زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

دیگه پایان ِ واقعی!

یکشنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۴، 10:30

مثل اینکه بحث باز مونده بود :) این دیگه واقعا آخریشه!

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

پایان

جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴، 23:22

یه وقتایی آدمها زخم های رابطه های قبلی شونو با خودشون حل می کنن. مرهم میذارن. می بندن. قوی تر از قبل ادامه می دن.. پر از امید و سرزندگی.. و واقعا پرونده ش بسته میشه و به این نتیجه هم می رسن که بله! من درسای خوبی از رابطه م گرفتم. تجربه کردم. عبرت گرفتم... حالا به کار می بندم...

یه وقتام هست نه... خیال می کنی که رابطه تو تموم کردی و با قدرت میگی من حالم خوبه. من تراپی رفتم و همه چیز اوکیه و برام تموم شده ست. اما اون زخم رو حمل می کنی و دنبال خودت می کشی و رفتارت رو شکاک و مردد و ترسو کرده... ترسوترین آدم عالم شدی.. چیزی که هیچ نبودی. از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسی!

اون موقع بهتره که تراپی هات رو قطع نکنی و ادامه بدی! چون حالت اصلا خوب نیست. یا حداقل وارد رابطه نشی. سمت ازدواج نری.. کاری نکنی... کی گفته که دیر میشه؟ اونجا دیره که با حال بد وارد یه رابطه بشی و حال بدت ، همه چیز رو خراب کنه...

این اتفاقی بود که برای آقای عین افتاد.

اون ترسیده، وحشت زده و زخمی از رابطه ی گذشته ش بود. رابطه ای که باعث رشدش نشده و اون رو به قعر تاریکی ها برده! حتی اگر هم عاشق بشه باز هم اولویت براش درگیر بحران نشدن و سعی نکردنه! یه رابطه ی بی خطر و کم ریسک رو نیاز داره! یا حتی اصلا نیاز داره تراپی رو قطع نکنه. ..

شاید اگر اون تجربه رو نداشت. خیلی با هم خوب پیش می رفتیم... اون تجربه بهش اجازه نمی ده که زنده گی کنه!... خطر کنه و عاشقی کنه و مثل یک مرد بجنگه و پای حرفش وایسته!!!

پس دیگه این برچسب رو همینجا می بندم..

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

درگیری

پنجشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۴، 12:40

باشه. آقایون و حتی گاهی خانومها... نیاز دارند که گاهی تنها باشن! اینجاش مشکلی نداره واقعا. اما اونجا که من میگم شما ناراحت میشین دوس دارین تنها بمونین تا حل بشه یا حرف بزنید؟ میگی حرف بزنم!! بعد من دو روزه حرف می زنم. اینطوری برخورد می کنی که میخوام و باید و نیاز دارم تنها باشم و آدم حس آویزون بودن می کنه... که چی آخه؟... خب بگو کلا بهم میریزی دوس داری تنها باشی. بعد من میگم خب چی؟ آخر هفته س روزای تعطیل هر دومونه... می دونی ک قرار بود اخر هفته ها همو ببینیم. می دونی منتظرم می دونی برنامه نریختم. نی بینی تا ۱۲ شب منتظر پیامتم... بعد هیچی نمیگی!! خب بیا بگو من ناراحت میشم رسما می رم کما!!! بعد اگه من چیزی گفتم؟ هیچی نمیگم و واقعا فاصله میگیرم‌ اما اینکه این بخش از خودت رو نشناسی و برای شناسوندنش به من هم مسیر اشتباه رو بری واقعا آزار دهنده ست :)

بعد من نمی تونم بیام بگم چی شده. بابا یه پست می ذارم که سر مرخصی با رییس دعوام شده. نمی تونم اینو به تو بگم چون گفتی ادم حساسی هستی و علی الخصوص روی شغل فعلی منم حساسی. تا اینجاش مشکلی نداره باشه میام پست می نویسم اینجا خلاص میشم. اما اینکه خودتم میای یه چالش رو چالش های من میذاری.. باری رو برنمی داری بلکه بار هم میذاری. این دیگه خیلی مسخره ست :)

ببین وقتی تو با طرف در رابطه ای و این رابطه خب صمیمی تر شده نزدیک تر شده و میشه بهش اطمینان کرد که بله به یه جایی می رسه. تو میگی اوکی این اعصاب خوردی ها هم هست. رابطه ی خوب رو یا باید ساخت یا باید نگه داشت و سختم هست. ولی من اصن نمی دونم ته با تو بودن چی میشه!!! اصن نمی دونم می تونم اطمینان کنم یا نه. بعد واسه همچین چیز معلقی... اعصابمم هدر بره... چقدر می تونه مسخره باشه عاخه خداوندا!

امروز خواهر آقای الف هم منتظر خبر منه. واقعا تو این اوضاع تو عصبانیت دلم میخواد برم و آقای الف هم ببینم بعد میگم دختر ول کن تو عصبانیت ادم همچین تصمیمی نمیگیره که....

واقعا نمیذارن ادمو :/

به جهنم ... منم نه زنگ می زنم نه پیام می دم. خااااتون نیستم من سمت آقای عین برم که خودمو شبیه آویزون ها نشون بدم. هر وقت دوس داره زنگ بزنه هر وقت دوست داره هم پیام بده‌. این از من !

الانم عدو شود سبب خیر. نماز و حموم و می شینم سر پروژه ی آقای معمارباشی که بنده ی خدا گیر کرده و باید تحویلش بده!

لعنت بابا عه!

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین، خواستگار
نویسنده: خاتون نظرات:

می جنگم!

یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴، 11:16
نویسنده: خاتون نظرات:

نامه

شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۴، 11:48

ادامه خصوصی ست.

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون

عصبی و کلافه!

شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۴، 10:10

دارم سعی میکنم خودمو جمع و جور کنم!! مامان هر دو ساعت یکبار میاد کنارم می شینه و می پرسه از آقای عین چه خبر؟! منم میگم سلامتی و گذر میکنم... کلا تصمیم دو نفره مون بود که خیلی چیزها رو نگیم. مگر چیزهایی که بهشون ربط داره. در جریان جزئیات قرارشون ندیم. حتی دوستام رو... و من دارم تمرین میکنم و حس میکنم که این واقعا باعث سلامت یک رابطه میشه! چه من با ایشون به نتیجه برسم و چه نرسم!

دیشب دیر خوابیدم و با تمام تلاش ناموفقی که داشتم مغزم سکانس لبخندش تو اون بلوار شلوغ رو روی دور تکرار گذاشته بود. انقدر اون خیابون شلوغه که یه لحظه نگاهت رو از خیابون برداری یکی بهت میزنه! حتی یکی اونجا چپ کرده بود! با اینحالی که بلوار کوچیکیه!! بعد ایشون من یه سوال پرسیدم و بهش نگاه کردم. روشو سمتم کرد و لبخند زد و گفت من؟! .. و این سکانس پشت سر هم داره تو مغزم تکرار میشه بس که قشنگ خندید :|| همین باعث شد که ساعت 11 و نیم بخوابم!

با خودم گفتم صبح یه روز دیگه ست. و من دوباره حال خودمو خوب میکنم و به زندگی عادی و روزمره ی خودم برمیگردم. ایشون هم تنها میذارم که بلاخره بهم بگه میخواد چی کار کنه. اما متاسفانه اشتباه می کردم! دو بار زنگ خوردن گوشیم نتونست بیدارم کنه. بعد از شدت سرفه از خواب پریدم. چون هم هوا آلوده ست و هم سرد... متوجه شدم نیم ساعت دیرتر بیدار شدم! همینطوری یه کم گوشی رو چک کردم.. بعدم رفتم آشپزخونه با دست و روی نشسته نیمرو درست کردم و خوردم! منی که روتین مشخصی برای صبح ها دارم!!!!!! بعدم در کمال بی حوصلگی... نصفه ی قسمت جدید عشق ابدی رو روی مبل نگاه کردم. بعد دیدم خیلی دیر شده دیگه!!! رفتم مسواک زدم و صورتمو شستم و موهامو شونه کردم و اسنپ گرفتم اومدم سرکار. هفته ی گذشته انقدر استایل عوض کردم صبح در حال تجمیع وسایل چهار تا کیف بودم!!!! همون وقتمو بیشتر گرفت.

اومدم امتحانمو بدم که تلفن شرکت زنگ خورد و امتحان هم فقط شش دقیقه باقی مونده بود و چیزی یادم نمی اومد! دستمو مشت کردم که محکم روی میز بزنم و مردک پشت خط هم تمایلی به قطع کردن تلفن نداشت! آخر که قطع کرد تلفن شرکت رو محکم کوبیدم بعدش تند تند اونایی که مونده بود رو تقلب کردم!! و چاره ای نبود... به نظرم اگر مجازی درس نمی خوندم. استاد درک می کرد و یا بعدا ازم امتحان می گرفت یا اینکه نمره ی کامل رو با توجه به اینکه چقدر درسم خوبه. بهم می داد. چون بارها در طول دوره تحصیلی این شرایط بوده!!! به خاطر همین به خودم اجازه ی تقلب دادم!! شایدم اشتباه کردم! نمیدونم.. واقعا این چیزی نیست که تو ذهنم بتونم ... براش به نتیجه ای برسم!

بعدم تا الان زل زده بودم به پنجره ی شرکت!!! که نمای قشنگی هم از پشتش معلوم نیست! که دیدنی باشه!!!

عصبانی ام.. به شدت عصبانی ام. از طرفی هم باید دختر عاقلی باشم :) چون خیر سرم با این سن دیگه بچه بازی نداریم !!! و مثل دخترهای خوب این فضا رو بهش بدم تا بگه که میخواد چه کنه.. اما از طرفی هم دلم میخواد کلی پیام بدم و بگم یعنی چی آخه... !! بعد یادم میاد داشتیم با خواهرم یه فیلم عاشقانه میدیدم اون دو نفر انقدر سریع عاشق هم شدن. یعنی عشقی که به جنون رسید تهش.. فیلم که تموم شد خواهرم گفت چطوری میشه تو دو بار دیدن عاشق یکی شد؟! من قبول ندارم. انقدر سریع آخه؟! همش یه مشت هیجان کاذب بود! من از این فیلم خوشم نیومد!!!!!!

حالا انگار دقیقا کاراکتر های همون فیلم منم! چطوری میشه تو این مدت کوتاه...

من تحمل دو شکست رو در یک سال شمسی ندارم :) در واقع.. اعصاب روانم با اتفاق بهار به ملکوت اعلی پیوسته واقعا... ظرفیت روانی این چالش ها رو در خودم نمی بینم! برای همین برای جمع و جور کردن خودم... نیاز به فرصت دارم! و باید خودمو آماده ی هر چیزی کنم! ... باید برگردم به درس خوندن.. به برنامه ریزی هام.. باید خودمو جمع و جور کنم آخه من. .. و از پسش هم برمیام. من خودمو دختر قوی ای میدونم و اینها صرفا یه مشت درد و دل و روزمره نویسی بود وگرنه... میدونم که بلاخره تموم میشه... هر چیزی که اسمش هست!

برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

ترس

جمعه شانزدهم آبان ۱۴۰۴، 17:9

می ترسم که تو امتحان ِ زندگیِ من باشی. و این آشنایی قرار نیست هیچ وقت به سر سفره ی عقد رسیدن ختم بشه... پس... کاسه کوزه ی دلمو جمع می کنم. بغلش می کنم. دلمو سفت می چسبم و سعی می کنم یادم بره... که چقدر قشنگ تری وقتی از ته دل می خندی و به من نگاه می کنی. .. سعی می کنم یادم بره وقتی دارم می رم دوباره صدام می کنی و وقتی سرمو خم می کنم داخل ماشین میگی: مراقب خودتون باشید. سعی می کنم یادم بره . .. من همه چیز رو سعی می کنم از یادم ببرم. یک قدم فاصله بگیرم و برگردم به دنیای خاتونی که هیچ کسی رو نداشت تا این عشق درونشو تقدیمش کنه و اون هم متقابلا اون عشق رو بهش برگردونه. .. من سعی می کنم یادم بره چون تو اگر امتحانِ خدا باشی. .. دقیقا همین الانا زمانشه که بیای بگی ببخشید. نشد . ..

ببخشید ولی. .. من عقب تر می رم ..

تمامِ دیشب نخوابیدی و نتونستم بخوابم من هم. .. دلایل هر کدوممون هم یه جاهاییش مشترک میشد. . به جای اینکه تا نماز صبح بیدار بمونی. .. راحت بیا بگو نمی تونم خاتون.

من می ترسم.

من خیلی می ترسم...

پس.. چند قدم به عقب برمی گردم. ..

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

و ع..ش..ق.. .

پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴، 22:25

همه میدانند

همه میدانند

که من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم ...

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

روز مهم

پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴، 10:16
نویسنده: خاتون نظرات:

نهایتش!

چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۴، 16:21

بلاخره بار رو از روی دوشم برداشتم و خیلی واضح دردمو گفتم. واقعا احساس میکنم سبک شدم! امیدوارم لحنم خوب باشه... همش آماده ش کردم برای اینکه ممکنه یهو بگم نه! و آمادگی شو داشته باشه! هم گفتم که چی می پسندم.. تا ببینم چقدر میخواد برای من تغییر کنه یا قدم برداره... یا میشه یا اینکه پرونده ش بسته میشه. در مورد اون یکی هم حرف لی لی رو گفتم و خواهرش برخورد قشنگی کرد و واقعا آروم شدم. حالا دیگه میتونم در این آرامش کتاب های نخونده م رو تموم کنم و نهایتا هم یه گفتگو دلی با مامان داشته باشم و بهش بگم که ایشون هم آماده باشه ... و هر تصمیمی که گرفتم لطفا به نظرم احترام بذاره.. .

آخیش آرامش. ..

برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

توجه

چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۴، 13:0

طوری نگرانِ آدم میشه که هورمون های احساس خوب در سراسر بدن و در تک تک سلول هام پخش میشن :) ! من طوریم نشده یه کار پزشکی ساده ست و فکر کنم ایشون ۵ بار حالمو پرسیده!! و ۲ بارش هم گفته لطفا قرص هاتون رو سر وقت بخورید! دلم میخواد داد بزنم :)))!

انقدر خوب نباش بذار ببینم دارم چه غلطی می کنم!

برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

دو راهی!

دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴، 21:44
نویسنده: خاتون نظرات:

...

شنبه دهم آبان ۱۴۰۴، 21:37

قانون بازه ی بین پست ها طولانی باشه رو باید بردارم! :)) همش دارم تند تند پست میذارم و از امروز این قانون از بین می ره :)))))

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

تصمیم با هوش ِ منفی! :|

شنبه دهم آبان ۱۴۰۴، 10:24

خب خب خب!

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

مردد

جمعه نهم آبان ۱۴۰۴، 17:59

مرددم! هیچ حرف مشترکی نداریم. انگار هیچ صحبت مشترکی نیست. مثلا من امروز سعی کردم که چت کنم و روزمو بگم و ... ولی ایشون با یک کلمه ای و کوتاه جواب می داد! :)) هیچییییی نیست یعنی!؟ امروز یه خانوم دیگه میخواس بهم کیس ازدواج معرفی کنه و گفتم فعلا در آشنایی هستم و درست نیست که به موازاتش با شخص دیگری هم آشنا بشم و گفتن درسته و رفت! :)

و من مثل چی! مرددم! دارم میگم. ما اگر در دو سه ماه آینده که میشه بهمن ماه به نتیجه نرسیم. من خودم ارتباط رو قطع می کنم!

باید یه چیزی وجود داشته باشه به اسمِ "این آدم ارزشش رو داره" که من بخوام چشممو رو خیلی چیزا ببندم و دلمو سفت پیشش نگه دارم و فلان. شاید بگید زوده خاتون ول کن و ... کلا در حالِ شل کن و سفت کنم! یهو میگم ن خوبه! بعد میگم ن دارم عجله می کنم شاید موارد بهترم باشن! بعد میگم ن نباید سخت گیری کنم. واقعا شرایطی هم نیست که سختگیر باشم و رو چیزای الکی سه پیچ شم بعد میگم ن باید یه چیزی حال دلمو خوش کنه لااقل... یه چیز نه! چیزهای زیادی! خیلی زیاد! و من از این بند "شما" و محترمانه حرف زدن بدم میاد. اصن نمی تونم رااااحت باشم. شاید از صبح سه تا پیام طولانی نوشتم بعد گرفتم پاکش کردم به جاش یه چیز کوتاه نوشتم. بعدش دوباره نوشتم. بعدش... یه اوضاعیه! !! :)

بعد میگم با خودم اگر.. ظاهرش به چیزی که دلت میخواس نزدیک تر بود آیا بازم اینطوری بودی یا برای این رابطه تلاش می کردی؟ بعد می بینم بله تلاش می کردم. یه مرحله رو رد کرده. مرحله ی ابتدایی.. انگار ذهن من تو مرحله ی ابتدایی گیر کرده. یه گیر غلط!

کاش قبول کنه زودتر بریم مشاوره (میگن بیشتر اشنا شیم و قبول دارم منما )یا اینکه خودم برم مشاوره :)))) چون حس می کنم همه چیز از دستم در رفته و انگار بین یه خروار احساس و منطق و تصمیم و ... گیر کردم و دارم دفن میشم و گیج شدم!!!

امروز داشتم با ترانه ی از دست من میری از دست تو میرم گریه می کردم و به شدت دلم گرفت. و دلم گرفته انگار! و اصلا مخاطب این ترانه ایشون نبود. من... خیلی گیجم! و خیلی نمی دونم هستم!

انگار رابطه اتصالی داره! میگیره نمیگیره میگیره نمیگیره! اعصابمو خورد می کنه این وضع :) امتحانهای میان ترم شروع شده این ترم درس نخوندم و خاک بر سرم شده! حالا فکرای اینطوری هم تو کله م رفته. دلم میخواد لفت بدم کلا :)) عصبانی ام! گرفته م. روانی ام!

برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

دیدار

پنجشنبه هشتم آبان ۱۴۰۴، 20:11

ادامه رمز دار برای دوستان😅

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

. .

دوشنبه پنجم آبان ۱۴۰۴، 10:6

من مثل شاهرآ نمیتونم با جزئیات همه چیز رو بنویسم! از اونجایی که به شدت اعتقاد دارم، هر مطلبی که یه جایی نوشته میشه یا گفته میشه و در معرض ِ قضاوت و دید بقیه قرار میگیره. انرژی های اون آدمها سمتش حواله میشه بنابراین... نمیتونم اونقدر مثل شاهرآ با جزئیات بنویسم!!!!! اما :) ما به شدت شبیه هستیم! حتی میتونم بگم اتفاقاتی که از سر گذروندیم. دقیقا بهار ِ امسال هم ایشون حالش بد بود. حتی دیروز هم هر دو حال جسمی خوبی نداشتیم! به طور اتفاقی!!! و همش داره اتفاقات مشابه برامون می افته.. از اول افتاده انگار!!!! و من هر بار این چیزها رو می شنوم ازش می ترسم :) نمیشه که انقدر شباهت؟!

قراره که بیشتر آشنا بشیم! و کم کم در من داره ترس ِ "از دست دادن" به وجود میاد و این اصلا خوب نیست! :) و نگرانم میکنه.. نگرانم کلا بای دیفالت نگرانم! نتونستم هنوز درس بخونم! راسته که میگن کسی که درس میخونه نمیتونه ازدواج کنه! :) یا ادامه تحصیل یا ازدواج؟! اولش انقدر درگیری ذهنی داری که واقعا نمیشه رو چیزی تمرکز کرد. این پروسه خودش .. خیلی از مغزت کار می کشه!!! :))) چی بگم؟! هر چی خیره همون بشه.. یه سری مطالب رو برای دوستای صمیمی بلاگفاییم در ادامه ی رمز دار می نویسم. لااقل نسبتا اونها رو می شناسم که انرژی منفی حواله نمیکنن!!!!!

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

خاتون = ملکه

شنبه سوم آبان ۱۴۰۴، 9:58

این مدت که ننوشتم خیلی اتفاقات افتاد.. شنیدن اینکه : "خاتون رفتارش مثل پرنسس هاست و خیلی دختره!" و اون هم بعد از سالها مردانه زندگی کردن و جنگیدن... یه حس خاک گرفته ی صورتی رنگی رو درونم بیدار کرد... "دختر بودن" !

خیلی وقت بود اینو نشنیده بودم. مخصوصا به خاطر بنیه ی بدنم.. قوی بودنم چه جسمی و چه حتی روحی! که عصبانیت و احساساتم تحت کنترلمه و خیلی منطقی به قضایا نگاه میکنم. حتی تو این مسافرت وقتی دیدم که همه کلی لوازم آرایشی بهداشتی آوردن و نهایت چیزی که من آوردم یه کرم ضدآفتاب و مرطوب کننده ست ویه عطر جیبی! این دوتا کرم هم تازه چند ماهی هست خودمو بهشون عادت دادم! وگرنه اونم نبود! احساس می کردم چقدر زن نیستم و زن بودن رو بلد نیستم! حالا که این رو شنیدم واقعا حس خوبی گرفتم! :)

مخصوصا که این شخص منظورش به راه رفتن و طرز صحبت کردنم بود. اینکه با ناز قدم برمیدارم و با ناز صحبت میکنم! حتی خنده هام و تعجب هام و همش دخترونه و نازه! ... همش به کنار. این که به راه رفتنم این صفت رو داد برام به شدت عجیب بود چون قبلا تو دبیرستان یکی از بچه ها بهم گفته بود چرا اینطوری راه میری؟ انگار که قاتل زنجیره ای هستی و میخوای کسی رو بکشی!؟ و تو ذهنم مونده بود تا وقتی که همین بهار امسال یکی دیگه از دوستام بهم گفت چقدر شل و وا رفته راه میری . چاق بودن از سر و روت میباره!!!!

شاید بگید نباید روم تاثیر میذاشت؟ ولی سنگ که نیستم :) سعی کردم راه رفتنمو درست کنم ولی خیلی فکر نمی کردم موفق بوده باشم. در ضمن اون دختر که می گفت شل راه میرم دقیقا زمان هایی رو میدید که من ده کیلومتر پیاده روی کردم! خب معلومه دیگه نمی کشم راه برم :| ... اما این رو ضمیمه ی صحبتش نمی کرد و بهم حس بدی داد! تا اینکه این رو شنیدم و صورتی شدم! :)

یه خواستگار هم اومده، خیلی بیشتر از بقیه ی خواستگارها جلو رفتیم و به نقاط مشترک رسیدیم... من نمیگم چی میخوام... حتی دیشب به مامان گفتم که این حرفها همش الکیه.. این حرف زدن ها... از کجا بدونم چیزی رو مخفی نمیکنه؟ چطور اعتماد کنم؟ فقط خدا خودش میدونه... همه چیز دست خداست. پس من به خودش می سپرم و اجازه میدم زمان من رو به جلو ببره... شاید با این همه جلو رفتن ، بازم به نتیجه نرسیم..

تا ببینیم خدا چی میخواد. هر چیزی خیره همون بشه! من هیچی نمیگم و چیزی نمیخوام. حتی اگر ایشون با شخص دیگری خوشبخت میشه ان شاء الله که زودتر براش اتفاق بیفته...

اما متوجه شدم چقدر از ازدواج وحشت دارم :) هر بار که صحبت این میشه که ما الان قراره یک خانواده باشیم و ما قراره جدا از خانواده ی پدر و مادرهامون باشیم. یک خانواده که برای خودشون تصمیم میگیرن و همه ی تصمیمات شون دو نفره ست! .. اینکه تمام اعتمادم رو به یک انسان دیگه بدم... و باهاش زندگی مو بسازم. یعنی زندگی مونو.. یعنی انقدر اعتماد کنم... واقعا باعث میشه ته دلم خالی بشه :))

من همه چیز رو به امام رضا سپردم!... اندازه ی کرمت... آقاجان.. و دیگر هیچ .. .

برچسب‌ها: خواستگار، آقای عین
نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون