زندگی یک خاتون

یادداشت های عمومی

تغییر کن!

سه شنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۱، 22:39

کاش خاتون برگردی به اون موقعی که سکوت می کردی ، با کسی بحث نمی کردی چقدر دوستت داشتم. لطفا یه کم سکوت کردن و کنار کشیدن رو تمرین کن! خواهش می کنم ازت!!!

عه عه بیخودی تو گروه بحث کردم پریدم به زنی که ازم ۱۲ سال بزرگتره :/ چند وقت پیش هم دو نفر دیگه رو ق ه و ه ای کردم. یکی هم اعضای خانواده رو بهش پریدم. دیگه... متاسفانه خبرچینی هم بهش اضافه کنید برای موضوعی که تموم شده بود و ربطی به من نداشت!

پرخاشگر و کِرمو شدم! خدایااااا هلپ!

نویسنده: خاتون نظرات:

منِ احمق، غلط کردم که سیگار کشیدم! این از من!👩‍🦯

سوال: آیا سیگارهای طعم دار وقتی دودش را در خود فرو می کنی هم طعم دارند؟

جواب: خیر ، بوی گندِ سیگار بهمن می دهند!

حالا با ۱۸ نخ سیگار وانیلی چه کنم :/ حیفم میاد بندازم دور! بذارم تو دیوار بفروشم 😂  پول زیاد دادم بابتش -_- 

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

یکشنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۱، 22:16
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون

دست و پا زدن!

یکشنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۱، 16:11

بین احساسات متناقض دارم دست و پا می زنم. یه وضعیت آشفته ای ام! استرس امتحانات آخر ترم. استرس ترم جدید. استرس و هیجان سفر شهریور ماه. ناراحتی و افسردگی نسبت به روابط خانوادگیم! خوشحالی پیشنهاد کاری ای که همه ی این مسائل رو تحت الشعاع قرار می ده! کاری که همیشه دوستش داشتم! 

تصمیمم برای برپایی روضه صد در صد بود! که بشینم غصه بخورم! غصه ی اون قسمت روابط خانوادگی رو!چون فقط همون بود! حالا یهو همه ی اینا رو هم اومدن سمت من! الان سیستم احساسی من هنگ کرده و قفله! :/ انگار همه اتفاقات با سرعت نور دارن می افتن! و احساسات من عقب افتادن!!!

نویسنده: خاتون نظرات:

یکشنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۱، 14:55

من زورم به خودم می رسه! به خودم!

نویسنده: خاتون

اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی!

یکشنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۱، 11:2

امروز دوباره اون روانی ِ مزاحم رو دیدم.
البته دیروز هم دیده بودمش.
واقعا قیافه ی ترسناکی داره...
موهای بهم ریخته.. چشمهای از حدقه بیرون زده..
گودی زیر چشمش
نگاه خیره ش...
خداوندا!
:(
اگر سریال آپارتمان بی گناهان رو دیده باشید، دقیقا شخصیتی مثل آنیل داره! البته فقط قدش بلندتره. اما قیافه ش. موهای بهم ریخته ش. رفتارش :((((


موتور هم داره بدبختی ... یعنی نمیشه فرار کرد!
چندماهی بود که ازش خبری نبود.
دوباره گیر داده به من!
آدم قحط بود دیوونه ها بچسبن به من؟
و خودش اعلام کرده دیوونه ست و تحت درمانه! واقعا می ترسم! و کلا به رفتارش هم میاد!!!!!!
مسیرم رو عوض کرده بودم و دوباره باید عوض کنم!
امروز به یه عده خانومی که یه جا ایستاده بودن ماجرا رو گفتم و منو رسوندن. چقدر هم مهربون بودن.یکی شون می گفت شاید بنده خدا عاشقت شده!! میخواد بیاد خواستگاریت! گفتم خب دیوونه ست نمیخوام! گفت شاید خودشو زده به دیوونگی! اون یکی میگفت ، نخیرم! خواستگاری آدابی داره رسمی داره. رسومی داره! اینطور که نمیشه! دختر بیچاره رو بترسونی! یه مدت طولانی! ازدواج جوونا عقب افتاده دیر شده. سراغ دوستی میرن! خب سراغ کسی برن که اهلش باشه! ای بابا !
به پلیس هم گفتم. گفتن باید در موقعیت باشی و نگهش هم داری تا پلیس بیاد..و اِلا نمیتونیم کاری کنیم. وقتی هنوز جرمی اتفاق نیفتاده!
به خانواده م هم گفتم. خب مسیرمو عوض کردم ازش خبری نبود.
مسیر جدید خسته کننده ست دوباره به مسیر قبلی برگشتم. .. دوباره پیداش شد :(
باز باید از اون مسیر خسته کننده ی آفتاب خورده برم :((
اینطور وقتها، چقدر بده آدم متأهل نباشه!!!!چون هیچ کس به اندازه ی همسرت برای این مسئله اهمیت قائل نیست! نه پلیس. نه خانواده ت... هیچ کس!
این مسیر واقعا عجیبه! بارها آدمهای عجیبی به من گیر دادن! بیشترشون محترمانه اعلام می کردن و منم محترمانه می گفتم نه ممنون! و می رفتن!
ولی این دیوووووووووووووونه ست!
حالا من چی؟
یه دختر ِ چادری ، بدون هیچ گونه آرایش و بدون هیچ گونه جلف بازی ای! سر به زیر با قدم های بلند میرم و میام :|

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۱، 18:40

خاتون کاسه ی داغتر از آش نشو! به تو هیچ ربطی نداره!

اینو روزی هزار بار بنویس! 

نویسنده: خاتون

شنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۱، 10:7

در حال حاضر ازهمه چیز بریدم! دلم واقعا یه نخ سیگار می خواد.. بدون توجه به این ریه ی داغون شده م از سیگار! حتی بدون توجه به اینکه چندسالی هست ترک کردم!

نویسنده: خاتون نظرات:

25 خرداد! شرح سفر تنهایی

شنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۱، 10:6

خصوصیه!

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:

جمعه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۱، 21:31

خاتون جان! یه جوالدوز به خودت بزن! یه سوزن به بقیه! کاری که خودت انجام دادی. از اینکه بقیه انجام بدن متعجب نشو! اوکی؟

نویسنده: خاتون نظرات:

دوگانگی ها

جمعه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۱، 10:58

بر طبق پست قبلی نه قبلی! ما آدمهای حدوداً مذهبی عرفاً معمولی! نه در بین برانداز ها جا داریم و نه در بین ولایی و انقلابیون! ما از هر دو طرف فحش می خوریم و حرف می شنویم! برانداز ها میگن خاک بر سرتان که چسبیدید به این انقلاب و رهبر! انقلابیون میگن خاک برسرتان که متوجه خیلی از مسائل نیستید و انتظار طرفداریِ افراطی دارن! چون زمینه ی مذهبی رو هم می بینن و میخوان ادامه ش هم ببینن و خبری نیست! من، خاتون، یه دختر معمولیِ نیمچه مذهبی، خیلی بین تون احساس تنهایی می کنم! این درست نیست! و چه جنگ مزخرفی و چه تضاد لعنتی ای!

اینها به اونها فحش می دن که چرا رفتین کنسرت وسط کرونا! اونها میگن چون شما رفتین ما هم میریم هیئت!!!! بعد منِ معمولی نه هیئت رفتم نه کنسرت! چون عقلم و حتی مذهبم بهم گفت! از نظر اخلاقی نباید باعث مرگ عده ای بشی! تو رسما قاتل خواهی بود.. و نرفتم! اوج کرونا رو میگم!

حالا هم این دوگانگی با سرود سلام فرمانده به طرز وحشتناکی افزایش پیدا کرده!

یک عده میگن وسط عزای متروپل شما جشن گرفتین! اونها میگن شما هم کلی کنسرت داشتین! بعد یه فیلم پخش می کنن که سلام فرمانده توی یه پارکی موقع سال تحویل پلی شده طرف میگه بشنوید نوحه گذاشتن برامون! بعد طرف با افتخار زیر فیلم نوشته: آخر نوحه ست یا باعث جشن و پایکوبی؟ انگار که مثلا جنگ رو برده باشه! بعد مجری مراسم سلام فرمانده عزادار میشه. اون وری ها دو دسته میشن. عده ای خوشحال که چوب خدا صدا نداره! عده ای هم ژست روشنفکرانه که شما وقتی ما عزادار بودیم جشن گرفتین ما مثل شما نیستیم! تسلیت میگیم و ناراحتیم!!! و این دوگانگی رو میگم عمیق تر کرد این سرود.. برای همین میگم. من خودم برای اولین بار که از تی وی پخش شد گریه کردم باهاش چون خیلی امام زمان رو دوست دارم و هر سرود و شعر و اهنگی در موردشون باشه باعث گریه ی من میشه!

من حتی حاج قاسم رو دوست دارم! بابت این از هر دو طرف فحش می شنوم! من چیزهایی دیدم که دوسش دارم و حالا اینکه تو منطقه چیکار کرده آیا قهرمان بوده یا قاتل؟؟؟ من نمی دونم. خدا عالِمه! نمی فهمم بعضی ها چطور ایشون رو قضاوت می کنن! در حالی که اصلا ندیدن باعث مرگ کسی بشه که ناحق بوده یا اینکه قهرمان کسی بوده باشه... من چیزهایی که دیدم با چشم خودم رو ، باور می کنم و دوسش دارم! این طرفی ها میخوان ثابت کنن قهرمان بوده اون طرفی ها میخوان ثابت کنن قاتل بوده و هر دو طرف فحش و بحث و ...

از این دوگانگی بی نهایت بیزارم و بین دوستانم عمیقا تنهام... نه با این وری ها حرفی دارم نه با اون وری ها.. و ادم های معمولی مثل خودمم پیدا نکردم! برای همین متوجه شدم از هیچ رابطه ی دوستی ای لذت نمی برم و عملا هیچ دوستی ندارم. هر کسی پیشم هست واقعا می خوام زودتر دیدار و گفتگومون تموم بشه!

برچسب‌ها: سردار
نویسنده: خاتون نظرات:

حسادت؟ وات ؟

جمعه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۱، 10:48

بهم گفت ازش فاصله بگیر و کلا صمیمیت تون رو پاک کن!... خیلی برام عجیب بود آخه گفت بعدا می فهمی! آخه بهت خواهد گفت که تو حسودی رابطه ش رو می کنی!!! بااااورم نمیشد! مگه میشه آخه من؟ حسودی اون رابطه ی مزخرف حال بهم زن که بیشتر ترحم من رو برمی انگیزه تا حسادت؟؟؟ ولی خب فاصله گرفتم و به هر سختی و دلخوری طرف مقابلم بود، صمیمیت رو کم کردم!

دیروز شنیدم برگشت به دوست صمیمیِ در شرف ازدواجش گفت: تو حسادت رابطه ی منو می کنی!

من چی؟ من نگاه! همینطوری مونده بودم که وا مگه میشه؟؟؟ اون دختر که داره خیلی رسمی ازدواج می کنه و همه چیزش اوکیه! چرا باید حسودی همچین رابطه ی نامعقولِ غیر معمولی رو بکنه :| 

تازه یاد حرفش افتادم که آره خاتون جان بعله.. ممکن بود اونی که این حرف مزخرف و بی انصافانه رو می شنوه! تو باشی! درس عبرت بگیر!

خاک بر سر هر کی که در رابطه ی نامعقولی گیر افتاده ! و رهاش نمی کنه! حتی اگر منم! خاک بر سر منم حتی! لعنت به رابطه های غیرمعمولیِ عجیب! لعنت بر احساسات این روابط! لعنت بر طرفی که می تونه رها کنه و نمی کنه! لعنت بر همه ی اون احساسات حال بهم زن! 

نویسنده: خاتون نظرات:

تنهایی

پنجشنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۱، 19:51

متوجه شدم که هیچ دوستی ندارم که از بودن باهاش لذت ببرم! حالم اساسا باهاش خوب باشه... از اقوام قبلا یه نفر بود.. از یه جا به بعد دیگه نبود. تو خانواده بود ... اونم دیگه نبود از یه جا به بعد... یه دوستی داشتم اون بود.. اونم دیگه نیست..

احساس تنهایی می کنم!

چرا با هیچ کس حالم خوب نیست. ..؟ چرا هیچ وجه مشترکی نیست؟ چرا کسی نمی فهمه منو؟ چرا انقدر تنهام خب؟؟

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

چهارشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۱، 21:43

دومین سفر تنهایی

نویسنده: خاتون نظرات:

خواب

دوشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۱، 10:56
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: خواب
نویسنده: خاتون نظرات:

فیلم می  رقصم!

شنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۱، 10:48

"روح هنر، آزادیه... فارغ از دین و مذهب و سیاست.. آزاده..."

چرا با این دیالوگ گریه کردم؟؟؟ چون من ِ احمق دلم گیتار زدن میخواد! :| و فعلا معذورم. .. 

 این فیلم رو از دست ندید. حتما با فضای مزخرف فیلم همذات پنداری میکنید. دختر مسلمانی به اسم مریم که در فضای بسته ی روستاشون.. میخواد رقص باراتناتیام رو یاد بگیره. رقصی که برای معابد هندو هستش!

برچسب‌ها: فیلم
نویسنده: خاتون نظرات:

مادر

شنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۱، 10:42

نمیتونم تصویری از زندگی متاهلی با تعدادی بچه داشته باشم!
حتی نمیتونم تصور کنم بچه داشته باشم! 
حتی با اینحالی که خیلی ها بهم گفتن مادرخوبی میشم! حس میکنم مادر مستبد و دیکتاتوری میشم و بیچاره اون طفل ِ معصوم!
اما با این حال!
می ترسم به نقطه ی یائسگی برسم و از اینکه هیچ وقت ریسک نکردم و تجربه ش نکردم! پشیمون بشم! 
دل رو میزنم به دریا... و امتحانش میکنم!
!
(حالا یه طوری میگه انگار متاهله!)

نویسنده: خاتون نظرات:

درد و دل!

شنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۱، 10:21

چقدر بده ، وقتی یکی باهات درد و دل میکنه، تو نمیتونی چیزی بهش بگی! از تجربیاتت حرف بزنی! همیشه عادتم بود! همه چیز رو به همه می گفتم! از یه نقطه ای به بعد هیچی رو نگفتم! حتی اینکه امروز چی خریدم و میخوام چیکارکنم یعنی منطورم اینه که چیزهای ساده رو هم نگفتم. دور خودم یه حصار کشیدم. حصاری که درست ترین تصمیم زندگیم بوده و هست! اینطوری جام امنه... اما وقتهایی که یکی اینطور باهام درد و دل میکنه. احساس تنهایی میکنم. احساس تنهایی از این نظر که طرف با خودش فکر میکنه که من چه دورانی رو گذروندم و اون چی؟؟ هیچی! در حالی که من هم .. خیلی بدتر. ... شاید بهتر.. همون مسابقه ی کذایی کی از همه بدبخت تره!!!!!!!!!!!!!! دیگه نمیشه توش شرکت کرد! :) خاک تو سرت خاتون. اینهمه گفتی به این نقطه برسی؟

دیگه نمیخوام برای کسی انرژی بذارم. این تصمیم دومم هستش.. و بهترین تصمیم بعد از تصمیم قبلی... هر کس درد و دل کنه .. چیزی بگه.. دعایش میکنم و رهاش میکنم.

طرف میخواست با من خونه بخره. شریک بشیم و هم خونه!! اونوقت ، 50 میلیون تومن توی این دو سال خرج کرده! بعد میگه پس انداز ندارم! حقوقمم هم کمه و هیچی ندارم! آیا من 50 میلیون تومن پس انداز کردم؟؟؟ نمیدونم حساب نکردم! به هر حال... ازش حسابی قطع امید کردم! که با من همراهی کنه. و من تنهایی دارم پاره میشم :| مودب تر هم نمیتونم باشم!

ادامه خصوصی ست.

ادامه نوشته..
نویسنده: خاتون نظرات:

مهمون های لعنتی ِ ناتمام!

پنجشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۱، 10:33

یعنی دلم میخواد خونه سریعا از مهمون خالی بشه :| خسته شدم همش مهمون، مهمون، مهمون!!!! I hate that! تصمیم بر این است که وقتی ازدواج کردم. اگر مهمونی اومد! اونها رو به سمت آشپزخونه راهنمایی کنم! هر چی میخوان بپزن و  بخورن! یا چایی میخوان خودشون دم کنن! :| فضای خصوصی ِ منم خدشه دار نکنن! 

مرسی اه!

نویسنده: خاتون نظرات:

روزام

پنجشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۱، 10:26

خصوصی

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

خاتون- شخصیت بدجنس ِ این قسمت!

سه شنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۱، 16:17

خواهری با برادری ! دعوا کردن میونه شون شکرابه! من بی رحمانه خوشحالم !:) از این نظر که خواهر بدون اینکه که بخواد، حرف دل منو به عاقای محترم زده و دلم خیلی خنک شد :) و بیشتر خنک شد که طبق اون حرف لجبازانه آقای برادر، اقداماتی انجام داد و درصدد رفع اون براومد !یعنی اصن نگم براتون ! شبیه این شخصیت های بدجنس های سریالا شدم :))) 

عزیز ِ من! کسی که ازدواج کرده خونه ی پدریش دیگه پلاس نمیشه :) برو به جهنم :))))) نه! برو خوشبخت شو! سراغی هم از ما نگیر! فقط بکش بیـــــــــرون!

نویسنده: خاتون نظرات:

ساز!

سه شنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۱، 16:6

خدا میدونه که من چقدر دلم برای لمس سیم های گیتارم تنگ شده. خودش دید که وقتی نوازندگی و خوانندگی اون گروه موسیقی رو دیدم! چطور به وجد اومدم و از شوق.. گریه کردم! از شوی و اشتیاق دوباره لمس اون ساز ... و ادامه ی مسیر موسیقی... ! مثلا چند نفر بودیم گروه میشدیم.. می خوندیم. ساز میزدیم.. هعی! :( 

هر چند وقت یکبار گیتار C70 رو نگاه میکنم. بعد حساب میکنم کدوم ماه جرات اینو دارم که دست به این دیوونگی بزنم!! و بیخیال همه چیز بشم! بعد می بینم که خیلی مسائل دیگه ای هست که از این چیزها مهم تره... پس ضربدر بالای وب سایتی که باز کردم رو میزنم و ... 

اما غمگینم!

وقتهایی که تنهام. گیتارمو که میتونم دستم بگیرم! اول محکم بغلش میکنم! بعد بو ش میکنم و بعد هم می بوسم و بعد می نوازم! فکر کنم دارم به جنون می رسم :)

برچسب‌ها: نوازندگی
نویسنده: خاتون نظرات:

فصل امتحانا

سه شنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۱، 11:16

نگاه رحمت یعنی چه؟ به معنای نگاه به شخصی که نیازمند و محتاج توست! 

رحمتت ... . را نعمتم کن. ..

وقتی وسط درس خوندن گریه می کنی :)!

برچسب‌ها: حوض فیروزه
نویسنده: خاتون نظرات:

آینده!

دوشنبه شانزدهم خرداد ۱۴۰۱، 12:29

خیلی گذشته!
انگار که خیلی گذشته!
داشتم توییترمو زیر و رو می کردم و بعضی توییت هامو پاک می کردم. نوشته بودم خوش به حال کسی که سرکاری هست که دوسش داره ، توییتمو پاک کردم و بعد با خود ِ الانم مقایسه کردم!
آیا خوش به حال داره؟
خیلی وقت بود که دلم می خواست سر کار برنامه نویسی باشم یا حداقل به عنوان یه کارمند ساده بخش اداری بودن در اتمسفر شرکت نرم افزاری رو تجربه کنم!
ولی خیلی وقته که ازاین آرزو دور شدم!
میخوام؟
نه واقعا نمیخوام!!!!!!! هر چند حقوق خیلی بالایی داره! نسبت به چیزی که الان هستم!
ولی نمیخوام! دردسر تغییر شعل دردسر قصه و داستان و ...
حتی خیلی وقته که برنامه نویسی نکردم و میدونم اگر از این امروز شروع کنم. باید کلی درجا بزنم تا برسم به جایی که بودم. چون برنامه نویسی فرّار هستش!
آیا از این طرز زندگیم ناراضی هستم؟
نه نیستم. هیچی منو ناراحت نکرده! مسخره نیست؟
ناراحت شدن و متوجه اوضاع و وضعیتت بودن ، گام اول برای تغییر هستش! که من ندارم!
عجیبه که کلا ناراحت نیستم در حالی که مسائل زیادی برای ناراحت شدن هست :))
اونم من!ادم همیشه ناراحت ِ 4-5 سال ِ پیش!
بگذریم!
لااقل یه برنامه ریزی داشته باشم که برنامه نویسی رو از کجا شروع!؟ نه بهتره بگم ادامه! ادامه امیدوارانه تره! از کجا ادامه بدم!
راسی گفته بودم؟
بازم میگم!
من بدو!
قیمت ِ لعنتی ِ خونه بدو!
هیچ جای لعنتی ای توی این کشور برای من خونه نیست!
دیگه به جایی رسیدم که توی دیوار همه ی شهرهای ایران رو میزنم و بعد مبلغی که دارم رو میزنم!:|
نهایتا توی یه روستا بهم خونه بدن :))))))))
حقوق ماه بعد هم طی یک اقدام جنون آمیز! قراره به فنا بدم :)! 
هر چند خیلی وقت بود حس بدی داشتم از اینکه کار خیری نکردم. ! شاید خمسی زکاتی چیزی برگردنم هست و نمیدونم! اینطوری خلاص میشم از این احساس! 
یه پارچه ی قشنگ خریدم! میخوام عبا بدوزم!مانتو عبایی از این مدل با حجاباااا!
تا حالا ندوختم! از روی ویدیو توی اینستاگرام یاد گرفتم :) ببینم میتونم 210 هزار تومن رو فنا بدم یا نه!:|

با پولم میتونم ماشین بخرم :( چقدر دلم ماشین می خواد خداوندا! :((( اما خونه واجب تره! لحظاتی در زندگی ِ آدمهای 30 ساله هست که در عین حالی که خدا رو شکر میکنن خانواده دارند، پدر و مادری بالاسرشون هست و اینا... میخوان که خونه ی خودشون می بودن. چه خونه ی همسر! چه خونه ی مجردیش!

نویسنده: خاتون نظرات:

شنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۱، 0:55

نمردیم و به عنوان یک دختر باحیا شناخته شدیم. در در و همسایه. آشنا و فامیل!!! :| و بسیار حس عجیبی ست!!!! نمی دونم چطور بنویسمش😂 گایز! اقای الف،  بعد اقای خ. بعد خانوم خ . بعد خانوم ح... چه خبررره :))))) تعدادی پشت سرم تعدادی جلوی روم ! So 

برید کنار حیایی نشید!

تازگیا علاقه به کشیدن روسری تا روی ابرو! و گرفتن چادر به زیر چانه پیدا کردم، حتما بی تاثیر نیس!

نویسنده: خاتون نظرات:

خانواده

چهارشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۱، 12:55

استادمون میگه، پدر و مادر نباید اختلافاتشون رو بیارن بین بچه ها... همیشه باید خودشون بدون حضور بچه ها حلش کنن!

من همیشه این جمله رو از دیدگاه خودم میدیدم یعنی منی که مادر باشم! هیچ وقت از سمت یک فرزند ندیدم!

دیروز پریروزا که بابا اختلافش با مامان رو آورد برای من و یه حرفی نسبت به مامان زد. حسابی عصبانیم کرد که نزدیک بود که از عصبانیت گریه کنم! البته جلوی خودش واکنشی نداشتم! خیلی ریلکس.. پرسید ناراحت شدی؟ گفتم نه به من چه ربطی داره رابطه ی شما دو نفر؟ 

اما ناراحت و عصبانی بودم در اون لحظه!

باز هم امروز با من در میون گذاشت. کلا یکی مامان میگه به من دو تا بابا میگه! به همدیگه نمیگن! با من درد و دل میکنن! حالا می فهمم چرا استادمون میگه نیارید پیش بچه ها!! 

از قدیم گفتن! زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند! این ابله ها همیشه فک و فامیل نیستن که.. بچه ی بیچاره ایه که این وسط گیر کرده استرس بهش وارد میشه که وای بنیان خانواده مون از هم پاشید! :|

نویسنده: خاتون نظرات:

گریه!

سه شنبه دهم خرداد ۱۴۰۱، 20:43

تازگیا متوجه شدم این خاتون جدیدِ زندگیِ جدید! وقتی یه مسئله ی بیرونی (نه فیلم و غصه های خودش) یهو ناراحتش می کنه و باهاش مواجه میشه، گریه ش بند نمیاد و من هیچ مدله نمی تونم ارومش کنم! دیدن این قسمت از شخصیتم بی نهایت برام عجیب بود. تا الان دو باره اتفاق افتاده!

یه بار سر تشییع جنازه یک شهید که دختر ۳ ساله شو پیش تابوتش بردن یکی هم سر کلاس و بحث حضرت فاطمه و شهادتش!

آروم کردن خودمو، خیلی بلد نیستم!

نویسنده: خاتون نظرات:

سه شنبه دهم خرداد ۱۴۰۱، 20:33

یهو چه بی دلیل دلم گرفت..عجب هواییه تهران این ساعت و این لحظه

نویسنده: خاتون نظرات:

اجازه گرفتن!

دوشنبه نهم خرداد ۱۴۰۱، 11:49

اجازه گرفتن! یا مقدمه چینی کردن! یا در موقعیت بوسه قرار گرفتن خیلی مسئله ی مهمیه!
من قبل تر ها اصلا برام واقعا مهم نبود!
ولی دیشب، از خواب بیدار شدم خیلی خسته بودم. بینهایت..هنوز بین خواب وبیداری بودم که خانم ِ مهمون ِ گرامی مون من رو بوسه بارون کرد! :|
از دوست داشتنشه.. میدونم!
ولی توی اون شرایط نزدیک بود بالا بیارم!
بی نهایت عصبی شدم و می تونستم صورتم رو به دیوار بکوبم!
از بوی عطرش که توی دماغم پیچیده بود کلافه بودم. روی دستم هم اون بو بود چون فکر کنم صورتش رو نگه داشتم که انقدر خودشو به من نماله :|||||||||
هر کاری کردم آروم نشدم که دوباره بخوابم.
در کمد رو باز کردم اولین عطری که دستم می رسید رو برداشتم و به دستهام و صورتم زدم!
اجازه گرفتن انقدر سخته واقعا؟؟
بی مقدمه چینی بوسیدن .. شاید حتی از طرف همسرت خوب باشه! نمیدونم من که همسر ندارم. شاید حتی اونم توی اون شرایط خوب نباشه.
به هر حال شب مزخرفی بود.
ای خواننده ای که پستم رو خوندی. از این حرکات مزخرف نزن!

نویسنده: خاتون نظرات:

کف بینی

یکشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۱، 10:11
ادامه نوشته..
برچسب‌ها: مسیر
نویسنده: خاتون نظرات:
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© زندگی یک خاتون