از همه چی
صبح تو خوابالودگی ساعت 5 صبح، ادکلن رو برعکس گرفتم و زدم به دستم :| حالا دستم بوی عطر میده! لباسم کمتر!! مسیر یک ربعه رو چنان تند رفتم که پنج دقیقه ای رسیدم و توی اتوبوس نشستم!!! کلا از محله مون این وقت صبح بیزارم . از تنها راه رفتن، توی خیابون های تاریک و خلوت! اما چاره ای نداشتم. صرفا برای اینکه حواسم به اطرافم پرت نشه. چنان دویدم که... هم زودتر تموم بشه وهم نفس کم بیارم و حواسم به نفس کشیدن و پیدا کردن ذره ای اکسیژن پرت بشه!!! و جواب هم داد... سری پیش که چنان ترسیدم که واقعا حس کردم یه جون از جونام کم شد ! :|
خلاصه که فکر کردم باهام همکاری میشه و میذارن که یه روز نباشم. اما نشد. قرار آخر هفته ی آقای الف از طرف من کنسل شد . منتظر یه روزی هستم که دوباره خودشون بگن. می ترسم الان آقای الف بگه نگاه این دختره چند هفته ست معطلش شدیم :| هر چند به خواهرش گفتم لطفا از طرف من عذرخواهی کنید، ولی خودم حس خوبی ندارم! شاید اونم حس خوبی نگرفته! اما چه کنم چاره ای ندارم!!! هیچ راهی ندارم کلا... ایشونم چون خودش مدیر ِ خودشه. کار برای خودشه. به خاطر همین خیلی در طول هفته سرش شلوغ میشه. نمیدونم در طول هفته میتونه قرار بذاره یا نه.. ولی شاید باورتون نشه خونمون اندازه ی دو دقیقه از هم فاصله داره :|||| خیلی این بخشش جالبه!!! اینکه با این فاصله ی کم شب ها هم قرار نمیذاره. حس خوبی بهم نمیده :) یعنی شبا انقدر خسته ست عایا!؟ همین پارک ِ وسط خونه هامون چشه مگه؟! خواهرش گفت هوا سرده پارک نمیشه :| بیخیال بابا.. راه میریم.. مهم دیدنه ست.. اما اینو نگفتم! در حالی که تو دلم اینو داشتم می گفتم :||||
من تو خونه دوست نداشتم حوض فیروزه و درس خوندنم رو به کسی بگم. فقط مامان می دونست!!! اونم پریشب در صحبت با مادر یه خواستگار، جلوی خواهرم گفت. بعد من سرویس بهداشتی بودم. اومدم دیدم مامانم ، مامانم نیست! یه لبخنده گنده ست دست و پا داره!!! خواهرم میگه عاره تو درس می خونی؟ گفتم بله.. :) تازه به مامان گفتم. الان سه چهار سالی هست. دوست نداشتم بگم و اینا....
دیگه شنید چه میشه کرد؟! :) وختی به کیس ازدواجم میگم. خب همه می فهمن!
این هفته که میاد. قراره پیش اون عاقاهه هم برم. همون که مشاور بود و اینا.. این دومین باره. قراره راه حل بده. من فکر نمیکنم کسی برای مسئله ی خانوادگی ِ ما. در واقع من... راه حلی داشته باشه. ولی گفت داره.. صرفا محض کنجکاوی میرم. وگرنه... که امیدی بهش ندارم. و البته بیشترم به خاطر اینکه تجربه ی یه کار فرهنگی جدید در کنارش هست که برام دوست داشتنیه، دارم میرم و وقت میذارم. چون ممکنه ایشون اون روز توی موسسه نباشن اصلا!
به شدت خودمو مجبور و مقید میکنم که درس بخونم اما همچنان از خودم راضی نیستم! رضایتم وقتی هست که الان که به روزای پایانی آبان رسیدیم. یه دور همه ی درس ها رو خونده باشم! اما یه دور هم نرسیدم!
دیشب انقدر غمگین بودم. انقدر غمگین بودم که حد و حساب نداشت. اونقدر که دلم می خواست تا صبح گریه کنم. بعد به جای اینکه به زور خودمو بخوابونم کلی از خودم پرسیدم و کوچه پس کوچه های ذهنمو زیر و رو کردم که دلایلش رو پیدا کردم.سه تا دلیل داشت. یکی اینکه از درس خوندنم عقب افتادم. اگر همه رو خونده بودم الان و می رفتم روی دور دوم. حالم بهتر بود. دوم اینکه اگر میشد آقای الف رو آخر هفته ببینم. حالم بهتر بود. سوم اینکه اگر راحتتر می تونستم مرخصی بگیرم و انقدر این مدیره گیر نمیداد. حالم بهتر بود. این سه تا اگر کنسل میشد چقدر حالم بهتر بود. بعدش خنده م گرفت! گفتم دختر مردم با چه مشکلاتی سرو کله میزنن. تو به این میگی مشکل و دلیل برای اینهـــــــــــــــــــــــمه ناراحتی؟ دیوونه ای چیزی هستی؟؟؟ حلش میکنیم! بخواب..
کاش همونطور که به خودم قول دادم . حلشون کنم! کاش 404 زودتر تموم بشه و عید شدنی.. یک آدم ِ امن رو کنارم داشته باشم.. که بهش بگم. عیدت مبارک! نگم عیدتون مبارک! بگم عیدت مبارک!.. می فهمی چی میگم!؟
پوف!