زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

از همه چی

چهارشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۴، 10:55

صبح تو خوابالودگی ساعت 5 صبح، ادکلن رو برعکس گرفتم و زدم به دستم :| حالا دستم بوی عطر میده! لباسم کمتر!! مسیر یک ربعه رو چنان تند رفتم که پنج دقیقه ای رسیدم و توی اتوبوس نشستم!!! کلا از محله مون این وقت صبح بیزارم . از تنها راه رفتن، توی خیابون های تاریک و خلوت! اما چاره ای نداشتم. صرفا برای اینکه حواسم به اطرافم پرت نشه. چنان دویدم که... هم زودتر تموم بشه وهم نفس کم بیارم و حواسم به نفس کشیدن و پیدا کردن ذره ای اکسیژن پرت بشه!!! و جواب هم داد... سری پیش که چنان ترسیدم که واقعا حس کردم یه جون از جونام کم شد ! :|

خلاصه که فکر کردم باهام همکاری میشه و میذارن که یه روز نباشم. اما نشد. قرار آخر هفته ی آقای الف از طرف من کنسل شد . منتظر یه روزی هستم که دوباره خودشون بگن. می ترسم الان آقای الف بگه نگاه این دختره چند هفته ست معطلش شدیم :| هر چند به خواهرش گفتم لطفا از طرف من عذرخواهی کنید، ولی خودم حس خوبی ندارم! شاید اونم حس خوبی نگرفته! اما چه کنم چاره ای ندارم!!! هیچ راهی ندارم کلا... ایشونم چون خودش مدیر ِ خودشه. کار برای خودشه. به خاطر همین خیلی در طول هفته سرش شلوغ میشه. نمیدونم در طول هفته میتونه قرار بذاره یا نه.. ولی شاید باورتون نشه خونمون اندازه ی دو دقیقه از هم فاصله داره :|||| خیلی این بخشش جالبه!!! اینکه با این فاصله ی کم شب ها هم قرار نمیذاره. حس خوبی بهم نمیده :) یعنی شبا انقدر خسته ست عایا!؟ همین پارک ِ وسط خونه هامون چشه مگه؟! خواهرش گفت هوا سرده پارک نمیشه :| بیخیال بابا.. راه میریم.. مهم دیدنه ست.. اما اینو نگفتم! در حالی که تو دلم اینو داشتم می گفتم :||||

من تو خونه دوست نداشتم حوض فیروزه و درس خوندنم رو به کسی بگم. فقط مامان می دونست!!! اونم پریشب در صحبت با مادر یه خواستگار، جلوی خواهرم گفت. بعد من سرویس بهداشتی بودم. اومدم دیدم مامانم ، مامانم نیست! یه لبخنده گنده ست دست و پا داره!!! خواهرم میگه عاره تو درس می خونی؟ گفتم بله.. :) تازه به مامان گفتم. الان سه چهار سالی هست. دوست نداشتم بگم و اینا....

دیگه شنید چه میشه کرد؟! :) وختی به کیس ازدواجم میگم. خب همه می فهمن!

این هفته که میاد. قراره پیش اون عاقاهه هم برم. همون که مشاور بود و اینا.. این دومین باره. قراره راه حل بده. من فکر نمیکنم کسی برای مسئله ی خانوادگی ِ ما. در واقع من... راه حلی داشته باشه. ولی گفت داره.. صرفا محض کنجکاوی میرم. وگرنه... که امیدی بهش ندارم. و البته بیشترم به خاطر اینکه تجربه ی یه کار فرهنگی جدید در کنارش هست که برام دوست داشتنیه، دارم میرم و وقت میذارم. چون ممکنه ایشون اون روز توی موسسه نباشن اصلا!

به شدت خودمو مجبور و مقید میکنم که درس بخونم اما همچنان از خودم راضی نیستم! رضایتم وقتی هست که الان که به روزای پایانی آبان رسیدیم. یه دور همه ی درس ها رو خونده باشم! اما یه دور هم نرسیدم!

دیشب انقدر غمگین بودم. انقدر غمگین بودم که حد و حساب نداشت. اونقدر که دلم می خواست تا صبح گریه کنم. بعد به جای اینکه به زور خودمو بخوابونم کلی از خودم پرسیدم و کوچه پس کوچه های ذهنمو زیر و رو کردم که دلایلش رو پیدا کردم.سه تا دلیل داشت. یکی اینکه از درس خوندنم عقب افتادم. اگر همه رو خونده بودم الان و می رفتم روی دور دوم. حالم بهتر بود. دوم اینکه اگر میشد آقای الف رو آخر هفته ببینم. حالم بهتر بود. سوم اینکه اگر راحتتر می تونستم مرخصی بگیرم و انقدر این مدیره گیر نمیداد. حالم بهتر بود. این سه تا اگر کنسل میشد چقدر حالم بهتر بود. بعدش خنده م گرفت! گفتم دختر مردم با چه مشکلاتی سرو کله میزنن. تو به این میگی مشکل و دلیل برای اینهـــــــــــــــــــــــمه ناراحتی؟ دیوونه ای چیزی هستی؟؟؟ حلش میکنیم! بخواب..

کاش همونطور که به خودم قول دادم . حلشون کنم! کاش 404 زودتر تموم بشه و عید شدنی.. یک آدم ِ امن رو کنارم داشته باشم.. که بهش بگم. عیدت مبارک! نگم عیدتون مبارک! بگم عیدت مبارک!.. می فهمی چی میگم!؟

پوف!

برچسب‌ها: خواستگار، حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

...

دوشنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۴، 22:29

تماس ها بسیاره! به دیدار رسیدن ها کم!!! تا الان سه تا تماس و فقط آقای الف همچنان برای قرار تاریخ تعیین کرده! بعضیا چرا فقط زنگ در رو می زنن فرار می کنن؟ :)

یکی دیگه شون استاده و اون یکی هم ناظم مدرسه! با سن های، ۳۸، ۳۷ و ۳۵ 😪

و در چهره ها و سلایق و همه چی مختلف! من دیگه رد دادم من کلا دیگه نمی گم چی میخوام‌ هر جی خدا بخواد فقط کاش زودتر یه چیز خوب بخواد🥲👀 بعد میگم چرا درس نمی خونم! خب این چیزا تو مغزم میگذره! چی بپوشم. چی بخرم. چی بگم... و هزار تا چیِ دیگه!

مثلا امشب درس نخوندم اما دو مدل سایه ی جدید رو امتحان کردم ببینم کدوم بیشتر بهم میاد :| واقعا دلم میخواد تو این وضعیت تا رسیدن یک وضعیت ثابت از درس انصراف بدم اما چه کنم از کمال گرایی؟ خودمو می کشمممم ولی می رسونم به امتحانا. اونم نه هر رسوندنی. رسوندن برای گرفتن نمره ی خوب :|

برچسب‌ها: خواستگار، حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

برنامه ریزی درسی

سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۴، 9:29

دیروز کتاب هامو دورم ریختم تا ببینم باید چه کنم. فهمیدم تا آخر اردیبهشت برای اینکه به امتحانات پایانی خودمو برسونم باید حداقل روزی 24 صفحه درس بخونم! حالا منم که جمعه ها و پنج شنبه هام یه جورایی رو هوان. یعنی اون دو روز رو باید در روزهای دیگه جبران کنم! سلام به دغدغه مندی! سلام به متعهد بودن . سلام به بیکار نبودن!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

آلارم کلاس آنلاینم مرا فرا خواند!

شنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۳، 14:53

کاش میشد به حوض فیروزه بگم دست از سر ما بردارید من کلاس های آنلاین نخوام باید کی رو ببینم؟ کل ترم رو دارم خودم پیش می برم و به استاد نیازی ندارم! نهایتا کلاس اختیاری رفع اشکال بذارید برای کسایی که استاد میخوان! عجب گیری کردیم :(


روز بعد نوشت: باید بگم یکی از جذاب ترین کلاس های آنلاین بود. باورم نمیشه همچین استادی رو پیدا کردم در همچین مکانی. به جای استفاده از متن کتاب درسی کسل کننده. تصمیم گرفته از مستند و فیلم استفاده کنه و در خلال تحلیل اون درس رو یادمون بده... باور نکردنیه.. استاد خیلی ماهی خیلی! تمام مدت کلاس هیچ کاری نکردم و با تمرکز ِ فراوان گوش دادم! کاش همه اینطوری بودن!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

خدایا شکرت

چهارشنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۲، 17:57

خدایا... تو چقدر بزرگی و من چقدر کوچک و پست و حقیر... هر بار. هر بار به اون مسئله فکر می کردم به علاوه ی استرس میگفتم.. توکل به خدا... درست میشه ان شاءالله... خدا تا اینجا کمک کرده بقیه شم کمک می کنه.. مگه تا الان کمک نکرده که ادامه بدیم؟ الانم همونطور...

کانال دانشگاه رو باز کردم و دیدم نگرانی هام برطرف شدن... و این مثل معجزه ست.. خدایا... خدای مهربونِ این بارونی که داره میاد... ازت خیلی ممنونم.. خیلی ممنونم که نگاهت به منه و خیلی ممنونم که هنوز صدامو می شنوی و رهام نکردی... دعای همیشه ی قنوتم: مرا آنی و لحظه ای به حال خود وامگذار. ..

کی رو دارم جز تو.. . و چقدر بنده ی بدی ام در مقابل اینهمه لطف... منو ببخش. ..

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۲، 17:11

به نظر من مقاله و تحقیق آماده کردن مسخره و احمقانه ترین کار ممکنه!!! اونهایی که تولید علم نمی کنن رو میگم.

خب خودشون بشینن چند تا کتاب رو در مورد یه موضوع بخونن و به یه نتیجه ای برسن!!! چرا منِ صاحب مقاله مجبورم لقمه آماده تحویل ملت بدم!!!!

وای خدایا متنفرم از این کار!!!!! پایان نامه.. مقاله... و هر چیزی شبیه به این... مخصوصا در مورد مطالب غیر فنی مهندسی!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه دهم اسفند ۱۴۰۱، 14:0

ارامش و ارامش و گذشتن و رفتن پیوسته...

امروز هر چی کلاس داشتم کنفرانس داشتم!! :) کلا استاد بودم نه دانشجو امروز رو... من ِ استرسی در کنفرانس چقدر حالم خوبه الان!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

عهد می بندم!

پنجشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۱، 9:18

کتاب مهدی موعود از آیت الله دستغیب
این کتاب به درد آدمهایی مثل من می خوره که الفبای مهدویت رو هم نمیدونن.
تمام کتاب رو یک ساعته تمومش کردم و هر برگش گریه می کردم..
چیزی که برام از همه جالب تر بود این جاش بود که خود حضرت هم نمیدونن که کی قراره ظهور کنن.
یاد روایتی افتادم که میگه: در حالی که حضرت دیوار کعبه رو گرفتن و میگن: أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ...
که ندا میاد مهدی ظهور کن! همچین داستانی بود...حالا با الفاظ ِ قشنگ تر و بهتر!
بیا فرض کنیم.
فرض کنیم که تو جلوی عزیزترین شخص زندگیت ایستادی. و اون داره سقوط میکنه. میمیره... و تو میتونی کاری کنی اما هنوز اجازه شو نداری..
چه حسی داری؟
مثلا اون همه بچه ای که توی جریان سوریه بهشون تجاوز شد..
ما فقط شنیدیم و داغون شدیم یادمه در موردش توی این پست نوشتم. . ایشون دیدن... و کاری نتونستن بکنن!
فکر کن چقدر انسان رو این مسئله مضطر میکنه؟؟؟
بعد من میام از مشکلات کوچیکم می نالم!!!
آی چیکار کنم؟ آی نمیتونم بین کار و تحصیل تعادل ایجاد کنم. آی جواب رییس رو چی بدم؟ آی خسته شدم. آی دارم میمیرم!...آی اینو چه کنم! آی اونو چه کنم؟
واقعا از خودم خجالت می کشم!اونم به خاطر چی؟ مالِ دنیا! که من کارمو از دست بدم. چطور خونه بخرم؟ در حالی که چیزی تا خریدش نمونده!...
بعد اینهمه تو زیارت عاشورا میگم:بابی انت و امی...
سه بار میگیم. هزار بار...
پای ِ عمل که می رسه..
وای... مامانم.. وای بابامو... من نمیتونم. های های گریه که نه.. نمیشه!!!!
امام زمانم..
همینجا بهت میگم...
اگر آخر این مسیر تویی... اگر آخر این مسیر تو ایستادی.. اگر خدا ایستاده....
بِابی انت و امی. ..
بِابی انت و امی. ..
بِابی انت و امی. ..
یا اباصالح مددی....
اگر خدا و تو نیستید.. همین الان تمومش کن!

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: کتاب، مسیر، حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

این ادامه تحصیل احمقانه

چهارشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۱، 14:30

اگر دلایل کافی برای ادامه نداشتم واقعا در مرداد ماه که مهلت انصراف هستش. قطعا بعد از یک سال تحصیل در این رشته، انصراف می دادم. چون دیگه ظرفیت استرس کشیدن برای گرفتن مرخصی و تداخل کار و تحصیل و آینده ی مالی مو ندارم!!!! 

فقط اگر این نشانه ها نبود وااااقعا انصراف می دادمممم.

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

سکوت

چهارشنبه یکم تیر ۱۴۰۱، 11:5

از اینکه با این آدمهای مزخرف بحث می کنم از خودم ناراضی ام :) بحث که نه من لحنم خیلی ملیحه. اونا هم همینطور. اما کلا این روند رو ندوست. یادم باشه ترم بعد به طور کامل خودمو کنار بکشم از اینهمه فعال بودن و نوک قله بودن... آخه لعنتی بعده ها بهش نیاز دارم. برام مفیده.  لعنت به همتون گایز :))) حالا اون دختره که یه بار باهاش بحث کردم و کلا از میدون به درش کردم. اون وسط فرصت رو مناسب دید برای اینکه خودش رو مثل نخود هر آش بندازه وسط!!!! و من جواب خصمانه ی اونو که کلا ندادم :) کلا دعواهای دخترونه اصلا دعوا نیست. با عزیزم و قربونت برم و دوستت دارم. هم رو به قتل می رسونیم، آررره.

دیگه من در موضع سکوت قرار خواهم گرفت. دیگه اگه بین شون حرف زدم! خاتون نیستم!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

روزام

پنجشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۱، 10:26

خصوصی

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

فصل امتحانا

سه شنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۱، 11:16

نگاه رحمت یعنی چه؟ به معنای نگاه به شخصی که نیازمند و محتاج توست! 

رحمتت ... . را نعمتم کن. ..

وقتی وسط درس خوندن گریه می کنی :)!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

سخنران!

دوشنبه دوم خرداد ۱۴۰۱، 16:17

قراره اولین تجربه ی کنفرانس و سخنرانی مو داشته باشم! سخنرانی ای فراتر از کلاس ِ درس و دوستای خودم. خیلی حس خوبی دارم. هیجان زده م و کلی حرف دارم! دلم میخواد همش سخنرانی کنم :) روی منبر برم خخخخخ! به امید سالن های خیلی خیلی خیلی بزرگتر! :))))))) هر چند آدم استرسی ای هستم! ولی تازه فهمیدم که وقتی به کاری که بهم استرس میده فکر نکنم و یهو در محلش قرار بگیرم. اصلا استرس ندارم! قبلا فکر میکردم که بهش فکر کردن باعث کم شدن استرسم میشه اما برعکسه! :) 

خوشحالم! بیشتر به خاطر اون معجزه توی زندگیم. کلا نیروی مضاعفی گرفتم! ان شاء الله که بمونه این انگیزه!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

برنامه ریزی

دوشنبه دوم خرداد ۱۴۰۱، 16:8

نهایتا و نتیجه گیری:

  1. فقط اجازه ی دیدن یک برنامه از تلویزیون رو داری که خیلی هم دوسش داری!
  2. ساعت 12 می خوابی. حتی به زور ِ چایی! باید به بدنت عادت بدی که زودتر حق نداری بخوابی!
  3. با مهمون هایی که هستن و در آینده میان سرگرم نمیشی، روانت رو عادت بده که بیخیال حضورشون باشی. چون میدونم آدمی هستی که نمیتونی بیخیال باشی و همش فکر میکنی تو باعث شدی که بهشون خوش نگذره!
  4. راههای رفع خستگی ت رو پیدا میکنی حتی اگر نوک قله ی کوه قاف باشه!! :)
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

اتفاق!

یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۱، 12:20
نویسنده: خاتون نظرات:

قر و قاطی

چهارشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۱، 15:54

کلاس امروز اعصابمو خورد کرد واقعا . مشخص بود وقتی دنبال گوشیم می گشتم در حالی که روی میز استاد در حال ضبط بود! حتی گفتم میشه برم دنبال گوشیم بگردم که یهو یادم اومد! و خنده ی حضار :)))

اعصابم قاطیه کلا. از همه چیز. کلی سوال دارم. باید جمعه همشونو از همه چیز دانم بپرسم :))) نرسیدن به پاسخ سوالات عصبیم کرده

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

حرفهای نگفته به مامان.. اینجا بالا میارم!

دوشنبه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۱، 12:13
نویسنده: خاتون نظرات:

رفع شبهات

جمعه دوم اردیبهشت ۱۴۰۱، 23:44
نویسنده: خاتون نظرات:

همچنان خسته م...

دوشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۱، 16:1

با این حالی که فقط دو هفته ست همچین شرایطی دارم ولی واقعا برام طاقت فرساست... حس میکنم روزمرگی داره منو می بلعه + استرسِ فردای ِ نیامده!

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: حوض فیروزه، مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

ولادت

دوشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۱، 15:59
نویسنده: خاتون نظرات:

برو عامو برو!

شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۱، 12:29

یعنی کافیه تو نخوای کسی بدونه . کجا میری، چی کار میکنی؟ از زمین و آسمون برات می باره! راننده اسنپ با تعجب به مبدأ و مقصد من زل زده! بعد میگه: مطمئیند که اینجا میرید؟

الله اکبر از این ادمها :| آشنا در اومد! با کسی که نمیخوام بدونه من چیکار میکنم!!!!! کجا میرم. کی میام.چطوری هست اصلا وضعیت من! :|||| یعنی می خواستم کله مو بکوبونم توی دیوار!!! :| 

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

اتفاقات خصوصی ِ روزمره!

چهارشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۱، 16:1
نویسنده: خاتون نظرات:

و سال 1400 تموم شد!

شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۰، 10:28

روزهای آخر سال...
امسال از خودم راضی بودم!!!
بلاخره یه جا، یه نقطه رسید که از خاتون راضی بودم
به خاطر تمام تصمیماتی که امسال گرفت ازش ممنون و راضی ام.
خیلی یادم نیست اتفاقات 1400 رو...
سال آخر ِ قرن....
اما چیزهایی که یادمه مثلا...
تصمیم به درس خوندن. ادامه ی تحصیل و یه مدرک ِ لیسانس دیگه اضافه کردن. مدرک و رشته ای که هم میتونم باهاش وارد قوه قضاییه بشم و هم استاد... حس خوبی داره! و هم جواب همه ی سوالهامو بگیرم. انگار که .. راست میگه! انگار براش ساخته شدم.
هر چند نگران 14 فروردین هستم چون گفتن حضوری میشه و من شاغلم...و نمیدونم چه گِلی به سرم بزنم و نمیدونم هم چرا انقدر ریلکسم؟
بدجنسانه دلم می خواد کرونا موج جدیدی بیاد و باز هم غیرحضوری بودن ادامه دار بشه!!!!
بگذریم!
به خاطر مسافرتی که بلاخره رفتم و به خودم بدهکار بودم. از خودم.. از اون سفری که اون همه تصمیمات مهم گرفتم هم راضی ام... بلاخره تکلیف خیلی از مسائل رو مشخص کردم. اون سفر ِ به قم...
از اینکه هیچ پروژه ای رو تموم نکردم. یه کم دلخورم ولی خب... انقدر درس و کار وقتم رو گرفته بود که نشد. به خودم .. به خاتون قول میدم سال دیگه همه چیز رو بهتر میسازیم. اونقدر که شرکت مون پا میگیره!
شرکتی که برای خود ِ خود ِ خودمه...
و این روزهای آخر که تقریبا تا دم خریدن ِ خونه رفتم! و اعتماد به نفسی که پیدا کردم که آخر خاتون آره... تو اینطور نیست که قیمت خونه بدو.. تو بدو... تو رسیدی! تو واقعا رسیدی! ازت خیلی ممنونم! 
ازت ممنونم که لباسهایی که دلت می خواست رو نخریدی..
مثلا هودی ِ دو ایکس لارج ِ مردونه نخریدی! در حالی که دوس داری... چادر ِ جدید نخریدی... مثلا...ممنونم که کوله پشتی ای که خیلی دوسش داشتی ساعت ها و روزها عکسش رو نگاه کردی و نخریدی.. ممنونم که توی بازار قدم زدی و هیجان زده شدی از چیزهایی که دلت میخواست برای تو باشن ولی سمتشون نرفتی و فقط رویاپردازی کردی! ازت ممنونم که پارچه های زیادی نخریدی . پارچه های غیرضروری برای لباس های غیرضروری ای که می خواستی بدوزی! خیلی خیلی ازت ممنونم خاتون ِ عزیزم... برای اینکه گیتارت رو مدل بهتری نکردی! از اینکه دف نخریدی. از اینکه اون مانتویی رو که دوست داشتی ازش گذشتی...ممنونم که آخر سال همه ی برادر و خواهرات لباس های عید خریدن و تو نخریدی... ممنونم به خاطر همه ی اینا.. که برسی. که برسیم!
ممنونم که یاد گرفتی . بلاخره یاد گرفتی بفهمی . سرنوشت خواهرهات. برادرات.. ربطی به تو نداره. زندگی شون ربطی به تو نداره. هیچ ربطی... و لازم نیست نخود ِ هر آش باشی و به خاطر دل مهربونت بپری وسط مشکلاتشون.. مثل ِ سوپرمن :))
ممنونم که ماشین دلت میخواست و نخریدی! در حالی که می تونستی بخری. پیشنهاد برادرت رو رد کردی. و عجب پیشنهاد خفنی هم بود و وسوسه برانگیز! اما ماشین نگرفتی!واو ممنونم که گواهینامه گرفتی و فشار و بار ِ روانی شو تحمل کردی. و رانندگی رو ترک نکردی و هنوز راننده ای دختر :)
ممنونم که خیلی از گناهها رو ترک کردی! چیزهایی که سالها روحت رو .. جسمت رو حتی! درگیر کرده بود. 
هر چند اهداف بزرگی باقی مونده واقعا...
خیلی چیزها مونده برسیم.
باید به خونه برسیم. به ماشین برسیم. به شرکت خودمون برسیم. به ازدواج برسیم! به مادر شدن برسیم....
باید به آدم ِ بهتری شدن هم برسیم!!!!!
ولی تو خوب جلو رفتی :)
هیچ وقت.. تقریبا هیچ سالی! از خودم، از عملکرد و تصمیماتم انقدری راضی نبودم که امسال هستم..
شاید این اسمش بزرگ شدن و کمی بلوغ باشه.. نیمچه بلوغ!
ها.. یادم رفت.. ممنون که با این حالی که 25 کیلو اضافه وزن پیش اومد :) رژیم سختی رو در کنار ورزش شروع کردی :)
ممنون که حتی برای سفر خارج سال دیگه که میاد هم برنامه ریزی کردی.
اصلا بیا بغلم دختر جان :))))))
دوستت دارم خاتون
عیدت واقعا مبارکت باشه
میدونم امسال هم می ترکونی دختر! 
مطمئنم :)
بهت ایمان دارم!

نویسنده: خاتون نظرات:

تصمیمات

پنجشنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۰، 9:39

تصمیمو گرفتم در قوه قضاییه کار می کنم :))) فعلا تصمیمم اینه حالا تا بعد ببینم!! خیال می کردم اعصابشو ندارم. اما دارم ^_^ بقیه روزم می رم شرکت خودم! :)))) خب اینا تا ساعت دو هستن! دو به بعد بیکارم خبببب! بعدشم دیگه و من الله توفیق! شایدم به جای قوه قضاییه، تصمیم گرفتم استاد باشم! اینم خوبه. حس می کنم اونجا هم برای من جای خالی هست. اما چقدر طول می کشه؟ ممممم شیش سال دیگه. یعنی ۳۶ سالگی! خوبه. خوشمان آمد!!! کلا در حال تصمیم عوض کردنمممم. ^_^ فکر کردن و خیال پردازی هم کیف داره ها.. به قسمت ازدواج ش فکر کردم، نه! آخه همچین چیزی وجود نداره! من آدمِ ازدواج نیستم!!! 

دیشب خواب دیدم پروژه ای که الان سرش هستم با ویدیو پروژکتور به یه عده آدمی که در اتاق جلسه ی تقریبا بزرگی هستن، نشون می دم. یکی شونم حسادت می کنه!!! فضای عجیبی بود :)

انقدر توی ذهنم اون پروژه می چرخه که پریده توی خوابم! دیشب بابا یه چیزی گفت من بی وقفه و بدون نفس گیری ، دو دقیقه گفتم و گفتم و گفتم. اخرش معذرت خواهی کرد. بعد گفتم خب ناراحت شدم عه. چند بار من بگم اینا رو... بعد همو نگاه کردیم پقی زدیم زیر خنده :)))) از اینکه من بی وقفه حرف زدم :)))))))) it was so cute 

شدیدا نیاز به یک انسان گوش دهنده و نصیحت کننده و محبت کننده احساس میشه. احساسی که سرکوب میشه....

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۰، 13:6

از استرس امروز ، با سه نفر دعوای جدی راه انداختم! :) با دوتاشون تقریبا کات کردم. اون یکی هم دیگه نگم برات...!!! اما بلاخره:

بر طبل شادانه بکوب! پیروز و مردانه بکوب :))))) هورا کلا!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

آشفتگی ذهنی

چهارشنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۰، 14:54

خواستم برنامه ها و کارهایی که باید انجام بدم رو بنویسم. خیلی بهم ریخته شد. هر طرف کاغذ یه چیزی نوشتم . یه جمله ی نصفه و نیمه...
خیلی اوضاع ذهنیم آشفته ست.
صبح که یه کلیپ از مادرهای سالمندی دیدم که توی خانه سالمندان هستن و گریستم! 
میگفت: خوبه فیلم میگیری! بچه هام ببینن منو پیدا کنن!
+مگه گمتون کردن؟
-نه خب بیان پیشم
+که ببرنتون؟
-نه! میخوام ببینم خوبن؟ چی شدن؟ به کجا رسیدن؟ یه خبری بشه....
خیلی گریه م گرف. الانم حتی...
یکی از فانتزیهای خیرخواهانه م سر زدن به خانه ی سالمندان هستش و نواختن و رقصیدن و کیف کردن کنار هم.. ... !
بعدشم که توییت دکتری رو دیدم که یه زن اومده بود اورژانس قرص برنج خورده بود می گف کمکم کنید!
و اینکه نمیشه براشون کاری کرد و ذره ذره زجرکش میشن!
کم خودم آشفتگی ذهنی دارم؟ اتفاقی این مطالب رو هم می بینم و می خونم!
هنوز حرف نزدم. کلی امروز فرصت بود. هنوزم هست! 
انگار من هم قرص برنج خوردم و دارم ذره ذره خودمو می کشم با این مسئله...!
یه نفر دیگه هم انصراف داد.
من هنوز موندم!
کاش امروز حرف میزدم و تمومش می کردم! 
چرا نمیتونم؟؟
دختر سی سالته. بزرگ شو لطفا!!!!!!!!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

نشدن!

سه شنبه دوازدهم بهمن ۱۴۰۰، 23:5

همه خوابیدن و من بیدارم...
صدای موسیقی بی کلامی توی گوشمه.. اسمش هست رودخانه ی ماه... خیلی قشنگه.. می شنومش.. دلم برای رویاهای موسیقیاییم تنگ میشه که ازشون دور ِ دور ِ دورم...
خسته م!
واقعا خسته م...
چند روز پیش خیال کردم نزدیک پریودم هستم ولی.. تقویم رو که دوباره با دقت نگاه کردم دیدم نه.. نیستم!
فقط خسته م!!!!!
هیچی نمیتونه انگار آرومم کنه.. غیر از اینکه شنبه باهاش صحبت کنم و یه مشکلم رو کمی حلش کنم...
واقعا اذیتم.
دلم می خواد چشمهامو ببندم و باز کنم و تموم شده باشه...
خیلی چیزها میخوام که تموم شده باشه.
فکر میکنم الان وقت پروژه ی جدید نبود! چون پروژه ی قبلی اونقدرها موفق نبود. تا مرحله ی ریلیز اپلیکیشن رفتم و انجامش ندادم...
همه چیز آماده ی آماده بود ولی منتشرش نکردم.
فکر میکنم این هم به همین سرنوشت دچار میشه...
دلم یه اپلیکیشن ساده میخواد. یه پروژه ی ساده که زود تموم بشه...
اما همه ی اینها وقت گیر و چالش برانگیز هستن....و آیا میتونم.. نمیتونم؟ آیا در لحظه ی آخر بیخیال انتشارش میشم؟؟؟
همه ی اینها و اون مشکلی که قراره شنبه حل بشه.. همه چیز دست به دست هم داده تا اعصابم خط خطی بشه...
مامان این روزا خیلی کار میکنه نگرانشم. .. 
کاش سریعتر خستگی هاش و کارهای زیادش تموم بشه. این مهمون ناخوانده بره و راحتتر بشه... میگه پاهام قفل می کنه و من نگران میشم....
به قول هلی.. بچه ی آخر بودن این مشکلات رو داره...
تو پیرشدنشون رو می بینی و خیلی می ترسی که مرگ ... خدا نکنه...
الهی زنده باشن....
داشتم می گفتم...
آره پروژه ی سنگینی هستش نمیدونم کی تمومش کنم .. اصلا خیلی شروعش نکردم که بخوام بگم چقدر طول می کشه..
یه کتاب هم هست باید زودتر نوشتنش رو شروع کنم.
گفتم کتاب... یکی هم نوشتم تا لحظه ی انتشار... منتشرش نکردم!!!
چرا اصلا همش اینطوری میشه؟
همه چیز می رسه به نقطه ی انتشار و نمی شه!...

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر، حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

توقف!

دوشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۰، 9:44

به یه حالت بی حسی رسیدم! آخرین دفاع من در برابر مشکلات بی حسیه!
همش با مشکلم درگیر میشم. به تکاپو می افتم که یه راه حل پیدا کنم! هر کاری میکنم. وقتمو اعصابمو همه چیزو میذارم وسط تا حلش کنم. اما وقتی باز می بینم نمیشه. به نقطه ی بی حسی می رسم!
با یه به درک گفتن، بیخیالش میشم!
انگار که یه خروار قرص آرامبخش خورده باشم!اونطوری بی حس میشم!
دلم می خواست همیشه انقدر آروم می بودم!!!!
حالا نه مشکل خونه حل شد.
نه مشکل ترم جدید
نه هیچ چیز دیگه...
هیچی حل نشد
بیخودی دست و پا میزنم فقط!
مثل پرنده ای که توی قفسه و خودشو به در و دیوار می کوبه به خیال اینکه این میله های آهنی رو میتونه بشکنه!
من و تو که ناظریم میدونیم نمیتونه.. خودش باید برسه بهش.. که نمیشه
آقاااا نمیشه!
واقعا خسته م
 

دلم میخواد به هزینه ش فکر نکنم و به مسافرت برم!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

سردرد فضایی من

سه شنبه پنجم بهمن ۱۴۰۰، 23:4

یهو یادم افتاد که

من که امتحانمو پنج دقیقه ای میدم ها. با سردردی که داشتم. برگه جلوم بود. خودکار دستم. به نوشته ها نگاه می کردم و هیچی یادم نبود. و حتی در حد بچه ی اول ابتدایی هم سواد خوندن نداشتم! این سردرد کاری با من می کنه که انگار روح از بدنم برای چند لحظه ای خارج میشه و خودم رو در دنیای ناشناخته ای حس می کنم که هیچی ازش نمی فهمم! چرا اینجام؟ اسمم چی بود؟ این برگه چیه؟ چقدر اینجا ساکته؟ با خودکار چی کار می کنن؟؟؟

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

همچنان دلتنگی

پنجشنبه نهم دی ۱۴۰۰، 20:7

دیشب خواب دیدم یه بلیط طلایی رنگ دارم میخوام برم حرم امام رضا... فکر کنم از طرف حوض فیروزه بود.. شاید.. نمی دونم...چیزی یادم نیست. فقط همین بود.

چقدر دلتنگم.. خدا می دونه فقط..

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون