تو هم ؟

دوسم نداری نه؟؟؟؟ یه راهی جلوی پام بذار . ...
یادداشت های عمومی

دوسم نداری نه؟؟؟؟ یه راهی جلوی پام بذار . ...
عصبی ام! اگر علتش رو می دونستم خوب میشد! پریود شدم. تموم شد. باید قاعدتا الان آروم باشم ولی نیستم! چون پی ام اس منو قبل از پریود عصبی میکنه نه بعدش ولی استپ نخورده! خیلی زود عصبانی میشم. خیلی زود گریه می کنم از عصبانیت.. خیلی زود از عصبانیت سکوت میکنم و بعد آروم آروم گریه میکنم! کاش داد میزدم یا یه کاری میکردم ولی هیچ کاری نمیکنم! از دست خودم عصبانیم... از این شرایط عصبانی ام!
ادامه نوشته..ترس شماره 1:
داشتم لباسهای خاکی مو با شیر آب پارک تمیز می کردم چون زمین خورده بودم!زانوم می سوخت لعنت بهش!!! چرا هی زمین می خورم!!! که یهو پسره با شلوار و تیشرت گشاد و کهنه و داغون از دستشویی عمومی بیرون اومد، همینطوری که داشت می رفت. یکی پشت سرش گفت: وحید! کجا میری؟ تو رو خدا نرو! منو اینطوری اینجا نذار! الان کجا میری؟؟؟؟ گفت بابا میرم سر کوچه مون میام عه!صبر کن دیگه! الان برمیگردم برات میارم! انقدر منو صدااااا نزن!
قضاوت؟ نتونستم نکنم! شبیه معتادها بود. صدای اونی هم که می اومد هم همینطور. و گویا سرکوچه شون دنبال مواد میرفت براش دوس ِ خمارش!
رسیدم به ایستگاه اتوبوس. دوباره همونو دیدم! از یه ماشین پیاده شد. دور ِ من مثل مگس می چرخید! خیلی خیابون خلوت بود. واقعا ترسیدم! گوشیم هم دستم بود. هی زیر چشمی می پاییدمش! یکی از چشماش مشکل داشت و بسته میشد و ترسناک تر به نظر می اومد. دقیقا شبیه ِ کاراکترهای مزخرف سریالهای جنایی بود. از ماشینی که پیاده شد یه کم فاصله گرفت. دوباره برگشت بهش گفت پول ِ خورد داری بدییییی؟
اتوبوس که رسید توش پریدم و یه نفس راحت کشیدم!که من دیگه توی اون فضا نیستم!
این بار اول نبود که با مواد فروش ها. معتادها... و خونه هایی که مرکز فروش مواد هستن توی محله مواجه میشم!
به کی بگم؟
یه بار میگیرنشون دوباره جاشونو عوض میکنن! اگر هم پاشون به زندان برسه به دانشگاه میرن!!!! :/
ترس شماره 2:
آیا تا آخر عمرم من درگیر رابطه ی سمی ِ قبلی هستم؟؟؟؟
آیا من تا آخر عمرم به ظلم هایی که بهم شده فکر میکنم؟
آیا تا آخر عمرم قراره همه ی موجودات ِ مذکر ِ زندگیمو! اعم از پدر و برادر و پسردایی و ... رو با اون مقایسه کنم و بگم شما هم مثل اون هستین؟ و مثل احمق ها گریه کنم؟
مثل احمق ها گریه کنم؟
مثل احمق ها....؟
لعنت به تو!
لعنت به من!
لعنت به هرچی مَرده!
ترس شماره 3:
ساعت 9 شب اسنپ گرفتم.. از بیراهه رفت به دلیل اینکه اون ساعت اتوبان ترافیکه. گفتم خب میان بر میزنه و چیزی نیست..
میان برش اما. .. یه جاده ی روستایی بود که دو طرفش بیابون بود و بیابون... و بنی بشری نبود!
همینطوری که از ترس شماره ی دو گریه می کردم. تا متوجه شدم! اشک هام روی گونه هام خشک شدن و استپ زدن!به دور و اطرافم نگاه کردم. جاده های فرعی کنار جاده ی اصلی، پر از دار و درخت و به ناکجا بود. کافی بود دور بزنه و واردش بشه! من چی کار می تونستم بکنم؟ هیچی!!!
خیلی وقته که هیچ طلایی نمیندازم! یه جفت گوشواره داشتیم که اونم درآوردم! :|
با خودم فکر کردم خب چی دارم الان! غیراز گوشیم! بابا بیا دو دستی خودم بهت میدم. ول کن منو برسون ! :/یا همینجا پیاده کن! پیاده کنه اصلا چیکار کنم!!! یا بپرم بیرون یا چی؟!
همینطوری که مغزم هنگ کرده بود و کم مونده بود از راننده سوال کنم کجا داریم میریم؟؟ و وارد اسنپ بشم و به خودم لعنت بفرستم چرا هزینه رو پرداخت کردم الان پایان سفر بزنه من چطور با امنیت اسنپ تماس بگیرم؟!
قبلش وارد نشان شدم و با دستای لرزون، خونه مونو زدم! این فرایند که متوجه بشم اپلیکیشنی به اسم نشان هست و می تونم مسیر یابی کنم! اندازه ی قرنها برام طول کشید!!!!!!!!!
زدم و دیدم که نه.. مسیر درسته! و داره درست میره.گوشیش دستش بود و آورد بالا و نقشه شو با نقشه ی خودم مقایسه کردم و دیدم که عه درسته که. مثل همه! فقط میانبر زده. دختر جان آروم باش! الان به امنیت اسنپ می گفتی. هرهر می خندید می گف مسافر گرامی طرف توی مسیره. شما مشکل ِ روانی داری؟؟ :/
ولی تا از این جاده ی لعنتی ِ خاکی ِ روستایی ِ مزخرف خارج بشه و به اتوبان برسه . سکته زدم! :////
امروز سایه ای که توی کوچه بود خیلی باریک بود جای دو نفر کنار هم بود با مقدار کمی فاصله!! پسره پشت سرم اومد. حواسم به این مسئله نبود. کوچه خلوت بود. به من نزدیک شد! صدای تپش قلبمو می شنیدم! گوشی زیر چادرمو چنگ زدم و با اون یکی دستم محکم کیفمو گرفتم!!! پا تند کرد و رفت! تازه متوجه ی سایه ی کوچه شدم! تا بفهمم روح از تنم رفت کلا!!! ای لعنت به این ترس! به این احساس ناامنی !
اگر دلایل کافی برای ادامه نداشتم واقعا در مرداد ماه که مهلت انصراف هستش. قطعا بعد از یک سال تحصیل در این رشته، انصراف می دادم. چون دیگه ظرفیت استرس کشیدن برای گرفتن مرخصی و تداخل کار و تحصیل و آینده ی مالی مو ندارم!!!!
فقط اگر این نشانه ها نبود وااااقعا انصراف می دادمممم.
کتاب دختری از ایران (داستان زندگی ستاره فرمانفرماییان) رو الان تموم کردم!
کلا این روزها عصبانی هستم. عصبانی تر شدم!
خیلی حرفها دوست دارم بزنم.
اما بعد از اینکه تایپشون کردم.
پاک کردم!
از ترس!
حرف زدن من هیچی رو تغییر نمیده! . . .
فقط خیلی عصبانی ام!
هنوز خوب نشدم . کرونا هستش. بلاخره مام گرفتیم :) از اول اپیدمی نگرفته بودم یا اگر گرفته بودم نمیدونستم کروناست! اما این بار قشنگ متوجه شدم که هست!
پس کرونا همچین چیزیه :)))
بگذریم!
بلاخره خودمو تکون دادم! از 24 ساعت! 24 ساعتشو برنامه نویسی کردم دیگه سریال که میدیدیم برای هر شخصیت یه شی می ساختم و تعریفش می کردم و بهش مقدار می دادم و ... کلا قاطی کرده بودم :|
رفتم نمونه های اپلیکیشنمو توی بازار دیدم و اعتماد به نفسم رو از دست دادم :)
اما لااقل یه بخش جدید داره برای من!
از این هم بگذریم!
پریود نشدم و عصبی ام خیلی . خیلی عصبانی ام! جمعه به چیزی که به من ربطی نداره خودمو ربط دادم! حس بدی داشت!
به توصیه ی بقیه ی مذکرین وبلاگ! که رانندگی فراموش نمیشه. در کلاس رانندگی ثبت نام نکردم که یه جلسه برم تا فراموشم نشه!!!!!!
پروژه ی نچسبی رو گرفتم که از صحبت کردن با کارفرما طفره میرم! میخوام بهش بگم 10 میلیون تومن انجام میدم. ولی نگفتم هنوز!
جواب کسی که کلاس خصوصی میخواست رو هم ندادم. باید بهش مبلغ بگم.
همچنااااااااان من بدو. قیمت خونه بدو :) اما دیگه برام مهم نیست!
باید تجدید نظری کنم.
همونطور که مانتوی جدیدمو میخوام بپوشم دیگه.. خیلی چیزها رو باید جدید کنم!
جدیـــــــــــــــد!
یا سرما خوردم یا کرونا گرفتم. گلوووم دااااره پاااااره میشههههه از دردددد.
دو ساعت بعد نوشت: نمی خواستم برم دکتر ولی انگار باید برم. نزدیک بود غش کنم!!! به زور خودمو به یه جا گرفتم که بشینم. اگه خونه بودم اجازه می دادم به خودم که غش کنم. چون کلا اون حالتشو دوست دارم :) رهایی و رهایی و رهایی... ولی بیرونم :) فکر کنم سرم لازمم با این اوصاف. تنهایی زیر سرم بودن قشنگ نیست :(. کیف ندارد!
لابد کروناست دیگه، بدن درد و گلو درد و این ضعف!! شایدم از این ویروس جدیدایِه 😂
13 تا کامنت تایید نشده دارم. هنوز حس تایید و سر زدن به وبلاگ هاتونو ندارم. دیروز پریروز بودم داشتم برنامه نویسی رو شروع می کردم! یه تعیین آبجکت یادم نبود . یه مسئله ی خیلی ساده.. لعنت بهش. برنامه نویسی خیلی فرّاره.. وقتی نمیری سراغش باید از زیرصفر شروع کنی! دلم برای برنامه نویسی برنامه های تحت ویندوز تنگ شده خیلی... یا asp ... دلم نمیخواد اندروید رو شروع کنم اما ایده دارم.. برای همین.. خب لااقل وقتی برای بار هزارم شروع میکنی که قبلا هم توش حرفه ای بودی، سریعتر پیش میری. نمیشه اینو کتمان کرد.. ولی دیدن فراموشیم برام ناراحت کننده بود!
یه حال ِ بدی ام!
کسی که فکر می کردم دوستم هستش. منو مثل اینکه انفالو کرده بود. تازه دوباره ریکوئست داد توی اینستا دقیقا زمانی که من دیگه نمیخوام دوستم باشه . به خاطر رفتار زننده و مزخرف و مسخره و حال بهم زنش :|
امروز ترازو قاطی کرده بود وزنم رو 95 نشون میداد :| باید یه ترازو بخرم. امکان نداره در عرض یک هفته 20 کیلو اضافه کنم! :|
دیروز گیتارمو کوک کردم. گفتم گوربابای حرف مردم! من گیتار میزنم. لعنت به همتون لعنتی ها... برید به جهنم! گیتار حالمو خوب میکنه و به شما ربطی نداره... :( خیلی کوکش در نرفته بود. بهتره براش سیم بخرم.. دلم برای بوی عطرش تنگ شده بود.. عطر ِ چوپ...
آبجی اومد تامنو دید گفت: چه عجب تو گیتار دستته! مبااااااااااارکه!
فکر کنم یک سالی هست نزدم! شاید! به غیر از وقتهایی که تنها بودم. همش مهمونی و دور همی اصرار که بیار بزن و نمیزدم. حتی یه تولد دعوت شدم که بنوازم و نرفتم و پیچوندم.. دیگه به خودم گفتم بسه... بسه واقعا! بســـــــــــه! چقدر عمر میکنم که خودمو آزار بدم. واقعا در این مورد نمیخوام حق خاتونو ازش بگیرم.
توی دیوار اگهی گذاشتم همه میان یک سوم قیمت رو تخفیف می خوان فقط می خوان دو سوم بدن و حتی... همش میگن پول نداریم یا قرض کردم یا برای بچه م می خوام و ندارم...
دارم از غصه ی این آدمها دق می کنم یعنی الان من :| تو رو خدا بگین آگهی های دیوار شمام اینطوریه؟؟؟؟
الان به سرم می زنه به یکی شون مفت می دم بره. اعصابم خورد شد به خدا
دیروز انقدر بیخود و بی جهت با مامان خندیدیم که نگم.
داشتیم با هم خیاطی می کردیم. من می گفتم این درسته می گفت نه چیزی که من میگم!
رفتم دستمال کاغذی آوردم تا بهم ثابت کنه که چیزی که می گه درسته.
من یهو دستمال رو برداشتم قسمت یقه ی الگوی روی دستمال رو با دست کندم! نمیتونم بگم به چی و چطور
ولی خیلی در لحظه خنده دار بود.
انقدر خندیدیم بعد وسطش به مامان میگم حالا این اصلا خنده دار نیست ها! بازم خندیدیم :)
کلا خیاطی نکردیم. همش خندیدیم! :)))
در این میان، آبجی دچار افسردگی ِ شدید بود اونقدر که گفتم الان خودشو از پنجره به پایین پرت میکنه :)!
دوست پسرش رفته. موقتا. رفته مسافرت. مامان به طور غیرمستقیم و مویی با ازدواج شون مخالفت کرد!
روزی رو به خاطر میارم اشک صورتم رو خیس کرده بود رفتم توی صورتش و در نزدیک ترین حالت ممکن با صدایی که گرفته و خش دار شده بود از فرط گریه ، گفتم: امیدوارم یه روزی عاشق بشی تا بفهمی عشق چیه.. تا اینطور به من تهمت نزنی.. به منی که وفادار به عشقم بودم!
بعد از خونه زدم بیرون و در رو کوبیدم!
به زمان حال برگشتم.
حالا اون عاشق شده! عاشق ِ یه آدم ِ اشتباه!
نمیخوام اینطور ببینمش! ناراحتم براش ولی هیچی دست من نیست.
خاتون! تا حالا از خودت پرسیدی که چی میخوای؟؟؟ تا حالا شده یه کاری رو به خاطر خودت. به خاطر خواسته ی خودت... اصلا کل زندگیت رو به نام کی زدی؟؟؟؟ حواست هست یک بار زندگی میکنی؟ تا کجا و تا چه حدی میتونی به بایدها و نبایدهای اجتماعی و اخلاقی ربط بدی ؟ همشو؟ همه ی زندگی تو؟؟؟؟ به یه بازنگری نیاز داری! بدجوری نیاز داری! تو خوشحال نیستی!
باید یه نقاشی بکشم! به اسم دختران نفرین شده :)
آیا این پست یادتونه : کلیک کنید
باید بگم از اون موقع تا الان، 11 کیلو کم کردم! و هنوز تا 65 کیلوی مدنظرم، 14 کیلو فاصله دارم! نمیخواد حساب کتاب کنین! بله 90 کیلو بودم! اما اصلا حس نمیکنم کم شدم! عجیب نیست؟ منی که خیلی لاغر بودن رو دوست دارم، ولی هنوز احساسش نکردم! در حالی که همه میگن صورتت هم لاغر شده!!! دیشب تیشرتمو پوشیدم که بعد از چاق شدنم برام تنگ شده بود! هنوز تنگ بود! شاید علتش همین باشه! چیزی برام گشاد نشده و من فکر میکنم که پس قاعدتا همش الکیه! :|
باید بگم که همون دو روز اولش ورزش کردم! کلا دیگه ورزش نکردم!
دارم کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید رو میخونم! باید بگم از رنج های کودکیم که انقدر به اتفاقات بزرگسالی م مربوط میشه گریه کردم! :| باید با یه روانشناس مشورت کنم.اوضاع خرابه عاقا!
چه کسی برای خوردن ویفر و آب جوش ! انقدر ذوق می کنه؟؟؟؟ من!
فکر کنم اسمش سرزندگی باشه :) و سرخوشی! و خوشحال شدن تا سرحد مرگ از چیزهای کوچیک!
این مسئله انقدر برای من عجیبه که نمی تونم ننویسم. ابجی با مامان در مورد خواستگار عجیبش حرف زد و مامان اجازه داد که بیان! داشتم فکر می کردم اگر منم یه خواستگار عجیب داشته باشم ، مامان اجازه ی ورود به منم می ده؟ یا فقط مختص آبجیم هستش؟
دلم می خواست بیخیال منطق و عقلم می تونستم بشم و با احساساتم به اون پیج معتبر معرف ازدواج پیام می دادم و شرایط آبجیم رو می گفتم. از این لحاظ معتبر که می شناسم شون ، فالور ندارن خیلی و معروف نیستن تو اینستا. ولی مهم اینه من می شناسمشون و اعتماد دارم!
اما می دونم نتیجه ی این تصمیم احساسی اینه که آبجی که عاشق اون پسر شده و هیچ کس به روش نمیاره ، از من متنفر میشه و لابد همونطور که به دوست صمیمیش برچسب حسود زد! روی منم می زنه :)
So
بیخیال! به من چه!
خیلی فکر کردم و بلاخره، علت اینکه این چند مدت، دقیقا در طول این ترم، هیچ کار مفیدی نکردم رو پیدا کردم!
درسم رو خوندم، با نمرات عالی! ولی نه برنامه نویسی کردم و نه هیچ پروژه ی هنری ای رو شروع کردم.
اما چرا؟
خیلی فکر کردم و خیال می کردم که درس خوندن وقت منو گرفته! در حالی که ترم اول سخت تر از این بود. اما چرا خیلی کارها انجام داده بودم؟
من این چند مدت روی ازدواج فوکوس کرده بودم!!!! می خواستم که زودتر ازدواج کنم و برای همین همه ی تمرکزمو روش گذاشته بودم.
براش تلاش می کردم
غصه می خوردم!
دعا می کردم
و به روزهایی که می گذشتن و من هنوز مادر نشده بودم! با ناامیدی نگاه می کردم :)
گایز!
تازه به خودم اومدم که چندماه رو همینطوری از دست دادم!
آیا من باید کاری برای ازدواج کنم ؟ خیر.
هر وقت خدا بخواد همون کسی که خودش میخواد رو سر راه من قرار میده و همه چیز رو جور میکنه!
من چی کاره ام؟
حالا میخوام تمرکزمو بیشتر روی برنامه نویسی بذارم.
و پروژه های هنریم.
یک سال وقت دارم تا یه برنامه نویس خیلی خوب بشم!
به خودم یک سال زمان میدم و جایزه ش هم تغییر شغل خواهد بود. تصمیمم الان اینه. نمیدونم بعدا بازم به تغییر شغل فکر میکنم یا نه!؟
شاید اگر زودتر به خونه و ماشین برسم. قطعا ریسک تغییر شغل رو هم بپذیرم.
که هنوز نرسیدم بهش اما نزدیکم!
حداقلش اینه که تصمیم گرفتم انجامش بدم و آخر مسیر اگر به تغییر شغل نرسه به پذیرفتن پروژه های خفن از کارلنسر و این چیزها میرسه و حتی سایت های فریلنسر خارجی و در آمد دلاری :)
بگذریم.
گفتم ماشین!
به دلیل اختلافات خانوادگی بنده، یک ماهه که رانندگی نکردم! احساس بدی دارم!
کاش توان اینو داشتم خرید ماشین رو در اولویت اول بذارم
اما امکانش نیست
کاش رانندگی رو فراموش نکنم و این بازی مسخره ی خانوادگی تموم بشه! سریعتر!
این قهر مسخره بین دو نفری که به من ربطی هم نداره! اما آثارش روی منه!
آبجیم به دوست پسر عجیبش ... گفت بیاد خواستگاری !من با دهان ِ باز در درون و با قیافه ی خونسرد در بیرون به این رابطه ی عجیب نگاه میکنم و منتظر پایان ماجرام. وقتی که بیان و مامان و بابا چه جوابی میدن... پسری که ازش 20 سال کوچکتره!![]()
چقدر دنیات رو کوچیک گرفتی خاتون!
از اینکه با این آدمهای مزخرف بحث می کنم از خودم ناراضی ام :) بحث که نه من لحنم خیلی ملیحه. اونا هم همینطور. اما کلا این روند رو ندوست. یادم باشه ترم بعد به طور کامل خودمو کنار بکشم از اینهمه فعال بودن و نوک قله بودن... آخه لعنتی بعده ها بهش نیاز دارم. برام مفیده. لعنت به همتون گایز :))) حالا اون دختره که یه بار باهاش بحث کردم و کلا از میدون به درش کردم. اون وسط فرصت رو مناسب دید برای اینکه خودش رو مثل نخود هر آش بندازه وسط!!!! و من جواب خصمانه ی اونو که کلا ندادم :) کلا دعواهای دخترونه اصلا دعوا نیست. با عزیزم و قربونت برم و دوستت دارم. هم رو به قتل می رسونیم، آررره.
دیگه من در موضع سکوت قرار خواهم گرفت. دیگه اگه بین شون حرف زدم! خاتون نیستم!