زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

همچنان خسته م...

دوشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۱، 16:1

با این حالی که فقط دو هفته ست همچین شرایطی دارم ولی واقعا برام طاقت فرساست... حس میکنم روزمرگی داره منو می بلعه + استرسِ فردای ِ نیامده!

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: حوض فیروزه، مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

ولادت

دوشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۱، 15:59
نویسنده: خاتون نظرات:

خسته م

یکشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۱، 16:5

احساس میکنم زندگی نمیکنم! 
از بعد از عید که اومدم سرکار تمام روزهام تبدیل شده به:

سحری
درس
کار
افطار
خواب

یعنی هیچ کاردیگه ای نمیکنم. پنج شنبه هم که بیکارم، بخوام بیرون برم از درس هام می مونم. همینطوری شم موندم.
بعد داشتم فکر می کردم این حس زندگی نکردن از کجا میاد؟
یادم افتاد خیلی وقته که سراغ هنر نرفتم و روحم بدجوری تشنه ست و داره کم میاره....
و حتی سراغ برنامه نویسی.
یک خط کد سال جدید برای استارت اپم ننوشتم! دریغ از یک خط!

و همش هم دلهره و استرس اینو دارم کارم مانع ِ درسم بشه یا درسم مانع کارم بشه و این استرس گاهی نمیذاره تکون بخورم!

نویسنده: خاتون نظرات:

سکوت!

شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۱، 13:40

از لحاظ شخصیتی تبدیل به آدم عجیبی شدم این روزها
این قدر داد و فریاد و فغان که آآآآآی یه نفر باشه که باهاش حرف بزنم و اینها.
فرصتش هم پیش اومد ولی من . شبیه آدمی شدم که نمیخوام صحبت کنم
حضوری باز یه کم بهتره . کسی که باهاش راحتم جلوم باشه و بحرفم که البته هزارتا کلمه رو قورت میدم و نمیگم
توی چت و تماس واینها بدتر میشه. میگم نه .. لازم نیست بگم
خودم حلش میکنم
چرا بگم؟
چه کار بیهوده ی عجیبی!
نمیدونم چرا....!
و از چی نشأت میگیره؟
از تنهایی ِ بیش از حد :))
از بزرگ شدن!
از بلوغ!
یا چی؟
حتی واقعا متوجه هستم که نیاز دارم! نیاز دارم صحبت کنم نیاز دارم که یه نفر باشه با من همفکری کنه. یه چیزی بگه! چه میدونم!
ولی هیچی نمیگم!. . ..

نویسنده: خاتون نظرات:

ماما

شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۱، 12:32

اینجا می نویسم یادم بمونه!!! مامان چند روز بود که درد داشت. یه شخص نازنینی هم منو نگران تر کرد. هر چقدر بهش اصرار میکنم بیا بریم دکتر. ممکنه خطرناک باشه دیر بشه و ... اصلا گوش نمیده.میگه بعد از ماه رمضون میرم. الان دوست ندارم برم! نمیخوام! کاش دخترم بود از گیساش میکشیدم می بردم ! (همینقدر مادر ِ لطیفی هستم) اما نمیتونم که! مادرمه! احترامش واجب :| 

خدایا خودت به حق این ماه عزیز.. همه ی مادر ها رو سلامت حفظ کن.. بذار نوه هاشونو ببینن. 

نویسنده: خاتون نظرات:

برو عامو برو!

شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۱، 12:29

یعنی کافیه تو نخوای کسی بدونه . کجا میری، چی کار میکنی؟ از زمین و آسمون برات می باره! راننده اسنپ با تعجب به مبدأ و مقصد من زل زده! بعد میگه: مطمئیند که اینجا میرید؟

الله اکبر از این ادمها :| آشنا در اومد! با کسی که نمیخوام بدونه من چیکار میکنم!!!!! کجا میرم. کی میام.چطوری هست اصلا وضعیت من! :|||| یعنی می خواستم کله مو بکوبونم توی دیوار!!! :| 

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

اتفاقات خصوصی ِ روزمره!

چهارشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۱، 16:1
نویسنده: خاتون نظرات:

تهنایی.

دوشنبه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۱، 20:20

پر از حرفم و هیچکس نیست که باهاش حرف بزنم.. کم کم دارم جلو غریبه ها خودمو لو می دم. بعد پشیمون میشم. مثلا کسی نباید بدونه من شاغلم!!!! اما گفتم. تا یه جایی شو می دونست و می دونست هستم.فکر می کردم اومدم بیرون. ولی گفتم نه هستم! میشد نگم!!!!! سوتی می دم خیلی بده.... نباید اینطور باشه!

کاش یکی بیاد بحرفیم.... پر حرفم ای لعنت....

برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

دنیای من!

دوشنبه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۱، 20:18

امروز به دختربچه ی معلول ذهنی ای که از اتوبوس شلوغ دس تو دس مادرش پیاده شدن و برای مسافرا دست تکون داد. دست تکون دادم :) همه با تعجب بهم نگاه کردن مخصوصا دختر دبیرستانی روبروم 

کار من عجیب نبود کار اونا عجیب بود که هیچ کس براش دست تکون نداد :)

نویسنده: خاتون نظرات:

طهران

شنبه بیستم فروردین ۱۴۰۱، 14:26

چقدر تهران آلوده ست :) ای شهر دوستت می دارم در تمام حالاتت! چه آلوده چه ابری چه آفتابی و ... هر چی ! من اصن بهت معتاد شدم لعنتی!

نویسنده: خاتون نظرات:

دیوانه!

شنبه بیستم فروردین ۱۴۰۱، 14:23

این چادر مشکی ِ گشادی که تازه خریدم.
این روسری که نصف ابروهامو می پوشونه
این ساق دستی که از مچ دستم بالاتر میذارمش!یعنی بیشتر دستمو پوشونده. بالاتر میگن یا جلوتر؟ چه میدونم!همون!
این چادری که نمیذارم کنار بره و زیرش دیده بشه..
این جوراب مشکی مردونه ای که خریدم. به خاطر ساق بلند بودنش که پاچه ی شلوارم یه وقت بالا رف پام دیده نشه :))))
اون روسری بلندی که لبنانی می بستم و تا زیر نافم و حتی پایین تر بود و تمام عید سرم بود.
شبیه دخترهای مذهبی ِ سریال های ایرانی شدم :)))
اون دختر خوبااااااااا هااااااااااااااااااااااا :))))
اون معصوما که اخر سریال می میرن :) خخخخخ

حالا ادامه داره، قراره مانتو عبایی و همینطور، پیراهن و دامن گشاد هم به این وضعیت اضافه بشه. کاش از این مسیر دست نکشم :)))

نویسنده: خاتون نظرات:

گفتگو

شنبه بیستم فروردین ۱۴۰۱، 14:20

+من برای تو چه گلی هستم؟

-گل رز ِ قرمز... عجب سوال خفنی!

+تو برای من. درخت هستی.. که فقط زیر سایه ی تو حال ِ دلم خوبه

- منم منم

برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

قشنگی های عید 1401

شنبه بیستم فروردین ۱۴۰۱، 14:19

زیر یه درخت توی خلوت مزرعه های اطراف از ته دلم با ترانه ای که در حال پخش بود داشتم آواز می خوندم
ترانه ی سارا نائینی بود فکر کنم...
تو شب بیدار منی!
یهو یه پرنده اومد از کنار صورتم رد شد طوری که باد ِ بال زدنش به صورتم خورد و رفت دقیقا بالا سرم روی شاخه ی درخت نشست. در قسمت های خالی که من نمیخوندم اون می خوند.
انگار داشت همخوانی می کرد.
احساس کردم توی بهشتم :))))
یا یه همچین چیزی.
نمیدونم اسم پرنده هه چی بود. تپل و رنگ خاکی داشت و خال خالی هم بود انگار. صداش شبیه بلبل بود.
 

نویسنده: خاتون نظرات:

غرغر از عید 1401

شنبه بیستم فروردین ۱۴۰۱، 14:16
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

بهار

یکشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۱، 13:57

میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟ باید بگم ، این سال برای من پر از سورپرایزهای قشنگه. اتفاقاتی که هیچ وقت فکر نمی کردم بشن، میشن ان شاءالله...

از بهارش پیداست! :)

ان شاءالله برای همه.

نویسنده: خاتون نظرات:

حیف از دنیای بچه ها...

سه شنبه نهم فروردین ۱۴۰۱، 0:32

به دختربچه ی ۳،۴ ساله نگاه می کنم. پسرعموش، با تفنگ ترقه ای خالی می ترسوندش. میاد محکم چادر منو می چسبه که نجاتم بده‌.. با خودم فکر می کنم همه ی ما یه بچه ی ۳،۴ ساله ی ساده ی زودباورِ ترسان داریم! که باید همه چیز رو بهش توضیح بدیم که نترسه!!!

امروز از نزدیک شمشیر دیدم. از اینها که توی دعواهای لعنتی خیابونی میارن! فقط تو تلویزیون دیده بودم و این اواخر تو سریال سیاوش که دنبال می کردم. دستم گرفتمش و چقدر سنگین و چقدر تیز. انگار که می تونست راحت یه ادم رو نصف کنه!!!! 

و بچه ی ۱۰ ساله ای که داشت تعریف می کرد چطور پدرش توی یه دعوا نزدیک بود یه ادم رو بکشه با این.. حالم بد شد! نه برای اینکه باباش ادم مزخرفیه! فقط برای اینکه از کار باباش کیف می کرد... برای بچه ها مخصوصا پسربچه ها.. پدر یه قهرمانه و الگو... چقدر این طور آدمها جنایت می کنن که بچه میارن.. و مسمومش می کنن.. بچه داشت برای من نقشه ی قتل خیالی ای رو تعریف می کرد تا کار پدرش رو توجیه کنه و اینکه چطور می تونه فرار کنه و آزادانه بچرخه... به نظرش افغانستان جای خوبی برای پنهان شدن یک قاتل بود!حرف به قتل رسید چون مادربزرگش برای اینکه عمق فاجعه رو به بچه حالی کنه گفت ممکن بود اون ادم بمیره!!!!! و اما پسر انگار نه انگار.... به چشمهاش نگاه می کردم و عمق چشمهاش... فقط یه بچه ی مریضِ بیچاره ی قربانی می دیدم.... .. نباید ذهنمو انقدر درگیرش می کردم اصلا خوب نیست اما نتونستم زیاد خوب کنترلش کنم. نتونستم پیشروی ذهنمو کنترل کنم!!! و در اخر توی ماشین(خوب شد داداش اجازه نداد رانندگی کنم با اون ذهن آشفته م) وقتی توی فکرم به جمله ی "بعضی ها با بچه اوردن جنایت می کنن، بعضی ها لایق پدر شدن نیستن" چشمهام اشکی شد....

نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۱، 15:31

اینایی که من می بینم.اگر بدونن بهم میگن مرتد...و همین ها منو در آینده شهید می کنن :) حالا که اینجام آینده ترسناک تره. ولی من از پسش برمیام. پا پس نمی کشم ^_^

برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

نامه خصوصی با حجم زیاد دلخوری و دلتنگی!

پنجشنبه چهارم فروردین ۱۴۰۱، 20:14
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه سوم فروردین ۱۴۰۱، 19:59

حالم خوب نیست. از صبح برای انجام کارهام سر خودم داد زدم و لااقل یه کم تاثیر داشت!!! الانم باید داد بزنم که بشینم سر طراحی و اون پروژه رو تمومش کنم. یا لااقل یه کم ازش پیش ببرم. خیلی کسلم... خیلی انرژیم پایینه و می دونم اینا تقصیر کیه :) 

نویسنده: خاتون نظرات:

دوشنبه یکم فروردین ۱۴۰۱، 12:31

سلام سال ۱۴۰۱

سلام ورژنِ جدید خاتونِ ۱۴۰۱ :)

نویسنده: خاتون نظرات:

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون