زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

یادآوری!

شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۳، 13:33

طبق معمول سریال تاسیان رو به خاطر حرفهایی که پشت سرش بود نگاه کردم. برام جالب و قشنگه تا به اینجا! هیجان انگیزه و دوسش دارم. صحنه ی رقص توی تولد شیرین هنوز حذف نشده بود که دیدم. امروز صبح میخواستم به خواهرم نشون بدم که ببین شبکه ی خانگی چه شده :))) چه رقصی اون وسط هست! اونم دخترا! گفتمش چیز خاصی نبود اما همین هم برای سینمای ایران تازگی داشت و زیاد به نظر می اومد!

که دیگه حذفش کرده بودند! جالب بود همین دو روز پیش دیده بودم و امروز حذف شده بود.

بگذریم. خواستم بگم شهرام ِ سریال ِ تاسیان کپی برابر ِ اصل ِ آقای روزنامه نگاره. اصلا مو نمی زنه. آقای روزنامه نگار همین شکلی بود قیافه ش..! از وقتی اینستاگرام رو پاک کردم ازش بی خبرم و نمیدونم چه میکنه! تا وقتی اینستاگرام داشتم گهگاهی پیجش رو نگاه می کردم و گهگاهی پیام می داد!

از روزی که توی سینما بهم گفت میتونم دستت رو بگیرم؟! و گفتم نه نمیشه! و چند دقیقه ی بعدش گفتم داری بهم احساس ناامنی میدی! این چه درخواستی بود :))) ! (چون سینما به خاطر کرونا کلا خالی بود و فقط من و اون بودیم! البته یک ربع بعدش یه نفر از کارکنان سینما اومد و ور دلمون نشست و من یه نفس راحت کشیدم) از اون روز پنج سال میگذره!

چقدر زود گذشت. چقدر اتفاق های زیادی افتاد.

نویسنده: خاتون نظرات:

پاشو جمع کن خودتو مردِ گنده!

پنجشنبه دوم بهمن ۱۳۹۹، 9:50

استوری گذاشته ، آدمهایی که میان و می رن و این حرفا! میان و می رن و نیستن و کوفت و زهرمار! خخخ

حس کردم با منه!!!! گویا با من بود. اما ریپلای نکردم. بذار بنویسه.. من که نرفتم! خودش یهو فاز ِ آه می خوام ادامه تحصیل بدم شرایط ازدواج ندارم گرفت ~_~ خب به من چه :)))))

نویسنده: خاتون نظرات:

نگاه

جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۹، 21:20

+چرا اینطوری بهم زل زدی؟
-چون خوشگلی!
سرمو پایین انداختم. اون اینطوروقتها می گفت، دارم به نقاشی خدا نگاه می کنم. دارم به زیبایی هات نگاه می کنم. یا می گفت، تو چرا روز به روز خوشگل تر میشی بعد من می گفتم نه.. تویی که روز به روز عاشق تر میشی! یا می گفت بزرگ شدی! خانوم شدی.. یا...دلم براش تنگ شد..
..
با صدای خفه گفتم مرسی!
و بحث رو عوض کردم!

نویسنده: خاتون نظرات:

دیر!

جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۹، 17:14

حوصله ندارم بیام و رمز براتون بفرستم! هر چند بی ربط ولی همون رمزی که داشتید.

کلا حوصله ندارم!

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

گنجشکی در دام ِ صیاد. . .

پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۹، 23:3

رمز خصوصی ست.. 

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

کافیه

پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۹، 20:12

من امروز مُردم!

همین!

وارد مترو شدم و اصلا برام مهم نبود.. جلوی همه ی آدمها.. اشک هام می ریخت..

 

نویسنده: خاتون نظرات:

:(

جمعه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۹، 18:58

پیامش رو چک کردم دیدم آخر ِ جمله ش نوشته "عزیزم" و عذرخواهی ای که به نظرم لازم نبود!
دلم می خواست بنویسم:
منننننننننننننننننننن عزیز ِ توووووووووووو نیستممممممممممم!
ولی ننوشتم!

نویسنده: خاتون نظرات:

که چی الان؟

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۹، 16:32

همیشه شنیدن ِ دوستت دارم و ازت خوشم میاد! لذت بخشه!
ولی شنیدن دوستت دارم توی روزهایی که می خواستی باشه و نبود تا روزهایی که می خوای اصلا نباشه! خیلی فرقشه!
الان اومدی که چی؟
بگی دوستت دارم و ازت خوشم میاد. تمام این سالها؟؟ کاش میشد چنان میزدم توی سرت که عینکت خورد بشه! :|
خاتون! 
آروم باش یه نفس عمیق بکش! :| خون ِ خودتو کثیف نکن! :|||

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون