زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

قطاری به سوی بوسان

جمعه سی و یکم مرداد ۱۳۹۹، 22:8

روایت از خود گذشتگی... ژانر فیلم ترسناک... سکته کردم ولی آخرش بدجور میخکوبم کرد.... صدای قلبم رو می شنیدم. خیلی غم انگیز بود...اگر فیلم ترسناکِ با محتوا دوست دارید، ببینید، در مورد زامبی هاست. از اون فیلمها که تا چند روز بهش فکر می کنی.. 

برچسب‌ها: فیلم
نویسنده: خاتون نظرات:

عشقت . . .

جمعه سی و یکم مرداد ۱۳۹۹، 18:41
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

مهریه!

جمعه سی و یکم مرداد ۱۳۹۹، 13:18
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

29 مرداد 99

پنجشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۹، 9:54

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


+رمز رو دوستان دارند. یکی از همونهایی هست که بهتون داده بودم. اگر ندارید و یادتون رفته یا هرچی! بگید بدم!

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

بنازم دلبر خود را ♡

چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۹، 20:24
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

و نحنُُ . .

چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۹، 9:48
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

غصه نخور دیوونه کی دیده شب بمونه؟

سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۹، 9:54
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

یه صبح دیگه :)

دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۹، 7:26

هر بار که ساعت بیدار شدنم رو عقبتر می کشم با شگفتی های بیشتری از صبحِ زود مواجه میشم که نمی تونم بنویسم حتی! فقط یه ده دقیقه ای پشت پنجره می ایستم و با لبخند به آسمون نگاه می کنم و می ذارم نسیم ِ صبح صورتمو نوازش کنه...

هر چند وقتی گوشیم زنگ می خوره به خودم میگم تو رو خدا بذار بخوابم ما که وقت داریمممم. ولی... وقتی به صورتم آب می زنم انگار نه انگار. وقتی هم از پنجره بیرون رو تماشا می کنم با خودم میگم ارزشش رو داره..

نویسنده: خاتون نظرات:

تـ ـحریم!

یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۹، 9:3

صبح با خبر تحریم شدن ِ سایتت مواجه بشی! چرا؟ هیچی! فقط چون یک ایرانی هستم!!! حالا باید 5 ماه زودتر هزینه ی تمدید رو بپردازم اون هم دقیقا زمانی که در وضعیت مالی خوبی نیستم!

نویسنده: خاتون نظرات:

بیا بریم!

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۹، 16:53
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

برو جلو! برو!

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۹، 16:43

یک هفته باقی مونده!
شمارش ِ معکوس!
برای تغییری مثبت در زندگیم!

نویسنده: خاتون نظرات:

و پایان!

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۹، 15:16

بعضی ناراحتی ها.. پست شدنش فایده نداره
استوری گذاشتنش از اون بی فایده تر
اس ام اس شدنش که مسخره ست..
باید یا زنگ بزنی و حرف بزنی..
یا یه دوست آنلاین باشه و باهاش حرف بزنی!
یا اگر کسی نبود به زمان بسپریش!
اما در طول ِ زمان تا پایانش... 
انگار یه زخم درونت هست که یه نفر هی اونو می کَنه... که تازه بمونه! . . .
می فهمی ام!؟

نویسنده: خاتون نظرات:

بیهوده روزها . .

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۹، 14:24

تمام روز خیاطی کردم و در آخر لباس رو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم..
وای چقدر زشت شده بود!
بقیه هم این حس رو تشدید کردن!
اصلا بهم نمی اومد!
در واقع اصلا به چیزی نمی اومد که براش اونو دوخته بودم!
نمی دونم.. شاید ده دقیقه یا بیشتر جلوی آینه ایستادم! دلم می خواست تیکه پاره ش کنم و به درد ِ کمرم فحش می دادم!
آخر تصمیم گرفتم یه کم طراحی شو تغییر بدم و بهتر میشه.
دیروز با خودم گفتم عمرا دیگه من دست به این بزنم! 
امروز دلم می خواد برم خونه تا درستش کنم!!
آه خونه . . .

نویسنده: خاتون نظرات:

این حس قوی ترم میکنه!!

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۹، 13:54

از زیر پرچم ِ سبز ِ "علی ولی الله" رد میشیم. به پرچم نگاه میکنم. . .به تکونی که با باد می خوره..
چیزی توی دلم می شکنه .
زیر چشمی به پدر نگاه میکنم که متوجه شده یا نه.. نشده بود. حواسش به رانندگی بود..
با خیال راحتتری به پرچم نگاه میکنم..


 - یک ساعت بعد - 

+بیار من پایینم!
- دست ِ من نیست هر چی می گردم نیست!
+آخر سر دست تو بود! چیکارش کردی؟؟
-نمیدونم کجاست توی ماشین نیست؟
+یعنی تو انقدر حواس پرتی..؟!
سکوت میکنم.. 
هر حرف ِ جمله ی آخرش انگار چیزهای بیشتر رو توی دلم می شکنه!
بدون خداحافظی قطع میکنه...
گوشی رو روی میزم می ذارم و چشمهامو روی هم فشار می دم . .
تنهایی!
چیزی غیر از اینه.. . که نزدیک ترین کسانت.. ندونن تو چته . . ؟

نویسنده: خاتون نظرات:

چهرازی

جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۹، 22:27

همه یادشون رفته منو
تو هم بردار و بگذر و فراموش کن!
که دنیا محل گذره...

نویسنده: خاتون

رها کن . .

چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۹، 9:25

بعضی درگیری های ذهنی رو.. به خاطر آرامشت، وقتی می بینی فکر کردن بهش هیچ نتیجه ای جز افسردگی و گریه و رنج نداره . . .. باید رها کنی . . . و وقتی رها میکنی .. بوی باد ِ دریا می پیچه توی دماغت!!! امتحان کن؟!

نویسنده: خاتون نظرات:

این داستان: فیلم هندی!

چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۹، 9:19

در حالِ شیطونی کردن با اوی فسقلی بودم و خونه رو روی سرمون گذاشته بودیم
مامانش اومد که ما رو بزنه! اول سراغ اوی فسقلی رف و یکی شتلق بهش زد! البته نه خیلی محکم!!
بعد گفت میرم خاتون رو بزنم!
من جیغ زنان ( برای خنده) به اتاق فرار کرده بودم!!!
اوی فسقلی دوید و مامانش رو رد کرد و بین من و مامانش ایستاد تا مامانش دستش رو بالا برد، توی هوا دست ِ مامانش رو گرفت و گفت: نمی ذارم خاتون رو بزنی! حق نداری بزنی :)) - عین این فیلم هندیا!!  حالا هیکل ِ مامانش، چهاربرابر ِ خودشه :)))
آه من الهی قربونت برم بچه جان!
نمیشد همیشه بودی؟؟از اول بودی؟
بین من و این دنیای لعنتی وامیستادی؟ نمیذاشتی منو بزنه . . . 

برچسب‌ها: اوی فسقلی
نویسنده: خاتون نظرات:

اشتباه ِ تایپی ِ فاحش!

چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۹، 9:11

توی روزمه ت به جای ICDL بنویسی ACDL و برای همه فوروارد کنی! :))

نویسنده: خاتون نظرات:

آرامش ِ نسبی!

سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۹، 16:35

امروز برخلاف روزهای گذشته!! خوشحالم!
مهمونهامون رفتن و خونه خلوت شد و من می تونم! دقیقا مثل همین عکس. از تنهایی و اتاقِ نیمه تاریک و ساکتم.. لذت ببرم.. . 


کاش هیچ وقت دیگه نیان.. نه که بمیرن! برن اونقدر خوشبخت بشن که ما رو فراموش کنن!!!!
چقدر من از مهمونهایی که زیاد می مونن و تعداد زیادی هم بچه دارن، بدم میاد و چقدر نظم ِ زندگی منو بهم می ریزن!! 

نویسنده: خاتون نظرات:

نکنه دستمو ول کردی برم؟!که به هر چی که . . .

دوشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۹، 11:11

دوباره شروع به ارسال رزومه کردم!
و همینطور که دکمه ی ارسال رزومه رو میزدم می گفتم: خدایا به امید ِ تو!
آره
من همونم که پست ِ قبلی رو نوشت ولی. . 
جز خدا رو کسی ندارم . . .. به کی بگم؟


+سه بار حرفمو قطع کردم که بغضمو قورت بدم! از حال ِ صبح هام متنفرم.. این چهارمین صبحی هستش که اینطوری می گذره!

نویسنده: خاتون نظرات:

احوالات ِ یک ناامید!

یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۹، 10:25

بهم میگه تو خودسرکوب گری اما
من روز به روز بیشتر به این نتیجه می رسم که سرنوشت ِ هر کسی رو خدا نمی نویسه!! سرنوشت هر کسی رو خودش می نویسه!
اگر بلایی سرش میاد. . باید به گذشته نگاه کنه و ببینه چی کار کرده که اینطوری شده!
شاید حتی هیچ رفتار ِ بیرونی ای نداشته ولی همیشه نسبت به یه عده توی ذهنش قضاوت داشته.. . یا اینکه گاهی از خیالش رد شده که طرف چقدر بلد نیست زندگی کنه و من بهتر میدونم!
یا اینکه با خودش گفته این طور آدمها چقدر میتونن نفرت انگیز باشن
بعد چند سال بعد خودش جز همون آدمها میشه..
حق نداره روشو سمت آسمون بگیره و بپرسه خدایا چرا؟؟
باید اون روزش رو یادش بیاره... 
حالا خدا چیکاره ست؟
هیچی!
خدا فقط تماشا میکنه!!!!
فقط چون خدا همه ی ابعاد روح ِ هر آدمی رو می شناسه! وقتی از نظرِ کارشناسانه ش، یکی کم بیاره وقتی یکی خیلی کم بیاره و دیگه گنجایش این بلایا رو نداشته باشه! براش معجزه میکنه!!!!!!حالا ..  چقدر اوضاع باید اورژانسی باشه که خدا دست به کار بشه! مثل این می مونه که واسه خاطر یه سرماخوردگی ساده اصرار کنی که باید توی ICU باشی!!!! خب دکتر می دونه و می گه نمیشه خانوم! برو جمع کن خودتو لوس نباش انقدر!!! خدا هم همچین واکنشی نسبت به اصرار ما برای استجابت دعایی داره.. 
دیدی یه وقتایی هوس یه چیزی میکنی میای خونه می بینی غذا همونه؟؟
دیدی با خودت میگی عه کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم؟؟
خدا واسه این وقتهاست!
واسه خواسته های کوچک!!!!
که یادت بیاره هست!!!
و اِلا بیشتر وقتها تماشاچیه!!
نه که نتونه کاری بکنه
می تونه!
ولی نمیخواد!
و اینکه کاری کنی خدا بخواد، هفت خان ِ رستم رد کردنه..
خدای شما رو نمیدونم اما خدایی که من می شناسم.. نه مهربونه نه با رحم!!!!!فقط نظاره گره!!!!
کافیه توی شرایطی که هستی ناراضی بشی... اندک نعمت هایی که داری رو هم ازت میگیره!! تا یادت بیاره می تونست اینا هم نباشن.. و همیشه یه ترسی توی دل ِ آدمهای خداپرستی مثل من هست که نکنه کفر ِ نعمت ، نعمت از کفم بیرون کند؟؟
میگم خدا رو شکر
نه به خاطر شرایط ِ گُهی که توش هستم
به خاطر چیزهایی که دارم و حسرت کسای ِ دیگه ست
برای اینکه این اندک دلخوشی ها هم نرن.. .!


+صبح ماسکم رو گم کرده بودم!گفتم خدایا کجاست آخه؟ داره دیرم میشه.. . یاد این حرفهام افتادم که هی از دو روز پیش توی مغزم دارن می چرخن.. بعد پوزخند زدم و گفتم می تونی که در این مورد کمکم کنی؟ به جایی که برنمی خوره ماسک ِ من پیدا بشه؟ چیزی از کائنات که کم نمیشه؟؟ آسمون به زمین که نمیاد؟؟ یه وقت حقی نا حق نشه خدایی نکرده؟!؟!؟ یه وقت نباید حقم باشه که دیر ِ دیر ِ برم سرکار و اینطوری شما منت به سرم بذاری که خودت خواستی زودتر ماسکت پیدا بشه و الا می خواستم دیرتر بری چون توی خیابونی که هر روز ازش رد میشی! یه راننده خواب آلو قراره رد بشه! و نمیخوام تصادف کنی! ؟ ب هر حال . .. خودت می دونی.. می خوای کمک کن.. میخوای نه. . صلاح ِ مملکت ِ خویش خسروان دانند! خاتون خر ِ کیه دیگه! ؟

+ شب تصمیم گرفتم که سیگار کشیدن رو از سر بگیرم! بعد تمام روز با مواد شوینده و جرم گیر و گاز پاک کن و .. درگیر بودم!! ساعت 2 از خواب پریدم و حس کردم گلو و نای ِ من! یه تونل ِ خونی و زخمی هستش که یه راه ِ باریک اندازه ی یه خلال دندون برای نفس کشیدن ِ من باقی مونده! حس می کردم اگر سرفه کنم ! باید خون بیرون بیاد.. انقدر که می سوزه و انگار زخم های وحشتناکی داره!! کلا از تصمیمم پشیمون شدم . حوصله ندارم هر شب اینطوری از خواب بپرم!!

نویسنده: خاتون نظرات:

دختر کُشی!

یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۹، 10:12

اخبار رومینا و دیگر دخترهایی که به دست خانواده یا پدرشون کُشته شدن رو می خوندم و یخ می کردم!!
حالا . . 
حالا اما به نگرش ِ دیگه ای رسیدم!!
توی اکثر ِ این قصه ها
انگشت ِ اتهام سمت یک نفر نیست! قاتل یک نفر نیست!!!
یک جامعه ست! یک فرهنگ ِ غلط ِ!. .. 
و من از همه شاکی ام آقای قاضی!

شاکی ِ روزگار منم!
تموم ِ این شهر متهم!
یه حادثه چند ساعته
با من میاد. . قدم قدم . . 

نویسنده: خاتون نظرات:

تمرین گیتار

شنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۹، 11:31

گوش کنید!

برچسب‌ها: نوازندگی
نویسنده: خاتون نظرات:

..

شنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۹، 2:11
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون

...

جمعه هفدهم مرداد ۱۳۹۹، 23:4

نویسنده: خاتون

وقتی به فشارهای عاطفی و کاری.. خانوادگی هم اضافه میشه!!
و منم که بیخود و بی جهت پشت تلفن، بی خبر از پدر که اون طرف خط یک ریز صحبت میکنه...بی صدا گریه میکنم و بعد دهنی ِ گوشی رو می گیرم و صدامو صاف و تمام ِ توان باقیمانده مو جمع و مسئله ی خانوادگی پیش اومده رو حل میکنم... 
پدر تشکر میکنه و قربون صدقه م می ره و خداحافظی میکنه..
انگشت های لرزانم رو روی دکمه ی قرمز می برم و بعد جاروبرقی رو روشن میکنم که خواهری صدای گریه هامو نشنوه و بی صدا گریه میکنم!
یهو منفجر شدم!
...
من در کنار آینه‌ها منفجر شدم
تنها سگ سپید گچی در اتاق بود
تا بی‌نهایت هیجان منکسر شدم. . . 

نویسنده: خاتون نظرات:

اطلاعات عمومی!!!

پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۹، 17:29

و این تلاش مذبوحانه برای ادامه زندگی و پیشرفت . . . 


مذبوحانه . [ م َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) حرکت مذبوحانه ؛ حرکتی از روی کمال نومیدی و بی اندک فایده ای . تلاشی بی نتیجه و مأیوسانه ، شبیه به حرکاتی که مرغ یا گوسفند بسمل در واپسین دقایق حیات می کند.

منبع : لغت نامه دهخدا

نویسنده: خاتون نظرات:

...

پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۹، 11:49

یک در میان نفس.. یک در میان هلاک!

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون

. . .

چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۹، 11:40
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

این که زندگی نشد!

سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۹، 16:34

بیشتر ِ رفتار ِ من در زندگی نتیجه ی این جمله ست:" دلم نمیاد ناراحتش کنم.. "
گاهی انقدر زیاده روی میکنم که یادم میره خاتون! خاتونِ بیچاره هم برای خودش شخصیت ، علایق و اعتقاداتی داره . . 
دو نفری که توی زندگی اصلا دلم نمیاد ناراحتشون کنم.. پدر و مادرم هستن. . . 
و این چند روز 
همه چیز..
دیدی؟
دیدی وقتی کسی یه حرفی میزنه تو یهو بغض میکنی.. چون اون خیلی چیزها رو نمیدونه!؟
نه که بگم توهین کنه قضاوت کنه یا هر چیزی نه!
ازت انتظاری داشته باشه که میدونی در آینده ممکنه دیگه نتونی این انتظارش رو برآورده کنی. . . 
حال ِ دلم این روزها هیچ خوب نیست..
و سجده های نمازم پر از بغض ِ و یک دعا: خدایا نکنه دستمو رها کردی؟ منو لحظه ای به حال ِ خودم وامگذار.. . تنهام نذار. . کمکم کن..خواهش میکنم . . .

+کاش صدای توی مغزم خفه شه! هر بار که دلم بی دلیل میریزه.. هر بار بی دلیل دلشوره دارم میگه:" آروم باش.. نترس.. چیزی نیست. خاتون آروم.. آروم..." کاش یکی بهش حالی کنه که این حرفها بدجوری روی مخ هستند و کاش دست ِ خودم بود و با این جملات از شرشون خلاص میشدم

+امروز صبح موقع نماز بیدار شدنی. رفتم توی دیوار !!! اصلا ندیدم.. چشمهام بسته شد ، روبروم آینه ی دستشویی بود. چشمهامو که باز کردم. روبروم در ِ دستشویی بود!!! نفهمیدم چطور چرخیدم! چطور سرم گیج رفت اصلا چی شد توی یه لحظه!!؟

+حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد . . . 

نویسنده: خاتون نظرات:
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون