کلید، انگشت شستمو زخم کرد!
زخمی که تا ده دقیقه که توی مسیر بودم، همینطوری خون می اومد! (بزرگش کردم! یه دو تا کوچه اونطرف تر از محل کارم رفتم. دیدم هنوز داره خون میاد و مالیده شده به کف دستم!)اگر حال ِ دیگه ای بودم. باید با دیدن این زخم از حال می رفتم!!! اما سر خودم هم داد کشیدم: همچین کله ت یخ میکنه انگار تیر خوردی! یا سینه ت شکافته شده قلبت افتاده بیرون! بس کن! این زخم تو رو نمی کشه!
و کلا انگار نه انگار یهو این افت فشاره دمشو گذاشت روی کولش رفت!
آخرسر یه دستمال کاغذی استفاده شده از توی کوله م بیرون کشیدم و محکم گرفتمش. تیکه ای از پوستم که بیرون زده بودن زرتی چسبید بهش. باید کنده میشد نه که بچسبه... نباید فشارش می دادم!! : |
بعدش اومدم خونه... مامان گفت ظرف ها رو بشورم!
منم نگفتم انگشتم اینطور شده!
چی می گفتم؟ می گفتم مثل احمق ها کلید رو کشیدم!!!!؟
چسب ز خم زدم بعد روش چسب برق زدم و ظرفها رو شستم چون دستکش ها رو پیدا نکردم!!!!!!!
اعصابم همچنان خط خطیِ ! خیلی دارم خودمو کنترل می کنم :) که به کسی چیزی نگم!
مثلا داشتم فیلم می دیدم . مامان می پرید وسطش و حرف میزد و من به زور خودمو کنترل کردم که چیزی نگم!!!!
مامان رفت بیرون خواستم داد بکشم از عصبانیت بلکه چیزی ازش کم بشه! ولی .. گفتم همسایه ها چه گناهی دارن؟؟؟ آپارتمان اینطوریه دیگه!!!!!
پی ام اس قبل از پریود این بار داره چهار نعل می تازه!آفرین واقعا!
یه وقتهایی که به این کله خر بودنم نیاز دارم. یه وقتهایی که ندارمش! متاسفم واقعا! هیچ تعادلی نیست

نویسنده: خاتون نظرات:

از همه در

شنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۱، 23:16
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

حافظ میگه

شنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۱، 13:47

زیرِ شمشیرِ غمش رقص‌کُنان باید رفت

کان که شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد

#دل_آشوبم..

برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

جنون!

شنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۱، 11:29
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۱، 9:33

شیر آب همینطوری باز مونده
من دارم توی آینه لبخند میزنم
و به او فکر میکنم..
به او فکر میکنم
به او...

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

شنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۱، 9:29
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

با دستهات منو رد کن از این روزهای سیاه

شنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۱، 7:45

با کابوس از خواب پریدم. چهار تا مرد رو جلوم کشتن! بچه هاشونو ب زور نجات دادم و بردم.. مگه گریه م میاد تو خواب حالا؟؟؟ با صدای اون بیدار شدم که می گفت از دستشون دادیم.. کی از شوک بیرون میای و گریه می کنی عزیزم؟ گریه کن... نفس نفس می زدم و دخترشو تو بغلم فشار می دادم و می گفتم می دونم می دونم...

این سومین شبه به کابوس می گذره!

نویسنده: خاتون نظرات:

پرونده مامان بسته شد!

جمعه یازدهم شهریور ۱۴۰۱، 23:17

+خاتون؟

-جانم ماما

+ تو خیلی داری چیز میشی ها!

-چی؟

+خیلی داری خوب میشی دیگه... مثل فرشته ها شدی.. پر نزنی بری از پیشمون هااااا حواست باشه!

-وااااا مامان چی میگییییییی

+جدی میگم.. خیلی خوبی...

پ.ن: بازگشتِ اعتمادِ ماما به طرز زیادی! Done!

نویسنده: خاتون نظرات:

بغلم کن که من از همه خستم!

جمعه یازدهم شهریور ۱۴۰۱، 22:23

صندلی جلوییمو توی اتوبوس بغل کردم و به بیرون نگاه کردم. پنجره رو باز کردم. اول ِ صبح ِ تابستون ِ جمعه ، تهران قشنگه! چون خلوته.. تمیزه.. خنکه... ! به مامان فکر می کردم و حس می کردم رابطه مون به آخرش رسیده.. دیگه کافیه تقلا کنم که باورم کنی.. دیگه چقدر باید دست و پا بزنم.. و چقدر بیهوده... مثل کسی که داره میمیره و دست و پا میزنه..در حالی که مرگش حتمیه...

زیر لب می خوندم: فصل پریشان شدنم را ببین.. بی سر و سامان شدنم را..

آخرسر وقتی به مقصد رسیدم و خودمو تکون دادم همه ی تنم گرفته بود!

میگه تقصیر توئه.. مامانت بهت هنوز اعتماد داره و حرف بقیه براش هیچ ارزشی نداره خاتون.. خودت رفتارت رو درست کن!!! و حساسش نکن!

شایدم راست میگی.. شایدم تو درست میگی! مثل همیشه که درست می گفتی...!

خسته م...

خیلی خسته م.. . .. ممنون از این سفر.. بهش نیاز داشتم.. به اینکه به یک پدر ِ واقعی ِ همه چیزتمام.. حرفهامو بزنم و درد و دل کنم.. روبروش بشینم و بگم و بگم و بگم.. و گوش بده.. راه حل ارائه بده.. کمکم کنه.. دستمو بگیره... بغلم کنه!.. نیاز دارم.. ممنون خدا!

نویسنده: خاتون نظرات:

انقدر دوستت دارم که اصلا انصاف نیست...

جمعه یازدهم شهریور ۱۴۰۱، 22:18
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

جمعه یازدهم شهریور ۱۴۰۱، 10:14
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

اعتمادِ بر باد رفته

جمعه یازدهم شهریور ۱۴۰۱، 8:35

لعنت به تو. من دست و پا می زنم اعتمادی که خدشه دار شده رو درستش کنم تو زنگ می زنی و می رینی به همه ی تلاش های من. لعنت به تو که ول نمی کنی عوضی ... لعنت به اعتمادی که با یه تماس گه زده میشه بهش. همونجا تو مطب دکتر زنان با اون جمله ی تاریکِ مامان باید می فهمیدم پس زمینه ی ذهنش از خاتون یه دختر خرابه.‌. اونم به خاطر حرفهای تو... یه ذهنیتی که تلاش می کنه ردش کنه.. و دنبال مدرک برای باور نکردنشه... ممنون مامان! واقعا ممنون...دیگه باید چی کار کنم که نکردم؟؟

نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه دهم شهریور ۱۴۰۱، 23:36

مامان فقط بهم استرس میدی... تا حالم خوب میشه بهم استرس میدی... تو رو خدا نکن... بذار برم با خیال راحت...خدایا خودت دل این زن روآروم کن واقعا من دیگه نمی کشم!

نویسنده: خاتون نظرات:

عشق!

پنجشنبه دهم شهریور ۱۴۰۱، 9:35

توی یه خانواده ای که همه ی دختراش، با کارهاشون والدین رو آزار دادن! کارهایی با موضوع : مامان من عاشق شدم!!! .. .
حس میکنم من وظیفه ی سنگینی دارم..
به جای اون یکی عاقل باشم..
به جای اون یکی دیگه به فکر آبروشون باشم..
احساس عجیب و مسخره ایه..
از صبح دارم!
مثل حسی می مونه که دست و پاتو بسته..
یا اینکه از همه کوچیکتری اما بار سنگینی روی شونه های توئه! و همه ی بار ِ دختر خوب بودن روی شونه های توئه.. نوبت توئه که نشکنی خاتون!

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

پنجشنبه دهم شهریور ۱۴۰۱، 9:32
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

بی خوابی!

پنجشنبه دهم شهریور ۱۴۰۱، 0:13

دچار یه مسئله ی عجیب شدم که اسمشم هست! یک شب ساعت هشت می خوایم شب دیگه تا ساعت دو بیدارم!!! خیلی عجیبه!!! الان امشب اون شبه ست که خواب ندارم!‌

راست میگه من دوست دارم اوضاع خودمو بحرانی نشون بدم تا بقیه بهم توجه کنن. از توجه همه خوشم میاد اما از توجه اون بیشتر! بیشتر از همه! حتی گاهی دوست دارم خودمو یه کاری بکنم تا بهم توجه بکنه. چه می دونم! یه بلایی چیزی... لذت می برم. به معنای واقعی کلمه لذت میبرم یه طور مریض گونه ای انگار. خوشم میاد.

من از جشمهای آبی.. سبز! خوشم نمیاد. مخصوصا برای آقایون. اصلا دوست ندارم. یه طور ترسناکیه.. : ) عجیب نیست؟

و آره دوست دارم خودمو اینجا عجیب نشون بدم از اینم لذت می برم. یکی از دلایلی که دوست دارم راحتتر و آزادانه تر بنویسم همینه. همین که یک طیفی ..خواننده ی چه خاموش چه گویا!!! بدونن من عجیب غریبم! اما کی عجیب غریب نیست و کی زندگی عجیبی نداره و زندگی براش هر روز سوپرایز جدید نداره؟؟؟ هَمَه.. همه دارن!

دو هفته ی دیگه می رم مسافرت تنهایی ها.. اما از الان ذوق جمع کردن وسایلمو دارم. ولم کنی از امروز می بندم!!!!

طرف گفت میشه با هم بیشتر آشنا بشیم؟ از این جمله هم لذت می برم. این جمله چه در دوران تجرد و چه در دوران تاهل، جمله ایست که می تونه باز هم لذت بخش باشه.اینکه تو دوست داشتنی و جذاب هسی. هنوز! و خواستنی : )

نویسنده: خاتون نظرات:

درد ِ مانده در گلو!

سه شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۱، 12:11

با خودم فکر کردم چند وقته که آزادانه توی وبلاگم حرف نزدم!
امروز که داشتم وبلاگ یکی از دوستای قدیمی مو می خوندم. دوستای قدیمی ِ وبلاگی...
دیدم چقدر دلم میخواد از شرِّ این پست های رمزدار ِ لعنتی خلاص بشم
و آزادانه وراحت بگم...
همه چیز رو بگم. ... بنویسم..
کامنت های بد.. خوب... آزاردهنده... نصیحت و ... بگیرم!
بخونم!
اسم این مرض چیه!؟

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

سه شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۱، 11:5
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

احساساتی!

یکشنبه ششم شهریور ۱۴۰۱، 10:40

جلوی تابلوی تزکیه ی فرشچیان ایستادم و به زور گریه مو کنترل کردم! چطور میتونه به تابلو منو انقدر احساساتی کنه؟؟؟ انگار که یه فیلم غم انگیز دیدم و باهاش همذات پنداری کردم!
اونم فقط یه تابلوی نقاشی!!!!!! کنترل کردم چون کسایی که همراهم بودن خیال می کردن خاتون چش شده! یهو!
کی می تونه درک کنه این تابلو با من چه کرددددد؟

همکارم از زیر کار خودش در رفت. به من حواله کرد! با قیافه ای که از صدتا فحش بدتر بود کارشو انجام دادم. هیچی آرومم نمی کرد. خیلی وقت بود به خاطر اینکه شخصیتم زیر و رو شده اینطور وقتها نمیتونستم خودمو آروم کنم! هندزفری مو زدم. همینطوری که کارشو می کردم. یه آهنگ ِ عربی ِ ملایم توی گوشهام پخش میشد و عصبانیتم؟؟؟
محو شد رفت . . .

نویسنده: خاتون نظرات:

پنجشنبه سوم شهریور ۱۴۰۱، 22:42

به روی کسی نمیارم اما مث سگ از این سفرِ تنهایی می ترسم : )

نویسنده: خاتون نظرات:
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون