زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

چهارشنبه ششم تیر ۱۴۰۳، 21:29

انقدر بیزارم میاد تو اتاق بخوابه دقیقا انگار خط کش میذاره وسطش بخوابه! نه یه ذره سمت راست می ره و نه سمت چپ! یعنی هیچ جایی برای من نمیذاره که منم بخوابم! امشب هم از اون شباست ته خیلی عصبانی ام :) واقعا دلم می خواست که...

نویسنده: خاتون نظرات:

غولچه

شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۲، 20:47

یه وقتهایی هم هست، عصبانیتمو نمیتونم کنترل کنم! اما اینطور نیست که ... به کسی آسیب بزنم! داد و بیداد کنم و چشمهامو ببندم و دهنمو باز کنم یا اینکه.. حرفهایی بزنم که از گفتن شون پشیمون بشم.. اینطور نیست..اما طور ِ خوبی هم نیست!

به خودم آسیب میزنم و بعد از دست کسی که عصبانی شدم.. جلوش سکوت میکنم.. یهو یه کاری که باید بکنم با شدت انجام میدم.. مثلا اگه قرار بود گوشیمو بذارم فلان جا و توی دستم بود! به جای گذاشتن پرتش میکنم! اگه قرار بود کتابا مو دربیارم و بهشون نگاهی بندازم وسط اتاق پرت شون میکنم! اگه قرار بود.. کلا همه چیز رو پرت میکنم! اگه این شدت بیشتر باشه چهار تا مشت حواله ی جایی میشه. فرق نداره کجا اما مهمه که صدایی نداشته باشه! چون یه عصبانیت مسخره ست! ...

مثل همین چند لحظه ی پیش و شوخی مسخره ی اوی فسقلی در رابطه با خاموش نکردن ِ لامپ اتاق در حالی که من دارم با لپ تاپ کسل کننده ترین کار دنیا رو انجام میدم و نشستن پشت سیستم برای این کار به خودی ِ خود برام کار سخت و طاقت فرساییه.. از طرفی بدجوری هم عصبی م.. به خاطر همه چیز دیگه... شبا هم که بدتر میشه! شبا بده.. خلاصه... همه چیز بهم در لحظه فشار آورد و بعد! چهارپایه رو پرت کردم سمت کلید ِ لامپ!!!!!! و چهارپایه رو به هوا وسط اتاق افتاد! بله :) مامان اومد توی اتاق و گفت چی شد!!!!!!! گفتم هیچی نوه ت مسخره بازیش گرفت با من شوخی کرد میگم لامپ رو خاموش کن برو روشن گذاشت رفت.. منم با چهارپایه خاموش کردم! مامان لامپ رو روشن کرد و با ناراحتی ِ بی نهایتی که انگار داره به جسد عزیزترینش نگاه میکنه. گفت ببین با دیوار چی کار کردی.. و ببین خونه رو کثیف کردی من جاروبرقی کشیده بودم... !

با این حجم عصبانیت من باید یه چیزی هم حواله ی مامان می کردم! اما سکوت کردم.. اینطوریه!... عصبانی میشم سکوت میکنم اما یه بلایی سر خودم یا وسایل خونه میارم و بعد هر کی هر چی بگه سکوت میکنم! لامپ رو روشن گذاشت و رفت. گفتم مامان لامپ رووو... گفت الان میام میخوام جارو کنم... بیشتر عصبانی شدم داشتم به طرز مسخره ای به این فکر میکردم که برم و اون گچ های لعنتی ِ کوفتی رو بخورم!!!!!!!!!!!!!!! :| اولین چیزی که به ذهن ِعصبانی ِ مریض ِ من رسید همین بود!.. اما رفتم با دست جمع کردم. بعدم مامان با جارو اومد و فرش خالی از گچ رو دوباره جارو کرد! و من منتظر که لامپ رو خاموش کنه و بره و بعد مشت هایی که حواله شد و آروم شدم!

از این اخلاقم بدم میاد..... . بخش سکوتش خوبه.. بخشی که آروم نمیشه بده... و آسیب میزنه.. به من.. به وسایل...! کاش بتونم این هیولا رو خفه ش کنم!... چند دقیقه ی پیش هم با وجود کنترل کردن غولچه عصبانی... سر اوی فسقلی رو توی ذهنم بیخ تا بیخ برید! و قبل از این که من برسم و جلوشو بگیرم! کار رو تموم کرده بود... نباید بهش اجازه بدم تا این حد پیش بره..

خیلی عصبی ام.. خیلی عصبانی ام.. بیشتر از هر گره ای که توی زندگی لعنتیم افتاده..بیشتر از این خروارها کار ِنکرده دارم عذاب می کشم!...هر چقدر کارامو کم میکنم باز یه سری کار هست که انجامشون ندادم.. نمیدونم این باید مایه ی شکر باشه یا نه.. مایه ی این همه اعصاب خوردی من!...

توی این وضعیت روحی واقعا تحمل این همه مسئولیت رو ندارم! سفرم هم کنسل کردم! با این حالی که مرخصی گرفته بودم و می تونستم برم! ولی کنسل کردم چون با خودم فکر کردم از این سفر چه سود... وقتی که انقدر ناامیدم!وقتی که میدونم هیچی رو عوض نمیکنه و حتی حالمو بهتر نمیکنه!....

نویسنده: خاتون نظرات:

صبح جمعه

جمعه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۱، 7:14

انقدر عصبانی ام می تونم بشینم گریه کنم :) فکر کن از چند روز پیش با یکی هماهنگ کنی ، خودت هم شاغل و محصل باشی و در طول هفته هر روز ۶ صبح بیدار شی فقط یه روز جمعه بتونی بیشتر بخوابی و چون با اون شخص قرار داری ، باز هم جمعه هم ۶ بیدار شی. همه هماهنگی ها انجام بشه.  حتی شب با همه دعوا کنی تقریبا که دور و برت سر و صدا نکنن! (به فسقلی خانوم گفتم یک بار دیگه سر و صدا کنی نگاه نمی کنم مامان و بابات هستن چنان می زنمت که :) بعد باز حرف زد که بالشتشو پرت کردم گفتم دختره ی بی ادب بی تربیت که دیگه ساگت شد!) بعد صبح بیدار شی ببینی خواب آلو هستی. لباس عوض کنی و یه علی کافه هم که هیچ وقت نمی خوری بخوری که خوابت بپره و در نهایت قبل از رفتن گوشی تو باز کنی برای گرفتن اسنپ با پیامی مواجه بشی که قرار شد ظهر، نه صبح! :) بعد دیگه در دسترس هم نباشه شخص مورد نظر انگار که گرفته خوابیده !!!! :))) یعنی من گوشی به دست وسط خونه سرمو گرفته بودم و می گفتم لعنتی..لعنتی..لعنتی.. :))) دستمم به هیچ جا بند نیست. 

با همچین آدمی باید چه کرد واقعا؟ :)) باید قطعه قطعه ش کرد ^_^ 

نویسنده: خاتون نظرات:

سه شنبه سوم اسفند ۱۴۰۰، 23:42

این بار به غولچه ، اجازه مانور دادم... شکم خاتون رو سفره کرد. دیدم که چطور نفس های آخرش رو می کشه.. اون صدای اِ.. میدونی چی میگم؟ دیدی تو فیلما طرف می میره چ صدای از دهنش میاد. همون... یه کم دلم خنک شدم.‌از دست خودم عصبانی بودم و از دنده چپ بیدار شدم که چون  دوباره خر مهربون شدم!! متاسفم برات خاتون.. نکن با ما!

نویسنده: خاتون نظرات:

عصبانی!

شنبه هشتم آبان ۱۴۰۰، 14:44

عصبانی ام! من خودم توی مرخصی گرفتن وسواس دارم و دوست ندارم حتی یک ساعت! مرخصی بگیرم!!! ختی کار ضروری اگر داشته باشم. اونوقت خانواده زنگ میزنن راحت میگن خب مرخصی بگیر و بیا. دلم می خواد اون لحظه واقعا بکشمشون :) یعنی قاتل درون چنان فعال میشه که نگم برات... کاش فقط کارهای خانواده بود. این دردسر جدید هم نیازمند مرخصی گرفتن هستش و بدجوری همه چیز روی مخه اصلا اعصابم خورددددددددده! انگار تنها بچه ی این خونواده من هستم! اونوقت کسی که پولی درآمدی گلی غنچه ای بلیلی از این خونه بیرون میاد رو اون لندهور نوش جان میکنه! اونم گلی که نتیجه ی بدو بدو کردن های من هستش! ای بدبخت خاتون. ای بیچاره خاتون! نونت کم بود آبت کم بود. الان توی این شرایطت ، درس خوندنت چی بود؟؟؟ که هی اخبار رو عین دیوونه ها سرچ کنی ببینی و دنبال کنی که کی میگن حضوری شد تا بدبخت بشی رسما :/// این اوی نازنین ِ فلان و بهمان شده هم همش میگه نترس نمیشه! اوقعا دلم می خواد اون رو هم بکشم! اصلا من همتونو می کشم :/// یعنی چی نمیشه مرد ِ مومن... کی گفته نمیشه! اینا کاراشون معلوم نیست که...

کاش این دو روز و نیم مرخصی در ماه توی مغزم جا داده بشه.اونوقت آسوده تر خواهم بود! طرف میخواد بره بانک میگم خب زودتر تشریف بیارید که ساعت هشت بانک باشیم و من هم ساعت نه دنبال یک لقمه نون بروم! می فرمایند که نه می دونی که چقدر سخته و غیرممکن . بعدش فکر میکنید چی؟؟؟ تازه ساعت نه تشریف می آورند می فرمایند که بنده صبحانه تناول نکرده ام! حالا صبحانه شون چی هست؟؟؟؟ نون و پنیر و کره و چایی شیرینی که حتما داغ و تازه باشد. ای بر پدرتان صلوات ... چقدر شما خوب هستید! خانواده ی عزیز ِ من با مشکلات ِ گوارشی عدیده و بی شمار!!!! که حتما باید یه چیزی سر صبح کوفت بکنید! و میدانم که وقت هم داشتید که قبل از اینکه آیینه ی دق من باشید و روبروی من تناول کنید. قبلش خورده باشید! فقط مرض دارید آن هم بی شمار! ://///////////

بعد تازه قسمت جالبش اونجاست که اگر چای نباشه یا کره ی صبحانه شان نباشد. نچ نچ شان گوش آسمان را کر میکند که چرا شما هیچی ندارید! ای بر پدرتان هزاران بار صلوات!

زنگ زده با من هماهنگ کرده. دوباره میخوام بهش زنگ بزنم . انگار اون شعبه ای که اسمش رو برده یه دونه توی تهران ِ کثافط هستش! می بینم چندتایی همونطوری هستند. زنگ زدم بگم ای مومن !! کدوم یکی میخوای بری! باز هم اشغاله و داره با دوست دخترش صحبت میکنه ://// یعنی من کله مو می کوبونم به دیوار!

همه ی این آتیش ها از دو چیز بلند میشه!

1. اینکه توی مغزم نرفته دو روز و نیم مرخصی حق منه یا باید برم یا پولش رو بگیرم! که هیچ کدوم رو نمیکنم.

2. اینکه میخوام خونه بگیرم!!!!!!!!!!!!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

دلتنگی

یکشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۹، 10:1
نویسنده: خاتون نظرات:

!

دوشنبه یکم دی ۱۳۹۹، 22:8

می خوام خونه رو آتیش بزنم! کاملا بی دلیل!! :)

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۹، 23:14

حس میکنم نوشتن در مورد غولچه ی عصبانی خوب نیست :( می ترسم کنترلش رو از دست بدم! بعد .. دیگه هر چی دلش میخواد به همه بگه و حتی عادت کنم :((((((( نمیدونم! شاید نباید بنویسم!

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۹، 23:14

"انقدر ظالم نباشید دیگه!"
برای بار دوم این جمله رو، رو به من می گفت! یک بار برای اینکه نظرم رو در مورد مستر رییس باهاش به اشتراک گذاشتم. یک بار هم در مورد مسئله ی دیگه!
غولچه داد میزد که :
باز به من میگی؟ظالم؟ تو خری که زیادی به بقیه اهمیت میدی! حواست هست دومین باره که به من میگی؟؟؟؟؟ من رییسمو می شناسم یا تو؟ هان؟ اصلا به تو چه که نظر میدی.. من دیگه حرفی توی این خونه نمیزنم. نه در مورد محل کارم نه حتی در مورد حرفهای شما.. ببین چطور منو ساکت میکنی. من خاتون نیستم اگر حرف بزنم!!!
ولی هیچی نگفتم.
سرم توی گوشیم بود و به روی خودم نیاوردم که باز این جمله رو داره به من میگه!!!
فقط با خودم تکرار کردم: دیگه هیچ حرفی نمیزنم.. من احمقم که حرف میزنم...

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۹، 23:10

خفه شو و بذار فیلمم رو ببینم! من نخوام قصه های مسخره ی تو رو بشنوم باید چی کار کنم؟؟؟ بیکارم؟؟؟ پاشو برو برای زنت تعریف کن! بیشعور. اه .. انگار وقت ِ من برای اونه! ساکت میشی یا نه :/
و تنها با یک لبخند به سخنان ِ شخص ِ مقابل گوش می کردم! و "خب" ، "اوه"، "عجب دیوانه هایی پیدا میشن"... نشون می دادم که شنونده ی خوبی هستم! :/ و غولچه ی درون رو خفه می کردم!

نویسنده: خاتون نظرات:

!

شنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۹، 23:7

نتونستم جلوشو بگیرم و گفت: باز هم ماکارونی پر از روغن داریم؟؟؟ بعد دستش سمت ِ تخم مرغ ها رفت که نیمرو درست کنه. سرش داد زدم گفتم دیگه داری از حد می گذرونی! همین ماکارونی رو میخوریم در ضمن! از آشپز ِ گرامی هم عذرخواهی میکنیم که یهو گفتیم اه اه پر از روغن باز؟ بعد از فرو بردن ِ اولین قاشق رو به آشپز گفتم:نه خوشمزه شده. حرفمو پس میگیرم. خیلی خوبه! برای تنوع گاهی پر از روغن خوبه!

نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۹، 14:20

همه ی آدمها خودخواه هستن! می دونی همشون به خودشون بیشتر از بقیه فکر می کنن حتی من!! آره منم یکی از اونها هستم!

همچنان غولچه عصبانی خودشو به در و دیوار می زنه. می خوام بیشتر در موردش بنویسم. اینکه امروز چه خیالاتی در سر داشت! مثلا می خواست شکلات خوری شیشه ای رو توی سر آقای رییس خورد کنه!! بعد دلش می خواست بهش بگه به من چه ربطی داره مشکلات اقتصادی تو که با من در میون می ذاری! شرکت رو تعطیل کن. 

دلش می خواست سر خواهر داد بزنه که مگه نگفتم اسنپ منتظره و برید بیرون! چرا کاری کردی راننده به من زنگ بزنه!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون