زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

آپدیت

یکشنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۳، 9:58

خیلی وقت بود در مورد اوی فسقلی ننوشته بودم. الان برچسب ش رو توی وبلاگم دیدم . گفتم یه آپدیت بزنم. تو مدرسه دعوا کرده، یه پسره بهش پریده معلوم نیست چی گفته، اینم پسره رو گرفته تا می خورده زده!!! خوبه که طوری نزده دیه لازم بشه! :| بعد مدیر هم نه گذاشته و نه برداشته زده زیر گوشش . اینم از مدرسه بیرون زده و نشسته کنار خیابون به گریه کردن! نتیجه ش این شد که نزدیک بود باباش با مدیر دعوا کنه که من تا حالا دست روی بچه م بلند نکردم شما به چه حقی بچه ی منو زدی؟! خلاصه با معذرت خواهی مدیریت به پایان رسید!!

فکر می کنم این بچه کم کم داره رفتارهاش به خشونت کشیده میشه. متاسفانه در محله ای زندگی میکنه که این چیزها از عادی ترین مسائله!! کاش یکی از این وضعیت نجاتش بده! هیچ آدمی از بدو تولد آدم ِ اهل خشونت و دعوایی نمیشه.. آدمی که خدایی نکرده پاش به زندان برسه نمیشه.. اکثر اینها به محیط و شیوه ی تربیت بستگی داره..

تا همین چند وقت پیش شاید یک سال پیش مادرش بهم گفت از حق خودش دفاع نمیکنه کسی سرش داد بزنه کلا فریز میشه و تکون نمی خوره! می خوام ببرمش پیش روانشناس. اینطوری دوام نمیاره!!! فکر کنم به جای بردن پیش روانشناس تصمیم گرفته خودش درستش کنه که باعث شده از اونطرف بوم بیفته! دیگه زیادی از خودش دفاع میکنه! :|

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

یک موجود بی تربیت دو پا

سه شنبه هفتم شهریور ۱۴۰۲، 10:2

دیروز اوی فسقلی دوبار مورد عنایت بنده قرار گرفت :) یک بار وقتی شوخی مسخره ای کرد. چیزی دستش بود دستشو زدم و اون وسیله پرت شد.. بار بعدی هم شوخی مسخره تری کرد و دستشو محکم گرفتم و نگه داشتم گفتم ببین نگاه نمی کنم کیت اینجاست چنان می زنمت فلانی چنان می زنمت که نفهمی از کجا خوردی :)))))

اوی فسقلی متاسفانه بی نهایت بی تربیت بی ادب سخن چین دو بهم زن، دروغگو بی شخصیت و همه ی بی ها شده... و وقتی در فضای بیرون خونه هستیم این بی ادبی ش بیشتر مشخص میشه. مثلا تو مغازه جلوی ادم های غریبه و ... خیلی بی تربیته.. منم که تحمل بچه ی بی تربیت رو ندارم. و چرا باید تحمل کنم؟ اولا بچه ی خودم نیست دوما تربیتش دست من نیست که بهش توضیح بدم و وقت بذارم حالیش کنم سوما به من کلا ربطی نداره!!!!!

ولی دیگه متاسفانه وقتی مثل دیروز که عصبانی هم هستم خودم، رفتارهاشو می بینم نمی تونم تحمل کنم و رو به خشونت فیزیکی میارم. البته نزدم که... تهدید کردم :))))

خب باشه! هر چقدر اون همه ی بی ها رو داره رفتار منم درست نبود... اما خیلی حقش بود! من هم گناه دارم چرا باید اونو تحمل کنم!؟ و این چه شرایط مزخرفیه که باید تحملش کنم و سکوت کنم؟

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

فسقلیون

دوشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۲، 9:36

خیلی خوابم میاد. اوی فسقلی پسرخاله هاش هم اومدن و دیگه نمیشه شلوغی شونو تحمل کرد و از طرفی یه بار باهاشون بازی کردم حالا هر بار برای بازی با من ذوق دارن اونقدر که یهو گفتم باشه فقط یه سری. شروع کردن قِر دادن که اخجون آبجی خاتون هم اومد :| بعد هم برای من قهرمان بازی درمیارن منو نجات می دن که نسوزم :) یه اوضاعی... تا ۱۲ شب هم جیک جیک شون دنیا رو برداشته!!! و من اون وسط سعی می کنم تمرین های زبانمو بنویسم!!! که ننوشتم!!!! حالا اصرار که نپرید چون طبقه ی پایینی شاکی میشه... رو اعصاب بودن این بخش هم هست... خونه ی مادربزرگ ها بااااید ویلایی و حیاط دار باشه و الا اینطوری میشه.. و این خیلی بده!

الانم خیلی زیاد خوابم میاد. چون هر شب داریم دیر می خوابیم!


پ.ن: موقع بازی کردن با بچه ها خواستم فرار کنم کف پام محکم خورد به کمد. هنوزم درد می کنه :) دختره ی گنده! بازیت چی بود :)))) خیلی لذت بخش و فرح بخشه نمی دونید که :)))

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۲، 9:16

قهرمان زندگی شون اقای الف شده. کسی که با همه دعوا داره... دعوای شدید.. نه که فکر کنی مثلا چهارتا فحش می ده و بیخیال میشه. طرف رو لت و پار می کنه و گاها بیمارستانیش می کنه(سر همین نزدیک بود بیفته زندان... ولی رضایت گرفتن... به طرز وحشیانه ای طرف رو تا حد مرگ سلاخی کرده بود! طوری که وقتی من گوش می دادم چی کار کرده و ندیده بودم حالم بد میشد اما اون می خندید...) ! و زود هم عصبانی میشه زود از کوره در می ره. یه مدت هم بوکس کار می کرده و خوب بلده مشت بزنه و خوب دفاع کنه! طوری از این ادم صحبت می کنه انگار یه ابرقهرمانه... متاسفم که کسی گوش نداد روح لطیف و هنرمندانه و مهربان این بچه... آخر رسید به این وضعیت.... معلوم نیست بزرگ بشه پدر مادرش از کجا باید جمعش کنن.. فقط خدا کمکش کنه!

کاش اطراف بچه های من همچین آدمهایی نباشه یا اگر هست بیاد با من حرف بزنه قبل از اینکه توی ذهنش از اون یه بت بسازه و بپرستدش!

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

عصبانیت

شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۲، 10:3

به خاطر مشق نوشتن های دیروز خیلی گردنم درد می کنه! با این حالی که پشت میز بودم نه روی زمین!!! از صبح افتادم به عطسه و ابریزش بینی و گلو درد... همش به خاطر قطع کردن داروهاست! هر چند اهمیتی نمی دم!! خواهرم قراره مدتی از دوست پسر نامحترمش جدا بمونه و فقط با تماس تصویری در ارتباطند. از الان اخلاقش غیرقابل تحمل شده و اصلا نمیشه یه کلمه باهاش حرف زد! فورا بهت می پره و حمله می کنه!!! کاش من از اینا نباشم که عصبانیتمو سر بقیه خالی میکنم. کاش یاد بگیرم!!!

پریروز بود فکر کنم. اوی فسقلی وسط بازی من دست زد به گوشیم در یه لحظه سه تا جونی که سیو کرده بودم پرید و باختم. خیلی بد بود!!!!! در لحظه خیلی عصبانیم کرد. دستمو اوردم بالا که بزنمش! تو هوا دستمو نگه داشتم و مشت کردم. بعد با همون دست صورتمو گرفتم اسمشو بردم گفتم فلانی فلانی فلانی چیکار کردی... اونم به جای اینکه بترسه یا متوجه موقعیت بشه یا عصبانیت منو درک کنه!!! شروع کرد به خندیدن که هه هه هه باختی!:/ منم بدتر عصبانیتی که سعی داشتم کمش کنم یهو شعله ور شد و همون مشت بالا رفت و با تمام قدرت به کف زمین خورد!!! و صدای وحشتناکی داد و بعد با قیافه ی اژدهای آماده ی اتش پراکندن نگاش کردم و گفتم وقتی میگم دست نزن..دست نزن! و یهو بچه در خوردش فرو رفت و تا اخر شب نه بهم نگاه کرد نه باهام حرف زد و شونصد متر ازم فاصله گرفت :) اگه همچین رفتاری با بچه ی خودمم داشته باشم چی؟ اگه سر چیزای احمقانه عصبانی بشم سر اون خالی کنم چی؟ از روان بچه چی می مونه!!!! یاد میگیره زود عصبانی بشه سر چیزای احمقانه و وقتی عصبانی میشه مشت حواله ی در و دیوار و زمین و ... بکنه!!! چه بد!!!

کاش یاد بگیرم!

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۲، 18:57

چقدر خوبه بچه ها از ۸ سال به بعدشون... دیگه خیلی می فهمن و دیگه اذیت نمی کنن. شیطنت نمی کنن و متوجه میشن که به چی دست بزنن و به چی دست نزنن!!! خیلی خوبه اینطوری و لازم نیست همه چیز رو قایم کنی دست نزنن چون اجازه میگیرن. ممنونم اوی فسقلی که انقدر پسر خوبی شدی و انقدر مودبی و الا این روزهای اعصاب خورد کن باید با تو هم سر و کله می زدم مهمون ناخونده!... و ممنون که اومدی تو اتاق که گیتار زدنم رو تماشا کنی. از ترانه های مرگبار به خاطر تو به ترانه های شاد تری شیفت شدم و کانالم عوض شد!!!

