متفاوت!
اصلا اشکال نداره که وسط خونه اونم وقتی که مهمون داریم. با دوست پسرش تماس تصویری داره! اونم در حالی که هیچی سرش نکرده و موهاشو باز و پریشون کرده؟؟؟
فقط من اشکال دارم؟ روابط من اشکال داره؟
زندگی من پر از اشکال و خطاست؟؟؟؟؟؟
یادداشت های عمومی
اصلا اشکال نداره که وسط خونه اونم وقتی که مهمون داریم. با دوست پسرش تماس تصویری داره! اونم در حالی که هیچی سرش نکرده و موهاشو باز و پریشون کرده؟؟؟
فقط من اشکال دارم؟ روابط من اشکال داره؟
زندگی من پر از اشکال و خطاست؟؟؟؟؟؟
یکی از دلایل ازدواج برای من اینه که ، با این زندگی به خاطر مشکلاتی که داره! که همه دارن! ازدواج و فردی که منو همونطور که هستم دوست داره...و ابراز علاقه هاش و محبت و توجهی که به من داره و اینکه من رو یه موجود خاص می بینه لااقل اوایل رابطه و ازدواج مون. خیلی برای من مهمه!!!! و و بعد از اون اوایل توجهش خیلی مهمه ... مشتاق بودنش نسبت به علایقم نسبت به چیزهایی که دوست دارم.حرفهایی که میزنم. کارهایی که میکنم. اون مشتاق ِ منه...
و من کلا در رابطه آدمی هستم به شدت انعطاف پذیر و خودم رو نبین!!!!!!!!
یعنی کافیه که عاشق ِ طرف مقابلم بشم. تمام سعیمو میکنم چیزی بشم که اون دوست داره یا لااقل نزدیک به اون چیزی بشم که اون دوست داره!
هر چیزی دوست داره من بشم!!!!!!!!!!
خب به خاطر همین هم وقتی که با عشقم روبرو میشم. هول میکنم! نمیدونم چه حرفی بزنم. چه حرفی بزنم که از آدمی که دوستش داره دوست داره که بشنوه. نکنه طوری حرف بزنم که اون دوست نداره و خوشش نیاد!!!
برای همین به شدت مقابل آدمی که عاشقش هستم اعتماد به نفسم کاهش پیدا میکنه در حالی که در جاهای دیگه اعتماد به نفس مناسبی دارم! در کل!
چرا این طور بودم! دقت کنید! میگم "بودم"!!!!!
برای اینکه از نظر من ، زندگی خیلی مشکلات پیش پای آدم میذاره. درسته که ازدواج قرار نیست معجزه کنه و با یه بیبیدی بابیدی بو! همه چیز رو درست کنه. نه! میدونم که ازدواج مشکلات مضاعفی اضافه میکنه. میدونم.
ولی میخوام تا حد ممکن من اونی نباشم که اون مشکل رو ایجاد میکنه یا اگر چیزی هست که حل نمیشه. همچنان ما. من و همسرم باعث آرامش هم بشیم و با عشق دادن بهش بگم که چقدر برام عزیزه. چقدر مهمه. چقدر با ارزشه و چقدر دوسش دارم. با کارهام با حرفهام.. اینو بهش نشون میدم!
و از تنها کسی که توقعی ازش دارم. همسرمه!
من کلا آدم متوقعی نیستم!!!! از هیچ کس توقع ِ خوبی ندارم.اگر هم دارم. طرف انجام نده. برام مهم نیست. میگم مشکلی نداره. نشد دیگه
ولی از همسرم دارم. و اگر انجام نده خیلی ناراحتم میکنه.
یادمه 13.14 سالگی با بچه ها که حرف میزدیم که همسرمون چه طوری باشه. بعضی از بچه ها میگفتن که دوست داریم مغرور باشه و اینا.. من همیشه میگفتم نه نه من دوست ندارم. من دوست دارم همسرم، آدمی باشه که بی وقفه به من ابراز محبت کنه. راحت بهم بگه دوسم داره.جلوی همه. تنهایی. همه جا.. بی توجه به زمان و مکان!!!!!!!!! بهم بگه. بهش بگم.
بله .. دوست دارم که دوستت دارم رو بشنوم..
حالا یک نفر بیاد به خاطر غرور یا هر علت دیگه ای این رو از من دریغ کنه.. واقعا ناراحت میشم!
و متاسفانه آدمی هستم مقایسه گر... شروع به مقایسه ی طرف با آدمهای گذشته ی زندگیم میکنم و میگم.. یادته؟؟ فلانی که ترک کردی. چقدر خوب ابراز محبت میکرد؟؟ یا اون یکی؟؟چه حرفهای قشنگی میزد؟؟؟ چطور میگفت؟ با چه لحنی می گفت. وقتی می گفت میمیک صورتش چه طور بود؟
اما خب این چی؟ هیچی!
بعد فکر میکنم میتونم حتی به خودم اجازه ی خیانت بدم در این مورد ! و این اصلا خوب نیست.
میتونم به خودم اجازه ی خیانت بدم و بگم تو لایق دیدن و شنیدن ِ دوست داشتن هستی خاتون چون تو زیبایی... کاملی... خوش اخلاقی!خوبی! ماهی... تو خیلی خوبی! و خیلی دلبری و هر مردی دوست داره که کسی مثل تو رو کنارش داشته باشه!
و بدتر از همه ی اینها، متوجه شدم که شدیدا تمایل دارم با کسی در موردش صحبت کنم!
اگر همسرم همچین آدمی از آب دربیاد!!!! تمایل دارم با کسی درموردش صحبت کنم ببینم آیا همه ی زندگی ها این طوریه؟؟؟؟ آیا همه اینطوری هستن؟ یا فقط من مجبورم این شرایط رو تحمل کنم!
.....
با همه ی این اوصاف و درگیری های ذهنی...
باید بگم درسته که شنیدن ِ دوستت دارم مثل ضرورت اکسیژن برای جسم... اکسیژن برای روحم هستش... اما چیزهای خیلی مهم تری در زندگی زناشویی وجود داره .. خیلی چیزها که باید همسرم داشته باشه.. و اگر اونا رو داشته باشه.. مهم نیست حالا به هر دلیلی دیر به دیــــــــــــرو و سال به سال بهم ابراز علاقه کنه!
و مهم تر از همه این رفتار رو با بچه هامون نداشته باشه چون من آدمی بودم که در خانواده دچار کمبود محبت بسیار شدیدی بودم که باعث شد مسیر زندگی افتضاحی داشته باشم و به خاطر همین کمبود محبت دست به کارهایی بزنم که نباید....و از اون دختر ِ لوس ِ مزخرف.. تبدیل به خاتونی بشم که خیلی محکم و قویــــه...نمیخوام یه خاتون ِ دیگه توی این شرایط وارد دنیا کنم! یا اگر وارد میکنم. پدرش همچین پدری نباشه!!! که خلا عاطفی براش ایجاد کنه! این برای من خیلی خیلی مهمه!
اومدیم و دختر های من ، دخترهایی بودن شبیه ِ من. تشنه ی شنیدن ِ دوستت دارم. تشنه ی دیدن ِ توجه.. تشنه ی ...
هرچی!
این خیلی برام مهمه!
چقدر حقیرانه.. چقدر... چقدررر...
سرشو از پشت اپن بلند میکنه که ببینه من از صدایی که درآورد ترسیدم یا نه!
می بینم که یه کله ی سیاه ِ گرد!!!! از پشت اپن بهم نگاه میکنه و بعد محو میشه!
بعد میاد کنار گوشم تا چشمهامو روی هم می ذارم. ترکی استانبولی حرف میزنه و دیالوگهای سریالی که می بینم رو میگه!!!!! بعد من به جای اینکه بترسم میگم عه چه جالب و چه واضح می شنوم!! بعد می ره آبی که قطع کردم و غیرممکنه که باز بشه رو باز میکنه و چیک چیک.. توجه نمیکنم. محکم به سینک می کوبه!
بعد توی بیداری یه زن کنار گوشم حرفهای نامفهوم میزنه! خیلی نمی فهمم چی میگه! شبیه وزوز میمونه! شایدم صدای همسایه ست! ولی خیلی نزدیک تراز همسایه به نظر می اومد!اونم ساعت 2 شب!
هر بار صدا میکنه ؟ می ترسم!؟ آره خب می ترسم. شب اول ترسناک تر بود و نزدیک بود از ترس گریه کنم و حس می کردم دختر ِ بیچاره ی معصومی هستم در یک فیلم ترسناک ِ خارج از تحملم!
شب دوم اما تا ترس میخواست سراغم بیاد می گفتم بیچاره! بنده ی خدا.. هممون گرفتاریم عزیزم! هممون. من یه جور. تو یه جور! تو هم از ترسوندن من میخوای نفعی بهت برسه! بیچاره.. هعـــــی .. کی گرفتار نیس؟
بعد یهو ترسم محو میشد. انگار که این موجود سیاه رو درک کنم!!!!
شب اول فقط تونستم بعد از طلوع خورشید به زور دو ساعت بخوابم!!!
شب دوم اما زودترخوابیدم. راحت هم خوابیدم... یک ساعت و نیم بیشتر خوابیدم!!!!
دارم پیشرفت ِ خوبی میکنم!
تازه متوجه شدم چشمهامو که می بندم. دلهره میگیرم. همش دلم هُری می ریزه و نمیتونم ببندم بنابراین نمیتونم بخوابم.. دیگه چشمهامو می بندم به چیزهای خوب فکر میکنم. به آینده.. به اتفاقات قشنگ.. حتی به پروژه ی برنامه نویسیم! و دیگه مضطرب نمیشم اصلا!
هیچ چیزی غیرممکن نیست.
من بلاخره این ترس ِ مسخره رو شکست میدم و دلسوزِ اون موجود ِ سیاه ِ این روزها میشم که ولم نمیکنه. آقا یا خانم ِ جن!
خیلی حس خوبیه. اولین مواجه من با زبان ترکی استانبولی اینطوری بود که وای اینا چی میگن چرا نمی فهمم! غیر از یُخ! چیزی نمی فهمیدم! : / ترکیِ ایران رو هم بلد نیستم کلا. حالا که یه مدتی از دیدن سریال های زبان اصلی میگذره. می تونم بدون نگاه کردن به زیرنویس و فقط گوش دادن. تقریبا بفهمم چی میگن! واقعا من در مورد یادگیری زبان، با سریال و فیلم دیدن خیلی خوبم! کاش لهحه عراقی هم سریال و فیلم های جذاب داشت! ! : (
ما به طور خانوادگی یه مرضی داریم !
به اسم ِ ! وای تا فلانی نیومده خونه رو مرتب کنم!
این فلانی عموماً مهمون نیست!
معمولا عضوی از خانواده ست که برای مدت کوتاهی بیرون رفته. یا برای خرید رفته. یا مسافرت رفته یا سرکار!
این مرض بین همه ی خانمهای خونه مشترک هستش منهای یکی از خانومها که ایشون مرض ِ اینکه کسی منو دوست نداره و برای هیچ کس مهم نیستم رو داره! در نتیجه ایشون اصلا تن به همچین کاری نمیده که دوست داشتنی به نظر بیاد چون به نظرش فایده ای نداره! وگرنه مرض ِ ما اینو هم میگرفت..بلکه ایشون از اون طرف ِ بوم افتاده...اونم به علت همین مرض!
خلاصه!
من در پی ِ کشف ِ علاج برای این مرض بودم حتی! به نوک ِ قله ی کوه قاف و دهن ِ اژدها هم سر زدم!!!
اما
یک مشاوره ی عزیز ِ توانمند فرمودند: این مسئله ارثی ست و به علت اینه که مادر ِ شما با این کار باعث میشده که دوست داشتنی تر باشه و تنها راهی بوده که برای والدینش جلب توجه کنه.فقط همین راه و مسیر رو میدونسته به همین صورت به همتون سرایت داده!!!!
حالا یکی دوز ِ بالاتر.. یکی پایین تری یکی هم از اون طرف بوم!
امروز که قراره یکی از مسافرت برگرده. صبح یکی از خانومهای مریض ِ خونه در حال مرتب کردن خونه بود در حالی که دیرش هم شده بود و به خاطر سر و صدایی که ایجاد کرد من رو از خواب بیدار کرد و باعث شد خاطر ِ همایونی من! آزرده بشه!
یک نگاه ِ چپ چپ بهش کردم و پتومو روی سرم کشیدم و با خودم عهد بستم تا جایی که میتونم خونه رو نامرتب کنم.
من امروز صبح از سر ِ لج از دایره ی مرض خارج شدم!
خونه رو مرتب نکردم و حتی!!!! چون لباس هام چروک بود و نمی دونستم. چون شروع به اتو کردن ِ چادر و عبا و قبا و ... کردم. خیلی خیلی دیرم شد. همون یه ذره ای که هر روز صبح جمع می کردم هم نکردم. یعنی لباس های توی خونه م یکی شرق ِ اندرونی افتاده یکی غرب!!!!سوسیس تخم مرغ هم خوردم و گاز و اپن رو حسابی روغنی کردم. ظرف های کثیف ایجاد کردم و آشغال چیپس و. سوسیس و تخم مرغم توی سینک خودنمایی میکنن!
هنوز که سه ساعتی از ماجرای صبح می گذره احساس عذاب وجدان ِ مرض رهام نمیکنه.
به کسی که قراره از مسافرت برگرده زنگ بزنم و توضیح بدم چرا خونه اون شکلیه حتی گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم و بعد به خودم اومدم و گفتم ول کن خاتون آروم باش! تو از پسش برمیای!! حتی به این فکر میکنم که شب چطور به اون زن ِ مرضی ِ اول صبح توضیح بدم که چرا خونه رو به به اون شکل رها کردم در حالی که صبح اون به مرضش چشم قربان گفته چرا من نگفتم!
مسخره ست.
این مرض، بسیار مرض ِ بدیه!
اون کدوم دیوانه ای هستش که تو تعزیه وقتی سر امام حسین رو به طور نمادین بریدن چشمهاش سیاهی رفت کنار خیمه ها نشست؟ بدون توجه به اینکه الان میان آتیش میزنن؟؟؟؟... . من دیگه! خاتون!
امان از دل زینب . ..
وای از شب هشتم.. وای از شب علی اکبر... .مُردیم از گریه! چقدر سنگین بود
آدم هر بار یاد تجاوز می افته.. ناخودآگاه دندوناشو بهم فشار می ده.. ناخودآگاه چشمهاشو می بنده ناخودآگاه. ... به اندازه ی بار اول به تازگی بار اول عصبانیت می کنه! تچاوز ک فقط د ...خ... و.. ل نیست.... می تونه لمسی باشه که ازت اجازه گرفته نشده..! هر بار عصبیت می کنه....
فیلم یک پنجشنبه رو ببینید...
یه تصمیمی گرفتم! من اهل امر به معروف و نهی از منکراصلا نیستم.. به این شیوه ای که برخی مذهبیون هم انجام میدن نسبت به بی حجاب ها.. کاملا منتقدم و موافق نیستم..اصلا شیوه ی درستی نیست.
من تصمیم گرفتم برای شروع :) مذهبیون رو امر به معروف نهی از منکرکنم. با رعایت شرایط... ^_^ حالا میگم براتون! نسبت به واکنششون!! ! :)))))
گفتم شروع! فکر نکنید بعد از شروع میرم به دخترا توی خیابون می چسبم میگم خواهر ِ عزیزم روسری تو بکش جلو!! :)))))))) این روش ها نخ نما و بیشتر باعث نفرت میشه! و اصلا این گام بعد از شروع ِ من نیست! کلا کاری به اونا ندارم!! کلهم اجمعین! این مذهبی ها درست رفتار کنن! نصف مشکلات حل میشه! مهم این قسمته... به نظر ِ شخصی من!
برچسب جدید به وبلاگ اضافه شد ^_^
یعنی من همه جوره رعایت میکنم. در هیئتی شرکت میکنم که سرباز هستش و سقف نداره. ماسکمو تنها هر یک ساعت و نیم یک بار برای مماخ پاک کردن می کشم پایین. دوباره میدم بالا ! :| بعد قبل از شروع گریه دستامو الکل میزنم که ب صورتم دست میزنم. تمیز باشه. دستمال از خونه خودم می برم. از ادما فاصله میگیرم. رعایت میکنم فاصله ی اجتماعی رو... هیچی هم نمی خورم!!!! بعد میام خونه! مامان میگه اخر تو کرونا میگیری! خب مادر ِ من چرا انرژی ِ منفی می فرستی! :( دیگه چیکارکنم. خیلی رعایت میکنم واقعا! اونقدر ها هم هیئت شلوغی نیست. محلیه. :((((
#خصوصی
ادامه نوشته..می دونم اینجا پرنده هم پر نمی زنه ولی تیری در تاریکی ! سایتی می شناسین که اهنگ های خام داشته باشه فری دانلود هم باشه. مثلا صدای ریتم تنبک قر تو قری! یا ریتم گیتار . موزیک های خام برای اهنگسازی یعنی! هر چند می تونم با گیتار بزنم ولی گیتار خالی که نمیشه پس زمینه ش یه تنبکی چیزی باشه شادتر شه! کسی می شناسه؟
اینکه برای اپلیکیشن م تلاش می کنم حالمو خوب می کنه. دیروز یه بخشی از اپ که چند روز بود درگیرش بودم و جواب نمی داد بعد از سه چهار روز سر و کله زدن و مقاله خوندن بلاخره جواب داد. منبع فارسی خوب هم که نیست که. همش انگلیسی خوندم. اما بلاخره شد. وقتی که جواب داد یعنی چند دقیقه تو اتاق دستم روی صورتم بود و صورتمو فشار می دادم! نمی دونم بگم چه حسی داشتم!!! یه چیزی که غیرممکن به نظر می اومد بلاخره شد!
البته در گوشی های مختلف هم باید تست بشه اما خیلی لذت بخش بود.
دیشب شب حر بود اگر می دونستم می رفتم هیئت. نمی دونستم و نرفتم حر رو دوسش دارم همذات پنداری شدیدی دارم باهاش. و حالمو کلا روضه ش دگرگون می کنه.
هنوز با بابا حرف نزدم. امروز حرف می زنم. خدایا خواهش می کنم اون مخالفت نکنه با مسافرتم. بابای خوبِ من!
می دونی چی خنده داره؟ اینکه طرف در مورد گرونی و تورم تو ایران صحبت می کنه میگه کاملا اشکال از حکومت و دولت و دین هستش. اما در مورد تورم و گرونی تو کانادا حرف می زنه میگه جهانیه مسئله :)
بعد مثلا میاد میگه قراره ایران نظارت مالیاتی رو دقیق تر کنه و طرف برای همین شرکتش رو بسته و مهاجرت کرده. کجا؟ کانادا! کانادا چگونه جایی ست؟ جایی که مالیات های بسیار سنگین میگیره. یعنی از چاله فراره کنی بری تو چاه :) نمی تونم نخندم گایز!
من انکار نمی کنم اوضاع بد اقتصادی مونو. ولی خب این مقایسه ها و این غرب و اروپا پرست ها برام جالبن :)))) و خنده دار. دارم در مورد اینا میگم!
با خودم لپ تاپ آوردم که برنامه نویسی کنم. صبح یعنی ده دقیقه درگیر جابجایی کیف بودم. الان اصلا حسش نیست! همچنان اعصابم از دیروز قاطی پاتیه. مامان با مسافرتم مخالفت کرد. نوبت سرمایه گذاری روی باباست. آخه زن حسابی سی سالمه. بکش بیرون! در حالی که این حرفها رو با خودم می گفتم همزمان هم می گفتم خداروشکر هستن که گیر بدن خداروشکر که هستن!!!!! که منو حرص بدن حتی!!!!!
بابا دختره ی ۱۸ سالشه تک و تنها رفته اون سر دنیا. اون یکی پسر ۱۷ ساله شو فرستاده. شما دختر سی سالته تونو پیچیدین تو بقچه که چی آخه مادر ِ من :/
دیروز با چفیه و چادر زیر گلو گره خورده و روسری تا ابرو جلو کشیده، داداش منو دیده میگه: سلام فرمانده ! :)))))) داشتم می رفتم هئیت! اون چفیه هم برای فین کردنه خخخخخ !
نمی تونم تو چشای عاقایون همکار نگا کنم. غیر از عاقای رییس ک سنش زیاده بقیه رو نمی تونم! خیلی عجیبه! من اصلا اینطوری نبودم! این چه مرضی هستش که گرفتم! یه نگاه سرسری می کنم بعد در و دیوار و پشت سرشو و ... برگه هامو. صفحه مانیتور رو نگاه می کنم !! دوس ندارم این وضعیت رو :) واقعا ندارم!!!!! حتما یه مرض ناشناخته س :)
داشت تعریف می کرد که چون عروس خانوم عصبی شده بود اقای داماد دسشو گرفته از شلوغی عروسی و مراسم اورده بیرون ک بیا با هم بریم کافه. با همون لباس عروسی و اینا. تا رفتن همه شروع کرد رقص و دست و جیغ و هورا به افتخار عروس و دوماد! رسما عروسی گرفتن دوباره براشون توی کافه. حقیقتا دلم خواست :) جدی! بعدم هی اصرار ک عروس دوماد بیان برقصن و اینا.. اینام رقصیدن. خوشحالم!!!! که انقدر آزادانه این اتفاقات افتاده اون هم در فضای خفقانی که بیشتر در فضای مجازی می بینیم که آی فلان کافه اومد گف روسری تو بکش جلو!!!! بعضی کافه هام اینطوری ان و من خوشحالم از این بابت!!!!!!
پسره استوری گذاشته بود: صبح وقتی هنوز کسی بیدار نشده بود برای خودم دمنوش درست کردم!
داشتم فکر میکردم یه روز کاری صبح خونه باشی و برای خودت دمنوش کنی چطور بوده؟
من از کارم راضی ام؟
یکی یه جایی نوشته بود رابطه ی من و کارم شده رابطه ی زن و شوهری که شوهره معتاده و دست بزن داره ولی خرج زنه رو میده و زنه هیچ درآمدی خودش نداره!!!! برای همین به زندگی باهاش ادامه میده!
شوهره کارمه!
زنه منم! :|
دلم میخواد برای چند روزی هم که شده... همه چیز رور استپ بزنم!
چند روزه لبریز از انرژی منفی ام!
اون از دختری که توی اینستا سه چهار سال پیش فالوش داشتم. الان اتفاقی توی توییتر یه مطلب ازش دیدم شناختمش. بعد فهمیدم طلاق گرفته! و مهاجرت کرده! یه ازدواج عاشقانه داشت و از خانواده ش هم طرد شده بود.
همیشه به یه بنده خدایی می گفتم تو شبیه اینی! دقیقا سرنوشت هاشون یکی شد!!! ! حالا امیدارم مراحلی که اون رفته برای این یکی قفل باشه!
بعد همینطوری اومدم توی توییتر دیدم یکی نوشته از خانواده ی 5 نفره مون فقط من موندم و یه سری متن دردناک دیگه در مورد خاطراتش.. اینکه تا لحظه ی آخر با آبجی بزرگه ش قهر بوده و الان اون مُرده!!!
ازدواجم نکرده!
این همیشه ترس من بوده!
این که آخرین نفر از یه خانواده باشی... ازدواج هم نکرده باشی!!!!!!
گایز!
پر از انرژی منفی ام.. وقتی می فهمم آینده هم اونقدر ها زیبا نیست که خیال می کردم. همینه که هست...
دلم میخواد استپ بزنم.. یه لحظه صبر کن واقعا....
ولی نمیزنم.
خودم هم حتی نمیزنم
میرم خونه و سخت برنامه نویسی میکنم. سختــــــــــــــ!
در حالی که کمرم درد میگیره. چشمهام می سوزه. ول کن نیستم. فقط در صورتی ول میکنم که مغزم دیگه جواب نمیده و سرچ کردنم توی استک اور فلو برای ارورهای ساده بیشتر و بیشتر و بیشتر میشه! می فهمم خسته شدم!مغزم خسته شده! و دیگه نمی کشه!
زندگی مو محکم گرفتم که از چارچوب های تعریف شده م بیرون نزنم!
چارچوب های تعریف شده م. خط قرمزهام. باید همه چیز تحت کنترل من باشه. من باید کنترلش کنم... هر چیزی که مربوط به من هست...
باید کنترل بشه...
خسته م از این نگه داشتن!
خاتون سمت موسیقی نرو
خاتون ادامه تحصیل بده و رهاش نکن
خاتون سرکار برو
خاتون پس انداز کن
خاتون هیچی برای خودت نخر
خاتون نترس
خاتون بخواب
خاتون مهربون باش
خاتون خوش اخلاق باش
خاتون داد نزن
خاتون به گذشته فکر نکن
خاتون گناه نکن!!
خاتون بخند
خاتون حرف بزن
خاتون ساکت شو!
خاتون گیر نده
خاتون بچه بازی درنیار
خاتون بزرگ شدی ها..بسه!
خاتون ...
خاتون برو
خاتون نرو
خاتون بیا
خاتون بمیر!
بسه دیگه! :( چقدر بزرگ شدن سخته.. چقدر آدم بزرگ بودن سخت و لعنتیه!
از وقتی کرونام خوب شده! یعنی به نظر خودم خوب شده رفته!!! نفس کشیدن سخت شده. یه چیزی راه نفسمو بستهههه. و همچنان سرفه می کنم! خستم کرد واقعا :| نفس کشیدن معمولی چه نعمتی بود! آدم تا مریض نشه متوجه نمیشه که چه چیزی داشت . تا از دستش می ده متوجه میشه! گیریییی کردیممممم
باید یه فکری به حال خودم بکنم!
چیزی که منو عصبی کرده! کارهای عقب افتاده ست. تصمیمات نگرفته ست و نه چیز دیگه ای!
مثلا همین که لیست خریدهام تیک میخوره ولی لیست کارهایی که باید انجام بدم برای آینده م. تیک نمیخوره. خودش یه مسئله ست!
مثلا اینکه به جای حرف زدن و تعیین قیمت هر روز استرس اینو دارم خود مشتری پیگیر باشه که سایتم چی شد! خیلی مسخره ست!
مثلا اینکه ساعت ده بیهوش میشم و میخوابم در حالی که هزارتا کار دارم! خیلی خنده داره!
باید شب بیداری بکشم!
مثل هر کسی که میخواد موفق بشه و از خوابش میزنه!
امتحانش میکنیم. ببینیم چقدر تاثیر میذاره. تجربه ثابت کرده که بدن کم کم عادت میکنه به کم خوابیدن !
اینکه کارم ساعت ِ پیک ِ کاری داره و یه ساعاتی واقعا بیکارم و همش در حال چرت زدن!!! از ترسم لپ تاپ رو نمیارم که دزدی چیزی وسط راه ازم نگیره! ولی خب ... کارهای دیگه ای هم میشه کرد! مگه فقط باید لپ تاپ باشه؟
از خریدن خونه که ناامید شدم! این رو روند پس اندازم هم نشون میده! بیشتر به خواسته هام و چیزهایی که میخوام اهمیت میدم! چیزهایی که میخوام بخرم و داشته باشم و قبلا به خاطر پس انداز نمی خریدم و خودمو کنترل می کردم. الان به راحتی می خرم! بدون هیچ گونه عذاب وجدانی! و پس اندازمو کم کردم!
و یه چیز رو اعصاب تر ِ دیگه. روزی 7 ساعت گوشی دستم میگیرم! باورت میشه؟
من روزی 7 ساعت گوشی دستمه و اپلیکیشن هایی که حجم بیشتری از زمانمو می بلعن. توییتر و اینستاگرام هستن. توییتر رو که حذف کردم ولی همش با مرورگر میرم!!!! اینستا هم با اپلیکیشنش...
دلم یه گوشی ساده میخواد! :) از این نوکیا گوشت کوبی ها که شارژ هم خوب نگه میداره که این لعنتی رو خاموش کنم! خاموشش کنم واقعا! یه مدت به این کار نیاز دارم!
دیشب واقعا چشمهام درد گرفتن! اگر روزی 7 ساعت برای برنامه های کاری ِ شخصی م وقت میذاشتم الان کجا بودم؟؟؟؟
چند تا برنامه توی بازار داشتم و در حال به دست آوردن درآمد ازشون بودم و حتی ممکن بود در آمد دلاری هم بدست بیارم! به خاطر اون یکی برنامه هام که توی گوگل پلی هستن و حتما پی پال داشتم!
اما حالا چی؟
اون 7 ساعت که می تونست مفید باشه به بطالت میگذره!
باید این گوشی ِ هوشمند ِ لعنتی رو حذفش کنم!!! اینطوری نمیشه! همیشه اولین چیزی که زورم بهش می رسه همینه!!!! :| و گام خوبیه برای پیشرفت!