خب بله من خاتون هستم یه دختر فوقِ معمولی و این قصه ی منه!!! هر بار توی خونه دعوا و یا بحثی پیش میاد کسی که این وسط مغزش هنگ می کنه منم! می پرسین چرا؟ برای اینکه این طرفِ دعوا منو یه گوشه صدا می کنه و از اون یکی طرف گله و شکایت می کنه و منتظر تایید منه! اون یکی طرف دعوا هم منو صدا می کنه و از اون یکی میگه!!! و من متوجه ی سوتفاهم مسخره ی بین شون میشم! اما اجبارا سکوت می کنم. لابد باز هم می پرسین چرا!؟ چون سری های قبل که سکوت نکردم و سعی کردم مشکل رو حل کنم. فقط انرژی خودم از بین رفته و این دو طرف دعوا، دوباره چهار روز بعد درگیر سوتفاهم جدیدی شدن! پس خودمو کنار کشیدم و می کشم.. اما هر بار از حرفهای مسخره ای که هر کدوم بهم میگن زجر می کشم! دیروز خواهری متوجه رفتار بدش با پدر گرامی شده بود و داشت به من می گف که اشتباه کرده ، پشت کابینت بودم . اون بی وقفه به حرف زدن ادامه می داد، سرمو بالا کردم رو به آسمون گفتم خدایا مرا برهان!!! عجب گیری کردیم! یکی این میگه دو تا اون میگه بعد متوجه اشتباهشون میشن عذرخواهی نمی کنن! اصلا به من چه. از پشت کابینت بیرون اومدم و لیوان چاییم رو توی سینک گذاشتم و به حرفهای خواهری سر تکون دادم!
چند روز پیش هر چقدر هم جلوی خودمو میگیرم یه جاش در می ره و می لنگه..مثلا بهش گفتم بابا احترام رو خیلی دوست داره، بهش احترام بذار تاییدش کن! برات ماه رو میاره! یا گفتم چقدر خودتو درگیر مسائل بقیه می کنی کم خودت بدبختی و درگیری نداری؟... باید سکوت می کردم. باید بیشتر از این حرفها سکوت کردن رو یاد بگیرم. هر چند حرفهامو تایید کرد اما می دونم تاثیری توی رفتارش نخواهد داشت. فقط منم که بعد از هزاران انفجار در درونم. یه جمله بهش گفتم از این گوشش رفته از اون یکی بیرون اومده!!!
شارژر لپ تاپم سوخته و حس می کنم دنیا متوقف شده. همه ی کارهام با اون بود!
دیروز خواهری هم گفت که تمیز ریتم گیتار رو نمی زنم. حرفی که اون استاد توی اینستاگرام بهم گفت باید فکری کنم و بیشتر تمرین کنم.
چند ماه پیش که سخت درگیر تمرین بودم اوی فسقلی اومد کنارم نشست گفت چرا انقدر تمرین می کنی که چی بشه؟؟؟ در حالی که چیزی در درونم فرو ریخت! ولی خودمو نباختم و بهش گفتم چون حس خوبی بهم می ده چون آرام بخشه..چون لذت بخشه. چون این کار رو دوست دارم. اما هزاران بار از خودم پرسیدم که چی بشه؟ طوری جدی تمرین می کنی انگار کنسرتی چیزی داری و باید بهش برسی! واقعا وقت گذاشتن برای چیزهایی که دوست داری انجام بدی هر چند به جایی نرسن.. از نظر بچه ها یه کم عجیبه... البته که بعدش پاشو توی یه کفش کرد و گفت من هم گیتار می خوام و وقتی در مورد بابانوئل براش توضیح دادم گفت بیا درخت کاج بخریم و من آرزومو بنویسم که گیتار می خوام بعد بابانوئل صبح زیر درخت برام گیتار گذاشته باشه... هر چقدر بهش گفتم این یه افسانه ست و حقیقت نداره. بابا نوئل وجود نداره. اما توی ذهن کودکانه ش نمی رف و خیال می کرد باید کاج باشه تا بابانوئل بیاد تا گیتار داشته باشه... امان از بچه ها :)