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

روزهای آخر سال

دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۹، 10:38
نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه ششم بهمن ۱۳۹۹، 10:39

خب بله من خاتون هستم یه دختر فوقِ معمولی و این قصه ی منه!!! هر بار توی خونه دعوا و یا بحثی پیش میاد کسی که این وسط مغزش هنگ می کنه منم! می پرسین چرا؟ برای اینکه این طرفِ دعوا منو یه گوشه صدا می کنه و از اون یکی طرف گله و شکایت می کنه و منتظر تایید منه! اون یکی طرف دعوا هم منو صدا می کنه و از اون یکی میگه!!! و من متوجه ی سوتفاهم مسخره ی بین شون میشم! اما اجبارا سکوت می کنم. لابد باز هم می پرسین چرا!؟ چون سری های قبل که سکوت نکردم و سعی کردم مشکل رو حل کنم. فقط انرژی خودم از بین رفته و این دو طرف دعوا، دوباره چهار روز بعد درگیر سوتفاهم جدیدی شدن! پس خودمو کنار کشیدم و می کشم.. اما هر بار از حرفهای مسخره ای که هر کدوم بهم میگن زجر می کشم! دیروز خواهری متوجه رفتار بدش با پدر گرامی شده بود و داشت به من می گف که اشتباه کرده ، پشت کابینت بودم . اون بی وقفه به حرف زدن  ادامه می داد، سرمو بالا کردم رو به آسمون گفتم خدایا مرا برهان!!! عجب گیری کردیم! یکی این میگه دو تا اون میگه بعد متوجه اشتباهشون میشن عذرخواهی نمی کنن! اصلا به من چه. از پشت کابینت بیرون اومدم و لیوان چاییم رو توی سینک گذاشتم و به حرفهای خواهری سر تکون دادم! 

چند روز پیش هر چقدر هم جلوی خودمو میگیرم یه جاش در می ره و می لنگه..مثلا بهش گفتم بابا احترام رو خیلی دوست داره، بهش احترام بذار تاییدش کن! برات ماه رو میاره! یا گفتم چقدر خودتو درگیر مسائل بقیه می کنی کم خودت بدبختی و درگیری نداری؟... باید سکوت می کردم. باید بیشتر از این حرفها سکوت کردن رو یاد بگیرم. هر چند حرفهامو تایید کرد اما می دونم تاثیری توی رفتارش نخواهد داشت. فقط منم که بعد از هزاران انفجار در درونم. یه جمله بهش گفتم از این گوشش رفته از اون یکی بیرون اومده!!!

شارژر لپ تاپم سوخته و حس می کنم دنیا متوقف شده. همه ی کارهام با اون بود!

دیروز خواهری هم گفت که تمیز ریتم گیتار رو نمی زنم. حرفی که اون استاد توی اینستاگرام بهم گفت باید فکری کنم و بیشتر تمرین کنم.

چند ماه پیش که سخت درگیر تمرین بودم اوی فسقلی اومد کنارم نشست گفت چرا انقدر تمرین می کنی که چی بشه؟؟؟ در حالی که چیزی در درونم فرو ریخت! ولی خودمو نباختم و بهش گفتم چون حس خوبی بهم می ده چون آرام بخشه..چون لذت بخشه. چون این کار رو دوست دارم. اما هزاران بار از خودم پرسیدم که چی بشه؟ طوری جدی تمرین می کنی انگار کنسرتی چیزی داری و باید بهش برسی! واقعا وقت گذاشتن برای چیزهایی که دوست داری انجام بدی هر چند به جایی نرسن.. از نظر بچه ها یه کم عجیبه... البته که بعدش پاشو توی یه کفش کرد و گفت من هم گیتار می خوام و وقتی در مورد بابانوئل براش توضیح دادم گفت بیا درخت کاج بخریم و من آرزومو بنویسم که گیتار می خوام بعد بابانوئل صبح زیر درخت برام گیتار گذاشته باشه... هر چقدر بهش گفتم این یه افسانه ست و حقیقت نداره. بابا نوئل وجود نداره. اما توی ذهن کودکانه ش نمی رف و خیال می کرد باید کاج باشه تا بابانوئل بیاد تا گیتار داشته باشه... امان از بچه ها :)

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

جدال ِ عقل و دل. ..

سه شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۹، 22:36
نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه شانزدهم آبان ۱۳۹۹، 13:47

داشتم تمرین می کردم!
اوی فسقلی به تماشا نشسته بود!
برای بارِ دهم!! بله برای بار ِ دهم! حرکت رو تکرار کردم و اوی فسقلی گفت: وقتی نمی تونی بیخیالش شو!
گفتم:هیچ چیزی توی دنیا غیرممکن نیست!!!با تلاش کردن آدم به همه جا می رسه! کافیه تلاش کنی! زود به خودت نگی که بیخیال شو! نمیشه! کی گفته نمیشه؟ هر بار هر حرکت ِ جدید رو همینقدر تمرین کردم و در آخر شده!!
بعد از پنج بار تکرار ِ حرکت.. و نشدنش!!!گفت: من که گفتم نمیشه! ولش کن خسته م کردی!!!
من هم عصبانی شدم! انگشت ِ اشاره مو بلند کردم و به حالت ِ تهدید تکون دادم و گفتم: فقط یک بار دیگه.. یک بار ِ دیگه بگی نمی تونی! نمی ذارم اینجا توی اتاق پیشم بشینی باید بری بیرون!
+آخه نمی تونی
واقعا کنترلمو از دست دادم ... خستگی ِ تکرار ِ حرکت یک طرف... موج ِ منفی ای که از اون جثه ی کوچیک اندازه ی یک خروار سمتم پرت میشد یک طرف ِ دیگه!!!
از لباسش گرفتم و تا جلوی در روی زمین کشیدمش (یه فاصله ی دو متری!)!!!!!! گفتم: برو بیرون! گفتم برو بیرون!
+ببخشید غلط کردم!
-گفتم برو بیرون! زود!
و بیرونش کردم!
مثل ِ سری های پیش که بهش می گفتم یه کاری رو نکن!!!!!!! و اون هی تکرار می کرد نشد.. فهمید این خاتون، یک هیولای عصبانیه که هر کاری ازش برمیاد!!!!!!!!
تا بیرون رفت.. 80 درصد از حرکت رو تونستم انجام بدم...
گاهی وقتها یه انرژی ِ منفی می تونه تو رو به سمت نشدن سوق بده!
کاش میشد یقه ی همه ی انرژی منفی های زندگی مونو بگیریم و به بیرون پرتشون کنیم!
برای همینه که تلاش کردن هامو از همه مخفی میکنم و در نهایت نتیجه رو بهشون نشون می دم.. نتیجه ای که نمی دونن پشتش چه تلاشی بوده . . . 
و بهتر که نمی دونن و ندیدن.!
بیش از حد عصبانی شدم. قبول دارم...
و یه واکنش  ِ افتضاح ِ حیوان صفتانه بود!
آدم با بچه ای که یک سوم ِ خودش وزن داره... اینطور رفتار نمیکنه!!!!!
ولی کنترلمو از دست دادم!
این روزها که خیلی هم عصبانی هستم و رفتارم یه طور ِ معلق واری مثل روزهای نوجوانی ِ .... و تکلیف ِ خیلی چیزها با خودم مشخص نیست!
با دیدن ِ اوی فسقلی میگم: من هیچ گاه بچه دار هم نخواهم شد! چون یه موجود ِ کثافط ِ مزاحم ِ عوضی ِ ...
و با خودم میگم چطور خانواده م و مادرم منو بزرگ کردن! خب همه ی بچه ها همینطورن....
و شاید هم ... تربیت داریم تا تربیت!!!!
شاید باورتون نشه بعد از این رفتارم. خیلی راحت و ریلکس باهام صحبت می کرد و انگار چیزی نشده...
چون یک آدم ِ احمق تر از من.....اون رو توی انباری.. در حالی که لباس نداره. کتک میزنه!... و این حرکت ِ من براش مثل ِ یه قلقلک بود! و فقط کمی ترسید چون یهو پریدم بهش... مثل ِ یه زامبی ِ وحشی
هر چند این توجیهات... دلیل نمیشه که بگم رفتارم درسته...
رفتار ِ من هم غلط بود. . .
و می پذیرم!

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

آموزش نقاشی ^_^

چهارشنبه هفتم آبان ۱۳۹۹، 13:46

اوی فسقلی باز هم در خانه ی ما می باشد. این بار برای مدت طولانی تری!
دوباره شاهد ِ قصه های من و اوی فسقلی هستید!
دیروز بهش نقاشی یاد دادم...
خدای من..
چقدر نقاشی کشیدن با بچه ها لذت بخشه!
چرا واقعا به ذهن ِ خودم نرسیده بود که به بچه ها آموزش ِ نقاشی بدم!!!!!
چقدر ذوق می کنن وقتی یه نقاشی به پایان می رسه.. انگار به توانایی ِ دستهاشون برای کشیدن ِ همچین نقاشی هایی اعتماد نداشته باشن!
فقط کافیه نقاشی رو براشون ساده کنی!
تبدیل به یک سری خط و اشکال!
اونوقت نتیجه ای که به دست میاد
حتی خود ِ من رو هم شگفت زده کرد :)))))
الان این قسمت تبدیل به یک آرزو شد!
آموزش ِ نقاشی به کودکان ِ زیر ِ 10 سال *_*

+به اوی فسقلی ، گیتار هم یاد دادم! در عرض ِ دو روز ، یک ریتم رو نواخت! یا این بچه باهوشه یا من معلم ِ خوبی هستم یا هر دو  :)))

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

این داستان: فیلم هندی!

چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۹، 9:19

در حالِ شیطونی کردن با اوی فسقلی بودم و خونه رو روی سرمون گذاشته بودیم
مامانش اومد که ما رو بزنه! اول سراغ اوی فسقلی رف و یکی شتلق بهش زد! البته نه خیلی محکم!!
بعد گفت میرم خاتون رو بزنم!
من جیغ زنان ( برای خنده) به اتاق فرار کرده بودم!!!
اوی فسقلی دوید و مامانش رو رد کرد و بین من و مامانش ایستاد تا مامانش دستش رو بالا برد، توی هوا دست ِ مامانش رو گرفت و گفت: نمی ذارم خاتون رو بزنی! حق نداری بزنی :)) - عین این فیلم هندیا!!  حالا هیکل ِ مامانش، چهاربرابر ِ خودشه :)))
آه من الهی قربونت برم بچه جان!
نمیشد همیشه بودی؟؟از اول بودی؟
بین من و این دنیای لعنتی وامیستادی؟ نمیذاشتی منو بزنه . . . 

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

که شاید دنیا جای بهتری برای زندگی بشه. . .

پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۹، 9:21

یه چیزی از ظهر روی مغزم راه میرفت..
حس می کردم من مسئولم!!! مسئولیت دارم!!! هر چند بهم گفت به تو ربطی نداره... تربیت ِ اوی فسقلی به تو هیچ ربطی نداره.. بچه ی تو که نیست.. . 
ولی حس می کردم مقابل تمام دخترانی که قراره وقتی بزرگ شد و باهاشون روبرو شد... مسئولم.. هر چند مسئولیتی کوچک...
ذهن بچه پر از افکار مرد سالارانه بود....
خودم هم متوجه ی این مسئله شده بودم! اولش حرص می خوردم و به همه می گفتم که این چه طرز تربیت ِ بچه ست!!! این چه رفتارهاییه این داره... ولی بعدش دیگه برام جنبه ی فان پیدا کرد!!!
دیشب دلمو به دریا زدم!
وقتی اومد توی اتاق کنارم بشینه.. سعی کردم یه چیزهایی رو بهش یاد بدم... تمام سعیمو کردم که ساده بگم.. تا ساده متوجه بشه.. مثال بزنم...
در مورد کار ِ توی خونه که فقط وظیفه ی زن نیست.. باهاش صحبت کردم! این روزها باباش هم کاری میکنه این مسئله رو متوجه بشه.. که زن ها نوکر ِ تو نیستن! و خب راحت این مسئله رو متوجه شد و رفتم سراغ بعدی!
اینکه حق نداره به یه دختر بگه باید چی بپوشه!!! کی بیاد خونه! ... شنیده بود که یکی .. به خاطر اینکه خواهرزاده ش بدون چادر بیرون رفته بود، حسابی اون دختر 15 ساله رو کتک زده بود.. شاید هم حتی شاهد این ماجرا بوده باشه متاسفانه..براش همون مثال رو زدم! گفتم به نظرت چیکار باید می کرد؟ به نظرت کار درستی کرد؟؟؟ گفت نه! گفتم خب چی می گفت؟
گفت مثلا باید با عصبانیت می گفت که برو چادرت رو سر کن!!! 
واقعا از واکنشش دلم لرزید! ولی خودمو نباختم!!! بعد منتظر ِ تایید من شد!! که درست گفتم ؟؟؟؟
گفتم مممممم یه کم درست یه کم غلط می دونی چرا؟؟
گفت چرا؟؟؟
گفتم خب ... اولا که به اون ربطی نداشته... اون کی باشه که به خواهرزاده ش بگه چی بپوشه و چی نپوشه! اصلا شاید اون دوست داره لخت بره بیرون!!! :|
از خنده غش کرد! 
گفتم جدی میگم!!! اگر خیلی ناراحت بود! می تونست بره به مامان و بابای اون دختر بگه .. اولا که بهش ربطی نداره! اما اگه خیلی اذیت میشد. میرفت به مثلا مامانش می گفت. فلانی بدون چادر رفته بیرون. اگر به نظرتون کار اشتباهی کرده. بهش بگید... به نظر من زشته این کار! 
مثلا ها! ... ولی کلا نباید چیزی می گفت! 
از جوابی که بهم داد راضی شدم.. اوی فسقلی ِ باهوش ِ من گفت: آره .. اصلا مگه صاحب ِ اونه؟؟؟؟ که بهش بگه چی بپوشه چی نپوشه؟ چی کار کنه.. چی کار نکنه؟؟؟؟
-منم همینو میگم.. فقط مامان و بابا حق دارن به آدم بگن چه کاری بده.. چه کاری خوبه!! 
بعد هم سعی کردم بهش بگم... هیچ کس رو نباید زد.. باید با حرف همه چیز رو حل کرد!!! اونم یه خانوم رو که اصلا نباید زد.. خیلی زشته! خیلی کار بدیه.. یه پسر ِ اقایی مثل تو! یه پسر ِ خوبی مثل تو! یه دختر رو بزنه! خیلی کار بدیه... 
نزدیک به نیم ساعت در اتاق رو بسته بودم و در مورد خیلی چیزها باهاش صحبت کردم. تمام رفتارهایی که ازش دیده بودم. رفتارهایی که شاید الان برای ما خنده دار باشه.. اما فردا ازش یه مسئله ی بزرگ ِ ترسناک بیرون میاد...
نمیدونم چقدر فایده داشت... اصلا .. داشت؟
ولی .. لااقل.. پس فردا اگر... دختری رو آزار داد... اگر یه هیولا شد!! با خودم بگم.. من وظیفه مو انجام دادم! :(
...
خدا عاقبت هممونو به خیر کنه!

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

که یادم بمونه! که عصبانیتمو کنترل کنم!

سه شنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۹، 13:53

اولین بار بود همچین واکنش  ِ بدی از من میدید! در حالی که هر چی فحش عالم بود با بغض به من داد و به شکم روی مبل دراز کشید و بی صدا گریه کرد!!!
اولش دلم خنک شد! :|
اما یک ساعت بعد! انقدر خودخوری کردم.. انقدر خودمو سرزنش کردم.. انقدر .. که دلم می خواست سرم رو به دیوار بکوبم!
هی گفتم خاتون! اون بچه ست یه کاری کرد! تو چه مرگت زده؟ گناه تو که بزرگتر از اون شد! چرا خودت رو کنترل نکردی؟ بعد از اینکه مُردی این صحنه رو برات پلی کنن درد و رنج ِ اونو درک کنی و بچشی... اگه تو جای اون بودی...
انقدر گفتم و گفتم... که رفتم کنارش نشستم...
اصلا انگار نه انگار.. با من می گفت و می خندید...
شاید هر کس دیگه ای بود می گفت بچه ست دیگه! یادش رفته!!!! ولش کن نگم..
ولی گفتم!
-دردت گرفت؟
+اوهوم!
انقدر آروم گفت که نشنیدم!
-چی؟؟
+میگم آآآآآآآآره دردم گرفت!
- منو می بخشی؟؟
در سکوت به گوشی و بازی ای که می کرد خیره شده بود!
+ببخشید دیگه!
-بااشه بخشیدمممممممم! ولی دفعه ی آخرت باشه :))
+تو هم دفعه ی آخرت باشه با مادرجون اونطوری صحبت میکنی! اما کار ِ منم اشتباه بود. بخشیدی دیگه؟
-آره!
+پس بده برات امتیاز جمع کنم! شهر رو نجات بدی!
-هورااااااااااااااااااا!

 

پ.ن: نزدمش که :))) هولش دادم! خودشو شُل گرفته بود با زانو جفت پا خورد زمین! 

پ.ن1: حالا تا دو روز بعدش هر چی بهش می گفتم ، فسقلی ِ پررو بهم می گفت، بخشیدمت دیگه پررو نشو!!! خخخخ
 

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

کوشا همش می پرسه :)))))

سه شنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۹، 13:44

هر کاری می کردن ، نمی تونستن ساکتش کنن! 
سوتش رو گذاشته بود توی دهنش و با تمام قدرت سوت میزد!!! هر کسی بهش می گفت نزن.. گوش نمیداد. تهدید و اینا هم فایده نداشت!
به خیال کودکانه ش ، وقتی هواپیماها رد میشن ، وقتی سوت بزنه. متوجه ی حضورش میشن!!!
چشمهامو بستم و بیست سال به عقب برگشتم:
+وای هواپیما ببین
-آره کجا داره میره
+نمیدونم
-هـــــــــــــــی ما اینجااااااااااااااااییممممممممممممممم خداحااااااااااااااافظظظظظ
+آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهای
دو تا دختربچه که داشتن بالا و پایین می پریدن و یه محل رو روی سرشون گذاشته بودن!!!
...
خنده م گرفت، چشمهامو باز کردم و توی اتاق رفتم!
-نزن دیگه! سر ظهره
+میزنم! دوست دارم
-اونا صداتو نمی شنون!
+چرا می شنون! ولی میدونی چیه؟ چون باید برن فرودگاه نمیان پیش ِ من! و الا به خاطر من می اومدن پایین!
بین شک و تردید اینکه خیال کودکانه شو خراب کنم یا نکنم بودم که تصمیم گرفتم خرابش کنم :)
-اونا اصلا تو رو نمی بینن! تو رو یه نقطه ی ریز می بینن . اونا کنار ابرها هستن و ساکته ساکته اون بالا. صدات به اون بالا نمیرسه
+می رسه
-بذار بهت یه فیلم نشون بدم تا بفهمی
چهارزانو نشست و با چشمهای کنجکاوش منتظر من شد!
توی گوگل نوشتم : پرواز هواپیما از داخل کابین
اولین فیلم رو براش پلی کردم...
بعد از اینکه موقع نگاه کردن کلی سوال کرد!!!!! و فیلم تموم شد گفتم دیگه سوت میزنی؟؟؟
-نه نمیزنم! آخه اونا که نمی شنون! خیلی بالان! منو یه نقطه می بینن! پیش ابران!
انگار که برنده ی جنگ باشم فاتحانه از اتاق بیرون اومدم و گفتم: دیگه سوت نمیزنه :) متوجه شد اونا نمی شنون!!!
از اتاق داد زد: آره دیدم! می دونی؟؟؟ اوناااااااا ما رو مثل یه نقطه می بینن! انقدر که بالان... صدای ما رو نمی شنون! حتی من رو هم نمی بینن!

اینطور وقتها دلم میخواد مادر بشم :)

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

جنتلمن ِ کوچک ِ من!

جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۹، 21:38

دیشب داییش بهش پول داده بود، توی ماشین بودیم که یهو باباش گفت واااااااای اون پول داره و میخواد ما رو بستنی مهمون کنه! هممون با هم که آخجون! ایول. دمت گرم! چه کیفی میده بستنی!!!
منتظر عکس العملش بودیم که چی میگه!
به ذوق ِ هممون نگاه کرد و گفت: بله! برای همتون می خرم! یه جا نگه دار! مغازه پیدا کن! برای همتون بستنی می خرم!
بعد قیافه ای شبیه این جنتلمن ها گرفت که همه رو به یه ضیاااافت بزرگ دعوت کردن!!!

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

^_^

جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۹، 21:38

+یه لحظه برو اونطرف دارم تعریف میکنم!
-اصلا برو دیگه من نه گوش میدم نه باهات حرف میزنم!
+اشکال نداره، خاتون تو گوش کننن!
بعد نشسته با ذوق برای من تعریف میکنه که بیرون رفتنی چه اتفاقاتی افتاده. 
بعد دوباره اونی که اوی فسقلی بهش گفت باهات حرف نمیزنم رو صدا زد! و اون گفت: باهات حرف نمیزنم!
مادربزرگش بهش میگه آروم که: بهش بگو.. ببخشید. شوخی کردم من دوستت دارم
پچ پچ کنان میگه: چی بگم؟ ببخشید بعد؟
-دوستت دارم دیگه این کار رو نمیکنم. شوخی کردم
+ببخشید دوستت دارم شوخی کردم آره؟
-آره همینو بگو!
+باااشه!!

آیا نباید قورتش داد؟؟؟؟

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۹، 21:31

داشت با ترانه ی مورد علاقه ش می رقصید و کنار باباش روی صندلی جلوی ماشین نشسته بود.
به من که جدی نگاهش می کردم نگاه کرد! ببینه چی کار میکنم!!!
خجالت کشید به رقصیدن ادامه بده!
نگاهش کردم و بعد یهو، منم مثل اون شروع کردم رقصیدن!
از خنده روی صندلی غش کرد!!
بعد صدای خنده هامون از ترانه بلندتر شدددد!

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

آشپزی با اوی فسقلی!

پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۹، 9:16

داشتم با خستگی پاهام کنار می اومدم و با مایه ی پکوره کلنجار می رفتم که سرو کله ش پیدا شد! 
با خودم گفتم آخ الان این فسقلی منو خسته تر میکنه! انقدر که فضولی میکنه!!!!
+چی کار میکنی ؟
-دارم پکوره درست میکنم
+چی؟؟؟
-پکوووره!
+آخ جون منم میخوام!
اومد و کنارم نشست، الک رو برداشت! بعد هم لیوان ِ آب رو... من رو تهدید به ریختن ِ آب کرد!!!! به توصیه ی بابا که گفته بود اگر توجه نکنی بیخیال میشه! توجه نکردم و گذاشت سر جاش!
+بسه دیگه چقدر هم میزنی! بیا بخوریم!!!! 
-نمیشه که الان، باید اینا رو بپزیم!!
+ولش کن همینطوری بخورییییم!
بلند شدم و قابلمه رو گذاشتم و میخواستم سرخ کنم!
اومد روی اپن کنار گاز نشست و قاشق توی ظرف رو برداشت! 
+بذار برات هم بزنم!
-دستت درد نکنه عزیزم
بعد هم با قاشق برام برمی داشت و به دستم میداد تا گوله شون کنم و توی روغن بذارم..
نمی تونم بگم چقدر لذت بخش بود!
همیشه این کلیپ ها رو که می دیدم، بچه ها توی آشپزی یا کیک پزی کمک می کردن با خودم می گفتم، این فقط یه ظاهر ِ قشنگ از ماجراست! کی میتونه با یه بچه توی آشپزخونه اون هم! سر و کله بزنه و اینقدر زیبا و دوست داشتنی باشه!! 
اما واقعا..
انقدر بهم چسبید که .. نمیدونم چطور باید بنویسم!
از مایه ی پکوره زیاد توی دستم می ذاشت و من الکی یه متر می پریدم که وااااااای این چیهههه برای پختن این یه دیگ لازم دارم نه این قابلمه ی کوچولوووو! بعد اون غش می کرد از خنده!
بعد کم می داد!
می گفتم این دیگه چیههههه خیلی کمهه و باز هم شونه هامو می دادم بالا و یه حالت ِ خنده داری می شدم و دوباره از خنده غش می کرد!!!!
حواسم نبود و در حال بازی باهاش بودم که نزدیک بود پکوره ها بسوزه. گفتم ای واااای داره می سوزه..
جیغ زد و گفت واااااااااااااااااااااای داره می سوزههههههههههههههههههههههههههه
مامانم از اون طرف داد زد داد نزنید ساعت 10 و نیم شبه! عه!
رو به مامانم گفت: آخه نمیدونی که! داره می سوزه! مگه میشه داد نزد؟؟؟؟
با اون چشم های درشت و بی نظیرش زل میزد به من و می گفت : بسه یا بازم توی قاشق بهت بدم؟
و من نمی دونستم حواسمو به اندازه ی مایه جمع کنم یا به اون چشمهای قشنگش...

شب وقتی داشتم می خوابیدم.. همش بهش فکر می کردم و غرق ِ لذت می شدم...
دقیقا دیروز قبل از این کارها.. کلوچه خورد و خونه رو پر از کلوچه کرد! ! رفتم بالا سرش وایستادم و میگم بزنمت؟؟؟؟ :))) 
دهنش پر از کلوچه بود انگشتش رو آورده بالا که صبر کن! 
وقتی که خورد میگه : خب بفرمایید!!الان سوالتون رو دوباره بگید تا من توضیح بدم!!!!!
-برای چی کلوچه ها رو، روی فرش ریختی؟
+من نریختم! من داشتم می خوردم. خیلی توی دهنم پر شد و از دهنم ریخت بیرون! چون یهو سیر شدم و سیری  م یهو روی فرش ریخت!!! 
و همه ی اینها رو طوری به من می گفت که انگار داره یه بحث جدی میکنه!! خنده مو به زور کنترل می کردم!! ! که مامان به دادم رسید که برو فلان چیز رو بیار. تا پشتم رو بهش کردم ریز ریز می خندیدم!!!

واقعا گاهی وقتها میخوام این بچه رو درسته قورت بدم :)))
بعضی وقتها هم می خوام بزنم لهش کنم :)))))

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

گفتگو با اوی هشت ساله!! :)

پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۳۹۹، 13:30

اوی هشت ساله: تو عروسکت رو دوست داری؟
من: آره دوسش دارم!
+عروسکت قشنگه؟
(فکر میکنم) -زشته!
+پس چرا دوسش داری؟
-مگه آدم نمی تونه زشت ها رو دوست داشته باشه؟
+نه.. من زشت ها رو دوست ندارم! 
-اما من دوست دارم!
+من یه دختره رو دوست دارم!! عاشق شدم!
-عاشق شدی؟؟؟؟
+آره!  می رفتم مغازه چند بار دیدمش! انقدر خوشگله! انقدر قشنگه! از تو هم نازتره!
(ته دلم قنج می رود که معیار زیبایی برایش من هستم!!!از من قشنگ تر و ناز تر ! یعنی من از نظرش زیبا هستم )
می خندم!
-به خودشم گفتی؟
+آره بهش گفتم! گفتم من هر وقت بزرگ بشم میام خواستگاریت و میخوام باهات ازدواج کنم!
-خب چی گفت؟
+گفت نمیشه!
-ای وای آخه چرا؟
+گفت باید برم با پدرم صحبت کنم!
-بعدش چی شد؟
+رفت به باباش گفت!!!!
-باباش چی گفت؟
+گفت باشه بیا کی از تو بهتر!!
-قبول کرد؟؟؟؟ البته حق هم داره کی رو پیدا کنه از تو بهتر. پسر به این ماهی! خوش تیپی! 
+آره قبول کرد انقدر خوشحال شدیم!ما با زنم خونه هم داریم!
-زنم؟؟؟؟
+آره دیگه زنم!
-دمِ گوشت رو بیار!
+چی؟
(پچ پچ می کنند)
-نگو زنم بگو دوست دخترم
+عه زشته! خب زنمه! بی ادب! چرا بگم دوست دخترم؟!؟!؟!؟!؟
-آخه هنوز ازدواج نکردید
+باشه دوست دخترم
(بلند می گوید!)
+من با دوست دخترم خونه هم داریم! بچه هم داریم حتی!
-بچه؟؟ 
رو به بقیه: بدتر شد که میگه با دوست دخترم بچه داریم!!!
+میگم اگه اون زنم نیست دوست دخترمه! باید به بچه مون چی بگم؟؟ 
(هنگ میکنم ! ) خخخخ
-دوسش داری؟
+خیلی زیاد.. خیلی دوسش دارم. عاشقشم.
-همکلاسیته؟
+آره!
-اسمش چیه؟
+گفته به کسی نگم!
رو به پدرش میگم: به شما گفته بود؟؟؟ سر تکون می ده و میگه نه! و می خنده!
رو به بابا که تازه رسیده میگم: بیا ببین این فسقلی داره چی میگه! عاشق شده!!
پدر: عاشق شده؟؟؟ توووو؟
+آره مگه من چمه!
پدر: آخه تو.. با این قدت.. با اون.. لا اله الا الله! چی بگم به تو من!
+تازه باباشم قبول کرده ! قراره ازدواج کنیم! 
پدر: با باباش صحبت کردی؟
+آآآآآره دیگه حرف زدیم! همه چیز تموم شده! دیگه زنمه
پدر: لااقل بیار برات من عقد بخونم!!!اینطوری نگو زنم!
رو به پدرش: بابا من چند سالمه؟؟؟
پدرش: 8!
+خب ما هنوز کوچیک هستیم الان عقد نمی کنیم! باید بزرگ بشیم!
-بیا عزیزم. بیا باید حروف الفبا رو خوب یاد بگیری. درسهات رو خوب بخونی. با سواد باشی. اینطوری نمیشه که.. باید خوب درس بخونی!
+گیر نده!
-راست میگم
مادر لامپ را خاموش میکند!
مادر: وقت خوابه بسه دیگه!!! 
+عه مامان بزرگ دارم صحبت میکنم!
پدرش: کم خالی ببند بگیر بخواب!
+به خدا دروغ نمیگم. دوسش دارم
هممون با هم: باااااااااشه بگیر بخوااااااااااااب!

امان از این دهه نودی ها :)))

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون